نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
سیاسی

ناگفته‌های یک سپاهی که بعد از بازنشستگی به جنگ داعش رفت

منبع
کيهان
بروزرسانی
کيهان/ متن زير حاصل گفت وگوي ما با يک جانباز گرانقدر است، با ما همراه باشيد تا روايت زيبا و غرورآفرين او از صحنه‌هاي نبرد، از آغاز جنگ تحميلي تا جنگ با تکفيري‌ها را بازگو کنيم... کدام مکتب اين چنين مردان مرد مي‌پرورد؟ کدام پيشوايان در جهان هستند که پيروانشان از آسايش به سوي ميدان پرمخاطره جنگ با خونخوارترين اهريمنان مي‌شتابند و همه اين جانفشاني‌ها را جز وظيفه نمي‌دانند؟ مرداني که نه تير و ترکش مانع راهشان مي‌شود و نه تيزي خنجر جلاد‌هاي زمان، آن‌ها تنها به يک هدف مي‌انديشند؛ رضايت پروردگار و فرمان رهبر. اينان همچون کوهي استوار در هر زمين که پاي بگذارند گرداگرد خود را از زمين لرزه‌هاي نامردمان حفظ مي‌کنند. اينان با پاشيدن بذر ايمان و اعتقاد به رهبر آزادگان جهان درخت آزادي را مي‌پرورانند و اميد به پيروزي نهايي حق در ذره ذره وجودشان نهادينه شده است. صفحه فرهنگ مقاومت اين هفته به استان خوزستان، شهر اهواز، منطقه حصيرآباد و به سراغ رزمنده‌اي به نام حاج کريم شالباف رفت که از جمله همين آزادمردان است؛ فردي که گوشه‌اي از داستان دليري‌هايش انسان را به شگفتي وا مي‌دارد. رزمنده‌اي که خود را سرباز رهبري مي‌داند و از دوران نوجواني پاي در ميدان نبرد نهاده و تاکنون از پاي نايستاده است و بار‌ها مجروحيت نيز نتوانسته او را از ميدان به در کند. او در جريان مبارزه با تکفيري‌هاي داعشي در آنِ واحد از چند نقطه مورد اصابت گلوله قرار مي‌گيرد؛ اما با همان حال دست از مبارزه برنمي‌دارد و تنها مکر و ترفند فرماندهان است که مي‌تواند اندکي او را آرام نگه دارد. متن زير حاصل گفت وگوي ما با اين جانباز گرانقدر است، با ما همراه باشيد تا روايت زيبا و غرورآفرين او از صحنه‌هاي نبرد، از آغاز جنگ تحميلي تا جنگ با تکفيري‌ها را بازگو کنيم... سيد محمد مشکوهًْ الممالک لطفا خودتان را معرفي کنيد. بنده کريم شالباف هستم که ۱۰فروردين سال ۱۳۴۴ درمنطقه حصير آباد اهواز در خانواده‌اي پر جمعيت شامل پنج برادر و سه خواهر متولد شدم و هم اکنون بازنشسته سپاه پاسداران هستم. راجع به «حصيرآباد» بگوييد. حصيرآباد از مناطق قديمي و اوليه اهواز است که در کارنامه خود مبارزات با رژيم طاغوت و پرورش دلاورمرداني همچون شهيد حجت‌الاسلام مصطفايي، شهيد عليرضا نظر آقايي، شهيد سيد طاهر جزايري، و علمايي همچون آيت الله سيد طيب و سيد محمود مير سالاري را به افتخار دارد. منطقه حصيرآباد از لحاظ اقتصادي فقير، اما ا ز لحاظ معنوي همين کافي است بگوييم که ۴۰۰ شهيد در دفاع مقدس تقديم انقلاب نموده و سرداران بسياري. از جمله شهيد علي هاشمي، شهيد پژوهنده، شهيد محمد سواري، شهيد مصطفي بختياري، شهيد سيد حميد بن شاهي و در سال‌هاي اخير نيز شهداي مدافع حرمي همچون عبدالکريم اصل غوابش (ابو مجيد) و حاج جاسم حميد (ابو احمد). چند سال لباس سبز پاسداري را به تن کرديد؟ بنده در سال ۵۹ حدود پنج يا شش ماه مانده به جنگ وارد بسيج شدم و دوره‌هاي آموزشي را پشت سر گذاشتم. با شروع جنگ تحميلي که همزمان با آغاز سال تحصيلي بود مدرسه را رها کردم و عازم جبهه شدم. من آن موقع بايد به کلاس سوم راهنمايي مي‌رفتم. سال ۶۳ به صورت رسمي وارد سپاه و سال ۹۰ بازنشسته شدم، از سال ۹۳ تا به امروز هم در سوريه، عراق و هر جايي که لازم بوده فعاليت داشته و دارم. در دوران دفاع مقدس، بسيار کم سن و سال بوديد، چطور پايتان به جبهه باز شد؟ در روز‌هاي آغاز جنگ من و چند نفر از دوستانم براي اعزام به جبهه در صف رزمندگان قرار گرفتيم؛ اما به دليل سن کم و کوتاهي قد، ما را از صف بيرون کردند و راضي نمي‌شدند که ما را با خود به جبهه ببرند. يک بار من به همراه شهيد محمد آذرسا از حصيرآباد تا مسجد جزايري پياده رفتيم. مسجد در کوچکي در خيابان پشتي داشت. ما از آن در وارد مسجد شديم. تعدادي بسيجي در صف ايستاده بودند. من و دوستم هم بين آن‌ها ايستاديم و با همان صف به سمت ماشين اعزام به جبهه حرکت کرديم؛ البته باز هم ما را بيرون کردند و هر چه خواهش کرديم بي‌نتيجه بود، در حين برگشت جهت ساخت نارنجک دستي تعدادي وسيله از ابزار يراقي خريديم، که آن را به يادگار دارم. آن روز‌ها وسيله دفاعي نداشتيم؛ لذا مثل ساير نقاط استان، خيا‎بان‌ها را سنگر و پناهگاه مي‌کرديم و با ساخت کوکتل مولوتف آماده دفاع همه‌جانبه بوديم. خيابان‌هاي محلات ما از جمله حصيرآباد، بيست متري شهرداري، آسياباد و زيتون کارگري همگي مورد اثابت گلوله توپخانه عراق که تا نزديکي اهواز آمده بود قرار گرفته و شهداي زيادي داده بوديم، از طرفي هم هر از چند گاهي هواپيما‌هاي عراقي در آسمان جولان مي‌دادند. يک بار هم از مسجد امام حسن مجتبي (ع) که مسجد محله‌مان بود نيرو اعزام مي‌کردند. در آن اعزام هم ما را راه ندادند و ما‌گريه‌کنان به خانه برگشتيم. مادرم حال مرا که ديد گفت چي شده چرا‌گريه مي‌کني؟ من هم ماجرا را گفتم، ايشان با صلابت هميشگي‌اش دست من را گرفت به سمت مسجد حرکت کرديم. سيد محمود جزايري که خود از رزمندگان و مبارزان قبل از انقلاب و فرزند شهيد و برادر شهيد است، ما را از دور ديد گفت ننه خليل اين پسرت را نيار تو مسجد خسته‌مون کرده از بس مياد اصرار مي‌کنه، مادرم گفت به تو چه مربوطه؟ تو چه کاره‌اي؟ جنگه و مملکت نياز به نيروي رزمنده داره، من پنج تا پسر دارم اين يکي خمسشونه، تو حق نداري از صف بيرونش کني. آقاي جزايري در برابر صحبت‌هاي شجاعانه مادرم حرفي براي زدن نداشت و تسليم شد و قبول کرد که من را به جبهه اعزام کند. خاطره به يادماندني شما از تلخي‌ها و شيريني‌هاي دوران دفاع مقدس چيست؟ همه خاطرات دفاع مقدس ماندگار و فراموش نشدني هستند. مي‌توان گفت خاطرات و صحنه‌هاي دفاع مقدس، کلاس خودسازي هستند. کساني که در جبهه‌هاي جنگ حاضر مي‌شوند معمولا انسان‌هاي سخت‌کوش و بااراده‌اي بار مي‌آيند که در کار‌هاي مختلف باانگيزه و موفق ظاهر مي‌شوند. حضور ما در جبهه يک حضور معنوي، تکليفي و الهي بود، حضوري مزين به رنگ و بوي محرم و قيام عاشورا، لحظه لحظه جنگ خاطره و ارزشمند است. تلخ‌ترين خاطرات دوران دفاع