اعتمادی که زندگی یک دختر را خاکستر کرد!

خراسان/ ۱۵سال بیشتر نداشتم که پسرعموی پدرم مرا برای فرزندش خواستگاری کرد.
آن روزها در یکی از روستاهای اطراف سرخس زندگی میکردیم؛ چرا که پدرم در روستا فعالیتهای کشاورزی و دامداری داشت اما پسرعموی پدرم در یکی از شهرکهای اطراف کلات زندگی میکرد و به خاطر این که تا آن زمان هیچگونه ارتباط و معاشرت فامیلی باهم نداشتیم، من پسرعموی پدرم را هیچ گاه ندیده بودم. با وجود این، وقتی آن ها برای خواستگاری به منزل ما آمدند، پدرم خیلی با خوشرویی و صمیمیت با آن ها برخورد کرد.
«جلال» حدود ۱۵سال از من بزرگتر بود و با پرایدی که پدرش در اختیار او گذاشته بود، از روستا به شهر مسافرکشی میکرد. در همین حال وقتی مادرم اصرار کرد تا پدرم تحقیقاتی را درباره «جلال» انجام بدهد، پدرم به شدت عصبانی شد و این موضوع را «توهین» تلقی کرد چراکه معتقد بود «جلال» فرزند پسرعمویش است و کسی درباره فامیل خود تحقیق نمیکند!
خلاصه طبق آداب و رسوم محلی، با برگزاری یک مراسم خانوادگی به عقد «جلال» درآمدم و خانواده او نیز دو عدد النگوی طلا در روز مراسم عقدکنان به من هدیه دادند. این هدیه گرانبها در بین فامیل به سر زبان ها افتاد و خانواده ام را به خانواده «جلال» علاقهمند کرد. بالاخره روزهای نامزدی من در حالی شروع شد که «جلال» هفته ای یک بار از کلات به روستای ما میآمد و بعد هم به سرکارش باز میگشت ولی حدود یک سال بعد، زندگی من به هم ریخت و سرنوشتم به گونه ای تغییر کرد که دیگر تباه شدم و همه آمال و آرزوهایم به خاکستر یاس تبدیل شد.
در یکی از روزها که برای گرفتن چند قرص نان به نانوایی روستا رفته بودم، ناگهان یکی از اهالی روستا از مینیبوس پیاده شد و درحالی که پاکتی را به سویم دراز می کرد، گفت: این پاکت را زن جوانی در مشهد به من داد تا به شما برسانم!...
خیلی تعجب کردم چراکه موضوع برایم غافلگیرکننده بود، به همین خاطر به خانه رفتم و خیلی زود پاکت را بازکردم؛ از آن چه می دیدم وحشت کردم. هراسان و با چشمانی اشکبار نامه ای را که درون پاکت بود، خواندم ولی باورم نمی شد که «جلال» چنین کاری کرده باشد. یک زن جوان که خودش را «رقیه» معرفی کرده بود، با فرستادن چند حکم قطعی دادگاه ادعا می کرد همسر قانونی «جلال» است و حتی از او یک فرزند ۶ ماهه نیز دارد. نگران و حیرت زده به طرف زمین های کشاورزی دویدم و گریه کنان موضوع را برای پدر و مادرم بازگو کردم . آن ها بیسواد بودند به همین دلیل من از روی احکام دادگاه موضوع را برایشان می خواندم. مادرم روی زمین نشست و دستانش را به سرش کوبید. او بلافاصله به سرزنش پدرم پرداخت و گفت: چندبار اصرار کردم تا درباره «جلال» و خانواده پسر عمویت تحقیق کنی؟ حالا ببین چگونه دخترم بدبخت شد؟!
خلاصه همان روز پدرم به دیدار پسرعمویش رفت ولی آن ها ماجرا را انکار کردند و گفتند چون دشمن زیادی دارند، احتمالا پاپوش درست کرده اند! چند روز بعد با پدرم به مشهد آمدیم و نزد مشاور کلانتری رفتیم. او همه اسناد را تایید کرد و ما دوباره به روستا بازگشتیم. با اندکی تحقیق متوجه شدم «جلال» با زن مطلقه ای که در یکی از مراکز خصوصی کار می کرد و به عنوان مسافر سوار خودرویش شده بود، ارتباط برقرارکرده ولی بعد از آن که زن مذکور باردار شده است دیگر به تلفن های او پاسخ نداده و ارتباطش را قطع کرده بود؛ آن زن هم که آبروی خودش را در خطر می دید دست به دامان قانون شده و زوجیت خود را از طریق قانونی به اثبات رسانده بود تا بتواند برای فرزندش شناسنامه بگیرد.
«جلال» هم که متوجه شکایت و پیگیری های آن زن شده بود، بلافاصله به خواستگاری من آمد تا به او بفهماند که ازدواج کرده است و بدین ترتیب خود را از این معرکه نجات دهد!
بالاخره «جلال» که دیگر چاره ای نداشت حقیقت موضوع را بازگو کرد و من هم که آینده ام تباه شده بود، به اتهام فریب در ازدواج از او شکایت کردم و این گونه «جلال» روانه زندان شد و من هم موفق شدم با حکم قانون طلاق بگیرم؛ ولی همین کوتاهی به ظاهر ساده خانواده ام سرنوشتم را تغییرداد و زندگی ام را به نابودی کشاند.
کاش پدرم حداقل تحقیقی را انجام می داد تا امروز چنین زندگی آشفته ای در اوایل جوانی نداشتم.