نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
سیاسی

کنایه سنگین تاجیک به «بازی‌پیشگان تئاتر سیاسی»

منبع
اعتماد
بروزرسانی
کنایه سنگین تاجیک به «بازی‌پیشگان تئاتر سیاسی»

اعتماد/ محدرضا تاجيک از تئوريسين‌هاي جريان اصلاحات نوشت: اين بسيار بازي‌پيشگان تئاتر سياسي، در تابلوي جامعه‌ي خود همواره حقايقي ناجور مي‌بينند و مي‌يابند، و مرز ميان نگاه و فهم خود و واقعيت‌هاي آدميان، جامعه و وقايع اتفاقيه را ناديده مي‌گيرند و بدين‌سان نقش و نقاشي منظر و نظر خود را همان واقعيت/حقيقت مي‌پندارند و تحليل‌شان جز تراوشات ذهني و خانه‌تکاني خانه‌ي خيال و وهم خودشان نيست.

محدرضا تاجيک در يادداشتي با طرح اين سوال که بسياري از بازي‌پيشگان عرصه‌ي سياست و قدرت امروز ايران چگونه با جامعه و جهان اطراف خود رابطه‌ي شناختي برقرار مي‌کنند؟ مباحثي را در اين خصوص توضيح داده است. مشروح اين يادداشت را در ادامه مي‌خوانيد: 

يک
نيچه در يکي از مکتوبات خود مي‌نويسد: «اين نکته را از خيابان برگرفته‌ام. از يکي از مردمان عادي شنيدم که مي‌گفت: «فلاني مرا فوري شناخت.» و من با خود انديشيدم که برداشت مردمان عامي از شناخت چيست؟ و مرادشان از به‌کارگيري واژه‌ي «شناخت» چه مي‌تواند باشد؟ در واقع، براي ايشان شناخت چيزي نيست جز تحويل آن‌چه در نظرشان غريب است به چيزي آشنا. وليکن در مورد ما فيلسوفان چطور؟ آيا به‌راستي هنگام به‌کارگيري واژه‌ي شناخت، معنايي بيش‌تر از آن‌چه مردمان در نظر دارند بر آن منظور مي‌داريم؟ زماني چيزي براي‌مان آشناست که بدان عادت کرده باشيم و از برخورد با آن دستخوش تحير نشويم و براي‌مان روزمره شده باشد، روشي باشد که با آن پيوند خورده‌ايم و خلاصه اين‌که، به مدد آن، احساس راحتي مي‌کنيم.» بر اساس اين ديدگاه نيچه، «شناخت» در نزد مردم عادي به معناي تبديل چيزي ناآشنا، به چيزي آشنا است. به بيان ديگر، مردم به هنگام صحبت از «شناخت» به تفسير تجربيات‌شان مي‌پردازند و آن‌ها را چنان مي‌پرورانند که در قلمروي فهم روزمره و عادي‌شان جاي گيرد. در اين رويکرد نيچه دو نکته جلب نظر مي‌کند: نخست، اين‌که براساس ادعاي او، «آشنايي» مي‌تواند يکي از مشخصه‌هاي تعريف واژه‌ي «شناخت» از ديدگاه مردم عادي باشد. از اين رو، نيچه به‌طور ضمني اين نکته را تاييد مي‌کند که مي‌توان براساس نقش يک کلمه در زندگي (و يا کاربردهاي) روزمره، به درک معناي آن کلمه نائل شد؛ و اين يعني براي تحليل معنايي يک کلمه، بايد به چگونگي کاربرد آن در بين مردم اهميت داد. موضوع دوم اين‌که نيچه مدعي است که فيلسوفان نيز از اين وضعيت مستثنا نيستند. بر اين اساس، هنگامي که فلاسفه از شناخت مي‌گويند (و يا اين واژه را به کار مي‌گيرند)، همچون سايرين در تلاش‌اند تا چيزي را که در نظرشان ناشناس مي‌آيد، با عباراتي آشنا شرح دهند. اين‌گونه است که نيچه ما را به بررسي اين احتمال دعوت مي‌کند که شايد فلاسفه نيز همچون ساير مردمان، در واقع بيش از آن‌که درصدد دستيابي به «شناخت» از جهان پيرامون‌شان باشند، مي‌خواهند در جهان احساس راحتي کنند. (پيتر سجويک، دکارت تا دريدا، صص ۲۷-۲۸)

