نماد آخرین خبر

عاقبت تلخ عشق کور دختری که خواستگار نداشت

منبع
خراسان
بروزرسانی
عاقبت تلخ عشق کور دختری که خواستگار نداشت

خراسان/ زنی جوان که در دام عشقی کور افتاد، داستان زندگی‌اش را بازگو کرده است.

وقتی در ۲۵ سالگی پدرم را از دست دادم هنوز ازدواج نکرده بودم به دلیل این که قد کوتاهی داشتم و صورتم زیبا نبود، خواستگاری نداشتم مادرم هم بیمار و از کار افتاده شده بود. همه برادرانم نیز بعد از ازدواج به شهر و دیاری کوچ کردند.
زن جوان درباره سرگذشتش گفت: خلاصه یک روز که برای خرید به فروشگاه رفته بودم، جوانی خوش صورت به سمت من برگشت و گفت اجازه بدهید کمک تان کنم. وسایل را به خانه برد و بعد از رسیدن، شماره مغازه‌اش را به من داد. شغلش فروشندگی ابزارآلات بود و این آغاز فصل جدیدی از زندگی من شد.

شب و روز به همدیگر زنگ می زدیم. اسمش نوید و۳۴ساله بود. بعد از۲ ماه موضوع را به مادرم گفتم. اول مقاومت کرد که ما آن ها را نمی شناسیم  و غریبه هستند، درنهایت توانستم مادرم را راضی کنم. بالاخره یک شب نوید با هماهنگی با برادرم همراه پدرش به خواستگاری من آمدند و گفتند که مادرش فوت کرده و تنها یک خواهر دارد که درشهر دیگری زندگی می‌کند.

پس از تحقیقات برادرم متوجه شدیم او سال ها قبل اعتیاد داشته و مدتی درکمپ بوده و از همسرش طلاق گرفته است. با شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شدم و وقتی پدرش برای جواب تماس گرفت جواب رد دادیم. اما تماس ها و پیگیری های نوید بالاخره کار خودش را کرد و با تمام مخالفت های خانواده ام ما ازدواج کردیم.
 نوید یک خانه کوچک پایین شهر داشت و یک مغازه اجاره ای، سال اول زندگی خیلی خوب بود مشکلی نداشتیم. من خانه داری می کردم و او مشغول کار در مغازه اش تا این که یک شب نوید به خانه نیامد، نگران شدم. فردا شب به خانه برگشت، پرسیدم کجا بودی؟ با بی خیالی گفت: پیش دوستم.

روزی یک پاکت سیگار می‌کشید. کم کم تبدیل به گل و کریستال شد. دوباره برگشته بود به سابق که فردی معتاد بود. دیگر سرکار نمی رفت. صاحب مغازه وسایل کارش را بیرون ریخته بود. بیکار و معتاد و بی پول شده بود، من هم آن زمان پسرم را باردار بودم تا این که به منزل مادرم رفتم. طاقت ماندن درآن خانه را نداشتم. پس از به دنیا آمدن پسرم پیش نوید برگشتم. پای منقل و بساط کشیدن مواد نشسته بود، چاره ای نداشتم و برای هزینه‌های زندگی خدمتکار منزل شدم. فرزندم پیش مادرم بود، شب‌ها با خستگی به خانه می‌رسیدم. یک شب نوید گفت: بیا چندتا دود بگیر خستگی از تن و جانت می رود. آن شب پای منقل کنار نوید شروع کردم به کشیدن مواد اول حالم بد شد اما بعد از چند روز دیدم توانایی بدنی من زیاد شده است، خوشم آمد و هر شب من و نوید با هم مواد می زدیم. پسرم را مادرم نگه می داشت و خبر نداشت دخترش هم معتاد شده است. حالا من هم مانند نوید بودم و دیگر زنانگی ام را هم نمی فهمیدم.
اما روزی رسید که دیگر نتوانستم. بدنم می‌لرزید، جانم درآستانه‌ فروپاشی بودو پسرم که حالا بزرگ شده بود با چشمان معصومش نگاهم می‌کرد؛ همان نگاه، همان ترس، همان شرم، مرا از عمق سیاهی بیرون کشید. آن روز تصمیم گرفتم برگردم نه به گذشته، که به خودم. سه سال پیش از نوید به دلیل بیکاری و بی پولی و کتک های روزانه اش جدا شدم، اما تاریکی هنوز درگوشه‌ وجودم بود. ۶ ماه به کمپ رفتم  وبه کمک مادرو برادرم ترک کردم و مخارجش را برادرم داد و دیگر لب به آن سم نزده‌ام، هنوز گاهی شب‌ها نفس کم می‌آورم؛ نه از خماری، بلکه از خاطره‌ خویشتنِ گمشده‌ام. در حال حاضر با مادرم زندگی می کنم.
حالا آمده‌ام تا کمک بگیرم، تا یاد بگیرم چطور دوباره زندگی کنم ! من از عشق کور و سیاهیِ دود بیرون آمده ام اما ای کاش...



🔹"آخرین خبر" در روبیکا
🔹"آخرین خبر" در ایتا
🔹"آخرین خبر" در بله

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره

دانلود اپلیکیشن آخرین خبر