«مادر انقلاب» و سفیر امام خمینی(ره)

ایرنا/ تهران- ایرنا- کتاب «مادر انقلاب» کتابی است که برخی خاطرات مرحوم «مرضیه حدیدچی» به ویژه دوران مبارزات قبل از انقلاب و دفاع مقدس و همچنین سفر تاریخی برای ابلاغ پیام امام خمینی(ره) به «میخائیل گورباچف» را به تصویر کشیده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا کتاب مادر انقلاب؛ خاطرات مرحوم مرضیه حدیدچی (دباغ) نوشته مونا اسکندری است که توسط انتشارات روایت فتح در ۱۷۵ صفحه و در هزار و ۱۰۰ نسخه منتشر شده است.
نویسنده در ابتدای کتاب نوشت: بعد از مصاحبه و تالیف کتاب، راوی با حذف خاطراتی که حس می کرد «منیّت» در آن پررنگ شده است، تزکیه و زهدش را بر من آشکار کرد. ای کاش حاجیه خانم مرضیه حدیدچی(دباغ)، این اجازه را می داد تا همه آنچه طی مصاحبه گفته و شنیده شد، می نگاشتم. کتاب مادر انقلاب با همه اختصارش و با تاکید به سفر خانم دباغ به عنوان سفیر حضرت امام خمینی (ره) برای ابلاغ پیام تاریخیشان به گورباچف، این افتخار را دارد که مورد توجه و تایید شخص ایشان قرار گرفته است.(صفحه۹) بخش هایی از کتاب را مرور می کنیم:
عفونت و سرطان در زندان
زنان مجرم، از جیببُر و کلاهبردار تا قاچاقچی و فاسد در یک بند بودند. دربند سیاسی نیز از همه طیفی وجود داشت. چپیها بیشتر نمود داشتند. چون در زندان هم سعی میکردند با انواع شگردها زندانیها را به طرف خودشان بکشانند. بیشتر زندانیان دانشآموز و کم سن و سال در دام آنها میافتادند و ما طیف مذهبی تلاش میکردیم نقشههای آنها را نقش برآب کنیم.
به دلیل وضع بد بهداشتی زخمهایم دوباره عفونت کردند. درمانگاه زندان هم جز تجویز آنتی بیوتیکهای قوی کاری نمیکرد. هر روز وضعیت زخمهایم بدتر میشد. بوی چرک و عفونت، همبندیهایم را اذیت میکرد. وقتی نزدیکم میآمدند، جلوی بینیشان را میگرفتند. سرانجام چپیها که میترسیدند، بیماریم به آنها سرایت کند، به رئیس زندان و «بنیاد فرح» نامه نوشتند که تمام بدن یک زندانی زن در بند سیاسی را عفونت گرفته و ما از بوی تعفنش در عذابیم! مرا در حال اغما به درمانگاه بردند. از حرفهای پزشکان فهمیدم که خیلی زنده نمیمانم. تشخیص سرطان پوست داده بودند.
در دو دادگاه به ریاست عبدالله خواجه نوری به ۱۵ سال حبس محکوم شدم اما با تلاش وکیل تسخیریام و به دلیل وضعیت بیماری، حکمم در دادگاه سوم تخفیف یافت و به یک سال و چهار ماهی که در زندان بودم، بسنده کردند و حکم بریدند. آزاد که شدم، خانوادهام با دیدن وضعیت بد جسمیام، مرا به بیمارستان رساندند. تحت عمل جراحی قرار گرفتم و بع�� از گذشت دو ماه توانستم روی پاهایم بایستم. (۴۸ تا ۵۰)
در کنار خانواده باشید
بعد از دیدار امام (در اسفند ۵۷) ایشان فرمودند «خواهر طاهره! مدتی نیاز نیست شما کاری انجام دهید. بروید و سیر بچههایتان را تماشا کنید و در کنار خانواده باشید.» همین کار را کردم. سه ماه تمام توجه خود را روی خانواده گذاشتم. دلم میخواست این همه رنج سختی و دوری را جبران کنم؛ لحظههای تلخی را که بالای سرشان نبودم. آخرین باری که دستگیرم کردند را خوب به یاد دارم. دختر کوچکم پستانک به دهان داشت و کنار حوض مشغول بازی بود. اصلاً متوجه نمیشد که مادرش را دارند کجا میبرند. دلم میخواست بتوانم همه خاطرات بد بچگیشان را پاک کنم؛ تنهاییهایشان را و وقتهایی که به خاطر مبارزات و دستگیریهای پی در پیام از طرف دوستان و فامیل طرد شده بودیم. اما این کار غیر ممکن بود. (صفحه ۸۰)
خار چشم اشرار
برای مبارزه شدیدم با عناصر ضد انقلاب و اشرار، شده بودم خار چشم. برای همین آمادگی سوء قصدهایی را از طرف آنها داشتم. همیشه کلتم همراهم بود. سوء قصدهایی هم شد که هر بار با کمک خداوند، توان بالای بدنی و دورهها و مهارتهایی که در لبنان و سوریه دیده بودم و همچنین قدرت تحلیل آنی ذهن توانستم جان سالم به در ببرم. همیشه ماشینهایی با دور سرعت بالا انتخاب میکردم که در تعقیب و گریزها کارایی داشته باشند تا در مواقع نیاز بتوانم شتاب لازم را بگیرم.
به علت مسائل امنیتی و حفاظتی باید در خانهای مستقر میشدم که وجودم خطری برای دیگران ایجاد نکند. مدتی در خانه سرایدار کارخانه لرد همدان که در آن پنکه میساختند، زندگی میکردم. پشت کارخانه، زمین وسیع بایری بود. چند نفر از بچههای سپاه به نوبت بالای بام خانه به نگهبانی و پاسداری میایستادند. یک روز همراه نوه چهار سالهام که چند روزی به همدان آمده بود، سوار ماشین شدم. مقابل کارخانه که رسیدیم نوه خردسالم گفت «مامان مرضی! اون آقا تفنگ داره!» به سمتی که بچه میگفت، نگاه کردم. دیدم مردی با اسلحه، من را هدف گرفته. در جا دور زدم و تیرها به لاستیک و بدنه ماشین خورد. تا خشاب عوض کند، با سرعت ماشین را سر خیابان رساندم. مردم با شنیدن صدای تیر و دیدن آثار تیراندازی روی ماشین، دورم جمع شدند. برادران سپاهی هم آمدند و گفتند «متاسفانه نتونستیم مزدور رو بگیریم. مثل اینکه از پشت کارخونه فرار کرده.» نوهام را بغل گرفتم. خدا را شکر کردم که امانت دختر و دامادم سالم بود. (۱۰۸ و ۱۰۹)

















