خاطرات سالک از مواجهه با گروههای چپ؛ در رختخواب قصد ترورم را داشتند
ایسنا/ «احسان طبری به من التماس کرد که در زندان بماند»، «با یک تخته چوب، آمریکاییها را در شاهینشهر خلع سلاح کردیم»، «فرج سرکوهی را در مباحثه شکست دادم»، «در قالب هیئت سه نفره به دیدار ناصرخان قشقایی در سمیرم رفتیم»، «خوانین قشقایی را در سی و سه پل خلع سلاح کردیم»، «در رختخواب قصد ترورم را داشتند»، «تلفن را روی بازرگان قطع کردم»، «با عزتالله سحابی همسلولی بودم»، «علاقه زیادی به آیتالله طالقانی داشتم.»
اینها بخشی از صحبتهای حجتالاسلام احمدسالک از مبارزان قبل از انقلاب اسلامی و اولین فرمانده سپاه در اصفهان، رئیس اسبق سازمان بسیج مستضعفین، نماینده اسبق مردم اصفهان در مجلس شورای اسلامی در چند دوره و عضو جامعه روحانیت مبارز است که در گفتوگو با ایسنا و در بیان خاطرات خود در مواجهه با گروههای چپ از جمله حزب توده، سازمان مجاهدین خلق، چریکهای فدایی خلق و تحرکات برخی از خوانین در قبل و بعد از انقلاب اسلامی در استان اصفهان مطرح کردهاند. حجتالاسلام سالک از چند سوءقصد نیز جان سالم به در میبرد.
متن گفتوگوی ایسنا با حجتالاسلام والمسلمین احمد سالک را ادامه میخوانید.
فعالیت گروههای چپ در ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
بررسی جریانات اپوزیسیون شاه و جریاناتی که در مقابل شاه در کشور فعال بودند از اهمیت خاصی برخوردار است. در دانشگاههای کشور و به خصوص دانشگاه تهران تابلوهای اعلاناتی که داشتند هر روز در این تابلوها ۱۲ تا «ایسم» اعلامیه میزدند از قبیل مارکسیسم، کاپیتالیسم، اگزیستانسیالیسم و ... . این گروهها بهطور کل لائیک بودند و در دانشگاههای کشور فعال بودند و این گروهها هر کدام یک تقابل و رقابت در جذب دانشجو با یکدیگر داشتند، چون پایگاه این گروهها بیشتر دانشجویی بود تا مردمی. این حرکت در دانشگاههای تهران، عدهای از بزرگان را به فکر انداخت که اگر در برابر این گروهها بیتفاوت باشند و رها کنند امور را با مصیبت مواجه خواهند شد. به همین دلیل شهید آیتالله مطهری، شهید باهنر، شهید مفتح و شهید دکتر بهشتی به فکر افتادند که در دانشگاه نفوذ کنند و این کار انجام شد. بنابراین یک حرکت و جریانی در برابر این ۱۲ «ایسم» و ۱۲ مکتب شکل گرفت که نام آن مکتب اسلام بود. از اینجا به بعد دانشجویانی که متدین و شیعه بودند فرصتی برایشان فراهم شد تا تجمعاتی را سازماندهی کنند، به همین دلیل جریان اسلامی در دانشگاهها به سمت رشد رفت و به جایی رسید که حرکتهای اسلامی بر این مکاتب ایسمی غلبه پیدا کرد.
چه کسانی در رأس این مقابله بودند؟
بانی قضیه ورود به دانشگاهها علما بودند و به همین دلیل بعد از انقلاب شهید مفتح را در درون دانشگاه به شهادت رساندند. چرا مغز شهید مفتح و شهید مطهری را هدف گرفتند؟ این پیداست که ضربات سنگینی را از ناحیه علما دریافت کردهاند و باید انتقام میگرفتند.
نکته دوم که قابل توجه است مقابله آمریکا با شوروی، آثار وضعی در داخل کشورها داشت. بنابراین حکومتهایی که در اختیار آمریکا و اروپا بودند با جریانهایی که دستپرورده شوروی و چین بودند برخورد میکردند و این نبرد دیگری در کشورها میان کاپیتالیسم و کمونیسم بود. طرفداران سرمایهداری وابسته در داخل بازار، دانشگاه و کشور و حتی در حکومتها عناصری داشتند و در مقابل کشورهای کمونیستی به رهبری شوروی اثرگذاری خاص خود را در دیگر کشورها داشتند. در حقیقت جهان به دو بلوک شرق و غرب تقسیم شده بود.
رویه حکومت پهلوی با گروههای چپ چگونه بود؟
در حکومت پهلوی، محمدرضا شاه طرفدار آمریکا بود، بنابراین با مارکسیسم میجنگید و در اینجا درگیری حزب توده با عناصر آمریکایی صفت شدت داشت. در بین حزب توده شما چهرهای را میبینید که این چهره به شوروی دعوت میشود و در آنجا رادیویی در اختیار او قرار میگیرد و به تعبیر خودش ۴۰ سال از جریان مارکسیسم در دنیا دفاع کرده است، این شخصیت فردی است به نام احسان طبری. احسان طبری از خانوادهای روحانی است و نوه طبری بزرگ بوده که به قرآن و اسلام تسلط هم دارد و در عین حال سخنگوی برازنده حزب توده و مارکسیسم است که در شوروی هر شب برنامه دارد و علیه حکومت آمریکا و در دفاع از کمونیسم و حزب توده برنامه اجرا میکند. وقتی طبری بعد از انقلاب اسلامی به ایران آمد دستگیر شد و به زندان اوین رفت، بنده به دلیلی به زندان اوین سر زدم که در آنجا متوجه شدم به احسان طبری سوئیتی داده بودند که دارای حیاط و اتاق خواب و حمام بود.
