نماد آخرین خبر

سرمقاله وطن امروز/ مسعود ریپورتر؛ در بود و نبود «بهنود» قلم‌دوش همایونی

منبع
وطن امروز
بروزرسانی
سرمقاله وطن امروز/ مسعود ریپورتر؛ در بود و نبود «بهنود» قلم‌دوش همایونی
وطن امروز/ «مسعود ريپورتر؛ در بود و نبود «بهنود» قلم‌دوش همايوني» عنوان يادداشت روز روزنامه وطن امروز به قلم محمدمهدي تقوي است که مي‌توانيد آن را در ادامه بخوانيد: اولي را بامداد نام داد و دومي نيما. دختر و پسري از دو ازدواج سه طلاقه. اولي بامداد، چون شاملو به آن مشهور بود و بهنود از قال و منقال روشنفکري او خشنود. ذلت و لذت بي‌وزني تجدد را خوش‌تر مي‌داشت تا ملال هيهات جلال از «غرب‌زدگي». شاعر بي‌وزني، نوچه داريوش همايون را پر داده بود از بيم حوضخانه سنتي مسجد سمت مستراح فرنگي همايوني. بر آن بود که «اگر دو نام ايراني- از روزگار ما - در خاطره تاريخ بماند، يکي احمد شاملوست». دومين ماندگار هم لابد نيما که الحق اين يکي را «اناالحق» گفتن سزاوار بود و ماندني‌تر «افسانه»‌اي بود از اولي در ياد «آدم‌ها». «آي آدم‌ها»ي يوشيج پيچيده در دل تاريخ و «آي عشق» شاملو پيچکي آويخته در خلوت آدمي. گفت: تا آدميت نباشد عشق که چه؟ تازه! اگر سرود نيما را بامداد سپيدگويي دانيم، شاملو مي‌شود شامش. به فرض هم آيه «سايه» را عشق است؛ آغاز آدميزادي. چه توفير براي اين متولد 28 مرداد که نه در آدميزادي ماندگاري جست و نه در عشق؟ او که بر هيچ صنم وفا نکرد. قلب بامداد بابا را هم زخم زد با بوالهوسي‌هايش. با لعبت‌بازي‌هاي شمال که وصف وافورش هنوز گل زغال محافل است. با بي‌بي‌سراي لندن و اتاق‌هاي پشتي‌اش با شهرتي جهاني و او همچنان مدعي که: «نورسيده‌ها سهم ما رؤسا»! شهرام همايون، کاسب لس‌آنجلسي هم عُقّش گرفت از اين حراج شرف و ناموس و نوچه داريوش همايون را فاحشه فکري خواند: «بارها با افتخار گفته‌ام «من يک تاجر هستم» اما تاجري که شرافتم را نمي‌فروشم. براي به دست آوردن لقمه‌اي نان، چوب حراج به شرف، ناموس و گذشته افتخارآميز خود و نياکانم نمي‌زنم. من هم مي‌توانستم براي اينکه تبديل به تحليلگري بين‌المللي شوم به آن حراجکده‌هاي شرف و ناموس بروم اما نرفتم چون فاحشه فکري نيستم... به نظر من افرادي مثل «صادق صبا» و «مسعود بهنود» که براي به دست آوردن مناصبي در بي‌بي‌سي فارسي، دست از عقايد خود برداشتند و بهائي شدند، نان به نرخ روزخور هستند... امثال صادق صبا و مسعود بهنود بهائي هم نشدند بلکه براي حفظ جايگاه و سمت خود دست به اين اقدام زده‌اند. خدا مي‌داند فردا به چه کيشي دربيايند. ياران عزيز! من از اين فاحشه‌هاي فکري گله‌اي ندارم، مخاطب من شما هستيد... بياييد نگذاريم بار ديگر تاريخ تکرار شود و آينده کشورمان را نان به نرخ روزخورهاي وابسته به دولت فخيمه انگلستان رقم بزنند.» (وبگاه رسمي شهرام همايون، آذر 91) از وقتي عينک دروغين بر چشم مي‌زد در نوجواني، مسخ در نظر آمدن شده بود و نظربازي اما به چه بهايي؟ به هر بها حتي بهائي شدن. اشهد وارو گفتن. مسخ 9‌ شدن به خيال نو شدن. حال بامداد بابا راز بهنودها برملا مي‌کند. در پاتوق جمعي «جني» Geni، شجره خانوادگي را 9 تايي مي‌بندد، به سياق حلقه‌هاي 9 گانه بهائيت که اين 9 خرافي را مرشد صهيونيست از شجره بندگي «کابالا» چيده و در پالان خريتشان چپانده. شاخ و برگ آن شجره سيئه خود حکايت‌ها داشت چون حکايت پرآوازه «شجره»‌اي که پسر به فرياد آمده بود از ده‌ها نسب ديگر با پدر. اينجا اما در شاخه‌هاي در هم لوليده شجره بهائي بهنودها گويي صفحات «تهران مصور» ورق مي‌خورد جلوي چشم: بامداد بابا، 46 ساله قره..‌العين آن بالا، شوهر سابق او و سوگلي‌هاي حاضر و غايب بابا و ناپدري و نامادري و نابرادري... صف شده در زير. به بهاي فروش هر که با او همسر و همسفر، هم‌منقل و هم‌قافله. و ماند اما با ته‌مانده‌هاي طاغوتي که ماندگار نشد. اگر هم به نيما و بامداد چنگ زد از براي نام و ننگ زد. تا امروز دربند نام ماند و بنده نان اين آيينه عبرت «آيندگان». خلاصه! مسعود مفلوکي بود بهنود. طالعش کودتا، افقش کوتاه، باطنش کذاب و ظاهرش کذا و کذا، با آن عينک شيشه‌اي کذايي بر چشم و يک قلاده کراوات پهن درباري با آخرين مد جان‌نثاري. مسعود بهنود نه در روزنامه‌نگاري احمد مسعود شد که جان گذاشت بر سر قلم، نه در آگرانديسمان سينمايي پهلو زد به پهلوي خنجرخورده مسعود کيميايي، نه حتي آن اندازه وجودش بود تا بلکه فروغي يابد دروغي و مجاهده کند در راه نفاق خويش آن سان که مسعود رجوي کرد. دريغا! سري درنياورد از بين مسعودهاي زمانه‌اش. نه اينکه از قلم غماز و دهان گرم، سر پرشيطنت و شامه شيطاني بهره‌اي نبرده بود؛ نه! برده بود اما چه سود که ذاتا باخته بود وخودباخته. همان که آخر در وصف خود خواند، در اعتراف به باختن قافيه غائله مخملين 88: «شکست‌خورده‌اي از طايفه سمحه و سهله.» و اين اسم شب همان طايفه حرامياني است که در خرقه روشنفکري به کاروان حقيقت مي‌زنند؛ طايفه «قلم‌دوشان» همايوني. پتکين آذرمهر، هواخواه شاپور بختيار و وبلاگ‌نويس و روزنامه‌‌نگار تايمز لندن است و جايزه تيغ برانش از شوراي بين‌المللي نشريات و رسانه 2009، حسرت عمري روزي‌نامه‌نگاري خيلي‌ها اما او هم بر آن است که مي‌توان مخالف بودن ولي «قلم‌دوش» هر محفلي نبودن: «بهنود حتي اصلاح‌طلب هم نيست. او «راحت‌طلب» است و مثل آب خوردن دروغ مي‌گويد... من اصلا اينها را روزنامه‌نگار حساب نمي‌کنم. انشاء نوشتن و مصاحبه کردن که روزنامه‌نگاري نيست... اينها مي‌خواهند خودشان مطرح‌ باشند. مي‌خواهند اعتبار غير‌محفلي‌ها را از بين ببرند و خودشان باشند. لازم هم نيست از يک جناح ‌فکري باشند، مهم اين است که «هم‌منقلي» باشند. وقتي مي‌گويم هم‌منقلي تشبيه نمي‌کنم. منظورم از منقل همان منقل است. مهم اين است که کنترل دست اين هم‌محفلي‌ها و هم‌منقلي‌ها باشد. باهم بحث هم مي‌کنند، مناظره هم مي‌کنند، بالاخره