صحنههایی از همدلی زنان ایرانی با مردم فلسطین در کتاب «جان و دل»

ایرنا/ تهران- ایرنا- نویسنده کتاب «جان و دل» توانسته تنها بخشی از همدلی زنان ایرانی با مردم فلسطین و لبنان را به تصویر بکشد؛ صحنههایی از اهدای گردنبند یادگار مادر تا گوشواره دختربچه بیرجندی.
به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا کتاب «جان و دل؛ همدلی زنان ایرانی با مردم فلسطین و لبنان» به قلم سیده خدیجه حسینی توسط انتشارات روایت فتح در ۱۱۲ صفحه منتشر شد.
حسینی در مقدمه کتاب نوشت: جنس زنها فرق میکند. سرشار از احساسند. زود دل میبندند و دیر دل میکَنند؛ حتی به تکه طلایی که شاید کنج صندوقشان خاک میخورد. یک جور خاصی وابستهاند. به آن حلقهای که سالها در انگشتشان است یا حتی به نگینهای ریز گردنبندشان. طلا برای زنها نه یک تکه فلز ارزشمند که برایشان یک دنیا خاطره است. کلی روایت شیرین. یک جور دلدادگی میبَرَدشان به سالهای دور؛ به روزهای خوب؛ به خندهها و لبخندها اما همین زنِ دلبسته، به وقت ایستادگی و مقاومت و گذشت، راحت میگذرد، به راحتی آب خوردن.
پشت تلفن برایم حرف میزند و گریه میکند که چرا بیشتر ندارد تا بیشتر ببخشد. از امر رهبر میگوید و از حلقهای که تنها داراییاش است؛ از انگشتری که از پدر برایش به یادگار مانده. از النگویی که آن را راحت از دستش در میآورد و با جان و دل برای لبنان میفرستد. شاید که بتواند در این شبهای سرد، تن بچهای را گرم کند. گردنبندش را میدهد، گوشوارهاش را ... و به یاد سه ساله شام، هایهای گریه میکند و من پشت تلفن نمیدانم از کدامشان بنویسم؛ از خاطرههای شیرینی که سالها با طلایشان داشتند، از جدایی و دل کندن راحتشان، از این همه شوقی که دارند برای پیشکشی که فرستادهاند یا از اشکهایشان. (۵ و ۶)
هدیه روز مادر
شبکه قرآن دارد سوره حدید را تفسیر میکند. صدای تلویزیون را زیاد میکنم و با دقت گوش میدهم. میرسد به آیه هفت «به خدا و پیامبرش ایمان آورید و از اموالی که خدا، شما را در آن جانشین خود قرار داده، انفاق کنید. پس برای کسانی از شما که ایمان آورده و انفاق کردهاند، پاداشی بزرگ خواهد بود.» دلم آشوب میشود. انگار این آیه آمده تا من را به خودم بیاورد.