با ایشان چند ساعت ملاقات داشتم که در این دیدار طبری به من گفت: «توبه کردهام و به اسلام بازگشتهام و قرآن و نماز میخوانم». روی میز او ۱۵ جزوه بود که طبری این جزوهها را به بنده نشان داد و گفت که این نوشتهها را راجع به امام زمان(عج)، اهل بیت و چهارده معصوم و قرآن نوشتهام. بنده به طبری گفتم که قرار است شما را آزاد کنند که طبری به من التماس کرد که در زندان بماند. او گفت که اگر آزاد شوم دوستانم که در بیرون حزب توده هستند و مرا به گذشته باز میگردانند. بنابراین اجازه دهید در زندان بمانم. در زمان جشن ۲۲ بهمن که شخصیتهای زیادی از سراسر جهان دعوت شده بودند، از طبری دعوت کردیم که در این جشن سخنرانی کند. احسان طبری پشت تریبون به مدت یک ساعت صحبت کرد و در این سخنرانی مارکسیسم را در هم کوبید و این مکتب را مذمت کرد و پنبه مارکسیسم و کمونیسم را زد.
چه خاطرهای در مواجهه با افراد حزب توده دارید؟
نکته بعد فعالیتهای مختلف حزب توده در بخشهای مختلف حکومت پهلوی به ویژه ارتش بود. زمانی که بنده سال ۱۳۵۳ در زندان عادلآباد شیراز بودم در بندِ یکِ این زندان ۱۵ گروه مخالف حکومت شاه زندانی بودند. در اینجا سران حزب توده که ۲۳ سال زندانی کِش رژیم شاه بودند نگهداری میشدند و در میان افراد زندانی حزب توده افرادی مانند کیامنش، سروان حجری، سروان عمویی و ... بودند. زندانیان گروه فلسطین، چریکهای فدایی خلق و مارکسیستهای اسلامی نیز در این بند حضور داشتند. در واقع در این زندان کلکسیون تمام گروههای مخالف شاه حضور داشتند. از جامعه روحانیت به غیر از بنده آیتالله حائری شیرازی و ... هم بودند که البته بعد از مدتی آقای حائری آزاد شدند.
در اینجا سؤال این است که چرا شاه سران حزب توده و گروههای چپ را ۲۳ سال زندانی کرده بود؟ پاسخ آن به نبرد آمریکا و شوروی باز میگردد که آثار وضعی آن در کشورها قابل مشاهده بود.
فعالیت حزب توده و دیگر گروههای چپ در اصفهان به چه شکل بود؟
در اصفهان حزب توده مقری در خیابان فردوسی داشت و چریکهای فدایی خلق در خیابان نظر مستقر بودند. مجاهدین خلق در اصفهان در چند نقطه حضور داشتند که یکی از این مکانها در مسجدی در کنار منزل آیتالله سید اسماعیل هاشمی در خیابان مقداد بود. آمریکاییها نیز در اصفهان فعال بودند و چند مقر داشتند که یکی از این مقرها در خیابان عباسآباد بود که انجمن ایران و آمریکا نام داشت. یکی دیگر از مکانهای استقرار آمریکاییها نزدیک پل فلزی بود و پایگاه دیگری نیز در خیابان سجاد داشتند که ساختمانی سهطبقه بود. به خاطر دارم هنگام عصرها درشکهای به مقر آمریکاییها میآمد که یک مرد با شورت و یک زن با لباس خواب سوار این درشکه میشدند و دور شهر تاب میخوردند تا بیحیایی را ترویج کنند. ما تصمیم گرفتیم به این رویه پایان دهیم. اما مقر اصلی آمریکاییها در شاهینشهر بود که به «بِن هلیکوپتر» معروف بود که در این مکان ساختمانی داشتند که دارای سه بخش بود و شامل وزارت امور خارجه، سازمان سیا و پنتاگون میشد که بخشها توسط سوراخی به یکدیگر متصل میشدند. به خاطر دارم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۸ در شبی به همراه آقای نجفی که از پالایشگاه اصفهان بود به قصد تخلیه پایگاه آمریکاییها در شاهینشهر به این محل رفتیم، در حالی که هیچ اسلحهای هم نداشتیم. نجفی، اَبای زردی را روی دوش خود انداخته بود و یک تخته را بهعنوان مسلسل زیر عبا گذاشت. وقتی دقالباب کردیم شخصی قدبلند که «اَهِرن» نام داشت درب را باز کرد، در حالی که یک کلت کمری گرانقیمت به کمر خود بسته بود. نجفی، تخته را از همان زیر عبا بلند کرد و روبروی اهرن گرفت و این آمریکایی بلافاصله تسلیم شد و کلت او را گرفتیم. اهرن وقتی فهمید که با یک تخته او را خلع سلاح کردیم، بسیار تعجب کرد. در اصفهان بهعنوان اولین شهر هستیم که نخستین لانه جاسوسی آمریکا را کشف کردیم و بعد از دو ماه که زندانی ما در اصفهان بودند شهید بهشتی زنگ زدند که این آمریکاییها را به تهران و لانه جاسوسی آمریکا بفرستید که برنامه داریم.
