ماجرای کارمندی که کارتنخواب شد

اعتماد/ مرد میانسال گفت: ۲۰ساله بودم که عاشق دختر همسایه شدم. «سمیرا» دختری موقر و آرام بود. لبخندهایش روحم را به پرواز درمی آورد. اما خانوادهام با این ازدواج مخالف بودند.
آنها معتقد بودند هنوز کار درست و حسابی ندارم. هنوز جوانم و نمیتوانم انتخاب درستی داشته باشم؛ اما من عاشق «سمیرا» بودم و بالاخره ۲سال جنگیدم تا با هم ازدواج کردیم...
مرد۵۵ ساله که با لباس هایی مندرس و چشمانی خمار مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد نشسته بود،ادامه داد: آن روزها اوج خوشبختی ام بود. در یک شرکت دولتی استخدام شدم و روزگار شیرینی را با پشتیبانی همسرم آغاز کردم ولی این روزهای خوش پس از معاشرت با چند دوست ناباب خیلی زود به پایان رسید چرا که آن ها برای اولین بار با اصرارمراپای بساط مواد مخدرنشاندند و با اطمینان از این که«یک بارامتحان کن،چیزی نمیشه!» سرنوشتم راتغییردادند.
ابتدا به همراه آنان برای تفریح و خوشگذرانی پای بساط می نشستم اما آرام آرام این تفریح زودگذربه عادت تبدیل شد و زندگی ام را به نابودی کشاند. حالا هر روز به بهانه ای سرکار نمی رفتم یا دیرمی رفتم و زود برمی گشتم که آخر هم اخراج شدم. مدتی به دنبال کشاورزی در روستا رفتم که شاید درآن جا خودم را از این وضعیت نجات بدهم اما نه حوصله ای برای کار داشتم و نه امیدی که برای آن تلاش کنم! «سمیرا» هم خسته شد ولی ترکم نکرد او در کنارم ماند و به خاطر دو فرزندم این اوضاع اسفبار را تحمل کرد تا شاید روزی به خود بیایم و مسیر درست زندگی را پیدا کنم اما من هر روز بیشتر در گرداب مواد افیونی غرق می شدم تا این که روزی فهمیدم دخترم به خاطر نداشتن لباس فرم و پسرم به دلیل کفش های پاره اش ترک تحصیل کرده اند. از آن جا بود که برای اولین بار ازخودم نفرت پیدا کردم ولی بازهم نتوانستم استعمال مواد را کنار بگذارم.
بالاخره ۲سال قبل تصمیم گرفتم برای یافتن کار به مشهد بیایم شاید زندگی را از نو شروع کنم ونزد خانواده ام در شهرستان بازگردم ولی هرکجا برای کار رفتم نگاهی به سرتاپایم انداختند و مرا راندند! خیلی زود پول هایم تمام شد و با پتویی که یک خیر در اختیارم گذاشت به کارتن خوابی در پارک ها روی آوردم. روزها هم گاهی از سطل های زباله پلاستیک و ضایعات جمع می کردم اما از شدت شرم صورتم را می پوشاندم تا کسی مرا نشناسد. سمیرا هنوز به سختی اجاره خانه اش را می پردازد و با کارگری در خانه های مردم هزینه فرزندانم را تامین می کند! من هم گاهی با تلفن همگانی با او تماس می گیرم که با صدایی خسته و مهربان می گوید:کاش برگردی!خسته شدیم اما هنوز فرزندانم به پدر نیاز دارند! ولی من با چه رویی دوباره به شهرستان بازگردم.