سههزار ستاره از سمنان، بهای آرامش آسمان وطن

ایرنا/ سمنان - ایرنا - مصلای امام حضرت امیرالمومنین(ع) شهر سمنان میزبان دومین کنگره ملی بزرگداشت سه هزار شهید این استان است. روایتی زنده از داستانهای ازخودگذشتگی کسانی که بهای آرامش امروز ایران را با فدای جانشان رقم زدند.
به گزارش ایرنا، اینجا، مصلای حضرت امیرالمومنین(ع) سمنان است که از ۳۱ شهریور روایتگر نقش شهید و شهادت در حفظ امنیت و آرامش کشور شده و تا پنجم مهر و به مدت ۶ روز، رنگ آسمانی و نوای معنوی به خود دارد.
دستِ قلم، کاغذ و دوربینم را میگیرم و وارد حیاط مصلا میشوم. در ذهنم بهدنبال سوژهای برای گزارش میگردم که ناگهان چشمم به مزارهای نمادین سه هزار شهید میافتد؛ کنار ضریح ششگوشهای نمادین در سمت چپ حیاط که دل و جان آدمی را تا کربلا میبرد.
جلوتر بانویی را میبینم که بر سر یکی از مزارهای نمادین نشسته و گریهکنان چادر بر سر کشیده است. نزدیک میروم، روبهرویش مینشینم. پس از سلام و احوالپرسی کوتاه میپرسم: شهیدی که بر مزارش نشستهاید را میشناسید؟ با چشمانی خیس در نگاهم خیره میشود و میگوید: «نه؛ اما این فضا و این مزارها اشک هر چشمی را جاری میکند.»
هنوز در جستوجوی سوژهام که مسیرم را به سمت راست حیاط کج میکنم؛ جایی که نمایشگاهی در قالب بوستان طراحی شده و آن را «بوستان نخلستان» نام نهادهاند.
به محض ورود به بوستان، میدانی با نام «میدان ایران» پیش روست با پرچم سه رنگ اللهنشان برافراشته وسط میدان. باد ملایمی که در گوش و جان پرچم پیچیده و شنیدن نماهنگ «فرزندان وطن» در فضا من را از دنیای خبر بیرون میکشد و تا اعماق اقیانوس «جانم فدای ایران» میکشاند.
غافل از سوژه، به میانه میدان کشیده میشوم که صدای چند نوجوان مرا متوجه خود میکند. جلو میروم و میپرسم چرا اینجا آمدهاید؟ یکی از آنها با خندهای آمیخته به خجالت و غرور نوجوانی میگوید: «تا امروز نمیدانستم برای آرامشی که دارم، استانم سه هزار شهید داده است. آمدهام آنها را بشناسم.»
حرفهای نوجوان هم سوژه گزارش شد و هم تیتر را در ذهنم روشن کرد: آری، بهای آرامش امروز وطن را شهیدان با فداکردن جانشان پرداختهاند.
بوستان نخلستان هشت خیابان دارد با نامهای پرمعنای اقتدار، وحدت، ایستادگی، غیرت، بصیرت، مقاومت، خدمت و برکت. این مجموعه ۱۷۰ غرفه را در خود جای داده است؛ نمایشگاهی از حضور پایگاههای بسیج گرفته تا دستگاههای خدماترسان، دستاوردهای عشایر غیور، برخی واحدهای صنعتی بزرگ، اصناف، بازاریان و ظرفیتهای فرهنگی و اجتماعی.
پشت بوستان، همهمه جمعیت توجه مرا جلب میکند. پرسانپرسان به نمایشگاه ادوات جنگی میرسم؛ محوطهای خاکی و بزرگ که در آن انواع راکتها، توپها، موشکها و ماکت هواپیماهای جنگی به عنوان بخشی از دستاوردهای نظامی و دفاعی ایران در معرض دید قرار گرفته است و غرفه شهدای پدافند هوایی ارتش نیز در کنارشان قرار دارد. فضا، بهراستی شبیه صحنه فیلمهای جنگی است.
جمعیت مشغول بازدید و عکاسی است. به شوخی دو جوان گوش تیز میکنم که به دوستشان ــ در حال عکس گرفتن کنار یک توپ جنگی ــ میگویند: «شهادتش برای بقیه، عکس گرفتنش برای تو.» دوستشان لبخند میزند و پاسخ میدهد: « حرف وطن که باشه، ما هم جونمون رو میدیم.»
بهعنوان یک زن و خبرنگار، وقتی این جمله را شنیدم، صدایی در درونم فریاد زد: تو در کنار غیورترین مردان دنیا ایستادهای. لبخند روی لبانم گواه این اندیشه بود.
اما کار خبر ایجاب میکند که مسیرم را ادامه دهم. وارد بخش مسقف مصلا میشوم؛ جایی که نمایشگاه بزرگی با عنوان «از صدر اسلام تا ایران هوشمند» برپا شده است.