به چه دلیل پایگاه «بِن هلیکوپتر» را آمریکاییها تأسیس کرده بودند؟
مقر «بن هلیکوپتر» را آمریکاییها تأسیس کرده بودند تا منطقه را در اختیار ایران قرار دهند و مقر تمام هلیکوپترهای کبری و ... در همین پایگاه بود. در حقیقت شاه بهترین مزدور آمریکا بود تا بتوانند منطقه را کنترل کنند و به همین دلیل باید او را تجهیز میکردند. پایگاه بن هلیکوپتر سالنهای ۱۲ هزار متری داشت که در آن حتی هواپیما نیز ساخته میشد. روزی در کمال اسماعیل مقر سابق ساواک که اکنون به سپاه تبدیل شده بود، حضور داشتم. آقای موحدی نامی در برج مراقبت فرودگاه بالای گلستان شهدا بود که به بنده زنگ زد و گفت «حدود ۱۳ تریلی مملو از بار و اتوبوس در حال حرکت به سمت فرودگاه بودند که زنجیر ورودی فرودگاه را شکستهاند و به داخل آمدهاند که ۴ فروند هواپیما نیز همراه آنان است که خلبانهای این هواپیماها به تماسهای برج فرودگاه پاسخ نمیدهند». بنده بلافاصله بچههای سپاه را بسیج کردم و از فلکه فیض تا فرودگاه را بستم و در فرودگاه به داخل برج مراقبت رفتم. زیر هر هواپیما هم یک نگهبان مسلح گذاشتم و رفتم روی رادیوی هواپیما به این مهاجمان اعلام کردم که اگر تکان بخورید مورد هدف قرار خواهید گرفت.
خلبانها از بالا میدیدند و وحشت تمام این افراد را گرفت. منتظر ماندیم تا در برج زده شد که یکی از این آمریکاییها که همان «اَهِرن» بود و سمت کنسول آمریکا در اصفهان را داشت به همراه مترجم خود وارد شد. بنده عینک دودی زده بودم و زنجیری در دست داشتم و دو پای خود را روی میز گذاشته بودم و صندلی راحتی را عقب و جلو میکردم که وقتی «اهرن» این حرکت مرا دید بسیار جا خورد! علت این حرکت من این بود که زمانی یک آمریکایی این حرکت را جلوی یکی از مبارزان قبل از انقلاب به نام آقای جواهری که توسط ساواک دستگیر شده بود، کرده بود. این واقعه در ذهن من بود و به همین دلیل جلوی «اهرن» چنین حرکتی انجام دادم. بعد اهرن صحبت کرد و من دو بار جواب او را ندادم و مترجم اعتراض کرد که چرا من محلی به این آمریکایی نمیگذارم.
بعد یک کاغذی را این مترجم به من داد که روی این کاغذ، صباغیان، وزیر کشور در دولتِ موقت مهندس بازرگان نوشته بود که «آمریکاییها در سراسر کشور میتوانند تمام امکانات و تجهیزات خود را با هواپیما به سایر کشورها ببرند». من این کاغذ را گرفتم و دوباره محل نگذاشتم و به سوت زدن خود ادامه دادم. بعد اَهرن عصبانی شد و شروع به داد کشیدن و تهدید کرد. بنده بلافاصله کلت کمری ۹ میلیمتری خود را کشیدم و روبروی سینه «اَهرن» گرفتم و گفتم «ببین، الآن اوضاع کشور شلوغ است و میتوانم همینجا تو را بکشم و در یک گودال هم چالت کنم، پس مؤدب باش». سپس این آمریکاییها را به همان شکنجهگاه ساواک در کمال اسماعیل بردیم و در دو اتاق جا دادیم و ۳۶ نفر آمریکایی را یک هفته نگه داشتیم و سپس آنها را به یک ساختمان در مجاورت کمال اسماعیل منتقل کردیم و حتی سگهای آنان نیز همراهشان بود. دو ماه این آمریکاییها، اسیر سپاه در اصفهان بودند.
بنابراین حزب توده، چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق در اصفهان فعال بودند و باند مهدی هاشمی نیز فعالیت داشت. چپهای اصفهان هم فعال بودند.
ماجرای برخی خوانین در استان اصفهان چه بود؟
بعد از انقلاب خوانینی مانند ناصرخان و خسروخان قشقایی از آمریکا به ایران آمده بودند و فکر میکردند رئیس حکومت میشوند. به همین دلیل به سمیرم رفته بودند و تشکیلات عریض و طویلی برای خود ساخته بودند. در بین کوهها کاخ و سلطنتی داشتند. زمانی که فرمانده بسیج کل کشور بودم خدمت حضرت امام خمینی(ره) رسیدیم که شهید محلاتی هم در این دیدار بودند. امام راحل در این دیدار مأموریتی به آقای محلاتی دادند و شهید محلاتی این مأموریت را به بنده واگذار کرد که مسئول آن هیئت شدم که سرلشکر یحیی رحیم صفوی و مرحوم احمد فضائلی هم همراه بنده در این هیئت بود. این هیئت سه نفره مسئول بررسی وضعیت ناصرخان و خسروخان قشقایی بود. با این هیئت به دیدن ناصرخان قشقایی در سمیرم رفتیم و یک گزارش ۱۹ صفحهای آماده کردیم. ناصرخان در این دیدار چند خواسته داشت و گفت«به امام بگویید من سرطان حنجره دارم و به من اجازه دهند برای درمان به آمریکا بروم». من پاسخ دادم به امام خمینی خواسته شما را میگویم.
این قضیه گذشت تا مدتی بعد ابوالحسن بنیصدر به اصفهان آمد و به پایگاه هشتم شکاری رفت و بین همافران یک سخنرانی بر ضد امام(ره) کرد. شهید بابایی به بنده زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد که بنده بلافاصله آنجا را محاصره کردم و نوار سخنرانی بنیصدر را از درون ضبط بیرون آوردم. در دیوارهای پایگاه، همافرانِ فریب خورده شعارهای «مرگ بر امام» نوشته بودند. منافقین(مجاهدین خلق) به سرکردگی مسعود رجوی در این جلسه با بنیصدر بودند و شعاری که منافقین ساخته بودند، «ارتشِ بی طبقه» بود که همافران هم این شعار را میدادند. بنده نوار را در آوردم و این رخداد با فرار بنیصدر مواجه شد که ابتدا به دزفول فرار کرده بود و منافقین او را تهییج کرده بودند اگر پایگاه هشتم شکاری را بگیریم هواپیماها را بلند میکنیم و به سمت تهران خواهیم رفت. به همین دلیل زیر ۳۰ هواپیما بنده نگهبانِ مسلح گذاشتم که خلبانی نتواند وارد هواپیما شود. شهید بابایی نگران بود که خلبانی فریب بخورد و جماران را بمبباران کند. از نظر استراتژی منافقین نقطه درستی را در اصفهان انتخاب کرده بودند و بنیصدر هم تصور میکرد اگر در این پایگاه سخنرانی کند، هواپیماها نیز به حمایت او از زمین بلند میشوند.
