فارس/ سردار محمود چهارباغي از مسئولان و فرماندهان وقت توپخانه سپاه در محور مقاومت چند روايت از حضور سردار سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني فرمانده نيروي قدس سپاه در جنگ سوريه را بيان کرده است.
سردار محمود چهارباغي از مسئولان و فرماندهان وقت توپخانه سپاه در محور مقاومت چند روايت از حضور سردار سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني فرمانده نيروي قدس سپاه در جنگ سوريه را بيان کرده است.
** مقاومت در ميانه محاصره
ما در حلب هنگامي که در حال جنگيدن با دشمن بوديم دشمن آمد پشت سر ما را بَست و در منطقه جنوب حلب جاده خَناسر به اَسقيا را هم بست.به اين ترتيب همه نيروهاي جبهه مقاومت در منطقه حلب محاصره شدند، به گونهاي که ديگر نه غذا ميآمد، نه آذوقه، نه مهمات، نه سوخت، نه نيرو .يک هليکوپتري با همه مشکلات در تاريکي شب ميآمد يک سري امکانات ميآورد و ميرفت، در اين شرايط حاج قاسم آمد در منطقه محاصره، فرماندهي منطقه را بر عهده گرفت، ابو احمد را به منطقه فرستاد،او از منطقه اثريا و خودش هم از منطقه خناسر در حلب جنگيد. البته يک ماه طول کشيد تا توانست اين محاصره را بشکند. حاج قاسم در اين مدت يک ماه از منطقه بيرون نرفت، چرا؟ ميدانست با رفتنش همه منطقه ميفهمند حاج قاسم رفته، روحيهشان را از دست ميدادند و ممکن بود منطقه فرو بپاشد.
** عشق به ولايت!
ما نميتوانيم حاج قاسم را يک انسان دست نيافتني قلمداد کنيم. نه! حاج قاسم هم يک آدم معمولي بود، منتهي ما نديديم که گناه بکند. تمام زندگياش برنامهريزي داشت. همه را دور خودش جمع ميکرد. ژنرالهاي ارتش سوريه عين پروانه دورش ميچرخيدند؛ همينطور بچههاي حزبالله لبنان و بسيجيهاي سوريه يا در عراق وقتي ميرفت حشدالشعبي. او يک انسان کامل در خدمت دين بود. ايشان ميگفت که وقتي من خسته ميشدم، افسرده ميشدم، ناراحت ميشدم، ميرفتم پيش حضرت آقا، روحيه ميگرفتم و واقعاً هم اين گونه بود. هيچ کاري را بدون اجازه حضرت آقا انجام نميداد.
** در گلزار شهداي اصفهان
در مورد روحيه شهادت طلبي ايشان اين اواخر ديگر مثل ميوهاي که ميرسد اين ديگر رسيده بود. خودش ديگر علاقه داشت به دوستان شهيدش بپيوندد؛ نه از اينکه خسته شده باشد، نه! اصلاً حاج قاسم خستگي را خسته ميکرد، اينقدر تلاش ميکرد، امروز اينجا، فردا آنجا، همه جا ميرفت تا بتواند فرمانهاي حضرت آقا را روي زمين پياده کند. اما منتهياليه آرزوي حاج قاسم شهادت بود و دوست داشت به آن برسد. خيلي از دوستانش هم شهيد شده بودند که در فراغ آنها بعضي مواقع ما ميديديم مينشست گريه ميکرد.
حاج احمد کاظمي را خيلي دوست داشت، من يک شب رفتم گلزار شهداي اصفهان عادتم بود هر وقت ميرفتم آنجا يک فاتحهاي براي شهيد حسين خرازي وشهيد احمد کاظمي و شهيد قاضي که در کنار هم هستند ميخواندم، ديدم يک نفر روي قبر احمد افتاده است بشدت با صداي بلند گريه ميکند، هيچ کس هم نيست، من نشستم آنجا، يکدفعه بلند شد برود، ديدم حاج قاسم است، مثل ابر بهاري براي شهيد کاظمي گريه ميکرد.
** پيرو امر ولايت
حاج قاسم خودش گفت من هر وقت دلم ميگرفت ميرفتم پيش حضرت آقا روحيه ميگرفتم. من شک ندارم که از آقا هم اگر بپرسي هر وقت دلتان ميگرفت چه ميکرديد، ميگفت: حاج قاسم را که ميديدم دلم باز ميشد. حاج قاسم اينگونه بود. در سخت ترين شرايط ميرفت و دستورات حضرت آقا را اجرايي ميکرد. تمام دنيا گفتند بشار بايد برود، حضرت آقا حاج قاسم را فرستاد گفت نگهش دارد، همهي دنيا حرفشان انجام نشد ولي فرمان حضرت آقا با دست حاج قاسم اجرايي شد و الان بشار هست.