دو
اکنون برگرديم به پرسش آغازين و ببينيم بسياري از بازي‌پيشگان عرصه‌ي سياست و قدرت امروز ايران چگونه با جامعه و جهان اطراف خود رابطه‌ي شناختي برقرار مي‌کنند؟ چگونه چيزها را مي‌شناسند و اين شناخت تا چه اندازه معتبر است؟ حکايت «شناخت» بسياري از اين بازي‌پيشگان سياسي، حکايت نقاشي آن نقاش از معشوقش است که تلاش داشت معشوقش شبيه نقاشي‌اش شود نه بالعکس. شناخت آنان از واقعيت‌هاي جامعه و جهان، در واقع، دلالت‌دادن به امر «آشنا» در فضاي گفتماني و ذهني خودشان است. آن‌چه مي‌شناسند جلوه‌هاي همان امر آشنا است، لذا تمايز و تفاوت ميان آن‌چه مي‌شناسند و آن‌چه مستقل از شناخت آنان است، از زمين تا آسمان است. جامعه همواره يک جهان «واقعي» مستقل از شناخت آنان است. به بيان ديگر، جامعه يک جهان «جَلي» مستقر بر پايه‌ي ادراکي آنان است. هيچ تناظر واقعي و مستقيمي ميان شناخت آنان و جامعه وجود ندارد، پنداري واقعيت‌هاي جامعه هيچ ويژگي بنيادين و يا منفردي ندارند و دقيقا همان‌طوري «هستند» که توسط آنان ادراک مي‌شوند. آن‌چه «مسئله» مي‌شود همان است که ادراک آنان آن را به‌مثابه «مسئله» مي‌شناسد و مي‌نامد. شناخت آنان از طريق مفاهيم مجرد و ذهني پيش مي‌رود و قصد تعيين طبيعت واقعيت يا واقعيتِ واقعيت را دارد، البته با اين پيش‌فرض که طبيعت تعيين‌شده‌ي مذکور با اين مفاهيم جور درمي‌آيد. شناخت آنان همواره با نوعي داوري در مورد نسبت ميان مفاهيم ذهني‌شان و آن‌چه مفهوم‌دهي مي‌کنند آغاز مي‌شود. با «حالات چيزها» کاري ندارند و تلاش نمي‌کنند مفاهيم و تعاريف خود را با تامل و تعمق در آنان حاصل کنند. به بيان ديگر، مفاهيم خود را از اشتغال با جامعه و جهان مادي و انضمامي توليد نمي‌کنند. شناخت آنان مبتني بر اصول نخستين و ثابت، و عمدتا مبتني بر «است» است نه «و» -يعني شناخت آنان مبتني بر ارتباط‌ها و پيوندها و اتصالات ميان متغيرهاي گوناگون نيست، و اگر هم به حالات چيزها توجه مي‌کنند، آن‌ها را امري واحد و کلي مي‌بينند، نه امري کثير و در سيلان. به ديگر سخن، حالات چيزها را چيزهاي معيني مي‌پندارند. غافلند از اين‌که هر واقعيت جامعه مجموعه‌اي از خطوط و ابعاد است که به يکديگر تقليل‌پذير نيستند. غافلند از اين‌که واقعيت‌ها را نمي‌توانند از رهگذر مفاهيم ذهني خود درک کنند، چراکه همواره پشت سر آنان و يا در لحظه‌اي که توجهي ندارند رخ مي‌دهند. غافلند از اين‌که هر واقعيت يک «شدن» است و شدن دال بر جمع کثيري از رخدادهاست و با چگونگي چيزها تعيين نمي‌شود، يا ريشه در حالات معيني از امور يا چيزها ندارد. از تحليل همسازي اجسام و نيروهاي متفاوت و نامتجانسي که متقابلا بر هم اندرکنش، نسبت و هم‌نشاني دارند، عاجزند. منطق «باهم-عملگري» عناصر مختلف را درک نمي‌کنند. از فهم اين‌که يک واقعيت «همواره يک ميانه» است، يک فلات که از عناصر متکثر تشکيل شده است، عاجزند، لذا نمي‌پذيرند که سوبژکتيويته آنان نيز، هم ناشي و هم متشکل از تکثر خطوط شدن است، درست به همان صورت که پوست متشکل از منافذ، غشاها و سطح پيوندي است.