بنده ظهر آن روز به حاج احمدآقا زنگ زدم و جریان را برای ایشان توضیح دادم و خواستار این شدم که به دیدار امام(ره) بروم. در پاسخ گفت که تا ۲ ساعت دیگر به شما خبر میدهم. در آن زمان که موبایلی نبود به همین دلیل دوباره با احمدآقا تماس گرفتم که ایشان گفتند«امام فرمودند به آقای سالک بگویید فردا ساعت ۸ صبح اینجا باشند، اما آیتالله طاهری، امامجمعه اصفهان هم همراه ایشان باشد». بنده به آقای طاهری خبر دادم و ساعت ۱۲ نیمهشب با یک خودرو بلیزر، راننده و یک محافظ به دنبال آیتالله طاهری رفتیم و ۸ صبح نزدِ امام خمینی رسیدیم. بنده کنده زانوی پای راستم را به کنده پای چپ امام چسباندم آن هم به عنوان شفاعت روز قیامت. بنده گزارش ناصرخان و خسروخان قشقایی را در جزوهای ۱۹ صفحهای و با خط احمد فضائلی به امام(ره) ارائه کردم و موضوع نوار سخنرانی بنیصدر را به امام گفتم که چه مطالبی گفته است. در اینجا بود که بغض گلویم را گرفت و شروع به گریه کردم، چون بنیصدر توهین زیادی به امام راحل کرده بود. امام سکوت کرد و وقتی گریههایم تمام شد، موضوع درخواست ناصرخان قشقایی را به امام خمینی گفتم و اظهار نظر کردم که اجازه ندهید چنین افرادی به آمریکا بروند. امام فرمودند«موردی ندارد، شما اجازه دهید بروند، اینها هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.»، امام خمینی سپس در خصوص سخنرانی بنیصدر گفتند: «اینها با یک کلمه کنار میروند». یک ماه بعد عزل بنیصدر را به مجلس دادند و او برکنار شد.
بنده در آن زمان که فرمانده سپاه اصفهان بودم در یک زمان با جریان مهدی هاشمی میجنگیدیم، با حزب توده، چریکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق و چپهای نوظهور دانشجویان اصفهان نیز پیکار داشتیم. وقتی در چهارراه نظر تظاهرات داشتیم افرادی از چریکهای فدایی خلق که بعدها دستگیر شدند به من گفتند که «کمین کرده بودیم تا تو را در این تظاهرات هدف گلوله قرار دهیم». که ظاهراً به دلیل ازدحام جمعیت وحشت کرده بودند و از قصد خود منصرف شدند.
چه افرادی از مجاهدین خلق در اصفهان فعال بودند؟
سفره حزب توده در اصفهان جمع شد، اما قبل از انقلاب منافقین در اصفهان فعالیت زیادی داشتند و یکی از افراد آنها به نام «محمود طریق الاسلام» بود. شیوه جذب مجاهدین خلق یا همان منافقین خاص بود؛ ما جلسات زیادی در مساجد داشتیم که یکی از این جلسات صبحهای جمعه در مسجد الهادی آخر خیابان سید علیخان بود که در این جلسات استاد تجوید داشتیم و مباحث قرآن را آموزش میدادیم. حلقه ما در مساجد سه تا ۱۱ نفر بود که از بین جوانان انتخاب میکردیم و به آنان یک کتابچه و قلم میدادیم و گوینده وقتی صحبت میکرد اینها موظف بودند اصل مطالب را بنویسند و یک هفته مطالعه کنند و بعد از یک هفته دو یا سه نفر از این بچه باید کنفرانس میدادند. هدف از اینکه این بچهها صحبت کنند دو موضوع بود؛ یکی رشد مدیریتی این جوانان و سپس رشد علمی آنان تا افراد با بصیرتی شوند. جوانان بسیار زبده را جذب میکردیم و جلسات پنهانی در خانهها داشتیم و این امر تحت نظارت یکسری از شبکههایی بود که در اصفهان زیر نظر شهید بهشتی بود و در دانشگاه، دبیرستانها، بازار و حوزه این شبکهها وجود داشت. منافقین میآمدند گوشه مسجد میایستادند و زیرچشمی بهترین بچههای ما را انتخاب میکردند و حتی در حال نماز خواندن حواسشان به انتخاب این بچهها بود. بلافاصله که جلسات ما تمام میشد افراد منافقین این جوانان مستعد را کنار میکشیدند و پس از صحبت یک کتاب به آنان میدادند و به این شیوه جذب نیرو میکردند که به هر حال تا حدودی هم موفق بودند. قبل از پیروزی انقلاب محمود طریق الاسلام یکی از این عناصر بود که اعدام شد. قبل از انقلاب که در زندان عادلآباد شیراز در حبس بودم فردی به نام رحیمزاده با من هم پرونده و هم بند بود که مجاهدین خلق در زندان روی این فرد کار کردند و او را بردند که بعد از آزادی رحیمزاده، عضو مجاهدین خلق شد و از جمله مأموریت یافت که حرم امام رضا(ع) را منفجر کند و این کار را هم کرد که البته دستگیر شد.