** آمريکاييها نفهم بودند که دست به اين ترور زدند
باور کنيد آمريکاييها اگر ميدانستند که اين غوغا در منطقه به وجود ميآيد اين کار را نميکردند. اشراف اطلاعاتي نداشتند، شناخت نداشتند، نفهم بودند که اين کار را کردند چون شهادت حاج قاسم واقعاً ضررش براي آمريکاييها خيلي بيشتر بود تا حضورش. در منطقه چه اتفاقي افتاد؟ ديديد در بغداد چه غوغايي به پا شد، چه خبر شد، کجاي تاريخ اينها را داشته است؟ اين ثمره خون شهيد است؛ در ايران چه غوغايي به پا شد؟ انسجامي که به وجود آمد، شما يادتان هست قبل از اينکه حاج قاسم شهيد شود بچههاي حشدالشعبي را در عراق منزوي کرده بودند، چه اتحادي در کشور خودمان به وجود آمد. اينها از اثر خون شهيد است. زدن پايگاه عينالاسد خيلي کار سنگيني بود، آيندگان خواهد فهميد، الان ما داخلش هستيم، متوجهاش نيستيم، شما بياييد تعداد زيادي موشک به مقر بزرگ آمريکاييها بزنيد و تعدادي از آنها را بکشيد و زخمي کنيد؛ اين کجاي تاريخ سابقه داشته است؟ از جنگ جهاني دوم تا به حال بيسابقه بوده است. اين تظاهراتي که جمعه گذشته در عراق انجام شد بينظير بود. واقعاً اين از برکت خون شهيد حاج قاسم سليماني است. من گفتم اگر خودش ميبود ده سال طول ميکشيد تا بتواند چنين انسجامي به وجود بياورد، شهادتش باعث اين کار شد.
** بچهها حاج قاسم آمده!
در همان منطقه خناسر صبح زود هوا تاريک، روشن بود، اذان را گفتند، ايشان نماز را خواند، گفت:«حاج محمود بيا برويم» گفتم: کجا؟ گفت: «خناسر» گفتم: «خناسر؟دشمن هنوز آنجاست، نصفش ما هستيم و نصفش دشمن!» گفت:« نه، بيا برويم، ميترسي؟» گفتم: «نه! چه ترسي؟ بيا برويم.»
رفتيم سوار ماشين شديم، دو نفري رفتيم، گفت: «راه را بلدي؟» گفتم:« بله، راه را بلدم.» رفتيم در خناسر، اين بچههاي حشدالشعبي آنجا را تصرف کرده بودند، اما از اين طرف و آن طرف تير ميآمد، حاج قاسم بدون اعتنا به اين تيرها سراغ بچههاي حشدالشعبي رفت، آنها تا حاج قاسم را ميديدند انرژي گرفتند؛ با صداي بلند به همديگر خبر ميدادند؛ بچهها حاج قاسم آمده!، حاج قاسم آمده!حاج قاسم ميآمد يک سري ميزد خدا قوتي به آنها ميگفت، همين وجود و حضور حاج قاسم باعث ميشد روحيه بگيرند و بروند و آن جاهايي که دشمنان هستند را زودتر تصرف کنند.
** عکس با کودکان نبل و الزهراء
جزء نخستين نفراتي که آمد در شهرکهاي نبل و الزهراء خود حاج قاسم بود. به من گفت: « حاج محمود برويم نُبُل؟» گفتم:«برويم.» از لابه لاي درختان زيتون سوار شديم، عکس هايش را هم دارم، سوار شديم رفتيم نُبُل، اين مردم نُبُل و الزهراء که سالها در محاصره بودند، وقتي فهميدند ايرانيها آمدند باورشان نميشد که حاج قاسم هم در بين ايراني هاست. شنيدند که حاج قاسم آمده است، من نميدانم که چگونه يکدفعه تمام مردم نُبُل فهميدند که حاج قاسم آمده است.
ميآمدند و ميگفتند: حاج قاسم کجاست؟ حاج قاسم کجاست؟ علاقه داشتند که او را ببينند و با او عکس بگيرند، او هم در خانهها، در کوچهها دست روي سر دختران کوچک و پسربچههاي کوچک ميکشيد، به آنها شيريني و شکلات ميداد، گويي همه ي دنيا را به آنها داده باشي؛ اين فرق بين يک ژنرال ايراني با يک ژنرال آمريکايي است که شبانه دزدکي با هواپيماي چراغ خاموش بيايد به يک منطقه سر بزند. اين تفاوت يک فرمانده مردمي و جاي گرفته در قلب مردم با يک فرمانده ارتش متجاوز است.
** تشويق دو برابري!
من يادم است در جنوب حلب بچههاي توپخانه خيلي خوب کار ميکردند، من از فرصت استفاده کردم، آمدم گفتم:«حاج قاسم!» گفت:« بله.» گفتم: «اين بچههاي توپخانه چندين شبانه روز اينجا بيدار بودند، چند ماه هم هست خانه نرفتهاند.» گفت:«خُب؟» گفتم:«در صورت امکان حالا که الحمدلله در منطقه فتح بزرگي حاصل شده، اين رزمندگان تشويق شوند.» گفت:«پيشنهادت چيست؟» گفتم:«پنج نفر را با همسرانشان به کربلا بفرستيم.» گفت:«بنويس اين را به من بده!» من سريع اين را نوشتم به او دادم، نوشت: ده نفر از آقاياني که ايشان ميگويد با همسرانشان بروند، من نوشته بودم پنج نفر، او نوشت ده نفر، ده نفر را هم با هواپيما به زيارت کربلا فرستادند و برگشتند.
بازار