سه
اين بسيار بازي‌پيشگان تئاتر سياسي، در تابلوي جامعه‌ي خود همواره حقايقي ناجور مي‌بينند و مي‌يابند، و مرز ميان نگاه و فهم خود و واقعيت‌هاي آدميان، جامعه و وقايع اتفاقيه را ناديده مي‌گيرند و بدين‌سان نقش و نقاشي منظر و نظر خود را همان واقعيت/حقيقت مي‌پندارند و تحليل‌شان جز تراوشات ذهني و خانه‌تکاني خانه‌ي خيال و وهم خودشان نيست. به ديگر سخن، آن تصاوير ناجوري که در قاب و قالب تحليل واقعيت‌ها قرار مي‌دهند و به بازار افکار عمومي عرضه مي‌دارند، در واقع، همان حقايق جور و منطبق با نقش‌هاي خيالين و فانتزي آنان هستند. مي‌گويند روزي ويتور امانوئل سوم، واپسين پادشاه ايتاليا، به اقتضاي مقام سلطنتش، به افتتاح يک نمايشگاه نقاشي ناچار شد. او که انسش بيش‌تر با مسائل نظامي بود و با عالم نقاشي چندان اهليتي نداشت، پيش روي تابلويي ايستاد. روستايي، لميده بر دامنه‌ي کوهي، تصوير شده بود. ملتزمان رکاب همه منتظر فرمايشي ملوکانه بودند. بيچاره شاه اندکي تامل کرد. ذهن خالي را کاويد و بالاخره به عذابي اليم پرسيد، «جمعيت اين روستا چقدر بوده؟» انگار پادشاه به يکي از اصول بديهي رابطه‌ي انسان و آثار هنري وقوفي نداشت. حکايت اين بازي‌پيشگان سياسي ايراني نيز، دقيقا حکايت پادشاه ايتاليايي است. اينان نيز، شيشه‌ي کبودي پيشِ چشمان‌شان نهاده‌اند، و هر بي‌رنگي را اسير رنگ خود مي‌کنند، فهمي محصور و معيوب، و نگاهي غرض/مرض‌آلوده دارند، چشم‌شان خانه‏ي خيال است و عدم، لذا نيست‌ها را هست، و هست‌ها را نيست مي‌بينند، در آيينِ شناخت‌شناسي خود –به بيان جامي در «سبحه‏الابرار»- گاه بر راست مي‌کشند خط گزاف، گاه بر وزن مي‌زنند طعن زحاف، گاه بر قافيه کان معلول است، گاه بر لفظ که نامقبول است، گاه نابرده سوي معني پي، خرده مي‌گيرند ز تعصب بــر وي. در يک کلام، اين«دانايان کل» چون به شناخت جامعه مي‌آغازند، جامعه و واقعيت‌هاي آن را هم‌چون آن اسبِ داستان مولانا، يکي‌شان گوشش را سخت مي‌پيچد، ديگري‌شان زير کامش لختي مي‌جويد، سومي‌شان در نعل آن سنگي مي‌کاود، و چهارمي‌شان در چشمش رنگي مي‌بيند، و نهايتا، با هدف تصديق و تفهيم و تحميل يافته‌ها و تافته‌هاي شناختي خود جنگي برپا مي‌کنند و عمارت‌ها ويران. در نزد بسياري از اينان، بيش و پيش از آن‌که «واقعيت‌ها» مهم باشند، فانتزي‌ها مهم هستند. اميال شناختي آنان محصول فانتزي‌هايي است که دارند. اين فانتزي‌هاست که ابتدا به آنان مي‌آموزد به چه ميل کنند و چگونه براساس ميل‌شان واقعيت‌ها را بنگرند و بفهمند و تحليل کنند. در همين فضاي فانتزي است که از باغ شناختي اينان هر لحظه بري مي‌رسد، تازه‌تر از تازه‌تري مي‌رسد، اما از آن‌جا که اين «بر»ها و «تازه»ها همه آفت‌زده و به انواع و اقسام اغراض و امراض بصري و ادراکي و احساسي و اعتقادي و سياسي و… آلوده‌اند، کريه‌ترين چهره‌ي خشونت را به‌نمايش مي‌گذارند و از واقعيت‌هاي کشته‌شده پشته مي‌سازند، يا به بياني ديگر، واقعيت‌ها را موضوع و مشمول «ورنم‌نهادن» تحليل‌گر/تحريف‌گر مي‌کنند، و او انبو‌ه‌انبوه واقعيت‌ها را مي‌کُشند، زير خاک مي‌نهد و بر روي خاک‌شان گل و رياحين مي‌رويانند. در حمايت از فرآوردهاي شناختي ابطال‌شده‌ي خود، جنگ‌ها به‌راه مي‌اندازند، زيرا در شناخت خود سخت اسير «پيش‌داوري تأييد» هستند، يعني به پذيرش اطلاعاتي که باورهاي آنان را تأييد مي‌کند و طرد اطلاعاتي که باورهاي آنان را نقض مي‌کند، گرايش دارند. اگر عقل براي توليد قضاوت‌هاي درست طراحي شده باشد، در اين‌صورت، به‌دشواري مي‌توان خطاي طراحي‌اي را تصور کرد که از «پيش‌داوري تأييد» جدي‌تري باشد. مرسير و اسپربر مي‌گويند موشي را تصور کنيد که مثلِ ما فکر مي‌کند. چنين موشي اگر «متمايل باشد به تأييد باور خود مبني‌ بر اين‌که هيچ گربه‌اي پيرامونش وجود ندارد»، به‌زودي خوراک گربه‌ها خواهد شد. «پيش‌داوري تأييد» آدم‌ها را ترغيب مي‌کند به طرد شواهد مربوط به تهديدهاي جديد يا کم‌تر مورد توجه، يعني معادل انسانيِ گربه‌هاي محيط پيرامون، و از اين لحاظ اين پيش‌داوري ويژگي‌اي محسوب مي‌شود که گزينش در فرايند تکامل بايد در تضاد با آن صورت گيرد. مرسير و اسپربر اصطلاح «پيش‌داوري طرف خودم» را ترجيح مي‌دهند. آن‌ها مي‌گويند انسان‌ها به‌طور تصادفي زودباور نيستند. ما در رويارويي با استدلال فردي ديگر، در تشخيص نقاط ضعف کاملاً ماهريم. تقريباً هميشه، ديدگاه‌هايي که مشکلات‌شان از چشم ما پوشيده مي‌مانند ديدگاه‌هاي خودمان هستند. افزون بر اين، اين بازي‌پيشگان سياسي، اسير پديده‌اي هستند که اسلومان و فرنباخ آن را «توهم ژرفاي تبييني» مي‌نامند: آن‌چه آنان باور دارند که مي‌دانند به‌مراتب بيش از ميزان واقعي دانسته‌هاي‌شان است. از ديدگاه اسلومان و فرنباخ، اين امر در حوزه‌ي سياسي است که ما را با مشکل روبه‌رو مي‌کند. کشيدن سيفون دستشويي بدون اين‌که بدانم چگونه کار مي‌کند يک چيز است، طرف‌داري از (يا مخالفت با) قانون منع مهاجرت بدون آن‌که بدانم درباره‌ي چه صحبت مي‌کنم چيز ديگري است. اسلومان و فرنباخ به نظرسنجي‌اي اشاره مي‌کنند که در سال ۲۰۱۴ انجام شد، کمي پس از آن‌که روسيه منطقه‌ي تحت حاکميت اوکراين، يعني شبه‌جزيره‌ي کريمه، را ضميمه‌ي‌ خاک خود کرد. از پاسخ‌دهندگان پرسيده شد از ديدگاه آن‌ها آمريکا چگونه بايد واکنش نشان دهد، و هم‌چنين آيا آن‌ها مي‌توانند اوکراين را روي نقشه مشخص کنند. هر چقدر آن‌ها اوکراين را بر روي نقشه دورتر از محل واقعي‌اش مشخص مي‌کردند، با احتمال بيش‌تري از مداخله‌ي نظامي پشتيباني مي‌کردند. (پاسخ‌دهندگان آن‌چنان در مورد مکان جغرافيايي اوکراين نامطمئن بودند که ميانه‌ي حدس‌ها ۱۸۰۰ مايل با مکان واقعي فاصله داشت، تقريباً فاصله‌ي بين کي‌يف تا مادريد.)

