شکایت مرد خیانتدیده از همسر دومش

خراسان/ زن جوانی که با شکایت شوهرش به کلانتری احضار شده بود، گفت که سختگیری در انتخاب همسر کار او را به اینجا کشانده است!
زن ۴۲ سالهای که برای پاسخگویی به شکایت شوهرش وارد کلانتری شده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی گفت: من بعد از تولد ۵ پسر در خانوادهام به دنیا آمدم، به همین خاطر خیلی مورد توجه پدرم قرار داشتم. پدرم یک کارگر ساده بود، ولی به تنها دخترش عشق میورزید. همه اطرافیانم معتقد بودند که پدرم به قول معروف مرا لوس بار آورده است.
آن زمان در هسته مرکزی زندگی میکردیم و اوضاع مالی متوسط به پایینی داشتیم. با وجود این، من با تاکید پدرم به تحصیلات ادامه دادم و در رشته مدیریت مالی دانشگاه را به پایان رساندم. همه برادرانم ازدواج کرده بودند و زندگی خوبی داشتند، اما من هر کدام از خواستگارانم را به بهانهای رد میکردم. چون تنها دختر خانواده بودم، همواره دوست داشتم بهترین را داشته باشم. تصورم این بود که شوهرم باید مردی کامل باشد؛ یعنی زیبایی ظاهری، شغل مناسب، ثروت و غیره را یکجا داشته باشد.
در حالی که سالها پشت سر هم میگذشتند و من هنوز آدم دلخواهم را پیدا نکرده بودم، حدود ۴ سال قبل در یک مهمانی خانوادگی دختر داییم که از قبل با یکدیگر اختلاف داشتیم، برای آنکه مرا تحقیر کند، جملهای بر زبان راند که خیلی ناراحت شدم. او مرا دختری «ترشیده» خواند که کسی حاضر به ازدواج با او نیست. او با پررویی رو به من کرد و گفت تو هیچگاه طعم و لذت مادری را نخواهی چشید.
این جملات تحقیرآمیز را شنیدم، اما به روی خودم نیاوردم و تلاش کردم خودم را بیخیال نشان بدهم، ولی روح و روانم به هم ریخت و بهشدت ناراحت شدم. جملات دختر داییم مانند خوره به جانم افتاده بود و از درون مرا تحت تاثیر قرار داد. آن شب خیلی گریه کردم و تصمیم به ازدواج گرفتم. چند روز بعد پدرم، وقتی از خواب بیدار شد، به من گفت که در رویا مشاهده کرده است برایم خواستگاری با مشخصات ظاهری زیبا میآید؛ فردی که قدی بلند دارد.
در همان هفته ۲ نفر از من خواستگاری کردند که هیچکدام ظاهری زیبا نداشتند، اما یکی از آنها قدبلندتر بود و به خواب پدرم شباهت بسیاری داشت. به همین دلیل من بدون هیچگونه تحقیقات محلی به خواستگاری هوشنگ پاسخ مثبت دادم. ولی پدرم وقتی برای دومین بار هوشنگ را دید، بهشدت با این ازدواج مخالفت کرد چراکه او از همسرش به خاطر خیانت جدا شده بود و ۲ فرزند نیز داشت.
با وجود این، من به ازدواج با هوشنگ اصرارکردم چراکه تصور میکردم او همان مردی است که پدرم او را در رویا دیده است و من در کنار او خوشبخت میشوم! با این افکار احمقانه بلافاصله به محضر ثبت ازدواج رفتیم و بدون برگزاری هیچ مراسمی قدم در خانه بخت گذاشتم. مادرم که سالها بود برایم جهیزیه میخرید، همه را یکجا به خانهام انتقال داد و خانواده هوشنگ مراسم کوچک خانوادگی گرفتند تا ما زندگی مشترکمان را آغاز کنیم.
چند ماه بعد در حالی باردار شدم که هوشنگ از شنیدن این خبر نهتنها خوشحال نشد، بلکه مرا سرزنش کرد که شرایط مناسبی برای تولد فرزند دیگر نداشتیم. من هم این موضوع را به پای آن گذاشتم که او قبلا تولد ۲ فرزند را تجربه کرده و اکنون این ماجرا برایش عادی است.
اما اختلافات ما از همین جا شکل گرفت و تفاوتهای اخلاقی و فرهنگی نمایان شد. بر سر هر موضوع سادهای با یکدیگر جر و بحث میکردیم و حتی اگر روزی تماس تلفنی او را دیرتر پاسخ میدادم باید مشت و لگدهایش را تحمل میکردم. او میگفت چون همسر قبلیش با همین شیوهها به او خیانت کرده بود، من نباید این رفتارها را تکرار کنم!
زمانی که اختلافات ما شدت گرفت و من مدام کتک میخوردم، به ناچار دست پسرم را گرفتم و به خانه پدرم رفتم. بار اول او به دنبالم آمد و با عذرخواهی به زندگی مشترک بازگشتم، ولی رفتارهای ناشایست و توهم خیانت همچنان در زندگی ما وجود داشت و من به هیچ وجه آرامش نداشتم. من چوب سوءظن دیگران را میخوردم و مورد آزار قرار میگرفتم.
کار به جایی رسید که یک روز همسرم به خاطر گریههای پسرم با کنترل تلویزیون به صورت کودک معصوم کوبید و چهرهاش را کبود کرد. به همین دلیل من هم او را برداشتم و دوباره به خانه پدرم رفتم تا تکلیفم را مشخص کند، ولی او از من شکایت کرده است که از شوهرم تمکین نمیکنم.
اهمیت این ماجرا موجب شد اقدامات مشاورهای و بررسیهای روانشناختی با دستور مستقیم سرهنگ ابراهیم عربخانی رئیس کلانتری در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شود.