ميزان/ در کتاب خاطرات همسر شهيد همداني آمده است: خورشيد صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسين پلک روي هم نگذاشت. آن شب براي او حکم شب قدر را داشت. توي اتاق شخصي اش رفته بود و هر بار که پنهاني به او سر ميزدم عبا به دوش روي سجاده اش نشسته بود و مناجات ميکرد و گاهي گريه.
سردار شهيد «حسين همداني» از فرماندهان نامدار سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي در سال ۹۴ و در سن ۶۱ سالگي، در جريان در دفاع از حرم اهل بيت (ع) به شهادت رسيد.
شهيد همداني در کنار شهيدان «اسکندري، اللهدادي، کجباف، حسونيزاده، مختاربند، سياح طاهري، سمايي و قليزاده»، از جمله سرداران سپاهي محسوب ميشود که در سوريه و در راه دفاع از حرم به شهادت رسيدند.
«فرماندهي لشکر ۳۲ انصارالحسين استان همدان»، «فرماندهي لشکر ۱۶ قدس استان گيلان» و «معاونت عمليات قرارگاه قدس» از جمله مسئوليتهاي سردار همداني در دوران دفاع مقدس و «فرماندهي قرارگاه نجف اشرف»، «فرماندهي لشکر ۴ بعثت»، «رياست ستاد نيروي زميني سپاه پاسداران»، «جانشيني فرمانده نيروي مقاومت بسيج سپاه به مدت دو دوره»، «مشاور عالي فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي»، «جانشيني سازمان بسيج مستضعفين» و «فرماندهي سپاه محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ» از جمله مهمترين مسئوليتهاي سردار همداني در دوران زندگي دنيايي ۶۱ سالهاش به حساب ميآيد.
در ادامه بُرشي از خاطرات «پروانه چراغ نوروزي» همسر شهيد همداني که در کتاب «خداحافظ سالار» به قلم «حميد حسام» آمده است را ميخوانيم:
«.. تلفنش زنگ زد. براي چند لحظه ساکت شد و بعد برق شادي ميان چشمانش جهيد. گفت: «فردا نميرم، سوريه».
هر دو خوشحال شديم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم، اما نميدانستم او به خاطر چه موضوعي شاد شد. پرسيدم: «خير باشه، چي شنيدي؟»
گفت: «از اين خيرتر نميشه، فردا قرار ملاقات مهمي با حضرت آقا دارم. بعد از ديدن ايشون ميرم».
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسيدم: «چه کار ميکني؟ مگه فردا صبح زود نميخواي بري ديدار آقا؟»
با خوشرويي جواب داد: «سارا خانم، صبحونه گردو با پنير دوست داره، ميخوام براي اين چند روزي که نيستم، براش گردو بشکنم». سارا خوابيده بود وگرنه با ديدن اين صحنه، مثل من آشوبي به جانش ميافتاد که خواب را از چشمانش ميگرفت.
خورشيد صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسين پلک روي هم نگذاشت. آن شب براي او حکم شب قدر را داشت. توي اتاق شخصي اش رفته بود و هر بار که پنهاني به او سر ميزدم عبا به دوش روي سجاده اش نشسته بود و مناجات ميکرد و گاهي گريه.
صبح که صبحانه را آوردم توي چشمانش نميتوانستم نگاه کنم. تا نگاه ميکردم سرم را پايين ميانداختم. از بس صورتش يکپارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هيچ اثري از خستگي و بي خوابي راهي بيت رهبري شد. وقتي برگشت سر از پا نميشناخت. گفت: «حاج خانم نميخواي ساکم رو ببندي؟» گفتم: «به روي چشم حاج آقا، اما شما انگار توشه ات رو برداشتي».
لبخندي آميخته با هيجان زد و گفت: «آره، مزد اين دنيايي ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ايشون فرمودند: آقاي همداني، توي چهار سالي که شما توي سوريه بودين، به اسم دعاتون ميکردم»؛ و در حالي که جاي وصيت نامه اش را نشان ميداد گفت: «حس ميکنم که خدا هم ازم راضي شده».
بازار