مقدس از دست دادن ياران و دوستان است. ما معمولا در هر عملياتي تعدادي از دوستانمان را از دست مي‌داديم. امروز نيز در ماجراي سوريه برخي از دوستانم از دوران دفاع مقدس از جمله سردار فرشاد حسوني زاده، سردار جبار عراقي، کريم غوابش، جنت مکان، سردار کجباف، سيد جاسم نوري، سردار جانمحمد عليپور، حاج سعيد سياح طاهري، روزبه هليسايي و جبار دريساوي را از دست دادم، در همين مکاني که الان حضور داريم اولين جلسات اعزام به سوريه را برگزار کرديم. شما در کجاي اين ماجرا قرار داشتيد؟ در دوران جنگ تحميلي نيز منزل ما يکي از مراکز گردهمايي رزمندگان بود و ما به صورت خانوادگي در خدمت انقلاب و پشتيباني جنگ بوديم. دوستانم به شوخي به خانه پدري ما لقب هتل شالباف داده بودند. اوايل جنگ در پايگاه مسجد امام حسن مجتبي (ع) حتي غذاي کافي هم نداشتيم، به همين خاطر خيلي وقت‌ها دوستان به خانه پدر ما دعوت مي‌شدند. درخصوص سوريه بنده با اينکه بازنشسته شده بودم بر حسب تکليفي که بر عهده خود مي‌ديدم و با پيگيري‌هاي برادر بزرگوار، ابو علي، جلسات اول را همچون دفاع مقدس به صورت خودجوش تشکيل داديم و با حضور فداييان رهبري، در نهايت دوستان توانستند به سوريه اعزام شوند و تکليف خود را انجام دهندکه جا دارد از فرماندهان محترم سپاه در استان تشکرويژه‌اي داشته باشيم. ما معتقديم که لباس سربازي بازنشستگي ندارد و زمان و مکان نمي‌شناسد ما به کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا معتقد هستيم. خداوند به ما توفيق داد که در صف اسلام قرار بگيريم. من بعد از بازنشستگي سه سال معاون ثبت اسناد و مدارک بنياد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس استان خوزستان بودم، بعد از آن بحث سوريه را پيگير شدم، حدود سه سال در سوريه شرکت داشتم، يک بار هم در استان حماء منطقه شيخ هلال مجروح شدم و چهار فشنگ کلاش به بدنم اصابت کرد. نحوه مجروحيت شما چگونه بود؟ دقيقا ۲۹ اسفند سال ۹۳ و شب عيد بود، دشمن از قبل مواضع ما را به شدت مورد تهديد قرار داده بود، مرتب عمليات انتحاري وانفجاري انجام مي‌داد و چند نقطه را با هم مي‌زد. النصره و داعش از دو طرف جاده و از دو سمت عمليات مي‌کردند و فشار خيلي زياد بود، ما شبانه‌روز در نقاط مختلف درگير بوديم. ما مسئوليت نگهداري و حفظ و حراست آن مناطق به خصوص منطقه استراتژيک شيخ هلال را برعهده داشتيم. منطقه شيخ هلال از اين جهت منطقه استراتژيکي است که داراي نيروگاه برق است و جاده حماء به حلب، تمام تردد‌ها به سمت منطقه خناصر، حلب، حمص و ساير نقاط از همان منطقه صورت مي‌گيرد. دشمن اهميت اين منطقه را مي‌دانست از اين جهت هجوم آورده و منطقه را گرفته بود. بعد از اينکه دوستان با بيسيم اطلاع دادند بنده حرکت کردم و با اينکه مي‌دانستيم دشمن نقاط مختلف را گرفته و تعداد زيادي از نيرو‌ها و دوستان سوري را به شهادت رسانده به همراه يکي دو نفر به سمت منطقه‌اي که تماما دست داعش بود، جهت کمک به فرماندهي و ساماندهي نيرو‌ها حرکت کرديم. حسب تکليفي که داشتيم وارد منطقه‌اي شديم که در دست دشمن بود و به قلب دشمن