چهار
مشکل، البته به همين‌جا ختم نمي‌شود. زيرا زماني‌که اين بازي‌پيشگان سياسي عزم شناخت مشکلات جامعه و علاج آنان مي‌کنند، هم‌چون آن اطبايي که حبل‌المتين از آنان نام مي‌برد، هرکدام در باب تشخيص مشکل و مسئله و تدبير آن نسخه‌هاي متفاوتي مي‌نويسند. همان‌گونه که يک‌صد سال پيش چنين کردند و علماي طبيعت، بيماري را «قوت روساء» و مداوا را «مقاومت با اين قوه‌ي جابره» شناختند. روشنفکران سياسي مرض را «عبوديت و بندگي» رعايا و علاج را «حريت و آزادگي» آنان دانستند. حکما بيماري را «قدرت بزرگان» و شفا را «اقتدار ملت» دانستند. علماي حقوق مرض را «غلبه‌ي زور و تسلط» و مداوا را «غلبه دادن شريعت و قانون» دانستند. الهيون مرض را «شرکت بزرگان در جبروت خداوند» و علاج را «توحيد نمودن و اختصاص جبروت و عظمت… به باري جل جلاله» يافتند. ادبا بيماري را «جهل و ناداني» و علاج را «انتشار علم و ادب» تشخيص دادند. اخلاقيون مرض را «سوء اخلاق روساء» و علاج را «اصلاح اخلاق ملت و روساء» شناختند. آزادي‌طلبان درد را «به بند کشيدن رقاب ملت» و دوا را «سر باز زدن از ذلت و بندگي» يافتند. کملين مرض را «استعلاي روساء» و علاج را ذليل کردن متکبران دانستند. فداييان درد را «حب حيات» و دوا را «ميل به مردن و راحت ابدي» تشخيص دادند. انسان‌دوستان بيماري را «خودپرستي» و دارو را «نوع‌دوستي و ترجيح منافع عمومي بر فوائد شخصي» شناختند. شجاعان بيماري را «جبن و خوف» و علاج را «قوت قلب» دانستند. مصلحان مرض را «تزلزل» و علاج را «اطمينان و امنيت» دانستند، و سوسياليست‌ها مرض را «متابعت اقوال اشخاص» و علاج را «استشاره» يا مشورت تشخيص دادند. و بالاخره، بسياري از بازي‌پيشگان سياسي آن‌زمان، هم‌چون «جهل‌مند» حکايتِ ملکم‌خان، مشکل ديدي نديدي. ملکم‌خان حکايت مي‌کند: جهل‌مندي را ديدم که با جمعي از خواص مرده خويش در محفلي نشسته و به اداي مراسم عدالت و به تعليم فرايض شريعت اشتغال دارد. تاجري که آثار امانت و ديانت بر ظاهر احوالش مترسم بود وارد مجلس شده با کمال عجز و با نهايت خضوع بنا کرد با جهل‌مند مرشد گفت‌وگو کردن. چون سخن ايشان به اباطله و اطناب انجاميد به احتياط تمام نزديک شدم و بي‌آن‌که مرا ببينند گفتار ايشان را در دفترم ثبت کردم.


