نماد آخرین خبر

تجربیات سفر یک دختر آلمانی به تهران؛ از خواستگاری در تاکسی تا هیتلر!

منبع
بروزرسانی
تجربیات سفر یک دختر آلمانی به تهران؛ از خواستگاری در تاکسی تا هیتلر!
از ايران چه ديدي؟ از عاشق شدنم به شهر يزد و شهر زيباي شيراز و برف عميق کوهستان بگذريم...راستش را بگويم بيشتر وقت اين جا يا آن جاي ايران، وسط ترافيک سوار تاکسي بودم. هر روز حداقل دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت از يوسف‌آباد تا شميران؛ راهي که جمعه‌ها صبح زود، به مقصد هواي آزاد دربند در طول پنج دقيقه مي پريد. اولين بار که با تاکسي رفتم هنوز يادم است. کناره خيابان يوسف آباد ايستاده بودم که يک ماشين بعد از ديگري ازم گذشت. اصلا نمي‌دانستم چه کار کنم و از کجا بفهمم کدام ماشين تاکسي است، کدام نيست. آخرش رسيدم به موسسه. بعد ثبت نام، مشکل دومي پيش آمد. بايد از خيابان ولي‌عصر مي‌گذشتم تا به خانه برگردم. چه ترافيکي بود. ترسم گرفت. نگاه کردم مردم تهران چطور از اين شلوغي سالم به سمت روبرو مي‌رسند. آخرش خودم را سپردم به خدا و با ديگران آرام آرام يک خط بعد از ديگري از خيابان گذشتيم. (بعدا در آلمان سعي کردم. اگر بخواهيد يک راننده‌ي آلماني را بترسانيد همين کار را بکنيد. به فکر اين‌که گم شديد، ترمز مي‌کند و به شما با دست اشاره مي‌کند که جلو برويد.) آن طرف خيابان به سمت پايين سوار ماشيني شدم و بعد چند متر، فهميدم که تاکسي نيست و از آقا خواستم مرا پياده کند. خوشبختانه قصد بدي نداشت. از وقتي که ياد گرفته بودم و ديگر سوار ماشين‌هاي نامناسب نشدم، از تاکسي سواري خيلي خوشم آمد. جاي ديگري نيست که با آدم‌هاي ‌ناآشنا و متفاوت آنقدر وقت بگذرانيد. با لهجه‌هاي متفاوت آشنا مي‌شويد و خيلي وقت‌ها هم امکان است با ديگران در مورد هر چيزي حرف بزني. راننده‌هاي تاکسي هم از هر شغلي هستند که خودش جالب است. در تاکسي با موسيقي محبوب ايران و يا با برنامه‌ي راديو آشنا مي‌شويد، با نظرهاي اجتماعي يا با مشکلاتي که مردم را مشغول مي‌کنند. در تاکسي عاشقان به هم دست مي دهند [دست همديگر را مي‌گيرند] مردم با هم مي‌جنگند و يا آرام صحبت مي‌کنند، درس مي‌خوانند، افطار مي‌کنند. در تاکسي از خارجي مي‌پرسند که چرا آمده ايران؟ - آلمان که کشور خوبي است، پس اينجا چه کار مي‌کنيد؟ ازدواج کرديد؟ بچه داريد؟ مسيحي هستيد؟ مي‌توانيد باهام فرانسه حرف بزنيد؟ بايد با پسرم آشنا بشويد...خيلي پسر... - مي‌بخشيد قصد ازدواج ندارم. و ياد مي‌گيري مردم در مورد کشور خودت يعني آلمان، چه فکر مي‌کنند و يا چه فکرهايي دارند. به نظر من بيشتر ايرانيان در مورد فوتبال آلمان بيشتر از خودم خبر دارند. بعضي هم فلسفه‌ي آلمان را مي‌خوانند که من تا حالا صبرش را نداشته‌ام. براي من جالب بود که تعداد زيادي از دانشجويان آلماني ياد مي‌گيرند و دوست دارند در آلمان درس بخوانند. (فکر کرده بودم کشورهاي انگليسي زبان را ترجيح بدهند.) گوته معروفه... (و به شعر کلا خيلي بيشتر از ما آلماني‌ها اهميت مي‌دهند. در اينجا شعر چيزي‌است که بيشتر مردم سالها پيش در مدرسه خوانده‌اند.) هيتلر همينطور (که بعضي از مردم ازم خواستند به آريايي بودنم افتخار کنم. بهشان توضيح دادم که ما اصلا آريايي نيستيم و اين‌که شديدا با ايديولوژي نژادپرست نازي‌ها مخالفم.) فهميدم که سريال‌هاي غربي، زن غربي را طوري نشان مي‌دهند که با زندگي من بسيار فرق مي‌کند. روزي راننده‌ تاکسي ازم پرسيد دوست دخترش مي شوم؟ گفتم نخير. گفت خب براي شما غربي‌ها که فرقي نميکنه...چرا براي من و اطرافيانم حتما "معمولي" نيست هر روز با يکي ديگه دوست باشيم. اتفاقي که مرا عميقا تحت تاثير قرار داد. يک روز در ميدان تجريش سوار تاکسي شدم. راننده داشتند روزنامه مي‌خواندند، خودم هم نشستم عقب، منتظر چهار نفر ديگر مانديم. ناگاه ازم پرسيدند کجايي هستم: - آلماني - ...همه آلماني‌ها نژادپرستند. سکوت. بعد چند لحظه آرام ازشان مي‌پرسم که چرا... - مي‌دانيد، رفته بوديم اردوي ورزشي بين‌المللي که آلماني‌ها آمدند و روي آينه‌ي من نوشتند "خارجي‌ها بيرون برويد". روي آينه علامت نازي‌ها را کشيده بودند. مي‌فهمم از اين اتفاق توهين آميز بسيار ناراحت شده‌اند و خودم خيلي ناراحتم که اين تنها فکريست که در مورد کشور خودم يادشان مانده است. يک خانم جوان با عينک و روسري سفيد سوار مي‌شود‌. بعدا هم يک آقاي مسن با کت شلوار و آخر هم دو تا خانم با کيسه‌هاي خريد بزرگ خود را بزور جا مي‌کنند. ديگر چيزي نمي‌گيم. آمده به ونک، [به ونک که مي‌رسم] به راننده پول مي‌دهم...مي‌گويند بعدا. دوباره بهشان تعارف مي‌کنم. مي‌گويند: - نه مهمان ما باش. دوستت هستم و اگه از دستم برات کمکي بر بياد، بيا اينجا، هميشه با ماشينم اينجا هستم. مي‌فهمم تعارف نمي‌کنند، دعوتم کردند. آشتي. بعضي وقتها زندگي‌هامان يک لحظه‌ي کوچک با هم وصل مي‌شوند و دوباره همديگر را از دست مي‌دهيم ولي در طول همين لحظه‌ي کوچولو چيزي شده است، [اتفاقي افتاده است] که فرق مي‌کند. چه خوب! / پارسينه