زديم. شهيد جبار عراقي در منطقه مسئوليت شيخ هلال را بر عهده داشت که به دليل حضور طولاني در منطقه، چند روزي به مرخصي رفته بود و در همان چند روز منطقه تحت تسلط داعش درآمده بود. جبار عراقي در ماموريتي که بعد از برگشتش از مرخصي داشت در منطقه خناصر به شهادت رسيد. هر روز در مناطق مختلف درگيري داشتيم، بمب‌گذاري‌ها و تله‌گذاري‌ها در نقاط مختلف صورت مي‌گرفت. آن شب خوابم نمي‌برد، بالاخره ساعت ۱۲ شب خوابيدم و ساعت ۳ صبح بيدار شدم، مشغول نماز بودم که بيسيم زنگ زد. با عجله نمازم را خواندم و بيسيم را جواب دادم. پشت بيسيم يکي از پاسدار‌هاي اصفهاني بود و ما را به اسم صدا زد و با حالت اضطراب گفت به ما حمله شده، گفتم کجا؟ گفت شيخ هلال. آن پاسدار بعد‌ها شهيد شد. آن شب باران شديدي مي‌آمد و بسيار سرد بود، زمين کاملا لغزنده، يخ‌زده و غيرقابل کنترل بود. يکي از بچه‌هاي خوب، شجاع و قابل اعتماد سوري به نام نقيب احمد جلوي من را گرفت وگفت کجا، گفتم به شيخ هلال مي‌روم، گفت شيخ هلال که درگيري شده و به دست داعش افتاده. گفتم به هر حال تکليف اين است که برويم و کمک کنيم. او گفت نمي‌گذارم تنها بروي و با من آمد؛ اما نيروي ديگري نبود که با ما بيايد. من ضمن تماس با سيد مجيد به سمت شيخ هلال حرکت کردم. سيد گفت صبر کن صبح شود تا نيرو‌هاي کمکي را بفرستيم. شرايط جاده هم طوري بود که فقط از ساعت ۹ صبح تا ساعت ۶-۷ بعد از ظهر مي‌توانستيم در آن جاده تردد کنيم و بعد از آن مگر در موارد استثناء اجازه تردد داده مي‌شد. ما مجبور شديم در آن وقت صبح و در آن مي‌شد شرايط سخت به جاده بزنيم. من رانندگي مي‌کردم، تقريبا چيزي حدود ۱۶۰ يا ۱۷۰ تا سرعت داشتم مسافت زياد بود و بايد هر طور شده خودمان را مي‌رسانديم، با سرعت در حرکت بوديم که ناگهان کنترل ماشين از دستمان خارج شد و از جاده منحرف شديم ماشين روي تپه خاکي در جايي قبل از منطقه سعن قرار گرفت، چهار چرخ ماشين روي هوا بود، دژباني آن منطقه به کمک ما آمد، ماشين را که به دود کردن افتاده بود رها کرديم و با پاي لنگان شروع به دويدن کرديم و به سمت منطقه بدر۱ راهي شديم. بدر۱ و بدر۲ نام ارتفاعاتي مشرف به منطقه هستند که پايگاه‌هاي ما در آنجا قرار داشتند. با پايگاه تماس گرفتيم تا از سمت سعن براي ما ماشين فرستادند. سه نوجوان از بچه‌هاي نبل الزهرا آمدند و ما به آن‌ها ملحق شديم و به سمت شيخ هلال به راه افتاديم، دشمن جاده‌ها را قطع کرده بود و راه ارتباطي وجود نداشت. به منطقه بدر۱ رسيديم. نقيب گفت شيخ هلال سقوط کرده و احتمال سقوط بدر ۱و۲ هست، من گفتم تا صبح که نيرو‌ها برسند بايد کاري بکنيم. هر چه مانده را جمع کنيم و براي کمک بچه‌هاي شيخ هلال ببريم. حدود ۲۰۰ متر بايد از ريگزار بالا برويم، آن هم از کنار جاده‌اي که مرتب تله‌گذاري مي‌شود و صبح و شب تلفات مي‌دهد. به پاي تپه رفتيم هر چه به عربي و فارسي داد زدم که شما‌ها که هستيد کسي جواب نمي‌داد، شک داشتيم که داعش در پايگاه باشد. به تپه که رسيديم از ماشين پياده شدم و به سمت سيم خاردار‌ها رفتم دست بردم که سيم‌خاردار‌ها را بلند کنم و