نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
سیاسی

ایسنا: ماجرای رحلت آیت ا... طالقانی

منبع
ايسنا
بروزرسانی
ایسنا: ماجرای رحلت آیت ا... طالقانی
ايسنا /مامور وقت کاگ ب در ايران مي‌گويد که مرگ آيت‌الله طالقاني مشکوک بوده است اين در حالي است که تمام اطرافيان و حتي دکتر مخصوص ايشان ين مساله را تکذيب کرده و درگذشت اين عالم وارسته را طبيعي اعلام مي‌کنند. به گزارش ايسنا،‌ تاريخ ايراني در اين زمينه نوشت: «...ملاقات با سفير شوروي هنگام صبح صورت گرفت. پس از خاتمه ملاقات، طالقاني مانند معمول سرخوش بود. ولي شب هنگام پس از صرف شام ناگهان حالش به هم خورد. نگهبانان شخصي‌اش به سوي تلفن هجوم بردند تا به دکتر خبر بدهند ولي خط قطع بود. کوشيدند به او آب بخورانند ولي جريان آب هم قطع شده بود. پيرمرد شانسي نداشت. مخالفانش همه چيز را تا آخرين جزئيات حساب کرده بودند.» اين روايت، بخشي از نوشته‌هاي جنجال‌برانگيز ولاديمير کوزيچکين، مامور سازمان اطلاعات و جاسوسي شوروي سابق (کا‌گ‌ب) در ايران طي سال‌هاي ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۲ است. او يکي از نخستين کساني بود که در کتاب خاطراتش با عنوان «کا‌گ‌ب در ايران» مرگ آيت‌الله سيدمحمود طالقاني، روحاني مبارز و مشهور انقلاب اسلامي ايران در ۱۹ شهريور ماه ۱۳۵۸ را «مشکوک» و حاصل «توطئه‌اي حساب‌شده» دانست و ابهامي پرمناقشه را بر تاريخ انقلاب ايران بار کرد؛ ابهامي که برخي فعالان سياسي مخالف جمهوري اسلامي با مرور مواضع انتقادي و ناصحانه آيت‌الله در واپسين ماه‌هاي زندگي‌اش و همچنين شرايط خانه در شب آخر، طي ۳۴ سال گذشته قرينه‌هايي هم برايش دست و پا کرده‌اند؛ از جمله اينکه روز مرگ وي، پاسدار محافظش حضور نداشت يا اينکه تلفن خانه‌اي که او در آن درگذشت، قطع شده بود. مجتبي طالقاني فرزند آيت‌الله طالقاني در گفت‌وگويي که اخيراً با يکي از رسانه‌هاي فارسي زبان خارج از کشور داشت، بعد از سال‌ها بار ديگر ادعاي مشکوک بودن مرگ پدرش را پيش کشيده است. مجتبي طالقاني سه واقعه را در روزهاي پيش از مرگ پدرش مشکوک مي‌داند. نخست اينکه نامۀ قديمي او به پدرش دربارۀ مواضع سازمان مجاهدين خلق در تيراژ وسيع پخش شد، دوم اينکه چند روز پيش از درگذشت آيت‌الله، گروهي ناشناس به منزل خليل رضايي از نزديکان آيت‌الله طالقاني دستبرد زدند و گويا به دنبال اسنادي مي‌گشتند. به گفتۀ مجتبي طالقاني مورد سوم اين بود که آن‌ها پس از مرگ آيت‌الله متوجه مي‌شوند چمداني حاوي اسناد که تنها خود آيت‌الله طالقاني کليد آن را داشت، مفقود شده است. جز اين‌ها محمد مديرشانه‌چي رئيس دفتر آيت‌الله هم از جمله کساني بود که در تابستان ۱۳۷۳ هنگامي که در پاريس زندگي مي‌کرد، در گفت‌وگويي مرگ آيت‌الله را مشکوک دانست و به سهل‌انگاري ميزبان آيت‌الله، آقاي چهپور (پدرزن محمدرضا طالقاني) در اطلاع به‌موقع ماجرا اشاره کرد. روايتي که پس از بازگشت به ايران در گفت‌وگويي با مجلۀ «يادآور» هرچند تا حدودي آن را تصحيح کرد اما همچنان از ترديدهايش گفت و تاکيد کرد: «به هر حال اين امکان وجود داشت که در چنين شرايط حساسي بهتر و سريع‌تر عمل شود...» مجلۀ «يادآور» تابستان سال گذشته ويژه‌نامه‌اي با عنوان «شناخت‌نامۀ آيت‌الله طالقاني» منتشر کرد؛ ويژه‌نامه‌اي که حاوي ده‌ها گفت‌وگو با چهره‌هاي مختلف سياسي و فکري و نزديکان آيت‌الله بود. در اين بين از سه نفر به طور مشخص در مورد مرگ آيت‌الله طالقاني که بيش از سه دهه از سوي برخي مشکوک قلمداد مي‌شود، سوال شده است. پاسخ‌هاي محمد مديرشانه‌چي رئيس دفتر آيت‌الله، هاشم صباغيان عضو نهضت آزادي ايران و وزير وقت کشور و مهندس اکبر بديع‌زادگان برادر شهيد علي‌اصغر بديع‌زادگان و از اعضاي دفتر آيت‌الله طالقاني، همگي به يک نتيجه ختم مي‌شوند؛ شايعات صحت ندارد. «تاريخ ايراني» با توجه به اهميت موضوع، متن گفته‌هاي اين سه نفر دربارۀ روزهاي آخر و شب درگذشت آيت‌الله طالقاني را عيناً در پي مي‌آورد: شانه‌چي: شب آخر حالش خوب بود آقاي طالقاني به سفير شوروي وقت داد. آخر شب وقتي کارهاي دفتر تمام شد، به منزل آقاي شهپور (چهپور) رفتم. آقاي مجتهد شبستري و يکي دو نفر ديگر آمده بودند و از ايشان مي‌خواستند در مجلس خبرگان بيشتر شرکت کند، چون ايشان راي اول مجلس را داشت و در رده‌بندي آرا، فاصله ايشان با نفر بعدي هم زياد بود. ايشان نمايندۀ بخش زيادي از مردم و تفکرات موجود در جامعه بود و چون کمتر به مجلس خبرگان مي‌رفت، براي همه سوال‌برانگيز بود. آن‌ها مي‌گفتند اگر شما باشيد قطعاً هم افکار متفاوتي مطرح مي‌شود و هم فضا تعديل مي‌شود. خاطرم هست در همان روزها، احمد آقاي خميني که فهميده بود آقاي طالقاني کمتر در مجلس خبرگان شرکت مي‌کند، تلفن زده و گفته بود: «بيشتر در مجلس شرکت کنيد» و حتي اين را هم گفته بود: «مجلس خبرگاني که شما در آن نباشيد، چه فايده‌اي دارد؟» اين گذشت تا سفير شوروي آمد و صحبت‌ها شروع شد. همانطور که حدس مي‌زديم ايشان آمده بود بگويد که ما خودمان را با انقلاب ايران همراه مي‌دانيم و با طبقۀ فرودست که بخش اعظم اين انقلاب هستند، احساس همدردي مي‌کنيم و مقداري هم پيرامون اسلام و کمونيسم صحبت کرد و مجلس تمام شد. خاطره‌اي که آن شب اتفاق افتاد و هنوز هم از يادآوري آن خنده‌ام مي‌گيرد اين است که سيگار کشيدن براي آقاي طالقاني مضر بود و دکتر ايشان را اکيداً نهي کرده بود. ايشان وسط مذاکرات دو تا سيگار کشيد. سومي را که خواست بکشد، من به بهانه اين که مي‌خواهم چيزي در گوش ايشان بگويم، رفتم و سيگار را خاموش کردم و با خودم آوردم. سفير شوروي اين را ديد و خنده‌اش گرفت. من تا حدود ۱۲ شب آنجا بودم. حال ايشان هم سرجا بود و حتي آمد و تا در خانه، ما را بدرقه کرد، چيزي که کمتر سابقه داشت و معمولا در اتاق مي‌ماند. آن شب تنها چيزي که در ايشان احتمال نمي‌داديم، اين اتفاق بود. البته اين را هم عرض کنم که ايشان آن شب تنها بود. زن و بچه‌اش که رفته بودند مشهد و محمد، پاسدار ايشان را هم که هميشه بود، آن شب نديدم. در واقع ايشان بودند و خانوادۀ شهپور. من رفتم منزل و شام خوردم و خواستم استراحت کنم که تلفن زنگ زد که بيا که آقا حالش خوب نيست و شايد هم به من خبر داد که از دنيا رفته! يادم نيست. من اول مطلب را جدي نگرفتم و گفتم اگر چنين چيزي باشد، در محل سر و صدا مي‌شود، چون منزل ما با منزل آقاي شهپور بيشتر از ۵۰۰ متر فاصله نداشت. تلفن دوم و سوم که شد، فکر کردم که قاعدتاً بايد چيزي شده باشد، در عين ناباوري بلند شديم و رفتيم ديديم جنازۀ آقا آن وسط است و دخترشان وحيده و شوهرش مخلصي هم هستند. سراغ از شهپور گرفتيم، گفتند رفت دنبال دکتر شيباني! ايشان که آمد، گفتيم: «اولاً اين دور و اطراف سه تا بيمارستان هست. بعد هم تو چرا سريع به من که همسايه‌ات هستم خبر ندادي؟» گفت: «اولاً اگر به تو خبر مي‌دادم چه کار مي‌خواستي بکني؟ ثانياً هر دکتري را هم که نمي‌توانستم بالاي سر ايشان بياورم». اين اسباب ترديد نه‌تنها براي من که براي خيلي‌ها شد که به هر حال اين امکان وجود داشت که در چنين شرايط حساسي بهتر و سريع‌تر عمل شود. به هر حال تصميم گرفتند جنازۀ ايشان را به دانشگاه بردند و باقي ماجرا را هم که خودتان مي‌دانيد.» صباغيان: مرگ آيت‌الله طالقاني طبيعي بود ما جزو اولين کساني بوديم که همان نصف شب بالاي سر جنازه ايشان حضور پيدا کرديم. نمي‌دانم آقاي چهپور (شهپور) بود يا آقاي بسته‌نگار بود که تلفن زد و خبر داد. ساعت حدود ۱۲ بود که به من زنگ زدند که مهندس بازرگان را خبر کنيد... هر دو در نخست‌وزيري مستقر بوديم. خيلي ناراحت شد و گفت: «بلند شويد برويم.» رفتيم خانۀ آقاي چهپور، هنوز خانه خلوت بود و معلوم بود که خيلي‌ها هم خبر ندارند. جنازۀ ايشان آنجا بود و عبايش را رويش انداخته بودند. عبا را از روي چهره‌اش پس زديم. چهره‌اي بسيار نوراني داشت. کم پيش مي‌آمد که مهندس بازرگان گريه کنند، ولي ايشان بالاي سر جنازه‌ آقاي طالقاني گريه کرد... (درباره مرگ آيت‌الله طالقاني) اولاً مي‌دانيد که ايشان ناراحتي قلبي داشت، ديابت هم داشت، سيگار هم مي‌کشيد. جالب بود، مي‌دانست مهندس بازرگان از سيگار خوشش نمي‌آيد، جلسه که داشتيم مي‌گفت: «من مي‌روم بيرون سيگار مي‌کشم.» به نظر بنده مرگ ايشان طبيعي بود. پزشک هم آوردند و تشخيص داد که سکته کرده‌اند. در مورد شخصيت‌هاي بزرگ اين نوع شايعات طبيعي است. ايشان وصيتي هم نداشت که کجا دفن شود، فقط به خانواده‌اش گفته بود در کنار شهدا دفن شود که هم