حسین نجاتبخش یکی دیگر از افراد مجاهدین خلق در اصفهان بود که خانه او در محله آتشگاه بود و زمانی که بنیصدر وارد کاخ ریاست جمهوری شد همین حسین نجاتبخش مسئول بیسیم و باسیم دفتر بنیصدر شد، چراکه منافقین در کاخ ریاست جمهوری نفوذ کرده بودند و همهجا حضور داشتند. البته نجاتبخش در اصفهان افرادی را منحرف کرده بود از جمله دکتر شفایی که منزل این پزشک را پاتوق کرده بودند و دست به تظاهرات مختلف در اصفهان میزدند که سرکرده این منافقین رضا نواب بود که از نماز شب خوانها بود. نواب سرانجام دستگیر و اعدام شد که در زندان من به دیدن او رفتم و به او گفتم«رضا تو چرا آخه؟» که جواب داد: «به هر حال تغییر کردیم». شخص دیگری به نام آخوندی از اعضای مجاهدین خلق در دانشگاه اصفهان بود که وقتی بنده به زندان اوین رفتم متوجه شدم او مارکسیسم شده است و به بخش مارکسیستی مجاهدین خلق پیوسته بود.
از اعضای برجسته سازمان مجاهدین خلق شهید مجید شریف واقفی و صمدیه لباف بودند که بنده صبحهای جمعه با مجید شریف واقفی با دوچرخه به کوه آتشگاه میرفتیم که در آنجا جلسات صبح جمعه ما در مسجد الهادی برگزار میشد که مجید هم در این جلسات شرکت میکرد. شهید واقفی و صمدیه لباف در دانشگاه صنعتی تهران به مجاهدین خلق پیوسته بودند که گروهی از مجاهدین که گرایشهای مارکسیستی داشتند به دلیل روحیه ضد مارکسیستی که شریف واقفی داشت او را به شهادت رساندند. پس از شهادت شکم او را پاره کردند و مواد منفجره در آن کار گذاشتند و جسد مجید را منفجر کردند، به طوری که تنها کفشهایش باقی ماند. منافقین به بچههای خودشان هم خیانت کردند.
مجاهدین خلق در اصفهان شخصیت دیگری به نام میرسپاسی داشتند که این فرد با مرحوم پرورش درگیریهایی داشت و به ایشان میگفت که دست از حمایت از امام خمینی بردارد، چراکه مجاهدین به زودی پیروز و حاکم کشور میشوند. یکی دیگر از مجاهدین فعال در اصفهان فضلالله تدین بود و فرد دیگری به نام مصطفی موهبت از اعضای دیگر این سازمان بود. ساواک، مصطفی موهبت را دستگیر کرد و بعد از این دستگیری موهبت کدِ ساواک شد و بعد از سه ماه آزاد شد. بسیاری از این افراد فریب خورده بودند، چراکه در کل انسانهای متدین و انقلابی بودند. برادر طریقالاسلام اکنون قاضی است و مادر این طریق الاسلامها آن قدر دل در گرو انقلاب و اسلام داشت که فرزند مجاهد خود را لو داد.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی حدود ۱۶۰ شهید اصفهانی داریم که در اصفهان، تهران، قم، کالیفرنیا و ... به شهادت رسیدند. عباس نبوی منش در یکی از مدارس اصفهان به شهادت رسید و آقای موحدیان را در خیابان آب ۲۵۰ به شهادت رساندند.
بعد از مدتی خسروداد در اسفند ۱۳۵۷ به اصفهان آمد که در جمع هوانیروز این گونه سخنرانی کرده بود که امروز دو گروه در ایران هستند گروهی که طرفدار خمینی و گروهی که طرفدار شاه هستند. او میتوانست تحریک کند، اما نکرد و به همین دلیل دستگیرش نکردیم.
آیا منافقین در اصفهان دست به ترور زدند؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی منافقین در اصفهان دست به جنایاتی زدند. تقریباً چندماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، مجاهدین خلق در تهران نشستی برگزار میکنند و در این نشست شخصیتهای مؤثر اطراف امام(ره) را شناسایی کردند که حدود ۳۶ نفر میشد. مجاهدین در ایران با آیتالله هاشمی رفسنجانی ارتباط داشتند و سعی میکردند در زیر عبای روحانیت حاکمیت را به دست بگیرند که موفق نشدند. در قائله ۱۴ اسفند که بنیصدر در دانشگاه تهران سخنرانی کرد، بنده فرمانده بسیج کشور بودم که در این زمان دانشگاه را محاصره کردم. مجاهدین این لیست ۳۶ نفره را این بار برای ترور آماده کردند که برخی از این چهرهها را نیز به شهادت رساندند. منافقین وقتی دیدند شاخه سیاسی و اجتماعی آنان اثر وضعی برای حاکمیت آینده ندارد به شاخه نظام روی آوردند که در نتیجه ۱۷ هزار نفر را به شهادت رساندند.
به خاطر دارم در اصفهان یکی از اعضای منافقین را که دستگیر کرده بودیم، ۹ نفر را با ۹ گلوله به شهادت رسانده بود. این فرد سربازی در ستاد پدافندی نیروی هوایی ارتش در شرق اصفهان بود که در زندان وقتی سراغ او رفتیم بسیار نادم و پشیمان بود و گفت که توبه کردهام. این فرد به بنده میگفت این دو دست من را قطع کنید، چراکه ما خیلی خطا و اشتباه کردیم.
سفره منافقین را در مساجد اصفهان و محلات مختلفی که بودند جمع کردیم. یکی از مجاهدین اصفهان شخصی بود که از توابین منافقین و مُخِ این سازمان بود. این فرد نابینا شده بود و هنوز هم زنده است. یک شب با حکم قضایی خانه او را محاصره کردیم و به خانه او وارد شدیم و نزدیک به دو وانت مدارک آنان را جمع کردیم و به سپاه آوردیم. به او گفتم شما دوباره دارید هسته درست میکنید تا در کار انقلاب خلل ایجاد کنید. ما دیگر اجازه این کار را به شما نمیدهیم.