از آن عبور کنم و مرتب به زبان عربي داد مي‌زدم که من فلاني هستم وسايل و سلاح‌ها را برداريد تا به کمک شيخ هلال برويم، ناگهان ديدم که داعشي‌ها روي خاکريز هستند، ما مات و مبهوت حضور داعشي‌ها شده بوديم و داعشي‌ها ماتشان برده که ما با چه جراتي تا اينجا آمده بوديم. در آن لحظه تنها چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که «وجعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لايبصرون» بخوانم. جنگ در سوريه هيچ فرقي با جنگ تحميلي خودمان نداشت، در صحنه‌هاي سخت خدا به دادمان مي‌رسيد، ما شروع کرديم به دويدن به سمت عقب، داعشي‌ها هم شروع کردن به تيراندازي کردن، راننده‌اي که بين راه به ما ملحق شده بود و يک نفر ديگر در لحظه اول شهيد شدند. به طرف جاده مي‌دويدم و شهادتين مي‌خواندم؛ نقيب احمد و يک نفر ديگر هم به دنبال من. ناگهان متوجه شدم يک فشنگ به پهلوي چپم، يک فشنگ به کتف راستم، يکي نزديک مهره‌هاي کمرم و يکي هم به پشتم اصابت کرده است. در آن لحظه ما مصمم‌تر از قبل مي‌دويديم، مسير دويدن ما از بالاي تپه تا جاده حدود ۲۵۰ متر بود. هر طور بود خودمان را به جاده رسانديم. داعشي‌ها هم به دنبال ما تا نزديکي‌هاي جاده آمدند. نفر سوم در بين راه مجروح و توسط داعش شهيد شد. نقيب احمد خيلي مضطرب بود و دائم مي‌گفت ما اشتباه کرديم و نبايد مي‌آمديم. با بيسيم او، با سيد مجيد تماس گرفتم و ماجرا را گزارش کردم. سيد مجيد گفت چطور تا آنجا رفتي؟ کي حرکت کردي؟ گفتم سريع بيسيم مرا بسوزانيد که در دست داعش است و بعد کمک بفرستيد. بعد از اطلاع‌رساني به فرماندهان کم کم احساس کردم دارم جان مي‌دهم، خونريزي شديدي داشتم، سرم را روي خاک گذاشتم و مي‌خواستم بخوابم، نقيب احمد مدام مي‌گفت نخواب اگر بخوابي مي‌ميري، گفتم خوابم نمياد تشنه‌ام و سردم شده است. نقيب احمد اورکت خودش را تنم کرد، مرتب مي‌گفت چرا آمديم و من مي‌گفتم کار درستي کرديم، و مي‌توانيم صحيح گزارش کنيم و به اوضاع کمک کنيم. تا صبح همان‌جا مانديم، بسيار مهم بود که باشرايط ما، داعش چند متر باقيمانده را به دنبال ما نيامد، تماس گرفتم و آخرين وضعيت را گزارش کردم و شهادتين را خواندم، هيچ راه ديگري نداشتيم، ساعت حدود ۹ صبح بود که شجاع مردان ايراني آمدند. آنجا روستايي به نام قمحانه در حماه قرار داشت و يکي از مقر‌هاي ما در آن منطقه بود که نيرو‌هاي بسيار خوب و شجاعي داشت. نيرو‌هاي سوري که با رزمنده‌هاي ايراني دوست و صميمي‌شده بودند رزم، شجاعت و جنگيدن را از ايراني‌ها آموختند. آن‌ها هميشه از نيرو‌هاي ايراني مثل جبار عراقي، شهيد حصوني و ابوحامد به نيکي ياد مي‌کنند. نيرو‌هاي سوري مثل ما نيستند که اگر در يک نقطه درگيري شود نقطه کناري آن به کمک آن‌ها بيايد؛ به اين دليل که هم حفظ نقاط مختلف مهم است، هم اينکه آن‌ها مثل ما اين تعصب را ندارند که هر طور شده به داد هم برسند. به هر حال نيرو‌هاي ايراني و سوري به کمک ما آمدند و طي عمليات مفصلي که انجام دادند و زير پوشش آتشي که ايجاد کردند، نجاتمان دادند و به بيمارستان منتقل کردند. گويا شما در بازپس‌گيري شيخ هلال و روحيه دادن به نيرو‌ها تاثير بسزايي داشته‌ايد، چگونه اين اتفاق افتاد؟ ساعت حدود ۹:۳۰ صبح آن روز بود که به بيمارستان رسيدم، تعداد زيادي مجروح و پيکر‌هاي بي‌سر آورده بودند، مردم هم پريشان و مضطرب آمده بودند. شرايط غم‌انگيزي بود، پرستار‌ها به من رسيدگي کرده و سرم و آمپول زدند، من تا کمي‌سرحال شدم، سرم را از دستم کشيدم، هنوز نمي‌دانستم وضعيتم چگونه است، دکتر‌ها و پرستار‌ها به دنبالم دويدند، يک خانم پرستار ارتشي بود که ايشان هم به دنبالم مي‌دويد و مي‌گفت براي ما مسئوليت دارد ما بايد تو را به حماه برسانيم، گفتم به من دست نزنيد و به سمت حياط بيمارستان رفتم و با آمبولانس به سمت شيخ هلال حرکت کردم و پرستار و دکتر هم به دنبالم تا حياط دويدند تا شايد متوقفم کنند؛ اما نتوانستند. با آمبولانس به سمت شيخ هلال حرکت کرديم. وقتي نيرو‌هاي سوري و برادران ايراني، ما را ديدند که به اين راحتي کوتاه نمي‌آييم و هر چه در توان داريم به ميدان آورده‌ايم بسيار تحت تاثير قرار گرفتند. به هر نحوي که بود عمليات بازپس‌گيري شيخ هلال شروع شد، نيرو‌ها رفتند و پايگاه‌هاي بدر ۱ و ۲ و شيخ هلال را بازپس‌گرفتند. جنگ يک کار سازماني، گروهي و جمعي است، نيرو‌هاي مردمي‌سوريه مانند بسيج ما در دوران دفاع مقدس گروه گروه هستند، نيرو‌هاي سوري با ديدن من که با آن شرايط مجروحيت دوباره به منطقه رزم برگشتم من را در آغوش گرفتند و مورد محبت خود قرار دادند، اين اقدام در روحيه آن‌ها تاثيرگذار بود، در نهايت عمليات انجام شد و شيخ هلال به دست نيرو‌هاي سوري افتاد. ظهر همان روز حدودساعت يک بود که دوباره حالم بد شد، خونريزي شديدي داشتم، احساس کردم ديگر نمي‌توانم روي پايم بايستم، سيد مجيد وقتي حال من را ديد گفت بايد به عقب برگردي، گفتم هيچ برگشتي در کار نيست، منطقه را به طور کامل پس بگيريم، پاکسازي کنيم، بعد من برمي‌گردم. گفتند لااقل در ماشين بنشين تا يک سِرم تقويتي به تو بزنيم و کمي‌سرحال شوي، گفتم قبوله به شرطي که آمپول خواب‌آور نزنيد که خوابم ببرد، گفتند نه، اين کار را هم نکردند؛ اما همين که من وارد آمبولانس شدم و سرم را به من وصل کردند در‌هاي ماشين را قفل کردند و من را به سمت حماه بردند. تا فردا صبح آن روز در بيمارستان شهر حماه بودم، فردا صبح دوباره به منطقه برگشتم، منطقه را پس گرفتيم و از همان روز بازسازي منطقه را آغاز کرديم. با وجود مجروحيت در سوريه مانديد؟ من با مجروحيت و شرايط سختي که داشتم تا ششم فروردين ۹۴ در منطقه ماندم؛ البته روز‌ها به بيمارستان مي‌رفتم تا پانسمان زخم‌هايم را عوض کنند، روز هفتم از فرماندهي دستور آمد که براي مداوا بايد به ايران بروي، هفتم فروردين به ايران برگشتم و بدون اينکه به بيمارستان بروم يک راست به خانه رفتم. تا بيستم فروردين در خانه بودم و همسرم از بنده پرستاري مي‌کرد، اشک مي‌ريخت و زخم‌هايم را پانسمان مي‌کرد، همسرم با اين شرايط از دوران دفاع مقدس آشنا بود، او در دوران دفاع مقدس نيز از نيرو‌هاي پشتيباني جبهه بود، وقتي هم که بنده به خواستگاري ايشان رفتم، شرط کردم که من رزمنده هستم و رزمنده خواهم ماند و ممکن است هر لحظه به جبهه بروم و مجروح برگردم. مراسم عقد ما با بمباران اهواز توسط صدام همزمان شد، ما سر سفره عقد بوديم که ترکش‌هاي بمباران به داخل سفره عقدمان اصابت کردند، من سفره عقد را رها کردم و براي کمک رفتم، وقتي برگشتم مادرم گفت نمي‌خواهي لباست را سر سفره عقد عوض کني؟ آن موقع تازه متوجه شدم که تمام لباسم خوني شده. يک هفته بعد از عقد که تاريخ عروسي بود من در سمت فرمانده گروهان در عمليات بودم که پدرم زنگ زد و گفت ما کارت عروسيت را پخش کرديم برگرد، فرمانده ما يک شب به من اجازه داد براي عروسي برگردم، يک شب آمدم و صبح آن روز به جبهه برگشتم و اتفاقا مجروح هم شدم. از اين جهت همسرم در طول زندگي با من هميشه با اين مسائل آشنا و درگير بوده. با توجه به شرايطي که در ابتداي جنگ سوريه وجود داشت و گمنامي بچه‌هاي رزمنده و با توجه به اينکه پس از شهادت سردار همداني و شهيد تقوي فصل تازه‌اي از جهاد و شهادت در اخبار تشييع پيکر شهداي مدافع حرم ايجاد شد، اينکه دوران گمنامي شهداي مدافع حرم تمام شد شما چه حال و هوايي داشتيد؟ گمنام بودن يا نبودن براي ما مطرح نبود و نيست، هيچ کدام از عزيزان مدافع حرمي‌که در سوريه شرکت کرده بودند به دنبال مطرح شدن نبودند. شهيد حبيب جنت‌مکان قبل از شهادتش به ملاقات من که تازه زخمي شده بودم، آمده بود. من در آن ديدار به ايشان گفتم حبيب تو جانباز شيميايي و موجي هستي و ترکش بسياري در بدن داري، صبر کن، نياز نيست تو با اين شرايط به سوريه بروي. حبيب وقتي که ديد ما او را اعزام نمي‌کنيم به عنوان زيارت به عراق رفت، در عراق گشت و نيرو‌هاي حشدالشعبي را پيدا کرد و با آن‌ها عازم جبهه نبرد شد. شهيد مسلمي‌سواري شهيدي بود که به دليل شرايطي که در ابتداي جنگ حاکم بود و عرض کردم مظلومانه به خاک سپرده شد و جزء اولين شهداي مدافع حرم مي‌باشد. از مظلوميت بچه‌هاي فاطميون و نيرو‌هاي پاکستاني بگوييد، گفته مي‌شود که آن‌ها خيلي خوب مي‌جنگند؟ ما با همه نيرو‌ها از جمله بچه‌هاي فاطميون، نيرو‌هاي زينبيون پاکستان، حيدريون عراق و نيرو‌هاي مختلف کشور خودمان در سوريه و عراق کار کرديم، کار‌هاي بزرگي هم انجام شده است. در اين ميان بچه‌هاي فاطميون و زينبيون مظلوميت خاصي دارند، از طرفي وقتي اين عزيزان اعزام مي‌شوند، اعزام‌هاي آن‌ها در کشورشان قانوني نيست و مي‌بايست به ايران بيايند و از ايران به سوريه اعزام شوند و تحت حمايت دولت خود نيستند؛ و از آنجايي که در دولت افغانستان همه افراد موافق مقاومت اسلامي‌منطقه نيستند، اگر بفهمند که به سوريه اعزام شده‌اند با آن‌ها برخورد مي‌شود. ما رزمندگاني از فاطميون داشتيم که دو تا سه سال خانواده خود را نديده بودند. جنگ خود به تنهايي سختي‌هاي فراواني دارد، و اين سختي براي رزمنده‌اي که از عزيزان خود دور است و آن‌ها را نمي‌بيند دوچندان مي‌شود، بعد از شهادت هم بايد در ايران دفن شوند و حتي نمي‌توانند در کشور خود تشييع جنازه شوند، خانواده‌هاي اين عزيزان نيز در مشقت و رنج هستند. آگاهي دادن به جوانان از فجايع اين چنيني مثل داعش آيا روحيه جوانان را تضعيف مي‌کند يا مفيد است؟ ما جواناني در سوريه داشتيم که نه زمان طاغوت را ديده بودند و نه انقلاب و جنگ را؛ اما در سوريه خوش درخشيدند. پاسداري که در شيخ هلال شهيد شد جواني بود که به تازگي پدر شده بود، او هنوز فرزندش را نديده بود که سرش را در راه خدا داد. جوان‌ها در کنار پيشکسوتان و پيرمرد‌هاي ميدان مي‌آموختند و شجاعانه نبرد مي‌کردند، مانند مرغي که در دهان جوجه خود دانه مي‌گذارد و زندگي را به او مي‌آموزد، ما دوستاني در سوريه داريم که در جنگ تحميلي چندين بار مجروح شدند در سوريه نيز چندين بار مجروح شدند، اما باز هم مي‌روند و به دنبال اداي وظيفه و تکليف خود هستند، تکليف شرعي زمان و مکان نمي‌شناسد و اگر فرد معتقد به اداي تکليف باشد ديگر چيزي نمي‌تواند مانع او شود. ما جوان‌هاي فهميده، شجاع و فداکاري داريم از اين جهت به آينده بسيار اميدوار هستيم، آينده مملکت ان شاءالله آينده بسيار خوب و آبادي خواهد بود. جواب شما نسبت به انتقاد‌هايي که برخي به مدافعان حرم مي‌کنند، چيست؟ يکي از محروميت‌ها و مظلوميت‌هاي مدافعان حرم همين مسئله است، در دوران دفاع مقدس هم از اين حرف‌ها زياد بود. برخي مي‌گفتند که رزمندگان پول مي‌گيرند و مي‌جنگند. ممکن است خانواده رزمندگان از اين حرف‌ها دلگير شوند؛ اما ما ناراحت نمي‌شويم و اين حرف‌ها نمي‌تواند ما را وادار کند از اهداف والاي خود دست برداريم. من بار‌ها در جنگ تحميلي مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و مجروح شدم، در کربلاي ۵ به دست راستم تير و به دست چپم چندين ترکش اصابت کرد، در عمليات والفجر ۸ در فاو پاي راستم تير خورد و نزديک بود که در بيمارستان شيراز پايم را قطع کنند، کتف و پاي چپم هم پر از ترکش است، شيميايي هم هستم، خيلي از رزمندگان نيز همين شرايط را دارند؛ لذا بايد از کساني که حرف پول مي‌زنند پرسيد چه چيزي مي‌تواند جايگزين سلامتي انسان شود و يا مجاهدي که خانواده و فرزند کوچکش را رها مي‌کند و به جبهه جنگ مي‌رود با چه ميزان پول مي‌تواند جاي خالي او را براي فرزندانش پرکند؟! بايد پرسيد شما چقدر حاضريد براي امنيت و آرامشتان هزينه کنيد؟ حاضريد چقدر پول بدهيد که دزد به خانه شما نزند يا خطر جاني خانواده شما را تهديد نکند؟ قطعا براي هر انسان عاقلي پول در قبال امنيت، آرامش و سلامتي هيچ ارزشي ندارد. حسين سعادت‌خواه از بچه‌ها دزفول دوران دفاع مقدس و روزبه هليسايي از شهداي مدافع حرم اهواز هستند، اين عزيزان در جريان جنگ سوريه شهيد شدند و خبري از پيکرشان نيست. اين ايثار و از خودگذشتگي و رنج و بي‌خبري که خانواده شهيد تحمل مي‌کنند با چه ميزان پول قابل جبران است؟ بسياري از نيرو‌هاي مدافع حرم حاضر هستند با پول شخصي خودشان هزينه سفر به سوريه يا عراق را پرداخت کنند و فقط اعزام شوند. شهيد کجباف به بچه‌هاي ديگر هم کمک مي‌کرد که بتوانند از پس هزينه رفت و برگشت‌ها بربيايند. کلام آخر؟ -‌اي رهبر آزاده، آماده‌ايم، آماده. تا قيام قيامت، جانم فداي رهبر! ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره