روزنامه خراسان/ نمي دانم چه گناهي کرده ام که اين بلا به سرم آمده است. پسرم نيما آبرويم را برده است. من سه فرزند ديگر هم دارم که افراد موفقي هستند يکي از آنها وکيل، يکي حسابدار و ديگري هم مهندس رايانه است. نيما قرار بود مهندس برق شود اما به خاطر اعتياد از دانشگاه اخراج شد. او با شوق و ذوق زيادي وارد دانشگاه شده و اميد خانواده مان بود اما معتاد شد و بعد از چند ماه همه چيز از دست رفت. حالا او ۶ سال است شيشه مصرف مي کند تا به حال ۳۳ مرتبه او را در کمپ بستري کرده ام. ديگر همه کمپ ها ما را مي شناسند و حاضر نيستند نيما در آنجا بستري شود. در اين مدت هزينه زيادي براي ترک کردن او پرداخت کردم اما موادمخدر او را عوض کرده است. او فقط به فکر اين است که از من پول بگيرد و خرج موادش کند. پسر ناخلفم در اين مدت روزگارم را سياه کرده است. با کارهايش آبرويم را برده و به همين دليل ما هميشه مجبوريم خانه مان را تغيير دهيم. هرجا که مي رويم او با همسايه ها دعوا و آبروريزي مي کند. نيما فقط از من پول مي خواهد و من هم مجبورم به او پول بدهم. همه اين مشکلات را به سختي تحمل مي کردم اما چند روز قبل اتفاقي برايم افتاد که باعث شد به دادسراي ناحيه ۱۱ تهران بيايم. ديگر از دست پسرم تامين جاني ندارم و نمي توانم به خانه برگردم. چند روز قبل نيما در حالي که خمار بود سراغم آمد و پول خواست. گفتم فعلاً پولي ندارم و بايد مدتي صبر کند اما او عصباني شد و گفت بايد کليه ام را بفروشم و پولش را به او بدهم. فکر کردم هذيان مي گويد اما او جدي بود و گفت اگر اين کار را نکنم من را مي کشد. فرداي آن روز نيما دوباره سراغم آمد و اين بار من را زير مشت و لگد گرفت و گفت بايد هرچه زودتر پول کليه ام را به او بدهم تا مواد بخرد. او گفت از خماري خسته شده و مي خواهد مقدار زيادي مواد بخرد تا براي مدتي راحت باشد. نيما چاقو اش را به سمت من گرفته بود و مدام فرياد مي زد. او دستش را زير گلويم گذاشته بود و تيزي چاقو را روي شکمم حس مي کردم. اما در يک لحظه توانستم از دستش فرار کنم و الا معلوم نبود بتوانم زنده بمانم. از روزي که او با تهديد چاقو از من خواست کليه ام را بفروشم ديگر علاقه اي به او ندارم و ديگر او را پسر خودم نمي دانم.