يک نمايشي لازم است.» (www.rasanehiran.com ، 14بهمن 91 ) و انصاف را که نمايش را خوب بلد است مسعود ما؛ «ابن‌مشغله‌اي خودنماي هر مکاره»، مادام که مي‌فروشد روحش را و راهش را و رفقا و رؤسايش را. از هفده سالگي در نشر است و در 68 سالگي سخت پرکار. از بيست سالگي به خدمت نوکرخان سلطان پهلوي، اميرعباس هويدا درآمد و در روزنامه اعليحضرت، «آيندگان» دست‌بسته در پيش داريوش همايون نشستي. از آن پس در 50 روزنامه و مجله نقش بازي کرد، 15 کتاب نوشت، بيش از 1200 برنامه راديويي و 100 برنامه تلويزيوني اجرا کرد، چهل و اندي مستند ساخت، در اسرائيل دوره «دروغگويي راستگويي» گذراند و در اغلب سال‌هاي حرفه‌اي سر در آخور بنگاه‌جات فخيمه ملکه. از جمله‌اش همين بي‌بي‌سرا که صادق هدايتش نه حتي حاضر به «شيشکي بستن» پشت ميکروفُن انگلوفون‌ها بود. حال يک دهه‌اي بيش‌تر، صداي او جاي خالي آن شيشکي روشنفکرانه سبز کرده است در بي‌بي‌سي و اوشده مليجک تمام وقت «علياحضرت عفريته»، از صبح علي‌الطلوع در صداي لندن تا بوق سگ. اينش که هيچ، در ويژه‌برنامه نوروز 92 مسافر طبقه دوم اتوبوسي انگليسي شد همراه يک شاهد بازاري و يک جاسوس دوزاري؛ بلور و همداني و خود خوب مي‌دانست طبقه دومش مي‌رود تا هر چه نه بدتر. رفقاي گرمابه و گلستانش مي‌گويند بهنود آدم‌فروش سرش در آخور پهلوي بود که ورق برگشت و او اول کسي بود که ولي‌نعمت‌هاي پيشين را زير اخيه کشاند. پيش‌تر به اميرعباس هويدا مشاورت مي‌داد و از نزديکان محمود جعفريان و پرويز نيکخواه به شمار مي‌رفت اما در روزهاي سرنوشت‌ساز و حساس سال ۵۷ تا خود را از چنگ دژخيمان روزهاي پيش از انقلاب رهاند، عليه جعفريان و نيکخواه شکايت برد. تيزبيني‌‌‌اش در تشخيص مسير باد اينجاست که دست‌مريزاد دارد. اين دو را هدف قرار داد، چه يکي سابقه‌ توده‌اي داشت و ديگري مائوئيست بود. در رژيم سلطنتي يکي از هر ديگري آسيب‌پذيرتر و فروش‌شان نقد‌تر. گذشت و با همان شکايت، آن دو توسط دادگاه انقلاب محاکمه و اعدام شدند و آدم‌فروش به اعتبار اين توانست خود را از آتش انقلاب رهاند. و همچنان مي‌فروشد بد و بدتر! در روز، آنلاين و در بي‌بي‌سي، زنده. آنچنان که عمرش به چک نقد کردن مي‌گذرد. خواه چک بانک روچيلد باشد نزد شعب شهر سفيد لندن يا پروهلوتياي زوريخ، خواه چک‌بانک بهائيان کانادا نزد شعبه دارالعدل حيفا. تازه! در «ديده‌بان» هم ديده در ديده يار به تجربه در سوداي تجارت فردا، آسمان به زمين مي‌دوزد و صورت‌حساب پخش آگهي مي‌فرستد تهران. آلونک هرزگي‌هاي «جيمي سويل» پير، حالا مأواي نظربازي‌ها و ديده‌باني‌هاي توأمان مسعود شده در پيرانه‌سري. خود را ديده‌بان جا مي‌زند بر مطبوعات ايران اما در حقيقت بر همه ايران، تا بگويد: فقط ديده‌بان حقوق هم‌جنس‌بازان و سليطه‌ها نيستند، ما هم هستيم، واچ‌ داگ (سگ نگهبان) ارباب، حاضر و ناظر در خدمت بي‌بي‌سليطه‌هاي عالم، ملکه اما اول چکش پليز! مگر به اعتراف نيامد يار باستاني مشارکت و شريک پروژه تازه بهنود به قريب يک ميليون دلار دريافتي رسانه‌اي از هلند؟ حال که حرف حساب و کتاب آمد، حرف حسابي هم از داريوش سجادي: «... مي‌توان و بايد بر شرارت اين رسانه پير خبيث استعمار بريتانيا لعنت فرستاد و بر صورت اصحابش تف انداخت و در اين صورت چه کسي است که بتواند بر اين واقعيت صحه نگذارد که اصحاب بي‌بي‌سي بر همان مسيري رفتند که پيش‌تر اصحاب مسعود رجوي رفتند و آن پيوستن به اجنبي در جنگ عليه ملت خود است. يکي در سنگر نظامي و ديگري در سنگر رسانه‌!» داريوش سجادي چندي را به حلقه‌نشيني کوهستاني بهنود و ياران در سوئيس گذرانده و نيک باخبر است از پيک‌زدن بهنود به سلامتي راشدان پسر و پدر، حسين درخشان، ابراهيم نبوي، مجيد محمدي، عباس احمدي، احمد سلامتيان و عليرضا نوري‌زاده در آن دوره‌هاي فصلي بنياد دولتي پروهلوتيا، که همانقدر دولتي است که بقيه کانتون‌هاي سوئيسي در گرو بانکداران يهود. او از نزديک ديده است همه آنچه اکنون از اين قلم مي‌تراود. هسته‌اي برگرفته از تخم لق روشنفکري وابسته که دهه‌اي پيش کاشتند تا غولي رسانه‌اي شود روزي براي کشتن حقيقت؛ که شد بي‌بي‌سي پارسي. پارسي‌اش اما انگار بيشتر وامدار پارسيان هند است تا زبان مادري، همانان که سال‌ها خدمت کردند ارباب روچيلدها را در قامت کارگزاران هند شرقي و ارتش استعماري و بانک انگليس و بريتيش پتروليوم و اينتليجنس سرويس و دست آخر، راپورت مي‌دادند در رداي ريپورت. همان که امروز مي‌کند مسعود به سنت قهرمانان زندگي‌اش سِر شاپور ريپورتر و سِر اردشير ريپورتر و امروز چراکه نه: «مسعود ريپورتر!». درد بهنود و بهنودها، درد روشنفکران تاريک‌فطرت، درد بيگانگي بود با هر چه خويشي. خويشتن‌بيني هر چه تمام، چنان بيگانگان فرنگ. همرنگ فرنگ‌شدن گرچه نه همسنگ آن. درد بي‌دردي «ريپورتر»ها، «اردشير»ها و «شاپور»ها. از همه جا باخبراني از خود بي‌خبر. عبدالله شهبازي نقلي نغز از «آلبر ممي» فرنگي دارد در وصف اين «نخبگان» استعمارزده و استحاله‌اي: «اولين اقدام استعمارزده اين است که با رفتن به جلدي ديگر شرايط ديگري کسب کند. در اينجا سرمشقي فريبنده و در دسترس، خود را به او ارائه و تحميل مي‌کند. اين سرمشق استعمارگر است؛ آنکه از هيچ‌يک از کمبودهاي او رنج نمي‌برد، همه حقوق را داراست. از همه خوبي‌ها و سودها و اعتبارها بهره‌مند است و از ثروت و افتخارات و روش‌هاي فني و اقتدار برخوردار! او همان طرف قياسي است که استعمارزده را پايمال مي‌کند و در بند بندگي نگاه مي‌دارد. پس اولين آرزوي استعمارزده اين خواهد بود که خود را به اين سرمشق پراعتبار برساند، تا آنجا که از فرط شباهت با او، در او محو گردد... استعمارزده در پي بهره‌گرفتن از شايستگي‌هاي استعمار‌گر نيست بلکه به نام شخصيت فرداي خود، و با شور و هيجان به ناچيز کردن، و به دور افکندن شخصيت امروز خويش مي‌پردازد.» (ظهور و سقوط پهلوي، ج 