تاجر گفت: «به سر مبارک شما اگر لازم نداشتم اظهار اين مطلب را هرگز نمي‌کردم. تا وقتي که اين پانصد تومان را نزد سرکار امانت گذاشتم به هيچ وجه احتياجي نداشتم، اما چندي است که اوضاع بنده بسيار پريشان شده است و اگر الان اين امانت را لطف نفرماييد به‌کلي رسواي شهر خواهم شد…»

جهل‌مند گفت: «استحصال مواد منال را که مصباحي است از فروغ معاني بر تقطيع مقاصد عقبي مکون نمي‌توان ساخت، زيرا که هر بسيط را صداعي لايح و هر بصير را مطلع لامع واجب است.»

تاجر گفت: «فرمايش همه مربوط و صحيح است، وليکن بنده زياده معطل هستم. بفرماييد امانت بنده را بياورند.
جهل‌مند گفت: «هاديان ديانت دفاع سوانح را از نوايب فوايد شمرده‌اند و به فحواي المرحوم مراجع من الضلات هميشه تکذيب شهود بر معارف صوامع محامد طبايع بوده است، والا چرا بايد ارواح صواعق بر تحديد دهور منجمد و منقسم باشند. والکلام افضل من الکنفذ الموانع. پس شما واجب است که رجم سفاهت را بر نجم سعادت و تذکار مناقب مرجح سازيد.»

تاجر گفت: «آقاي من، من که نيامدم مسائل حکمت بشنوم. مرا چرا اين قدر معطل مي‌گذاريد؟»
جهل‌مند گفت: «اعتقاد معارج در مطرح مدارج خلاف شرط ثواب است و به حکم من اغتس اموالکم فهو طالع الصالحون رکوب شهدا را در حوزه انضباط مکشوف ساخته‌ايد که تجرد حقوق…»
تاجر گفت: «چه مي‌گويي اي مرد عزيز؟ از صبح تا به حال مرا معطل داشته‌ايد که چه؟ امانت مردم را پس‌دادن اين همه طول و تفصيل نمي‌خواهد زود بگوييد پول مرا بدهند بروم پي کارم.»
جهل‌مند گفت: «من نشرد علي الجعل و قد صدعت علي السهل. روايج نصايح را مستمع باش که حکما گفته‌اند…»

تاجر گفت: «تف بر قبر پدر هر چه حکيم است! اين چه بازي است که براي من در آورده‌ايد؟ مردم نيامده‌اند سخريه شما بشوند.»
جهل‌مند گفت: «تعسير تغيير کردگار واحد که سطوح فتوح را به حکم ما اخذتم من العباد و قدلکم متاع قليل الجليل، را بر يد محققين مفوض فرموده‌اند.»

