تابناک/ "يادگار مصطفي نژاد" دانش آموز ده ساله مدرسه انقلاب اسلامي شين آباد پيرانشهر که در حادثه آتش سوزي مدرسه خود از ناحيه دست و صورت دچار سوختگي شده بود، از حادثه دلخراش آتش سوزي 15 اذرماه کلاس خود مي گويد.
در روز 15 آذرماه امسال 29 دانش آموز کلاس چهارم ابتدايي مدرسه انقلاب اسلامي شين آباد پيرانشهر بر اثر آتش سوزي کلاس دچار سوختگي شدند که با گذشت 14 روز هنوز تعدادي از اين دانش آموزان در بيمارستان هاي اروميه و تبريز بستري هستند.
براي بيان واقعي قضيه کردپرس با يکي از اين دانش آموزان که از ناحيه دست و صورت دچار سوختگي شده بود، مصاحبه اي انجام داده است که در پي مي آيد.
* در ابتدا از خودتان بگوييد.
بنام خدا : يادگار مصطفي نژاد هستم دانش آموز ده ساله کلاس چهارم ابتدايي مدرسه دخترانه انقلاب اسلامي شين آباد پيرانشهر.
با شنيدن نام "سيران" اشک در چشمان "يادگار" حلقه زد گويي نام "سيران" يادآور تمام خاطرات تلخ و شيرين کودکانه اي بود که با او در روزهاي قبل داشته است و انگار هنوز کوچ ابدي او را باور نکرده بود.
* يادگار جان براي ما از روز حادثه بگوئيد.
نميدانم از کجا و چگونه شروع کنم تا به ياد آن روز مي افتم ترس و و حشت تمام وجودم را فرا مي گيرد.
"يادگار" با همان حالت مصومانه و کودکانه خود آهي سوزناک از ته دل مي کشد و مي گويد": صبح روز چهارشنبه 15 اذرماه همانند روزهاي قبل خواب شيرين صبحگاهي را بقصد ورق زدن برگي ديگر از دفتر علم و انديشه ترک گفته و به همراه دوستانم راهي مدرسه خود شديم.
من که هر روز به همراه دوست و همکلاسي خوبم "مرواريد حمزه"که در نزديکي خونه ما زندگي مي کنند قرار مي گذاشتيم و با همديگر به مدرسه مي رفتيم بر حسب اتفاق روز چهارشنبه او از من جلوتر رفته بود و من کمي ديرتر از خواب بيدار شده بودم پدرم گفت "يادگار جان"عجله نکن خودم با ماشين تورا مي برم ، تا پدرم خودش را اماده کرد من به سر خيابان رسيده بودم سرانجام سوار ماشين پدرم شدم و بسوي مدرسه حرکت کردم.
"يادگار" در اين لحظه آهي از دل کشيد و انگار اين لحظات برايش کاملاً زنده شده اند و يا شايد با مرور اين خاطرات به ياد روزهايي مي افتد که شاداب و خوشحال همه با هم در کلاس درس حاضر و يا با همديگر در زنگ هاي تفريح بازي و شيطنت مي کردند.
از يادگار خواستم حرفهايش را ادامه دهد، او ادامه داد: سرانجام به مدرسه رسيدم و همانند ساير روزها سر صداي بچه ها از بيرون شينده مي شد زنگ اول چهارشنبه ها درس قرآن داشتيم، هنوز خانم معلم بر سرکلاس درس حاضر نشده بود ما از او ياد گرفته بوديم که هميشه منظم باشيم و به موقع بر سر کلاس درس حاضر شويم رفتم داخل کلاس و آرام بر سر نيمکت خود نشستم.
* "يادگار خانم" چطور شد که بخاري آتش گرفت؟
چند لحظه بعد همانند روزهاي قبل بخاري کلاس توسط سرايدار مدرسه روشن شد اما ايکاش هرگز روشن نمي شد در اين ميان خانم معلم نيز به کلاس درس آمد، ولي بعداز چند دقيقه بر اثر شدت نشت نفت از مخزن کوره، بخاري بحدي گرم شد که ترس و دلهره ما و خانم معلم را فرا گرفت در اين ميان خانم معلم به سراغ کپسول اطفاء حريق رفت تا در صورت بروز آتش آن را خاموش کند که در اين اثنا آقا معلم کلاس سوم نيز متوجه اين قضيه شد و با کمک سرايدار خواستند بخاري را از کلاس بيرون ببرند ولي چون خيلي داغ شده بود معلم کلاس سوم از "سنور" يکي از همکلاسي هايم خواستند تا به دفتر مدرسه برود و زود يک پارچه خيس شده بياورد تا بوسيله آن بخاري را از کلاس بيرون ببرند. چون بخاري بحدي گرم شده بود که متاسفانه آتش گرفت و با آتش گرفتن آن معلم کلاس سوم و سرايدار مدرسه نيز مجبور شدند آن را با د ست بردارند ولي متاسفانه جلوي در کلاس، بخاري از دستشان رها شد و مخزن نفت آن منفجر شد.
