نماد آخرین خبر

درود رهبر انقلاب به آن ۲۳ نفر

منبع
ايرنا
بروزرسانی
درود رهبر انقلاب به آن ۲۳ نفر

ایرنا/ تهران- ایرنا- رهبر انقلاب با تحسین نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» نوشتند: به این نویسنده‌ خوش ذوق و به آن ۲۳ نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه‌ این زیبائی‌ها، پرداخته‌ سرپنجه‌ معجزه‌گر اوست، درود می‌فرستم.

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، امروز یکشنبه ۲۶ مرداد و سالروز بازگشت نخستین گروه از آزادگان به خاک میهنمان است؛ آزادگانی که بخش کوچکی از خاطرات آن‌ها در کتاب «آن بیست و سه نفر» آمده است و رهبر معظم انقلاب در وصف این کتاب نوشتند: در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته‌ شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین‌کام شدم و لحظه‌ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده‌ خوش ذوق و به آن ۲۳ نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه‌ این زیبائی ها، پرداخته‌ سرپنجه‌ معجزه‌گر اوست، درود می فرستم و جبهه‌ سپاس بر خاک می سایم. یک بار دیگر کرمان را از دریچه‌ این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته‌ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.

درود رهبر انقلاب به آن ۲۳ نفر

کتاب «آن بیست و سه نفر»؛ خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده شامل خاطرات ۲۳ نوجوانی است که توسط ارتش بعث در عملیات بیت المقدس به اسارت درآمدند و دیکتاتور عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده کند.

نگارش این کتاب از روی دست‌نوشته‌های سال ۱۳۷۰ یوسف زاده است و متن فیلم مستند مهدی جعفری شامل ساعت‌ها مصاحبه‌ محمد شهبا با افراد گروه ۲۳ نفره است. لذا خواننده می‌تواند مطمئن باشد آنچه در این کتاب می‌خواند تخیل و قصه‌پردازی نیست؛ بلکه روایتی است از آنچه این ۲۳ نفر دیده و از سر گذرانده‌اند. البته خواننده از هشت سال و سه ماه و ۱۷ روز اسارت یوسف زاده و دوستانش در این کتاب فقط روایت هشت ماه را می خواند که بقیه سال های اسارت در اردوگاه های رمادی، موصل و بین القفسین گذشته و نویسنده اظهار امیدواری کرده که در آینده ناگفتنی ها را بنویسد.

سفارش حاج قاسم سلیمانی

نویسنده درباره اعزام گروهی از رزمندگان خانوک از توابع شهرستان زرند نوشت که به خاطر کم سن و سالی جزو «اخراجی ها» بودند و قاسم سلیمانی پس از شنیدن حرف های این افراد گفته بود که «بچه های کم سن و سال وقتی اسیر می شن، عراقیا مجبورشون می کنن بگن ما رو به زور فرستاده ان جنگ!» و یوسف زاده که خود را از دید حاج قاسم مخفی کرده بود، هنگام اسارت با تمام وجود به این سخن حاج قاسم رسیده و با خود گفته بود «شاید حق با حاج قاسم سلیمانی بود که روز اعزام مرا از صف بیرون بکشد!»

درود رهبر انقلاب به آن ۲۳ نفر

خاطراتی از نخستین سیلی

یوسف زاده درباره اولین سیلی ای که از دشمن بعثی خورده بود، نوشت: سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر ۲۰ سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که اولین سیلی را می خوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یک دفعه ناامیدت می کند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوندمی رود. خودت را دربست می سپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمان ها و زمین است. درد می کشی و تحقیر می شوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با اولین سیلی حد و حساب نداشت. داشتم از مرد عرب سیه‌چرده ای سیلی می خوردم که با پوتین هایش روی خاک وطنم راه می رفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاکی هست؛ این که کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق می کند تا آن که آن سوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد. (صفحه ۱۰۸)

تفاوت شهادت و کشته شدن!