کارشناس برنامه میگوید «قرآن فقط برای این نیست که روزی چند صفحهاش را بخونیم؛ بلکه باید تا جایی که میتونیم به اون عمل کنیم. در این آیه فرموده انفاق کنید. ما هم باید در این اوضاع قدمی برداریم و از اموالی که داریم ببخشیم.» تنها طلایی که دارم همین یک انگشتر زیر خاکی است که نگین فیروزه دارد. هفت هشت سال پیش بچهها به مناسبت روز مادر برایم خریده بودند. انگشتر را میچرخانم و فکر میکنم و فکر میکنم. میروم به لبنان و غزه. میروم به کوچههایی که دیگر اثری از آنها باقی نمانده، به خانههای ویران شدهای که روزی زندگی و عشق و حیات در آن جریان داشت. (صفحه ۲۵)
سنگینی النگو!
در تب و تابم. دلم مدام میجوشد. روز و شبم شده فکر و خیال. شده غصه. شده عذاب وجدانی که یک لحظه رهایم نمیکند. یعنی رهبرم امر کند، یعنی این همه بچه بیگناه باشند وسط غزه و لبنان، این همه خانه خراب شود روی سر مردم، این همه آدم عین برگ خزان بریزد روی زمین، آن وقت النگوی من سنگینی کند توی مچ دستم؟ به همسرم میگویم که میخواهم النگو را ببخشم و رها شوم از این قید و بندها. سال قبل خودش آن را برایم خرید. دستم را گرفت و برد بازار طلا فروشها.
نگاهی به النگویم می اندازد و می گوید «نه» چشم هایم گِرد میشود. شوهرم ابوالفضل همیشه توی این جور کارها و برنامهها صد قدم از من جلوتر است. حالا میگوید نه؟ دارم همینطور بهت زده نگاهش میکنم که میگوید «ازت میخرمش. نمیخواد بفروشی. برآورد کن قیمتش چنده، به همون میزان پولش رو واریز میکنم به جبهه مقاومت.»
قبول میکنم همان شب از روی وزن طلا، قیمتش را تخمین میزنیم و پولش را میریزیم به حساب دفتر حضرت آقا. چند روز بعد همسرم به ماموریت میرود و من همچنان با خودم درگیرم. انگار هنوز دلم رضا نیست به اینکه بچه آن سر دنیا دنبال یک لقمه نان بگردد و من این سر دنیا زر و زیور بیاندازم به سر و دستم. به حلقهام نگاه میکنم. یادگار سالها زندگی مشترکم است. یادگار سختیها و آسانیهایی که پشت سر گذاشتیم (صفحه۳۸ و ۳۹)
مادرم را خوشحال می کنم
گوشی به دست دارم غذا میپزم و همزمان با خواهرم تلفنی حرف میزنم. بعد از احوالپرسی و خوش و بش میگوید «آبجی امروز گردنبندم رو بردم حرم و بخشیدمش به جبهه مقاومت.» پرسیدم «گردنبند؟ کدوم گردنبند؟» گفت همون که از مامان بهم ارث رسید. از تعجب خشکم میزند. گردنبند مامان را! یادگاریاش را بخشید؟ چطور توانست؟ چطور با خودش و دلش کنار آمد؟!
پنج سال پیش بعد از فوت مامان گردنبندش به خواهرم رسید و النگوی پهنش هم به من. با خودم عهد کرده بودم که تحت هیچ شرایطی نفروشمش و از خودم جدایش نکنم. بوی مادرم را میداد. بوی آغوشش را. بوی دستهای خسته و مهربانش را. هر وقت دلتنگش میشدم، یک نگاه به این النگو کافی بود تا غرق شوم در خاطرات مادرم و غصههایم را فراموش کنم. این النگو شاید برای هر زنی فقط یک تکه فلز با ارزش باشد اما برای من فراتر از اینها بود. برای من خود خود مادرم است.
دو هفته با خودم و احساساتم کلنجار میروم. از یک طرف دلم میگوید «به بچههای لبنان و غزه فکر کن. به گرسنگیشون. به امکاناتی که ندارند به هوای سرد این روزا. به غمشون. این النگو را ببخش. شاید اینطوری بتونی دل یک بچه رو شاد کنی.» از یک طرف یادگار مادر خدابیامرزم است. جان و دلم است. دلم را میگذرم دو طرف کفه یک ترازو. آن طرف که میگوید ببخش، سنگینتر است. راست هم میگوید. گیرم که این النگو را تا آخر عمر نگه داشتم و هر بار به یاد مادرم فاتحهای برایش خواندم. آخرش چی؟ عاقبت بخیر میشود اینطوری؟
اما بخشیدنش یک ماجرای دیگر است. شاید اصلاً قرار است راه قدس با همین ذره ذره طلاها باز شود. شاید قرار است تک تک این طلاها بشود یک گلوله. یک اسلحه بشود سپری برای یک رزمنده حزب الله. این طوری حتماً مادرم خوشحالتر است. تردید نمیکنم النگو را در جعبهای میگذارم. آماده میشوم و میروم حرم (۸۲ و ۸۳)

۴۰ شب است که در خیمه مقاومت میدان ابوذر بیرجند مستقریم. درست از بعد شهادت سید حسن نصرالله مردم زیادی میآیند برای کمک. برای گرفتن گوشهای از کار. برای برداشتن یک قدم کوچک. پتو و لباس گرم میآورند. برنج و حبوبات و کنسرو و کمپوت. پول واریز میکنند. کارت هدیهشان را میدهند. زنها در خانه یا حسینیهها آش و شیرکاکائو و کماج و اسنک و نون خانگی میپزند و به خیمه تحویل میدهند. ما هم آنها را میفروشیم برای کمک به حزب الله.
خیلیها طلاهایشان را میبخشند. دختر بچه ای گوشوارههایش را به من داد و گفت «می شه این رو بدین به بچههای غزه.» مرد جوانی با دستهای پینه زده و صورت آفتاب سوخته آمد و حلقه زنانه را بخشید. پرسیدم «امکانش هست با خانمتون صحبت کنم؟» لبخندی زد و گفت «من مجردم. این انگشتر را گرفته بودم که هر وقت رفتم خواستگاری بدم به خانومم. حالا که حضرت آقا دستور دادن میبخشمش تا رهبرم و امام زمانم واسم دعا کنند.» مردی که بازنشسته آموزش و پرورش بود آمد و دو سکه کامل بهار آزادی، یک نیم سکه و سه تا ربع سکه اهدا کرد و گفت «این پساندازی بود که در تمام سالهای خدمتم داشتم اما در برابر فرمان جهاد رهبرم همهاش رو میبخشم. شرمنده مردم لبنان و غزهام. چون این کار من واقعاً هیچه. وقتی یک جانباز، تنها خونهاش را میبخشه، پس این کار من در برابر کار اون واقعاً چیزی نیست.(صفحه۸۵)

















