ماجرای مرگ دختر ۲۸ ساله در کیش، هنگام موتور سواری

همشهری/ ساعت ۴ بعداز ظهر ۱۱ فروردین، در نوار ساحلی جزیره کیش، تصادف مرگباری رخ داد.
آن روز دختر ۲۸ سالهای به نام ریحانه مهدآرا که برای تفریح به این جزیره رفته بود، به همراه دوستش موتوربرقی کرایه کرده و سرگرم موتورسواری بودند که ناگهان کنترل موتور ریحانه از دست او خارج و از جاده منحرف شد.
ریحانه نتوانست موتور را متوقف کند و ناگهان موتور از ارتفاع به پایین سقوط کرد و روی صخرههای کنار ساحل فرود آمد. دختر جوان که کلاه ایمنی بر سر نداشت، بهشدت آسیب دید و از هوش رفت. دوستش و افرادی که شاهد ماجرا بودند، اورژانس را خبر کردند و دقایقی بعد ریحانه به بیمارستان کیش منتقل شد. پزشکان میگفتند که او بهدلیل شدت ضربه به سر، دچار خونریزی مغزی شده و به کما رفته است. دختر جوان در بخش مراقبتهای ویژه بستری شد و در این مدت پزشکان تلاش زیادی برای معالجه او کردند اما همه علائم و آزمایشها از اتفاقی دردناک خبر میداد.
مرگ مغزی
پدر ریحانه میگوید: دخترم با یکی از دوستان صمیمیاش برای تفریح به کیش رفته بودند. در این مدت هر روز با او صحبت میکردیم و در جریان امور بودیم. روز حادثه دوستش با ما تماس گرفت و ما را در جریان تصادف ریحانه قرار داد. همان روز من و مادرش با پروازی که انگار به اندازه یک عمر طول کشید خودمان را به جزیره کیش رساندیم و بلافاصله به بیمارستان رفتیم.
وی میافزاید: وقتی به بیمارستان رسیدیم به ما گفتند که ریحانه در آیسییو بستری است. زمانی که دخترم را با سر باندپیچیشده و صورت زخمی دیدم، دنیا روی سرم خراب شد. پزشکان گفتند که سطح هوشیاریاش بهشدت پایین آمده و ۳ روز از بستریشدن دخترم در بیمارستان میگذشت که بعد از انجام آزمایشهای مختلف به این نتیجه رسیدند که وی دچار مرگ مغزی شده است. با این حال باید این نظریه از سوی یک پزشک متخصص پیوند اعضا، تأیید میشد. بدینترتیب یک پزشک از شیراز به کیش آمد تا نظر نهایی را ارائه دهد.
وی اضافه میکند: بلافاصله کمیسیون پزشکی تشکیل شد و بعد از بررسی پرونده و نتایج آزمایشها، مرگ مغزی دخترم اعلام شد و این یعنی او هرگز به زندگی بازنخواهد گشت. در این شرایط بود که کادر بیمارستان ماجرا را به ما اطلاع دادند و پیشنهاد کردند که اعضای بدن دخترم را اهدا کنیم. آنها گفتند که دو راه داریم، یا پیکر دخترم را برای دفن به تهران منتقل کنیم یا اینکه اعضای بدنش را اهدا کنیم.
تصمیم سخت
این پدر داغدیده برای اینکه همسر خود را آماده شنیدن این سخنان دردناک کند، لحظات بسیار وحشتناکی را سپری میکرد. او میگوید: با همسرم صحبت کردم و به او یک ساعت زمان دادم تا فکر کند. هر دوی ما در حیاط بیمارستان فریاد میزدیم و از خدا میخواستیم کمکمان کند و به ما صبر و آرامش بدهد. مهدآرا میافزاید: بالاخره هر دو راضی شدیم تا این تصمیم سخت را برای نجات چند انسان دیگر بگیریم. با همه غم و اندوهی که داشتیم برگههای اهدای عضو را امضا کردیم و اجازه دادیم که اعضای بدن دخترمان برای نجات جان بیماران نیازمند اهدا شود. این پدر داغدار میگوید: کلیهها و کبد او برای نجات جان چند نفر به شیراز منتقل شد و پس از آن پیکر دخترم به تهران منتقل و به خاک سپرده شد.