ماجرای یک عکس از حاج حسین نیکویی

فارس/ یکی از همرزمان شهید حاج حسین نیکویی در دوران دفاع مقدس از خاطرات این شهید والا مقام استان فارسی گفت.
یکی از همرزمان شهید حاج حسین نیکویی در دوران دفاع مقدس در یادداشتی نوشت: زمستان ١٣۶٠ بود. چند اتوبوس شدیم و از اقلید حرکت کردیم سمت شیراز. توی پادگان شهید عبدالله مسگر، وسط شمارش، حسین را دیدم. خشکم زد. چون حسین شرایط سنی حضور توی جبهه را نداشت. ولی با لطایفالحیلی همراه ما آمده بود شیراز.
بعد از کلی بالا و پایین توانستیم برگه اعزام به منطقه را بگیریم. عازم پاوه، روستای نودوشه شدیم. مسجد روستا شده بود اسکان ما. کارمان حضور در خط پدافندی ارتفاعات مشرف به خطوط عراق بود. یک روز که در حال استراحت توی مسجد بودیم، چند نفر با دوربین عکاسی و تجهیزات وارد شدند. بعد از صحبت با چند نفر آمدند سمت من.
-سلام. ما از نشریه امید انقلاب اومدیم.
نشریه امید انقلاب، نشریه رسمی سپاه بود.
گفتم: «سلام.»
-میخوایم با رزمندههای کم و سن و سال مصاحبه کنیم. شما صحبت میکنید؟
شستم خبردار شد آمدهاند عکس بگیرند. من هم جثه کوچکی داشتم و همه فکر میکردند کمسن و سالتر از بقیهام. ولی حالوهوای جبهه رویمان اثر گذاشته بود و از دوربین فراری بودیم.
فوری گفتم:«درسته جثهام کوچیکه، ولی ١۶ سال دارم. اون نوجوون رو میبینید؟» و با دست به پشت سرشان اشاره کردم.
سرشان را برگرداندند و گفتند:«خب؟»
حسین دو سه سالی از من کوچکتر بود ولی برای اینکه دست از سرم بردارند، گفتم:«اون ۴،۵ سال از من هم کوچیکتره!»
خوشحال و خندان من را ول کردند و رفتند سمت حسین. حسین هم چون بمب شیطنت بود و با همه زود ارتباط میگرفت، بعد چند دقیقه باهاشان بگو و بخند راه انداخت. بعدش هم محمدعلی قهرمانی، جوان بلندقد ریشویی که فرمانده گروهانمان بود و چند سالی بزرگتر، بهشان اضافه شد.
کمی که گذشت، رفتند بیرون مسجد. حسین هم رفت. جا خوردم. آن حسینی که من میشناختم، همه را سرِکار میگذاشت و به این راحتیها دم به تله نمیداد. رفتم دنبالشان. دیدم قطار فشنگی را بهش دادهاند و دور جثه کوچکش پیچیده و اسلحه به دست، رو به دوربین ایستاده. محمدعلی هم کنارش توی عکس بود. تیپ و هیکل حسین و محمدعلی تضاد جالبی داشت و این برای تهرانیها جلب توجه کرد. چندتا عکس گرفتند و بعد از خوشوبش آخر با حسین، سوار ماشین شدند که بروند. رفتم جلو.
-حسین! تام دیه معروف شدیه! عکسُد رفت ری مجله امید انقلاب.
صورت خندان حسین، یخ زد. نمیدانم تهرانیها چی بهش گفته بودند و چطوری راضیاش کرده بودند. لندکروزشان هنوز حرکت نکرده بود. حسین وقتی فهمید بازی خورده، به دو خودش را رساند به ماشین. هرچه اصرار کرد عکسها را بسوزانند، زیر بار نرفتند. چند ثانیه بعد هم حرکت کردند و حسین سرجایش به مسیری که لندکروز داشت میرفت، خیره ماند.
پ.ن: پادگان شهید عبدالله مسگر، نام قبلی پادگان امام حسین(ع) شیراز است.