بخشی از این منافقین که در اصفهان بودند به جبهه جنگ رفتند و آمبولانسی را پر از مهمات و اسلحه کردند و به محل خود در شهر بازگرداندند که این حرکت آنان را با شکست مواجه کردیم و همه آنان دستگیر شدند.
آیا حزب توده حرکت مسلحانهای علیه انقلاب اسلامی انجام داد؟
حرکت دیگری هم از حزب توده در سال ۱۳۵۸ اتفاق افتاد. این حزب شاخه دیگری به نام شاخه جوانان حزب توده داشت که این شاخه را مسلح کرده بودند و در خیابان پاسداران تهران خانه بزرگی داشتند که حدود ۵۰۰ جوان مسلح را در این خانه، حزب توده جمع کرده بود و این حرکت با هماهنگی شوروی بود. آنان قصد داشتند شبانه به ساختمان صدا و سیما در جام جم حمله کنند و اعلام حکومت مارکسیستی کنند و از آنجا بلافاصله هواپیماهای جنگی شوروی وارد شوند و مراکز اصلی انقلابیون را در ایران بمباران کنند. این خانه را محاصره کردیم و در این زمان محسن رضایی، فرمانده کل سپاه بود. این اتفاق چگونه رخ داد؟ قضیه از این قرار بود که سروان عمویی در زندان توحید و در سلول انفرادی بود. حفاظت این سلولها را یک جوان بسیجی بر عهده داشت. یک روز این بسیجی درِ سلول عمویی را باز میکند و به عمویی میگوید«ای آقا، جمهوری اسلامی شده است و شما حرفهایت را راحت بزن و آزاد شو». سروان عمویی در جواب آب دهان خود را به صورت این بسیجی میاندازد. این بسیجی هیچ واکنشی نشان نمیدهد و به دستشویی میرود تا صورتش را تمیز کند. سپس دوباره به سلول سروان عمویی میرود و خطاب به او میگوید«اگر اسلام به من نگفته بود که خشم خود را فرود برید با همین اسلحه تیربارانت میکردم، اما به هر حال تو را بخشیدم». سروان عمویی از عظمت روحیه این بسیجی و فلسفه بخشش در اسلام منقلب میشود و به سرباز نگهبان میگوید میخواهم مسئول زندان را ببینم. سروان عمویی از عملیات حزب توده که شب همان روز بود خبر داشت و مسئول زندان را در جریان این حمله قرار میدهد و میگوید اگر اقدام نکنید فردا کشور دست شما نیست. بلافاصله سپاه را خبردار میکنند و خانه مورد نظر را محاصره و افراد داخل آن را دستگیر میکنند. در اینجا دیگر حزب توده در کشور به معنای حقیقی کلمه منحل میشود و این حرکت حزب توده قبل از کودتای نوژه بود.
پس از اینکه منافقین از امام و مردم مأیوس شدند و از بنیصدر هم بهرهای نبردند درمانده شدند که در نتیجه مسعود رجوی و بنیصدر از انتهای فرودگاه مهرآباد فرار کردند که در این زمان بنده و مرحوم پرورش از مشاوران شهید رجایی بودیم. بعد از اینکه این فرار انجام شد به آقای رجایی پیشنهاد دادیم فکوری را احضار کند. بنیصدر و رجوی که به فرانسه پناهنده شدند ترورها در داخل شدت گرفت. طبق اطلاعاتی که داریم و در کنفرانس منافقین در فرانسه هم اعلام شد به احتمال قریب به یقین مسعود رجوی مرده است و اکنون هم از مریم رجوی خبری در دست نیست. امروز نه دیگر خبری از حزب توده است و نه از منافقین و چریکهای فدایی خلق.
خاطرهای از مسعود رجوی دارید؟
بنده در زندان اوین با مسعود رجوی هم بند بودم. در این بند شخصی به نام «سفر قهرمانی» بود که در برابر رضاشاه ایستاده بود و در برابر ارتشیان مقاومت کرده بود و از بالای کوه بسیاری از آنان را کشت. به همین دلیل ۲۴ سال در زندان بود و در زندان اندام خود را پرورش داده بود و در برخی روزها برای اینکه میکروبکشی انجام دهند ظهرها در آفتاب میخوابیدند که سفر قهرمانی هم میخوابید که روی یکی از بازوهای او مسعود رجوی سرش را میگذاشت و روی بازوی دیگر او آیتالله گنجی میخوابید. من بچهها را صدا زدم و به آنان گفتم بیایید مصداق مارکسیستهای اسلامی را ببینید. سفر قهرمانی را مارکسیستها روی مخ او کار کردند ،به طوری که به قهرمان کمونیستها تبدیل شد.
آیا به شما هم سوء قصد کردند؟
به بنده چند بار سوء قصد شد. مورد اول زمانی بود که در چهارباغ خواجو بنده یک خانهای در کوچه جعفری داشتم که در این محله همسایهای به نام آقای واحد داشتیم. منافقین به این نتیجه رسیده بودند که بنده را به عنوان فرمانده سپاه آن هم در رختخواب ترور کنند، چراکه این شیوه ترور را برای خود موفقیت میدانستند. به همین دلیل ۶ نفر از آنان به منزل آقای واحد رفته بودند و اصرار کرده بودند که با ایشان چند دقیقه داخل منزل صحبت کنند. آقای واحد هم اجازه داده بود و از آنها پذیرایی کرده بود. منافقین به او گفته بودند که قصد دارند امشب اینجا بخوابند که آقای واحد حساس شده بود و اجازه نداده بود که سرانجام منافقین مجبور شده بودند حقیقت را به همسایه ما بگویند. تصمیم داشتند که ساعت ۲ نصف شب از خانه واحد به داخل منزل بنده بیایند و من را ترور کنند که در اینجا آقای واحد سر و صدای زیادی میکند و منافقین مجبور میشوند دست و پای او و زنش را ببندند و سپس فرار کنند.