2، صص 138 و 139) ريپورتر‌ها و ملکم‌ها و فروغي‌ها و همايون‌ها چندان مسخ شدند در ذات ارباب انگل و يانکي که گرگي فتاده در پوستين خلق خود. بي‌خود نبود که بيخود شده بود از خود، ميرزا ملکم خان، نوکر انگليس فراک چاک‌دار استاد اعظم تن مي‌کرد و لژ ماسوني‌اش را «فراموشخانه» مي‌گفت. چه هر ايراني خواست از در تجدد به درآيد، ناگزير روحش را فراموشيد همراه رختش پشت در «فراموشخانه». جوجه‌روشنفکران بسيار بيرون آمدند از اين خط جوجه‌کشي که نه به قجر وفا کردند و نه پهلوي. انقلاب هم عرصه پر ريختن سيمرغ بود نه سي جوجه‌مرغ. از پس ساليان نوبت «مسعود ريپورتر» ما مي‌رسيد تا در حجاب «زن روز» نان به نرخ روز خورد. جوجه ريپورتر روزي چشم باز کرد آتش انقلاب داشت زبانه مي‌کشيد تا پرده‌خانه «فراموشخانه». روزي‌روزگاري رسيد در اين مرز و بوم که بهائي بودن هويداي «عصايي»، هويدا شده و بني‌صدر چادر بر سر. قحطي مردان مرد به سر آمده و قحطسال عمله و بناي ماسوني غرب آمده. اين شد که عصاي بر زمين افتاده را برگرفت و مويز محفل پنهان رندان شد. حتي در فيلم «خانه عنکبوت» که مي‌گفتند فديه آزادي‌اش بود در عصر انقلابي سال‌هاي اوليه دهه ۶۰، بهنود «روشنفکر» انگار رسالت محول کرده به خود را پي مي‌گرفت و در کنار مقام ساواکي، تيمسار ارتش و سرمايه‌دار طرح کودتا عليه جمهوري اسلامي را در خانه‌اي ساحلي گرد مي‌ريخت اما در همان فيلم عليرضا داوودنژاد که داستانش را خود نوشت و ياران غار توبه‌نامه او خواندندش از زبان کودتاچي خطابه‌اي درباره ميرزا ملکم‌خان به زبان آورد و کوشيد رسالت ماسوني خويش ادا کند در تطهير چهره ضددين استاد اعظم. بهنود بازيگر آنجا خطابه کرد: «ملکم خان خواستار حذف ناگهاني دين نبود بلکه مي‌کوشيد با گسترش حوزه تجدد، نقش دين را کمرنگ کند». «مسعود ريپورتر» يهودايي است که بوسه‌هاي آتشين اما خائنانه نثار حبيب مي‌کند. با نبوغي شيطاني عمري دوست و دشمن مي‌فريفت و مي‌گريخت، به اين هوا که «روزنامه بايد درآيد» و «روزي بايد بيايد»، «دوربين بايد بچرخد» و «چرخ زندگي» هم. گيريم اين فريب و گريز را فريبايي ناگزير روزي‌نامه‌نگاري حرفه‌اي جا زده باشد اما باز به همان حرفه حرامي شب زده است در کار عريان کردن مردمان و پنهان‌کاري نامردمان. حرامي زنده‌باد و مرده‌بادش يک لبه دارد تا گوش ببرد و بس! حرامي به قلم هم دست ببرد با دشنه‌اش فرقي نيست. چرخش قلم بهنود را هم با گردش چرخ روزگار بي‌سببي نيست. بي‌خود نيست فاش‌گويي فرج سرکوهي‌اش؛ هم‌قافله پيشين نشريه «آدينه» و سفر ارمنستان، از هرزچرخي‌ها و هرزنويسي‌هايش. انگار کن «فرناز»‌جانش در «ديده‌بان» آدينه‌هاي سيماي لندن، ديگر روزي از هرزگي‌هاي بهنود سينه‌ها سخن داشته باشد. ايرج مصداقي آنجا که بهنود را پديده‌اي خوانده که از نو بايد شناخت، پديده‌اي که در طول عمر خود همواره تلاش کرده است به قدرت نزديک شود و از آن بهره جويد که در اين راه هيچ پرنسيبي رعايت نکند و شاخص ابن‌الوقتي در تاريخ معاصر ايران، از فرج سرکوهي نقل مي‌زند: «آقاي مسعود بهنود، روزنامه‌نويسي چيره‌دست و باهوش بود. به دوران شاه کوتاه زماني با روشنفکران معترض پريده بود اما با موقع‌شناسي‌اي که در اوست به سرعت دريافته بود که باد از کدام سو مي‌وزد. در باند نخست‌وزير وقت آقاي عباس هويدا جا کرده بود و در آيندگان آقاي داريوش همايون نيز مدتي سردبير بود. از معدود گويندگان راديو بود که بدون نوشته و بازبيني حق داشت برنامه‌‌ راه شب را اداره کند. در تلويزيون دولتي نيز برنامه‌ساز و مفسر سياسي مورد اعتماد بود. شامه‌اي قوي داشت در تشخيص قدرت. سازش با قدرت را استلزام حضور مدام خود در رسانه‌ها مي‌ديد... . پس از انقلاب سردبير تهران‌مصور بود. شيوه ديگر کرده بود و به پسند روز نان از دشنام دادن به خاندان پهلوي و آقاي عباس هويدا مي‌خورد که به نظام پهلوي حامي او بود... . با بسته ‌شدن نشريات، کوتاه‌مدتي به اتهام همکاري با رژيم سابق به زندان افتاد. آنجا کار خود کرد و هر چه بود پس از آزادي به حلقه‌هايي از قدرت و به باند رفسنجاني راه‌يافت که در مقالاتش در آدينه و نشريات ديگر او را «سردار سازندگي» و تالي اميرکبير مي‌‌خواند». («داس و ياس»، فرج سرکوهي، نشر باران، چاپ اول، صفحه‌‌ ۶۱) پس از آن جاست که رسم جعل تاريخ انقلاب به جا ماند براي آنها که مي‌خواهند حقيقت ديروز را تبديل به منفعت امروز کنند و با مرگ و زندگي آمريکا، کاسبي. سرکوهي عيب و حسن دوست قديم يکجا مي‌بيند و ادامه مي‌دهد: «نثري ساده و روان و پرکشش داشت. به نعل و ميخ مي‌زد و در نان قرض دادن به اين و آن صاحب قدرت و مکنت، استاد بود. تصويرگري که از لوازم گزارش‌نويسي است خوب مي‌دانست و غمزه‌هاي زيبا در قلم مي‌کرد. اين همه چنان بود که اشتباهات بسيار و اطلاعات غلط و بافته‌‌هاي مجعول که در نوشته‌هاي او فراوان است از چشم خواننده‌ کم‌سواد و آسان‌گير پوشيده مي‌ماند.» آن طرف انقلاب که هيچ اما همين ور انقلاب هم گاف‌هايش کم نيستند. در نسبت خود با امام خميني و بازرگان و بهشتي و آقاي مهدوي کني افسانه‌ها بافت تا خود را وسط تاريخي که جعل مي‌کرد از مملکت، کنار بزرگان جا بزند و دست بر قضا تا ربع قرن از انقلاب رفته، معجزه‌آسا مصون ماند. باز هم ماند اما به بهاي گنديدن. از پس نيم‌قرن قلم روزمزد زدن و تاخت زدن حقيقت با ارز رايج و «واژه‌هاي ويژه» چيدن بي‌هيچ ايماني به کلمه، مسعود بهنود همچنان گلايه‌مند زمانه صعب است. بهنود هزاره سوم خاطره‌باز عهد دقيانوس است و نوستالژي عهد ناصري و عصر رضاخاني تازه مي‌کند. شب‌کاره آيندگان کماکان درجا مي‌زند در گذشته. از صبح فردا نمي‌انديشد و هر روزش در ديروز 22 بهمن 57 غروب مي‌کند. 60 سال از شب نحس 28 مرداد 32 رفته، هنوز در پژواک صداي اسلاف ريپورترش، فراخوان کودتا مي‌دهد از بنگاه بدکاره سلطه: «اينجا لندن است و هنوز اينجا دقيقاً نيمه‌شب است!»