صدای سرباز عراقی بود که کنارم نشسته بود. برگشتم به طرفش. می خواست چیزی بگوید. هنوز آن حس ترحم را داشت. معطل جوابم نماند. گفت «خالو احمد! برو خدا را شکر کن کشته نشدی.» با همین جمله فهمیدم عرب نیست. کُرد بود. ادامه داد «خالو احمد! اسارت لااقل از کشته شدن که بهتره. نیست؟» برای خوش آمد او گفتم «هست.» گفت «حالا اینجوری بالاخره یه روز جنگ تموم می شه و آزاد می شی. اگه کشته شده بودی چه؟ بیچاره مادرت!»

درود رهبر انقلاب به آن ۲۳ نفر

در آن لحظه جوابی نداشتم به او بدهم. ۴۸ ساعت بود چشم روی هم نگذاشته بودم. سرم سنگین شده بود. چشم هایم می سوخت. دست و پایم از خستگی مفرط بی حس شده بود ولی سرباز عراقی همچنان در تلاش بود تا به من ثابت کند اسارت از کشته شدن بهتر است. در آن اوضاع حوصله نداشتم به او بگویم آنچه تو به آن کشته شدن می گویی و این قدر از آن برای خودت و حتی برای من می ترسی در جبهه مقابلت «شهادت» نام دارد و هیچ کس هم از آن نمی ترسد و برای رسیدن به آن مقام به درگاه خدا التماس هم می کنند اما خستگی و خواب آلودگی مجال نمی داد لااقل به سبب مهربانی ها و دلسوزی های آن سرباز کرد عراقی با لحنی احترام آمیز پاسخش را بدهم؛ چه رسد به این که فرق کشته شدن و شهیدن شدن را برای او تشریح کنم. (صفحه ۱۲۰)

نگران مادر و خواهر و هفت برادر

حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره اتوبوس آخرین شعاع های آفتاب سرخ را روی دشت تماشا می کرد. در آن لحظه داشتم به آنچه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانواده مان می گذشت و خواهد گذشت، فکر می کردم؛ به مادرم و ناله های او برای «آخرو»ش که من بودم، به یگانه خواهرم، فاطمه که به تنهایی غمخوار همه خانواده بود، به هفت برادر مهربان که همگی بزرگتر از من بودند و به این که چه وقت و چگونه از اسارت من با خبر می شوند. با خود گفتم «لابد آن ها حالا متوجه شده اند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من به خانه برنگردم حتما موسی و یوسف زاده راه می افتند توی جبهه ها و بیمارستان ها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند. کاش می توانستم همین الان آن ها را از سرنوشت سنگینی که بر ۱۶ سالگی ام افتاده باخبر کنم. (صفحه ۱۴۰)

پاسدار نداریم

صالح را نمی شناختیم. سرباز دوباره تکرار کرد «صالح... صالح...» مردی حدودا ۴۰ ساله که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید. چشمانی ریز، صورتی سبزه و موهایی مجعد داشت. دشداشه عربی اش به سختی ساق های عریانش را می پوشاند. سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر، چیزهایی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد «آقایون ساکت! برادرا! لطفا ساکت! همه گوش بدن.» همهمه ها خوابید. صالح ادامه داد «این سرباز عراقی می گه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»

درود رهبر انقلاب به آن ۲۳ نفر

وقتی گروهبان عراقی صالح را صدا زد و او با دشداشه عربی اش دوید به سمت پنجره و گفت «نعم سیدی!» من او را یک نفوذی و جاسوس پنداشتم اما صالح خیلی زود در دادگاه افکار من تبرئه شد. وقتی گفت «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» یک دفعه نزد من از یک نفوذی به یک منجی تبدیل شد. نیاز به توضیح نبود. صالح داشت به ما کد می داد. داشت می گفت که اینجا کسی نباید بگوید من پاسدارم. می گفت پاسدار بودن در اینجا گناهی بزرگ است و عواقب تلخی دارد و می گفت اگر پاسداری میان ما هست، اینجا باید خودش را بسیجی یا ارتشی معرفی کند؛ اگرچه به جای همه این توضیحات خطرناک، آن هم مقابل چشم گروهبان خشن عراقی، او فقط گفت «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» (صفحه ۱۵۲)

خدا نصفش کنه!

ابووقاص (مسئول زندان) چیزهایی به صالح گفت و خنده بی جانی نقش بست روی لب های صالح و به ما گفت «بچه ها! فردا لباساتونه می آرن. آقای وقاص می گه دولت عراق واقعا تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه. می گه سید رئیس صدا حسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم زیارت عتبات عالیات. بعد هم بفرستیمتان ایران. آقای ابووقاص می گه برای سلامتی سید رئیس صدا حسین دعا کنید.» در این لحظه حمید تقی زاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت «خدا نصفش کنه!» ابووقاص به صالح گفت «چی می گه؟» صالح گفت « می گه خدا حفظش کنه!» وقتی ابوصالح از زندان بیرون رفت، صالح مثل پدری که فرزندش را دعوا می کند، با حمید دعوا کرد که چرا می خواسته خودش و دیگران را به دردسر بیاندازد. (صفحه ۱۷۸)

نامه‌ای به صدام

دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود ودر آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند می زد و ما هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم؛ جز این که مثل همیشه گره در ابروان بیاندازیم که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم. صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق یعنی مهیب الرکن می درخشید. چهره اش سیاه تر از آنچه در عکس ها دیده بودم بود. برای شروع سخن دنبال مترجم بود. ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود. صدام وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، درحالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلا و سهلا» صحبت هایش را شروع کرد.

صدام از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تاسف کرد و گفت «ما نمی خواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود اما متاسفانه این اتفاق افتاد!» بعد ژست (قیافه) صلح طلبی گرفت و گفت «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش می کنند اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!» او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه می فرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.» (صفحه ۲۰۴ و ۲۰۵)

درود رهبر انقلاب به آن ۲۳ نفر

صدام در پایان همان جلسه گفته بود که «ان شاء الله این جنگ تمام می شود و هر کسی پیش خانواده اش برمی گردد. در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان می فرستیم. وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شُدید، برای من نامه بنویسید.» (صفحه ۲۰۹) و یوسف زاده نوشت: سال ۱۳۷۵ وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، بنا به درخواست صدام حسین نامه ای برای او نوشتم که در بسیاری از خبرگزاری ها و روزنامه های آن زمان چاپ شد.

یوسف زاده از شکست تاریخی صدام در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر نوشت که چگونه می خواست از ۲۳ رزمنده نوجوان ایرانی طعمه ای برای فرار آن شکست سنگین بسازد. در نامه یوسف زاده، اسیر شماره ۴۲۱۳ اردوگاه رمادی آمده است: ما، همان رزمندگان کوچکی که در آوریل سال ۱۹۸۲ به حضورشان پذیرفتی، از قصر تو به زندان نمناک استخبارات برگشتیم و با یک اعتصاب غذای پنج روزه دولتت را مجبور کردیم که بپذیرد ما رزمنده ایم، نه کودک. با تحمل شکنجه هایی که ذکرشان در این نامه نمی گنجد، پس از گذراندن شیرین ترین سال های عمرمان در شکنجه گاه های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاک میهنمان گذاشتیم و امروز برخی از ما دکتر و مهندس شده اند و در سازندگی کشورشان سهیم هستند. (صفحه ۳۷۹)

خاطرات یوسف زاده را باید صفحه به صفحه و سطر به سطر خواند تا با گوشه ای از شکنجه ها، سختی ها، تشنگی ها و گرسنگی ها و عذاب های روحی اسیران رزمنده در زندان های عراق آشنا شد و این آزاده درباره اردوگاه بغداد نوشت: بغداد... بغداد... چه نفرتی داشتیم از این نام! این کلمه چقدر وهم آور بود! کلمه ای از این دردناک تر، نمناک تر، بدبوتر و دلگرکننده تر نمی شناختم. چه بوی بدی می دهد بغداد؛ بوی اتاق تزریقات، بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد، بوی خون لخته، بوی مرمی فشنگ و بوی ادکلن مسخره فواد! (صفحه ۳۱۸)





🔹"آخرین خبر" در روبیکا 🔹"آخرین خبر" در ایتا 🔹"آخرین خبر" در بله