چشمانم را میبندم و سهیل را همه جا میبینم...

ایرنا/ چند روزی از برگزاری مراسم باشکوه تشییع شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی و دفاع مقدس ملی میگذرد، اما تصاویر وداع خانوادههای داغدار در «معراج شهدا» هنوز در ذهنها تازه است و در دلها شعله میکشد؛ صحنههایی که نه تنها در قاب دوربینها، بلکه در جان یک ملت حک شدهاند.
در میان حجم سنگین خبرها و تصاویر این روزها، کلیپی از معراج شهدا نگاهم را میگیرد؛ کلیپی که هنوز بازش نکردهام، بغض سنگینی از دیدن واژه «وداع» گلویم را میفشارد. با انگشتانی لرزان، آن را باز میکنم. صفحه سیاه میچرخد و تصویری پیش چشمم نقش میبندد که قلبم را میلرزاند.
زنی است که از شدت اندوه توان ایستادن ندارد؛ زیر بازویش را گرفتهاند. سه تابوت پیچیده در پرچم ایران و یک تابوت کوچکتر، چشم را میلرزاند. زن ناله میزند:
«از کدومتون شروع کنم؟»
و خود را بر پیکر کوچک میاندازد. غمش را نمیتوان نوشت. بوسهای که ماهها در دل نگه داشته بود، حالا بر چهره بیجان فرزندش مینشیند...
در قاب دیگر، دختربچهای که دستهای زنی بزرگتر را گرفته تا بتواند بر پا بایستد، آرام به تابوت پدرش نزدیک میشود. این نخستین دیدار پس از چند روز جداییست؛ اما چه دیداری... بیکلام، پر از اشک، پر از ماتم.
پدر سالخوردهای با موهایی که نمیدانم چند تارشان در همین چند روز سفید شده، کنار تابوت پسر ایستاده. زنها میگریند، اما او تنها در گوش پسرش آرام حرف میزند؛ شاید وعده دیداری در عالم دیگر، شاید جملاتی ناتمام از گذشته...
مادری بیتاب، با دستانی لرزان صورت پسرش را لمس میکند.
دیگر نمیتوانم ادامه دهم. به عنوان یک مادر، صبرم لبریز میشود. کلیپ را قطع میکنم. اما اشکها راه خودشان را پیدا کردهاند. بعد از دقایقی، باز کلیپ را باز میکنم. گویی دل کندن سختتر از تماشا کردن است.
چهرهای آشنا در تصویر بعد نمایان میشود: «سهیل کتولی»، پسر ۱۱ سالهای که همراه مادرش در آغازین روزهای این تجاوز ناجوانمردانه به شهادت رسید. همان چهره کودکانه با صورت زخمی که تصویرش در روزهای اخیر، تیتر بسیاری از رسانهها شد و قلبها را لرزاند...
در ادامه، دختری با روسری سبز، چشمهایی سرخ از اشک، دستان کوچکش را بر تابوت پدر گذاشته. هنوز امید دارد معجزهای رخ دهد. شاید هنوز در ذهنش، دستهای پدر وعده گرمایی دیگر دادهاند...
چشمانم را میبندم. اما آنچه در این کلیپ دیدم، در ذهنم ماندگار شده. کودکی را میبینم که با تابوت مادرش بازی میکند.
کودکی دیگر سرش را بر پیکر پدر نهاده و زیر لب با او سخن میگوید.
خانوادهای با هم بر گرد تابوت عزیزی حلقه زدهاند. پدری مجروح، با چهرهای زخمی، بالای سر پیکر شهید «امیرحسین» اشک میریزد...
و صداهایی که از این وداعها به گوش میرسد، فراتر از کلمات، بر جان مینشیند:
«صداتو میشنوم بابا... بهخدا همهجا میبینمت...»
(پدر شهید سهیل کتولی)
«آخ مهدی جان، به خدا سپردمت، به آرزوت رسیدی...»
(مادر شهید)
«لیاقت شهادت داشتی، مبارکت باشه باباجون...»
(پدر شهید سید محمد مصطفوی)
«منم دلم میخواد مثل تو شهید بشم، شهادت عزتیه که خدا بهت داد...»
(همسر شهید مسعود)
کلیپ به پایان میرسد، اما تصاویرش در ذهنم باقی ماندهاند. این روایت نه یک فیلم که بخشی از واقعیت تلخ روزهای اخیر ملت ایران است؛ واقعیتی از داغ سنگینی که بر دل بیش از ۶۰۰ خانواده نشسته است.
اما در این میان، ملت ایران تنها نبودند. هر کوچه و شهر، شریک این مصیبت شد. هر خانهای، گوشهای از غم را لمس کرد. این روزها، نه تنها خانوادههای شهدا، که یک ملت، همدرد و همقسم ایستادهاند.
و اگرچه اشک جاری است، اما اراده و وحدت مردم ایران، مصممتر از همیشه است:
«پیمان بستیم پای این پرچم... تا آخر هستیم...»