تاجر گفت: «مردکه، اين حرف‌ها چه چيز است؟ مي‌خواهي با اين جفنگ‌هاي شرعي بي‌معني امانت مرا بالا بکشي؟ به حق خدا تا دينار آخرش را نگيرم دست‌بردار نخواهم بود.»

جهل‌مند گفت: «تکذيب تهمت را بر انکار اسناد منقطع ساز. والله جزيناک و عطيناک حد شرعي کثيرا و شديدا.»
تاجر گفت: «مردکه! تو راستي ديوانه شده‌اي. دماغت ناخوش است. حرف حسابي تو چه چيز است؟ چرا پول مرا پس نمي‌دهي؟»

جهل‌مند گفت: «اي سگ ملعون، اي خبيث لعين، تو به مقياس خازن شريعت بي‌ادبي مي‌کني؟ تو با انوار منبع جهالت تصريف تهمت مي‌نمائي؟ بزنيد اين کافر شنيع‌الاصل را. اغضبوا و ازجرو اين مرتد جهنم الزاد را.»

تمام مرده‌مرشدها از هر طرف با قهر تمام هجوم آوردند و مقصر بي‌گناه را خون‌آلود و قريب به هلاکت از مجلس بيرون کردند. بي‌چاره تاجر هر چه داشت بر سر ادعاي خود خرج کرد، وليکن هر جا که رفت مطعون و مردود به جز حد شرعي چيزي عايدش نشد (مجموعه خطي رسائل ميرزا ملکم خان، رساله شيرين، کتابخانه مرکزي دانشگاه تهران، شماره ۳۲۵۷۰، ۱۲۹۵).

پنج
امروز، انسان و جامعه‌ي ايراني بيش و پيش از هر زمان از نتايج نظري و عملي چنين رويکرد «شناخت‌شناختي» رنج مي‌برد، و بيش از هر زمان «واقع‌نگرايي/گرايي» اصحاب تصميم و تدبير را طلب مي‌کند. به بيان ديگر، انسان و جامعه‌ي ايراني بيش از هر زمان از اين بازي‌پيشگان سياسي مي‌خواهد:

يک) در شناخت‌شناسي خود، تاثير پيشافرض‌هاي ذهني را به حداقل برسانند، زنگار از رخ آيينه‌ي ذهني خود برگيرند و آن را غماض کنند.
دو) آن مو که از «غير» پيش چشم دارند، و زان جهت گوهر انديشه‌ي ديگران را همچو يشم مي‌بينند، از جلوي چشمان‌شان بردارند.
سه) به عقل منفصل اعتماد کنند و در شناخت خود فرآوردهاي شناختي آنان را لحاظ کنند.
چهار) دوبيني و لوچي خود را علاج کنند تا هر واقعيت‌ جامعه را دو نبينند.


پنج) خود را از فضاي حاد-واقعيتِ خودساخته/پرداخته رها کنند و بازنمايي‌هاي ذهني خود را به‌جاي واقعيت‌ها مصرف و خرج نکنند.
شش) در قبال مشکلات واقعي جامعه مسئوليت‌پذير باشند و فرافکني‌هاي مرسوم و معمول بپرهيزند، تا با بياني حبل‌المتيني: اين وطن دردمند که هم سمت مادري و حقوق تربيت بر ذمه‌ي ما دارد، هم مريض و نالان است و در مشکلات خود غلطان، هم بيچاره و درمانده، جسمش غرقه‌ي درياي مصائب و معايب است و زخم‌هايش از ستارگان افزون، بيش از اين رنج نکشد.
هفت) زيستي در جهان جامعه داشته باشند، از برج‌هاي عاج منظري و نظري خود فرود آيند و ببيند آيا همه‌جا همان رنگ است.
هشت) با طبيعت بحران‌زايي و بحران‌زي‌ خود فاصله بگيرند، و مجالي بدهند تا مردم اندکي وضعيت غيراضطرار و غيراستثناء را تجربه کنند.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره