نماد آخرین خبر

درباره دلدادگی به حاج‎آقا مجتبی

منبع
بروزرسانی
منبر که تمام شد برق‎‎ها را خاموش کردند. حاج‎آقا پايين آمد. روبروي منبر صندلي‎اي گذاشته بودند که حضرتش بعد از سخنراني روي آن بنشيند. آن صندلي دقيقا مقابل من بود که پشت داربست‎‎ها نشسته بودم. عبايش را آرام گرفتم. اول مي‎ترسيديم. شبيه همان ترسي که چند سال قبل توي مجلسش داشتم. سرويس فرهنگ جهان نيوز - يک‎بار بي‎مقدمه به بابا گفتم: «مي‎خواهم مرجعم را عوض کنم. گفتند:خب، حالا از کي تقليد خواهي کرد؟ گفتم:از حاج‎آقا مجتبي، چون دم‎دست است... خانه ما تا بيت حاج‎آقا چهار قواره فاصله داشت و به‎خدا گاهي حس مي‎کردم بوي خوبي که شب‎‎ها در خيابان قائن مي‎آيد، صاف از حياط خانه ايشان است.» رمضان سال 79 را خيلي دوست داشتم. کلا از خودم خيلي خوشم آمد. توانستم خودم را قانع کنم که منبر‎‎هاي حاج‎آقا خيلي بهتر از سريال «گم‎گشته» است. بعد از افطار تيز مي‎رفتم تا خيابان ايران. راستش شب اول تصادفي زود رفتم. فکر کردم بعد از نماز مغرب، منبر حاج‎آقا شروع مي‎شود. وقتي رفتم فهميدم يک ساعت زود رسيده‎ام. بنابراين جلوي جلو نشستم، خيلي جلو؛ يعني دقيقا روبه‎روي حاج‎آقا. وقتي آمد و منبر را شروع کرد، صاف توي چشم‎‎‎هاي من نگاه مي‎کرد. نه يک‎بار و دو بار، نه يکي دو دقيقه، تقريبا نصف بيشتر منبرش صاف زل زده بود توي چشم‎‎‎هاي من. انگار فقط براي من حرف مي‎زند. اولش ترسيدم. فکر کردم چيزي توي من ديده و مي‎خواهد اينجوري به من بفهماند. بعد بيشتر ترسيدم که نکند بخواهد روي منبر به‎رويم بياورد. با خودم تصور کردم که الان وسط منبرش وقتي دارد از رذائل اخلاقي حرف مي‎زند، به من مي‎گويد از جايم بلند شوم تا براي نمونه مستمعان من را ببينند. بعد هم مثل فيلم‎‎ها از تصوراتم بيرون آمدم و دوباره حاج‎آقا را ديدم که هنوز توي چشم‎‎‎هاي من نگاه مي‎کند. کم‎کم ترسم ريخت و تبديل به لذت خوشمزه‎اي شد. اصلا حال مي‎داد وقتي توي چشم من نگاه مي‎کرد. آرام مي‎شدم. تمام ماه رمضان آن سال يک ساعت زودتر مي‎رفتم تا جلو بنشينم. شايد آن آخري‎‎ها حاج‎آقا من را هم شناخته بود که هميشه جلوي جلو مي‎نشستم، اما فکر مي‎کنم ديگر کمتر نگاهم مي‎کرد. البته اگر چه باز هم زياد بود، به اندازه اوائل نبود. رمضان سال 80 و 81 هم همين‎جور گذشت. محرم‎‎ها هم پاي منبر مي‎نشستم. همشهري محله که راه افتاد با «علي عمادي» آشنا شدم. گفتم که پاي دوربين فيلم‎برداري منبر حاج‎آقا ديدمش. او هم گفت که قبلا پاي ثابت منبر بوده ولي حالا نمي‎رود يا کمتر مي‎رود. پرسيدم چرا. گفت:«نمي شه ديگه». بعد هم گفت اگر شد عکسي از مجلس حاج‎آقا بگيرم. عکاسي مطلقاً ممنوع بود و هنوز هم ممنوع است. قرار شد اگر گير افتادم به‎عنوان آخرين راه نجات از اسم «علي عمادي» استفاده کنم. يک دوربين «کانن» کوچک داشتم. گذاشتم توي جيبم و رفتم همان جاي هميشگي نشستم. وسط‎‎‎هاي منبر آرام دوربين را روشن کردم و خيلي خونسرد سعي کردم عکس بگيرم. عکس که گرفتم حاج‎آقا فهميد. مطمئنم فهميد. چون با آن ابرو‎‎هاي پرپشتش اخم کرد. اخم هم نبود. چيزي بود شبيه اخم. چيزي شبيه اين‎که حواست کجاست! اما من عکس را گرفته بودم. روز بعد علي عمادي سراغ عکس را گرفت. گفتم نشد و همان‎جا از روي مموري حذفش کردم. هميشه برايم سؤال بوده که ما دقيقا کي از بعضي چيز‎‎ها جدا مي‎شويم. من اينجوري‎ام و فکر مي‎کنم بقيه هم يادشان نمي‎آيد دقيقا کي و چرا بعضي عادت‎‎ها و برنامه‎‎‎هاي ثابت‎شان را کنار گذاشته‎اند و تغيير داده‎اند. الان هم يادم نمي‎آيد چرا کم‎کم کمتر رفتم منبر حاج‎آقا مجتبي. شايد از محرم سال 83 شروع شد که با «نريمان پناهي» آشنا شدم. برنامه‎‎هاي‎شان تداخل داشت و من از سوز صداي نريمان خوشم مي‎آمد. آن سال، سال پيروزي شور بر شعور بود. ولي بعدش را ديگر يادم نيست که چه شد. چون ديگر نه منبر حاج‎آقا رفتم و نه به «مکتب الحسين» و نريمان پناهي. سال بعدش هم از فخرآباد اسباب‎کشي کرديم و آن‎قدر از آن محله دور شديم که ديگر هرگز و هيچ‎وقت آن بوي خوش شب‎‎‎هاي همسايگي با حاج‎آقا را حس نکردم. هرگز معني «نمي‎شود ديگر» را که دوستم مي‎گفت، نفهميده‎ام، اما خيلي تجربه‎اش کرده‎ام. حالا شش‎هفت سالي مي‎شود که کمتر به مجلس حاج‎آقا مي‎روم. حداکثر سالي دو سه بار که معمولا توي مسجد بازار بوده. اين‎که بگويم «طلبيده نشده‎ام» اغراق است؟ واقعا نيست. اما امسال شب دوم ماه محرم ناخودآگاه رفتم سمت چهارراه آبسردار. مثل اين‎که طلبيده شده باشم. برايم عجيب بود که امسال هم يک ساعتي زودتر رسيدم و باز هم رفتم همان جلوي جلو نشستم. خيلي چيز‎‎ها عوض شده بود. صندلي‎اي که نقش منبر را داشت، همان صندلي ساده هميشگي بود. اما خب، بنر بزرگي را پشت سر حاج‎آقا نصب کرده بودند که بک‎گراند خوبي براي فيلم‎برداري بود. جلوي منبر را هم داربست کشيده بودند. همين‎جور که منتظر بودم، ديدم يکي کپسول اکسيژن آورد و نزديک‎‎‎ منبر پشت يک تابلو گذاشت. بعد هم ويلچر آوردند. رفت و آمد اطرافيان حاج‎آقا براي هماهنگي آمدنش هم زياده از حد بود و هم غيرمعمولي. وقتي حاج‎آقا آمد غافلگير شدم. چهار نفر کمک مي‎کردند تا او مسير پانزده قدمي در پشتي تا منبر را، در پنج دقيقه طي کند. آرام نشست روي صندلي کنار منبر تا تلاوت قرآن تمام شود. من بهت‎زده بودم و البته عده‎اي هم مرادشان را نگاه مي‎کردند و حواس‎شان نبود که بايد اشک‎‎هاي‎شان را پاک کنند. تصور کردم حالي براي منبررفتن نداشته باشد. اما حاج‎آقا حالش خيلي خوب بود. رمقي نداشت، ولي شاداب بود. چاي خواست و وقتي خواست چايش را بخورد با خنده چيزي به يکي از همراهان گفت. فکر کنم از پررنگي يا کم‎رنگي چاي گله کرد. قندش را هم با وسواس از توي قندان انتخاب کرد. مثل اين‎که مي‎خواست خيلي بزرگ يا خيلي کوچک نباشد. از همراهان حاج‎آقا، آقاي«هوايي» را مي‎شناختم. اما کسي که نزديک‎تر از همه به ايشان بود مدام سعي مي‎کرد کارهايشان را انجام بدهد. قاب عينک را باز کند، قند بدهد، عبايشان را صاف کند، مداد‎شان را دست‎شان بدهد. ولي حاج‎آقا خيلي آرام همه کار‎‎ها را خودش مي‎کرد. بعد هم که رفت روي منبرش نشست، مثل همان ده سال قبل بود. نور قرمز خفيفي همچنان روي چهره‎اش بود و هنوز لبخند مي‎زد. چند باري چشم توي چشم شديم و من دلم مي‎خواست همان‎جا بلند مي‎شدم بلند بلند از حاج‎آقا مي‎پرسيدم که چرا بعضي وقت‎‎ها «نمي‎شه ديگه» و چه‎طور ما عادت‎‎‎هايمان را بي‎آنکه بفهميم و بدانيم فراموش مي‎کنيم. منبر که تمام شد برق‎‎ها را خاموش کردند. حاج‎آقا پايين آمد. روبروي منبر صندلي‎اي گذاشته بودند که حضرتش بعد از سخنراني روي آن بنشيند. آن صندلي دقيقا مقابل من بود که پشت داربست‎‎ها نشسته بودم. عبايش را آرام گرفتم. اول مي‎ترسيديم. شبيه همان ترسي که چند سال قبل توي مجلسش داشتم. باز با خودم تصور کردم که الان است که فرياد بزند که:«ول کن عبايم را آدم» و اين «آدم» را جوري بلند بگويد که همه بفهمند منظورش دقيقا چه بوده. اما باز هم مثل فيلم‎‎ها از تصوراتم بيرون آمدم. جرئتم بيشتر شده بود. عبايش را کمي بيشتر بلند کردم. توي آن تاريکي مطلق عمرا کسي نمي‎ديد. سرم را بردم پايين و گذاشتم روي عبايش. هي نفس عميق کشيدم، احساس کردم خودم را انداخته‎ام توي بغلش. زدم زير گريه بلند بلند. مدت‎‎ها بود اينجوري گريه نکرده بودم. مطمئنم اين‎بار هم حاج‎آقا فهميد و به روي خودش نياورد. صورتش را نديدم، ولي حدس مي‎زنم حتي اخم هم نکرده بود. چون اگر مي‎خواست مزاحمش نشوم، دست‎کم لبه عبايش را کمي بالا مي‎کشيد. اما چيزي نگفت وکاري نکرد. من گريه کردم و بعد از سال‎‎‎ها دوباره همان بوي خوش خيابان قائن حالم را خوب کرد...