* چرا قبل از آتش گرفتن بخاري از کلاس بيرون نرفتيد؟
آخه خانم معلم گفت بچه ها نترسيد هيچي نيست الان آتش را مهار مي کنيم و شلوغي نکنيد. ما هم به حرف خانم معلم گوش کرديم در کلاس مانديم.
* بعداز اينکه اين مخزن نفت بخاري منفجر شد چکار کرديد؟
با ديدن آتش و شعله هاي آن همه جيغ زديم و ترسيديم مي خواستيم از در کلاس فرار کنيم که متاسفانه آتش جلوي در را گرفته بود و تعدادي از همکلاسي هايم به بالاي نيمکت ها رفته بودند و من و چند نفر ديگر نيز در زير نيمکت ها مخفي شده بوديم. در اين ميان آغا معلم دو سه نفر از دوستانم را هر طوري بود به بيرون برد و لي انها هم کمي دچار سوختگي شدند.
* چند دقيقه در اين حالت قرار داشتيد و چگونه توانستد از کلاس خارج شويد؟
نميدانم که چند دقيقه در اين شرايط ماندگار شديم ولي آنچه از اين لحظات سخت به ياد دارم اين بود که گرما و دود و آتش در اين چهار ديواري بشدت ما را محاصره کرده بود و همه ما در اين وضعيت زنداني شده بوديم و در اين حالت فقط گريه مي کرديم و درخواست کمک مي کرديم.
چند نفر از همکلاسي هايم روي نيمکت ها رفته بودند و با دستان خود به شيشه هاي پنجره مي کوبيدند و از بيرون طلب کمک مي کردند و حتي با ضربه دست شيشه ها را مي شکستند ولي چون پنجره کلاسمان نرده هاي زيادي داشت هيچ کس نمي توانست از لابلاي نرده ها به بيرون برود.
* "يادگار خانم" آيا در اين هنگامي که شما در زير نيمکت پنهان شده بودي دست و صورت شما با چيزي برخورد کرد که دچار سوختگي شديد؟
دقيقاً به ياد ندارم که به چيزي دست زده باشم اما حرارت آتش بحدي زياد بود که تمام اعضاي بدنمان دچار سوختگي شده بود احساس مي کردم که در داخل کوره اتش سوزي هستم.
* شما از چه طريقي از کلاس بيرون رفتي؟
در اين لحظات که معلمان و رهگذران شين آباد از حادثه باخبر شده بودند به کمک ما آمدند ولي چون بخاري آتش گرفته جلوي باز شدن در کلاس را گرفته بود نتواستند به داخل کلاس بيايند به همين خاطر بسراغ پنجره رفتند و چون دسترسي افراديکه حياط مدرسه بودند و ميخواستند به ما کمک کنند با وجود نرده ها بسيار مشکل بود اقدام به بيرون آوردن چهار چوب آهني پنجره نمودند که بعداً متوجه شديم که اين کار را با کمک يک دستگاه ماشين انجام داده بودند.
با بيرون آرودن پنجره کلاس چند نفر فوراً به داخل کلاس آمدند و يک يک بچه را از اين طريق به بيرون بردند و سپس در را باز کردند و بخاري را به بيرون بردند که با اين اقدام دود و هواي داخل کلاس بيرون رفت، و من به همراه يک نفر ديگر از همکلاسي هايم بنام "مرواريد حمزه" از زير نيکمت ها بيرون آمديم و از فرصت استفاده کرده و از درب کلاس به بيرون فرار کرديم.
* "يادگار جان" از "سيران" و از رابطه خودت با او براي ما بگو." با شنيدن نام "سيران" اشک در چشمان "يادگار" حلقه زد گويي نام "سيران" يادآور تمام خاطرات تلخ و شيرين کودکانه اي بود که با او در روزهاي قبل داشته است و انگار هنوز رفتن ابدي او را باور نکرده است آهي کشيد و گفت:
"سيران" دختر شلوغ و کنجکاوي بود، در درسهايش متوسط بود او دو نيمکت از من جلوتر مي نشست و بيشتر با "آمينه راک" دوست بود او بامن نيز دوست بود، ما هميشه خوراکي هاي خودمان را باهم تقسيم مي کرديم.
در اين لحظه "يادگار" که انگار هنوز باورش نشده بود که ديگر او را نخواهد ديد گفت: اگر به مدرسه برگردم اين بار هميشه با او درس خواهم خواهند و با او بازي خواهم کرد.
* "يادگار جان" ولي متاسفانه بايد يادآوري کنم که "سيران" ديگر در اين دنيا نيست و شما و کلاس درس و مدرسه و همکلاسي هاي خود را براي هميشه ترک کرد.
راست ميگويي اصلاً حواسم نبود، فکر کردم او هنوز زنده است.