راهروی بزرگ، با روبانهای سبز و سفید و قرمز بر سقف، به شکوهی و نمایی از پرچم ایران اسلامی بدل شده. نخستین ایستگاه صدر اسلام است. دیوارهای گلی، نخلهای نمادین، صدای زنگ شترها و بازیگرانی با لباسهای آن دوران، حال و هوای غریب صدر اسلام را بازسازی کردهاند. از رسالت نبوی تا ولایت علوی، دست عدالت برای برافراشتن پرچم اسلام بالا میرود و در کربلا همان پرچم با خون سالار شهیدان رنگینتر میشود.
این نمایشها منظم و با زمانبندی تاریخی اجرا میشوند، اما کار خبرنگاری مرا وامیدارد که مسیر را ادامه دهم.
به «خیابان انقلاب» میرسم. پسرکی هفتهشت ساله با گونههای گریمشده و آفتابسوخته فریاد میزند: «روزنامه! روزنامه! خبر داغ! سخنرانی امام خمینی علیه شاه!» در دلم میگویم: چه بازسازی دقیقی، چه گریمی! به راستی، ایران چه روزهایی پشت سر گذاشته است.
قدمزنان تاریخ انقلاب اسلامی ایران را در ذهنم مرور می کنم. فریاد «مرگ بر شاه» از میان جمعیت بلند شد و شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» طنینانداز میشود.
در حال یادداشت مطالب گزارش همراه با جمعیت شعارها را در دلم تکرار میکنم که ناگهان صدایی از بلندگو میگوید: «ای لشکر صاحب زمان بهره نبری بی امان آمادهایم، آمادهایم».
بله به خاکریزهها، سنگرها، تونلهای خاکی، صدای رگبار گلوله ها، دود غلیظ پخششده در هوا، ما لشکر حسینیم که توسط بیسیمها بین فرماندهان زمان دفاع مقدس منتقل میشد، همگی میخواستند به حاضران بگویند: اینجا عملیات والفجر هشت در دوران هشت سال دفاع مقدس است.
فضا پر از دلتنگی بود، سرشار از بغضِ چنگ انداخته به گلو که ناگهان صدای یک خمپاره ترس را تا مغز استخوانم جاری کرد، اشک هایم سرازیر شد و از خدا برای همیشه دوری سایه جنگ از وطنم را خواستم.
اشکهایم قصد بندآمدن نداشتند با عبور از خاکریزها به بیمارستان صحرایی که رسیدیم ناله زخمیها بر تختهای کهنه و پتوهای قدیمیِ پهنشده روی آنها، لباسها و سر و صورت خونآلوده مجروحان اشکهایم را از اقیانوس جان میکَند و بر پهنای صورت جاری میکرد.
اشک واقعی را در چادرهای هلال احمر باید می ریختم؛ جایی که پیکرهای بیجان جوانان وطن زیر ملافههای سفید در انتظار مزاری بودند تا در دنیای دیگر به سالار شهدا بپیوندند.
دلم به جوش آمد، لالایی و صدای قرآن خواندن مادری به گوش میرسید؛ انگار کسی زودتر از من خبر شهادت غیور پسرش را به او رساند بود...
مسیر ادامه دارد. به ایستگاه «ایران هستهای» میرسم؛ ایستگاهی سرشار از غرور. عکس شهدای هستهای بر دیوارهاست و دستاوردهای دانشمندان پیش چشم بازدیدکنندگان. اینجا اشک جایش را به افتخار میدهد.
سه ایستگاه دیگر باقی مانده: ایران فضایی، ایران نانو و ایران هوشمند. در هر ایستگاه، عکس جانهایی که برای پیشرفت کشور در آن حوزهها فداشدند، قاب شده است. نگاهشان در چشم هر بیننده مینشیند و میگوید: «ما رفتیم تا شما در امنیت، آرامش و سربلندی زندگی کنید.»
پایان مسیر، در حقیقت نشانهای از نزدیک شدن به قله است. در فضایی مثلثیشکل، صفحهای بزرگ، فیلمی کوتاه از نابودی رژیم صهیونیستی و رویش نهال زندگی در غزه را پخش میکند.
پس از آن، جمعیت به دیواری میرسد که هرکس میتواند دلنوشتهای برای امام زمان(عج) بنویسد. ازدحام جمعیت زیاد است و من جایی پیدانمیکنم، در دل مینویسم: «آقا جان، بیا...»
در انتها، دو جمله بر دیواری نقشبسته که چشم هر بازدیدکنندهای را میگیرد: فرمایش رهبر معظم انقلاب درباره فلسطین: «فلسطین کلید رمزآلود فرج است.» و پرسشی که به جان آدمی مینشیند: «آیا وقت آن نرسیده که کشورهای اسلامی متحد شوند؟»
از مصلای حضرت امیرالمومنین(ع) بیرون میآیم، اما دل هنوز در میان شهیدان است. آهنگی از اعماق وجودم میگوید: آرامش امروز نتیجه تقدیم خون سههزار جوان رشید بود.