نه برای خود، برای فرزندم میمانم!

ایرنا/ در یکی از محلههای حاشیهای و فراموش شده شهر جایی نه چندان دور از مرکز اما گم شده در نگاه نهادهای حمایتی، زنی جوان هر روز چشم میگشاید نه با امید به فردایی بهتر که با اضطراب لحظهای که همسر زندانیاش بازخواهد گشت.
همسر او مردی معتاد است و به جرم حمل و نگهداری مواد مخدر مدتی ست که در زندان بهسر میبرد، اما حالا با رأی باز هر روز برای چند ساعتی به خانه برمیگردد.
بازگشتی که برای این زن نه بوی دیدار میدهد و نه طعم آرامش، بلکه نوید تکرار خشونت، فریاد و زخمهایی که هر بار بر پیکر و روحش نقش میبندند.
زن ترجیح میدهد نامش فاش نشود، اما با صدایی لرزان و نگاهی که خستگی در آن موج میزند، میگوید:
«برای بچهم موندم... اگه تنها بودم، میرفتم. ولی وقتی بهش نگاه میکنم، نمیتونم ولش کنم. باباش داد میزنه، گاهی حتی جلوی اون منو به باد کتک میگیره...»
او از شکاک بودن همسرش میگوید از لحظاتی که نمیتواند با لبخند یا کلامی خوش به استقبال مردش برود، چون هر رفتار یا سکوت، خود میشود بهانهای برای آغاز یک دور باطل از فحاشی و ضرب و شتم.
زیر چشمهایش کبود و هر نفسش آمیخته با آهی عمیق است، گویی هر دم، تکهای از جانش را بیرون میکشد. نفسش را عمیق میکشد و با درد پس میدهد و هر بار که سخن میگوید، قلب آدم میلرزد.
راستش من هم که خبرنگارم، توان دروغگویی ندارم. بارها به او گفتهام که به خاطر فرزندش تاب بیاورد، اما هر بار حس کردهام اگر جای او بودم، یک شب پسرم را در آغوش میگرفتم و بیصدا از این شهر میرفتم...
وقتی میپرسم چرا طلاق نگرفته با مکثی سنگین میگوید:
«شوهرم خیلی عصبی و خشن ست... دیگه حتی جرأت نمیکنم قهر کنم و برم خونه پدرم. اگه بفهمه میاد و محله رو روی سر همه خراب میکنه. شیشه میشکنه، داد میزنه، تهدید میکنه. خانوادهش هم میگن باید تحمل کنم. کسی نمیفهمه چه زجری میکشم. واسه پسرم هر دردی رو به جون خریدم. بعضی وقتا میخوام خودمو و بچهمو بکشم...»
او تنهاست و خانوادهاش دیگر پشتش نیستند. نه پناهی دارد نه تکیهگاهی. نهادهای حمایتی هم برایش چیزی جز نامهای دور از دسترس نیستند.
از صبح تا عصر در چند جا کار میکند: کارگری، نظافت، فروشندگی در مغازههای لباسفروشی. هر کاری که باشد، فقط برای اینکه اجاره عقب نیفتد و شکم بچهاش گرسنه نماند.
این روزها برای گرفتن وام ودیعه مسکن اقدام کرده چون صاحبخانه کرایه را بالا برده و پول پیش بیشتری میخواهد.
شمارهاش را گرفتم، با مدیرکل امور بانوان و خانواده استانداری ایلام صحبت کردم.
این چندمین بار است که استوریهایش را در فضای مجازی میبینم؛ روایتهایی کوتاه از رنج از ایستادگی و از زنی که هر روز تلاش میکند خودش را از نو بسازد.
هر بار که مینویسد یا عکسی منتشر میکند، شاید امید دارد کسی، جایی، این درد را ببیند. نمیدانم چرا، اما من هر بار با اشک صفحه را میبندم و برایش دعا میکنم...
حلقه گمشده حمایت؛ زنان بدسرپرست در سایه بیپناهی
او یکی از هزاران زنیست که در تاریکترین لایههای جامعه درگیر خشونت خانگی، اعتیاد، فقر و بیعدالتیست. زنانی که نه بیسرپرستاند، نه تنها، اما از همه چیز محروماند.
زنان بدسرپرست برخلاف زنان بیسرپرست، همچنان زیر سقفی زندگی میکنند که به جای پناه، شکنجهگاه روح و تنشان شده است.
کارشناسان اجتماعی معتقدند که نبود یک سیستم حمایتگر منسجم برای این گروه به تداوم خشونت، فرسودگی روانی زنان و تولد نسلی آسیبدیده منجر میشود.
کودکان این زنان هر روز در معرض خشونت عاطفی، کلامی و حتی فیزیکی قرار دارند.
نبود آموزشهای لازم، نهادهای مداخلهگر و مشاورههای رایگان روانی و حقوقی آینده این کودکان را در سایه تهدید قرار داده است.
زن جوان میگوید:
«یه بار رفتم کلانتری، گفتم شوهرم کتکم زده. گفتن برو شکایت کن. کجا؟ چطور؟ اگه بفهمه، ولم نمیکنه... همون دفعه، وقتی فهمید، همه شیشههای خونه بابامو شکست...»
او سکوت کرده است. نه از رضایت، بلکه از ترس.
پسر هشتساله این زن، شاید اکنون هنوز کودکی بیش نباشد، اما چشمهایش بیش از سنش حرف دارند. او اکنون نیز با الگوهایی زندگی میکند که فردای خشونتبار دیگری را بازتولید میکنند.
اگر امروز برای این کودکان آموزش، مشاوره، حمایت اجتماعی و امنیت روانی فراهم نشود، فردای جامعه ما در معرض خشونت نهادینه شدهای خواهد بود که در سکوت پرورش یافته است.
صدایی برای بیصداها
این گزارش تنها بخشیست از روایت صدها زنی که هر روز در پنهانترین نقاط کشور با خشونت، فقر و بیپناهی میجنگند. زنانی که بیش از هر چیز، نیازمند دیده شدن، شنیده شدن و باور شدن هستند.
امید آن است که مسئولان قضایی، فعالان اجتماعی، سیاستگذاران و نهادهای حمایتی با نگاهی ژرف تر به وضعیت زنان بدسرپرست، راهی برای زندگی انسانیتر آنان و آیندهای امنتر برای فرزندانشان فراهم کنند.