مورد دومی که قصد ترور بنده را داشتند زمانی بود که بنده یک ماشین بنز سفیدی داشتم و عصر یک روز به خانه باز گشتم. منافقین با یک موتور دو پشته دنبال ماشین بنده آمده بودند منتها وارد کوچه نشده بودند. راننده بنده را درِ خانه پیاده کرد و رفت. منافقین هم پس از رفتن راننده به پشت در خانه آمدند. در خانه ما هم به شکلی بود که با کوچکترین فشاری باز میشد و چفت و بستی نداشت. من در اتاق اولی و سپس دومی وارد شدم و مشغول در آوردن لباسهای خود بودم که منافقین پشت سر بنده آمده بودند منتها داخل حیاط شدند که در این لحظه مادرم سر حوض مشغول لباس شستن بود که خطاب به مادرم گفته بودند «احمد نیامد منزل؟» مادرم که حجاب نداشته بود داد و فریاد بر سر آنان کشیده بود که شما مگر حیا ندارید؟ بنده در این لحظه تا رفتم وارد حیاط شوم نیرویی انگار شانههای من را گرفت و اجازه نداد وارد حیاط شوم که در نتیجه سر جای خود میخکوب شدم. منافقین در این لحظه فکر کرده بودند که بنده یک ضد تعقیب زدهام و رفتهام به همین دلیل سوار موتور شده بودند و فرار کرده بودند.
طرح سوم ترور منافقین برای بنده به این شکل بود که یک گاری را پر از میوه و هندوانه کرده و زیر هندوانهها را اسلحه و مسلسل جاسازی کرده بودند. این گاری مدتی سر کوچه محل زندگی بنده حضور داشت و هندوانه میفروخت که در حقیقت تیم شناسایی منافقین بودند که زمانهای تردد بنده را ثبت میکردند. بقالهای محله به این گاری مشکوک شده بودند ولی اقدامی هم نکردند. استاندار وقت اصفهان در آن زمان آقای نکویی بود که یک روز به دیدن بنده در منزل آمد و منافقین قصد انجام عملیات در خانه بنده را داشتند، اما زمانی که استاندار با اسکورت وارد کوچه میشود منافقین فکر میکنند قضیه لو رفته است. بنده محافظی داشتم که به او هاشم غولِ میگفتیم. هاشم در منزل ما بود و وقتی استاندار به خانه آمد از او پذیرایی میکردیم ناگهان صدای رگبار گلوله شنیدیم که هاشم از حیاط خانه بلافاصله از دیوار بالا رفت و خود را به لب خیابان رساند.
علت این تیراندازی این بود که بقال سر کوچه که مراد نام داشت با یکی دیگر از مغازهداران به تیم منافقین مشکوک میشوند و به سراغ آن گاری میروند میبینند که مسلح هستند. به همین دلیل سر و صدا میکنند و محافظ من هاشم که قدرت بدنی زیادی داشت به کمک یک تاکسی منافقین را تعقیب میکند و موفق میشود تعدادی از این منافقین را دستگیر کند. در زندان که به دیدار این منافقین دستگیر شده رفتیم و از آنان سؤال کردم چرا قصد ترورم را داشتید؟ در جواب گفتن ما از طرف سازمان در تهران مأمور بودیم که شما را در رختخواب ترور کنیم تا هیمنه امنیتی سپاه اصفهان شکسته شود. تمام این دستگیرشدگان اعدام شدند.
مورد چهارم و پنجمی هم در تهران و کردستان بود که منافقین ماشین بنده را تعقیب میکردند که در نهایت موفق به ترور نشدند. نمیدانم چرا خداوند متعال بنده از این حوادث نجات داد و همیشه از خدا خواستهام که در بستر و بیمارستان نمیرم و روزی برسد که من هم شهید شوم.
از چریکهای فدایی خلق در اصفهان خاطره دارید؟
تعداد چریکهای فدایی خلق در اصفهان کم بود و یک مقر که خانه تیمی بود بیشتر نداشتند که یک روز قصد داشتند در تظاهراتی بنده را ترور کنند که از جمعیت تظاهر کننده وحشت کرده بودند و مرتکب ترور نشدند. قبل از انقلاب به دلیل تربیت نیرویی که در مساجد و دیگر نقاط کرده بودیم هیچ کمبودی از نظر نیروی انسانی نداشتیم و حتی در پالایشگاه اصفهان و ارتش هم نیرو داشتیم.
ظاهرا با خوانین نیز در خود اصفهان مواجههای پیدا میکنید؟
یک شب ناصرخان و خسروخان قشقایی از سمیرم و با ۱۹ خودرو جیپ که در هر جیپ ۵ فرد مسلح بودند به اصفهان آمدند که البته ما تمام دروازههای اصفهان را در کنترل داشتیم و اصفهان در امنیت خوبی بود. در این شب شهید احمد حجازی پاسبخش ما بود که ساعت ۱۲ شب زنگ زد و گفت«آقای سالک خودت را برسان که من ۱۹ ماشین مسلح را متوقف کردهام». این ماشینها تا نزدیک سیوسه پل آمده بودند که تمام افراد مسلحِ این جیپها خلع سلاح شده بودند. در حالی که آماده میشدم به محل توقف این جیپها بروم، نخستوزیر دولت موقت، مهندس بازرگان به بنده زنگ زد و گفت: «آقای سالک، شنیدهام که ناصرخان و خسروخان قشقایی را خلع سلاح کردهاید، همه آنان را آزاد کن و اسلحههای افرادشان را به آنان برگردان». بنده فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که فرمان مهندس بازرگان ناپخته است و اگر این افراد فردا قصد ترور و ناامنی در اصفهان داشته باشند چه باید بکنیم!؟ به همین دلیل به مهندس بازرگان گفتم: «آقای بازرگان، رئیس حکومت امروزِ اصفهان من هستم و اجازه نمیدهم». گوشی را قطع کردم و هرچه بازرگان دوباره زنگ زد جواب ایشان را ندادم. وقتی آمدم دیدم همه افراد خسروخان و ناصرخان خلع سلاح شدهاند. این خودروها قصد داشتند به باغ کاشفی بروند و به شهید احمد حجازی گفتم که «تمام شماره سلاح این افراد و اینکه هر کدام برای کدام جیپ هستند را یادداشت کن و ضبط کن و نزد خود نگهدار». بعد اجازه دادم با اسکورت به باغ کاشفی بروند. ناصرخان و خسروخان در باغ کاشفی مهمانی ترتیب داده بودند و قصد مانور قدرت داشتند که بنده و نیروهایم تا صبح در اطراف باغ کاشفی حضور داشتیم. آنها تا صبح در باغ کاشفی بزن و بکوب داشتند و تا ساعت ۱۱ صبح خوابیده بودند و بعد از ظهر باز به سمیرم برگشتند.