* از آخرين تصويري که از "سيران" در ذهنت داري براي ما بگو و چطور شد که او از همه بيشتر دچار سوختگي شد؟
زماني که بخاري منفجر شد و آتش گرفت و جلوي در کلاس با آتش بسته شد "سيران " را ديدم که لباسهايش دچار سوختگي شده بود و با هر دو دست سعي مي کرد آن را خاموش کند و با همان شلوغي و کنجکاوي خود در ميان دود و آتش بطرف در کلاس رفت و خواست از در کلاس به بيرون برود، من کاملاً متوجه شدم که در مسير خود از ناحيه صورت با لوله داغ بخاري برخورد کرد و به زمين افتاد و براي مدتي در ميان آتش بي حرکت شد بعداز چند لحظه دوباره بلند شد و با هر دو دستش سعي ميکرد آتش را از خود دور کند تا اينکه مردم رسيدند و پنجره را بيرون درآوردند و دانش اموزان را نجات دادند بعداز اين صحنه ديگر "سيران" را نديدم.
*"يادگار جان" هيچ ميداني خوشبختانه سوختگي شما در مقايسه با ساير همکلاسي هايت از همه کمتر بود دليل اين را در چه مي دانيد؟
همه مي گفتند چون من جثه کوچکي دارم کمتر صدمه ديدم ولي خودم ميگم خدا منو دوست داشت و همچنين زود به زير نيمکت رفتم تا بيشتر نسوزم. اي کاش همه همکلاسي هايم به زير نيمکت ها مي رفتند.
* بعد از اينکه از در کلاس بيرون رفتي چه کسي تو را به بيمارستان برد؟
اصلاً هيچي يادم نيست فقط ميدانم با چند نفر از همکلاسي هايم با يک ماشين به بيمارستان اعزام شديم.
* "يادگار خانم" در آن لحظه که آتش تمام کلاس را فرا گرفته بود و هنوز هيچ کمکي به شما نشده بود چه احساسي داشتيد؟
فقط گريه مي کرديم و داد مي زديم اما "ساريا رسول زاده" فرياد ميزد من را حلال کنيد، من را حلال کنيد.
* اکنون که به آغوش خانواده برگشته اي چه احساسي داري آيا دلت براي کلاس و مدرسه تنگ نشده است؟
خدا را شکر مي کنم و اينقدر خوشحالم از اينکه از محيط بيمارستان جدا شدم و به خانه برگشتم خيلي هم دلم براي مدرسه و دوستانم تنگ شده است اما بدون آنها اصلاً نمي خواهم به مدرسه برگردم آخه دوست دارم همه با هم به کلاس درس برگرديم.
* حالا که به خانه برگشته اي آيا براي دوستانت نگران نيستي؟ و بيشتر براي کدام يک از همکلاسي هايت ناراحتي؟
دلم براي همه انها تنگ شده است اما بيشتر براي "سيران"، وقتي مادرم گفت "سيران" مرده خيلي ناراحت شدم و درد خودم را فراموش کردم وبراي او گريه کردم.
* "يادگار جان" حالا که به منزل برگشته اي چه درخواستي از خدا داري، يعني اگه بتوني با خدا درد دل کني به او چه مي گويي؟
ميگم خدا جون يک آرزو بيشتر ندارم، فقط ما را به روزهاي اول مدرسه برگردان و "سيران" را دوباره پيش ما بفرست اخه او خيلي کوچيک بود چون هنوز تازه 10 ساله شده بود.
* ولي اين آرزو غير ممکنه!
پس ميگم خدايا آرزو دارم که زود منو پزشک کني تا بتونم همکلاسي هايم را درمان کنم.
* آخرين حرفي که دوست داري بزني چيه؟
دوستان خوبم دلم براي همه تون تنگ شده تورو خدا زود برگرديد!!
برادر "يادگار" که در اين گفتگو ما را همراهي مي کرد گفت: اين سومين حادثه ناگواري است که در طول عمر 10 ساله "يادگار"براي او اتفاق مي افتد او گفت :"يادگار" چند سال قبل دو بار از پشت بام به زمين افتاده است و اين حادثه هم سومين حادثه دوران عمر 10 ساله اوست که اميدواريم ديگر با نجات از اين حادثه براي او و دوستانش هيچ اتفاق تلخ و ناگواري رخ ندهد.
يادگار مصطفي نژاد جزو 29 دانش آموزي بود که صبح روز چهارشنبه 15 اذرماه سالجاري در حادثه آتش سوزي مدرسه شين آباد پيرانشهر به همراه دوستان خود دچار سوختگي شد و به مدت 8 روز در بيمارستان امام خميني اروميه بستري بود و خوشبختانه چون شدت سوختگي وي نسبت به همکلاسي هايش کمتر بود به همراه "کاني شريفي" جزو اولين مصدوماني بودند که با نظر پزشک خود از بيمارستان مرخص شد تا يکبار ديگر و پس از عبور از اين حادثه تلخ و ناگوار براي رسيدن به آرزوهايش بر سر ميز کلاس درس بنشينند و دوباره براي آينده خود و مملکت خويش مسير تعليم و تربيت را بپيمايند.