نوآوران آنلاين/يک ماه است که به خاطر اعتياد به مواد مخدر صنعتي تحت درمان قرار گرفته است. زندگي او به واسطه تصميم تحميلي برادرش خاکستر شد و به خاطر اين ماجرا نفس فرد ديگري هم بريده شد.
او با وجود کم لطفي هاي برادرش، راز برادرزاده اش را برملا نکرد و اين رازداري برايش گران تمام و آواره کوچه و خيابان شد. خواستگارش بعد از نرسيدن به وي دست به خودکشي زد و به زندگي اش خاتمه داد. زن تنها و بي ياور که اشک در چشمانش حلقه مي زند، مي گويد: زماني که پدرم از دنيا رفت و تحت سرپرستي برادرم درآمدم روزگارم تيره و تار شد. هر روز به بهانه هاي مختلف و از همه مهمتر تحريک هاي زنش از دست برادرم کتک مي خوردم، از مشت هاي گره خورده، چوب و شلاق تا فرو کردن چاقو در بدنم را تجربه کردم. زن بي پناه تا مقطع ديپلم زيادتر نتوانست ادامه تحصيل دهد و بعد از اين که پسر دايي اش عاشقش مي شود و تا حد خواستگاري و عقد پيش مي روند با آمدن يک خواستگار ديگر و همچنين به اصرار برادرش به عقد خواستگار دوم در مي آيد.
خواستگار اولش بعد از مطلع شدن از اين ماجرا به خاطر شدت علاقه به وي و کنار نيامدن با اين موضوع در اقدامي هولناک به زندگي اش خاتمه مي دهد. زن منگنه شده به بلايا و سختي هاي زندگي تعريف مي کند: زماني که براي کار به اتفاق همسرم به يک شهر ديگر رفتيم در يک خانه کلنگي ساکن شديم و بعد از آن شوهرم مشغول کار در يک شرکت شد. همه چيز معمولي پيش مي رفت تا اين که در يک روز باراني سقف خانه گلي مان همچون تمام بدبختي هاي روزگار روي سرم آوار شد. با هر بدبختي بود خودم را از زير آوار بيرون کشيدم. بعد از اين اتفاق بود که متوجه شدم همسرم معتاد است و زماني که به دست و پايش براي ترک مواد افتادم او با ترفندي خاص مرا به مواد دستبند زد تا ديگر حرفي براي گفتن نداشته باشم. اوايل به صورت تفنني مصرف مواد را شروع کردم. همسرم به خاطر اعتياد زياد از محل کارش اخراج شد و به عنوان نگهبان مجبور به اسکان در يک گورستان شديم. مرد تن پرور که به عنوان نگهبان در گورستان مشغول کار مي شود بعد از مدتي آن را هم رها مي کند و زن دل شکسته براي ويران نشدن خانه اش به جاي وي نگهباني مي دهد.
زن دل چرکين از شوهر بي مسئوليت اش مي گويد: شب ها به جاي همسر معتادم شيفت مي ايستادم و روزها حتي گاهي قبر مي کندم و با آموزش هايي که به من دادند مشغول کفن و دفن ميت ها شدم. من کار و تلاش مي کردم و شوهرم تن پروري تا اين که باردار شدم. انگار بدبختي هايم تمامي نداشت. بالاخره روز به دنيا آمدن فرزندم رسيد، براي همين دختر برادرم که 17سال زيادتر نداشت براي کمک به خانه مان آمد. دختر جوان و کم و سن و سال که براي کمک به عمه اش پا در خانه وي گذاشته بود نمي دانست که شوهر شيطان صفت اش چه نقشه هولناکي برايش کشيده است. زن پريشان حال و خسته از دست روزگار ناسازگار از ماجراي رازي مي گويد که او را از چشم همه انداخت. او تعريف مي کند: شبي که در بيمارستان بستري شدم تا بچه ام به دنيا بيايد دختر برادرم در خانه با شوهرم ماند. شوهرم نيمه هاي شب بعد از مصرف الکل از خود بي خود شده و دختر جوان و بي پناه را به شدت آزار و اذيت کرده بود. زماني که از بيمارستان به خانه برگشتم ديدم برادر زاده ام به شدت غمگين است و بي تابي مي کند و از طرفي مدام با پيراهنش روي مچ دستش را که کبود و سياه شده بود مي پوشاند. به ماجرا مشکوک شدم و زماني که او را تحت نظر گرفتم ديدم قصد خودکشي دارد که به موقع او را نجات دادم و تازه آن موقع بود که راز شب هولناک را فهميدم.
دختر بي ياور به من گفت شوهرم به زور با طناب دست هايش را بست و او را آزار داد. وقتي به شوهرم براي اين اتفاق وحشتناک به شدت اعتراض کردم او در جوابم گفت دست خودش نبوده و به واسطه مصرف الکل اين کار را کرده است. برادرزاده ام به شدت ترسيده بود و بعد از اين اتفاق دردناک به کسي چيزي نگفتم چون مطمئن بودم که اگر خانواده و برادرم از اين اتفاق مطلع شوند علاوه بر اين که آبروي دختر معصوم مي رود و آينده اش تباه مي شود باعث بروز يک درگيري بزرگ مي شود. بعد از اين ماجرا ديگر نتوانستم شوهرم را تحمل کنم چون مدام چهره دختر معصوم جلوي چشمانم بود و از اين بابت دچار عذاب وجدان و براي همين از شوهرم جدا شدم.
وقتي بعد از طلاق جلوي در خانه برادرم رفتم او به خاطر اين که طلاق گرفته بودم من را به خانه راه نداد و فاميل به خاطر اين که با پسر دايي ام ازدواج نکرده بودم من را مقصر خودکشي او مي دانستند و نمي خواستند مرا ببينند. آواره کوچه و خيابان شدم و حتي چند هفته در يک پارک شب را صبح کردم و بعد از آن به خانه دوستانم رفتم و با آن ها مواد مصرف مي کردم. به خاطر حفظ اسرار آن شب ترسناکي که براي برادرزاده ام اتفاق افتاد يک سال آواره خانه هاي مردم شدم. شايد اگر آن راز را برملا مي کردم مي توانستم خودم را از اين منجلاب نجات دهم اما با اين کارم آينده دختر جوان را سياه مي کردم. برادرزاده ام ازدواج کرد و خوشبخت شد. آوارگي من روزي با دستگير شدنم حين خريد مواد و منتقل شدن به کمپ تمام شد. الان به آينده ام فکر مي کنم و اگر کسي بتواند دست من را بگيرد چون در رشته صنايع دستي استعداد دارم مي توانم دوباره از خاکستر نشيني برخيزم و مثل يک درخت جوانه بزنم و خانواده اي داشته باشم.
بازار