بعد از مدتی تمام سران این خوانین را دستگیر کردیم و یادم میآید که ناصرخان به ما التماس میکرد. منافقین روی این افراد کار کرده بودند و ساختمانی را در شیراز برای ناصرخان قشقایی گرفته بودند که سپاه شیراز شب همان روز با این افراد درگیر میشوند و ناچار میشوند با «آرپی جی» ساختمان ناصرخان را هدف بگیرند که تعدادی از آنان کشته میشوند. البته ناصرخان بعدها به آمریکا رفت و در آنجا درگذشت و خسرو قشقایی هم دستگیر و اعدام شد.
چریکهای فدایی خلق در اصفهان تروری داشتند؟
چریکهای فدایی خلق در اصفهان تروری نداشتند و الله قلی جهانگیری احساس قدرت میکرد و در کوهها یاغی شده بود که سرانجام کشته شد. اصفهان در آن زمان از امنترین نقاط ایران بود.
در زندان با فرد شاخصی از چریکهای فدایی خلق برخورد داشتید؟
زمانی که در زندان عادلآباد شیراز بودم با یکی از افراد چریکهای فدایی خلق به نام «فرج سرکوهی» هم بند بودم. سرکوهی در بازجوییها با کمترین شکنجه ۱۵۰ نفر از همحزبیهای خود را لو داده بود. در حالی که زندانیان شیعه زیر شدیدترین شکنجهها یک نفر را هم لو نمیدادند که این فرق دینداری و بیدینی است. فرج سرکوهی روزی در زندان سراغ من آمد و گفت«شما به عنوان لیدر اسلامیها حاضرید با من مباحثه کنید تا غلبه مارکسیسم بر اسلام را ثابت کنم؟». جواب دادم به یک شرط با تو مباحثه میکنم. گفت، «شرطت چیست؟» در جواب گفتم«اگر تو مغلوبِ من شدی باید ۱۵۰ نفر را شیعه علی بن ابیطالب کنی. و اگر تو مرا مغلوب کردی من تمام اسلامیهای این زندان را که ۳۶ نفر هستند مارکسیسم میکنم».
قبول کرد و در جلسه اول، دوم، سوم و چهارم ۴ ساعت مباحثه کردیم. در گذشته تمام کتابهای مارکسیستی را خوانده بودم و در آخرین جلسه مباحثه، سرکوهی تسلیم شد. به او گفتم فرج، قولی را که داده بودی اگر مردی اجرا کن. سرکوهی طفره رفت و این کار را نکرد. روزی به او گفتم فرج به شرطت که عمل نکردی. سؤالی از تو دارم؟ گفت سؤالت چیست؟ گفتم«شبها که میخوابی پتو سربازی را وقتی روی سرت میکشی سبیلت روی پتو است یا زیر پتو؟» چند شب که سرکوهی نخوابیده بود پیش من آمد و گفت«سالک، خدا لعنتت کند». به او گفتم، خدا؟ چی شد پس خدا را الآن قبول داری؟ به من گفت«پدرم را درآوردی، بیچاره شدم». به او گفتم تو که اینقدر ضعیفی ادعای لیدری مارکسیستها را میکنی؟
یک روز با یکی از این افراد مارکسیست اسلامی جلسه داشتم که به آنان گفتم چرا شما مارکسیست اسلامی شدید؟ شخصی به نام مسعود به من جواب داد: «اسلام انسانها را تشویق به مبارزه میکند، ولی علم مبارزه ندارد.» در جواب گفتم: «بدبختِ بیچاره تو اعتقادات مادر بزرگ خود را هم که بیسواد بود نداری و اکنون ادعای رهبری داری. مسعود مسئول تهیه سلاح و مهمات منافقین در جنوب کشور بود و حبس ابد داشت. بعد از مدتی در زندان آیاتی از قرآن را به شکل جزوه درآوردم و نام آن را گذاشتم «علم مبارزه در پنهان، آشکار، نیمهآشکار و نیمه پنهان». این جزوات را در اختیار زندانیان گذاشتم تا گول این حقهبازان را نخورند.
آیا فرد شاخص دیگری بود که شما با او در یک زندان باشید؟
بله؛ بنده با عزتالله سحابی، عضو بلندپایه نهضت آزادی در زندان همسلولی بودم. با ایشان قرار گذاشتم که شما به من زبان فرانسه یاد دهید و من به شما اعتقادات یاد میدهم. سحابی بسیار با سواد بود و در مجلس شورای اسلامی هم صندلیمان کنار هم بود. ۱۵ نفر از علما از جمله آیتالله طالقانی، منتظری و هاشمی در یک بند بودند و ما در سلولهای انفرادی زندان اوین بودیم. قبل از انقلاب در مسجد هدایت پای بحثهای آیتالله طالقانی میرفتم چرا که علاقه زیادی به ایشان داشتم.