شهداي ۳۰ تير مطرح بودند، هم شهداي بهشت زهرا، که با مشورت خانواده تصميم گرفتيم که در بهشت زهرا باشد. بديع‌زادگان: پزشک شخصي آقا گفت سکته قلبي است آخرين حرف مربوط به زماني است که آقا در تهران نبودند. فکر مي‌کنم کرج بودند. تماس گرفتند و پرسيدند: «چه خبر؟» جواب دادم: «سفير روس مي‌خواهد شما را ببيند و چند روز است تماس گرفته. آقاي گلزاده غفوري و آقاي مجتهد شبستري هم مي‌خواهند شما را ببينند.» اين دو نفر مي‌خواستند به تاشکند بروند و در کنفرانس اسلامي شرکت کنند. پرسيدم: «چه کنم؟» گفتند: «تماس مي‌گيرم.» مجدداً تماس گرفتند و گفتند: «بگو اين‌ها بيايند منزل آقاي چهپور.» بسيار وقت‌شناس بودند. کارها را جمع کردم و تلفني به آقا گفتم: «اين کارها هم باقي مانده‌اند.» گفتند: «اگر خيلي مهم نيست، بماند، چون من خيلي خسته‌ام.» گفتم: «اگر اين جور است مزاحم نمي‌شوم.» گفتند: «خدا پدرت را بيامرزد.» فکر مي‌کنم تا ۸.۵، ۹ شب آنجا بودم. آقاي شانه‌چي مي‌خواست از دفتر برود منزل آقاي چهپور. گفتم: «آقا خسته‌اند، اين کارها هم هستند، بيشتر خسته‌شان مي‌کني، نرو. قسم خورد که والله! بالله! از کار حرف نمي‌زنم و از کارهاي دفتر هيچ چيز را مطرح نمي‌کنم». گفتم: «خدا خيرت بدهد، آقا گفتند خسته‌ام، به همين دليل هم من نمي‌‎آيم.» خداحافظي کردم و رفتم منزل. تازه خوابم برده بود که تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم و ديدم يکي از دفتر با ناراحتي مي‌گويد: «خبر داري آقا فوت کرده‌اند؟» گفتم: «يعني چه؟ آقا طوريشان نبود!» گفت: «خبرگزاري گفته.» گفتم: «تلفن زدي؟» گفت: «تلفن خراب است.» تلفن زدم منزل آقاي چهپور ديدم کار نمي‌کند. مجدداً زنگ زدم دفتر و گفتم: «اين جوري نمي‌شود. در دفتر را ببند و برو خانۀ آقاي چهپور ببين چه خبر است و به من تلفن بزن.» رفت و خبر داد که ماجرا صحت دارد. من ديگر نفهميدم چگونه لباس پوشيدم. يکي از برادرهايم از خواب بلند شد و پرسيد: «چه خبر است؟» جواب دادم: «آقاي طالقاني فوت کرده.» خانۀ ما در خيابان زرين نعل بود. از آنجا شروع کردم به دويدن! کمي بعد ديدم ماشيني بوق مي‌زند. برگشتم ديدم برادرم است... با او رفتم خانۀ آقاي چهپور و ديدم بله، صحت دارد... يک عده مي‌گفتند در دست دادن سفير روس با آقا اتفاقي افتاده و...، ولي اصلا اين چيزها نبود. از نظر حفاظت که محمد ترکان، محافظ ايشان، هميشه پشت در اتاق آقا مي‌خوابيد. ساختمان آقاي رضايي آسانسور داشت. هر وقت آقا آنجا مي‌رفتند، او در آسانسور مي‌خوابيد که اگر کسي روشن کرد و خواست بالا بيايد او بفهمد. اين قدر فدايي آقا بود. من نمي‌توانم اين حرف‌ها (مرگ مشکوک) را قبول کنم... آقا پزشکي داشتند که در بيمارستان ايرانشهر کار مي‌کرد. خدا رحمتش کند دو سه سال پيش فوت کرد. او ايشان را معاينه و اعلام سکته قلبي کرد.