خراسان/ « محمدشريف پناهنده » حدود 20 روز است آزاد شده است. فروردين 93 پرماجراترين سفر زندگي اين صياد آغاز شد. سفري که نزديک به پنج سال طول کشيد و او هولناکترين اتفاقات ممکن را به چشم ديد و با تمام وجود تجربه کرد.
«محمدشريف» که در جستوجوي رزق و روزي و به عشق خانواده و فرزندانش دل به دريا زده بود، در مخيلهاش هم نميگنجيد که فرزند يک سال و نيمهاش را تا زماني که به مدرسه برود، نخواهد ديد. نقش اول روايت امروز، حاضر بود مانند پيرمرد داستان همينگوي با چندين کوسه وحشي مبارزه کند بدون اينکه ذرهاي ترس از باخت داشته باشد اما در نبردي نابرابر و يکطرفه در چنگ دزدان دريايي سومالي اسير نشود. دزداني که نه رحم و مروت داشتند و نه بويي از انسانيت برده بودند و تنها کاري که آموخته بودند، آزار دادن اسيران دست بسته بود. آزاري که هم روحي بود و هم جسمي و حدود 1700 روز بدون وقفه ادامه داشت تا اينکه روزنههايي از اميد در دل «محمدشريف» روشن شد. در پرونده امروز زندگيسلام، داستان مردي را ميخوانيد که مصائبي سخت را متحمل شد و تا پاي مرگ رفت اما اهل تسليم شدن نبود. زمان گذشت، البته با تحمل درد و رنجهاي بسيار و روزي رسيد که اين صياد، آزاد شد و از چندين و چند کشور گذشت تا به وطن برسد. حالا او در گفت و گويي با «زندگي سلام» راوي داستان تلخي شده و از کساني ميگويد که هنوز در سومالي اسير دست دزدان دريايي هستند.
عاشق دريا هستم و از آن درس ميگيرم
«شريف پناهنده» در ابتداي گفتوگو براي معرفي خود چنين ميگويد: «40 سال دارم و در شهرستان کنارک در نزديکي چابهار متولد شدم. متاهل و داراي سه فرزند پسر هستم که کوچکترين آنها مهرماه امسال به کلاس اول رفته است. از کودکي علاقه شديدي به دريا و صيادي داشتم. کلاس پنجم دبستان را که به اتمام رساندم، سوار قايق و لنجشدم و به دريا رفتم تا از دريا درس بگيرم و سي سال است در حال آموختن از اين شگفتي بزرگ خلقت هستم، جايي که روزي امثال من در آن نهفته است.»
تيراندازي با «آرپيجي» و تسليم شدنمان!
محمدشريف با صدايي که از يادآوري لحظات ابتدايي حمله دزدان دريايي دچار هيجان شده و گاهي ميلرزد، ماجرا را اينگونه روايت ميکند: «فروردين 93 طبق معمول و همراه با ديگر ملوانان و صيادان که جمعا 21 نفر بوديم راهي دريا شديم. از آنجا که لنج ما بزرگ و داراي سيستم برودتي و سردخانه بود به ما مجوز صيادي در آبهاي دور را داده بودند و ما هم راهي اقيانوس هند شديم. روزها ميگذشت و در حال انجام کارهايمان بوديم ، يک روز حدود ساعت 3 يا 4 صبح که خدمه در حال جمع کردن تورهاي ماهيگيري بودند، چند قايق به ما حمله و شروع به تيراندازي کردند. يکي از دوستانم متوجه شد که تيراندازي آنها براي ترساندن نيست و به سمت هر فردي که در تيررس آنها قرار بگيرد، تيراندازي ميکنند تا کشته شود. بنابراين تا جايي که توانستيم تورها را جمع و بقيه را پاره کرديم و با نهايت سرعتي که لنج قادر به حرکت با آن بود، شروع به فرار از دست دزدان دريايي کرديم و حدود يک ساعت در حرکت بوديم و آنها به دنبال ما و همچنان در حال تيراندازي بودند. ابتدا با کلاشينکف تيراندازي ميکردند که آسيبي به بدنه لنج نميزد و بعد از آن با اسلحه سنگينتر شروع به تيراندازي کردند که آسيبهاي جدي به بدنه لنج وارد کرد. با اين حال، ما به راهمان ادامه ميداديم تا اينکه با «آرپيجي» تيراندازي کردند که البته به لنج برخورد نکرد اما اين پيام را داشت که بايد تسليم شويم وگرنه جان خود را از دست ميدهيم.»
قايقهاي اطراف به جاي کمک، فرار ميکردند
او درباره درخواستهايي که براي کمک در همين مدت کوتاه تا قبل از تسليم شدن ارسال کردهاند، مي گويد: «بعد از اينکه با آرپيجي شليک کردند و همچنان هم با سلاحهاي نيمه سنگين به تيراندازي ادامه ميدادند، در يک تصميم مشترک به اين جمع بندي رسيديم که لنج را متوقف کنيم و تسليم دزدان دريايي شويم. در تمام مدت فرار، بارها به تمام لنجها و قايقهاي اطراف درخواست کمک ارسال کردم اما همه آنها از ترس اينکه خودشان هم گير بيفتند، فرار ميکردند و هيچکدام به کمک ما نيامدند تا اين که تسليم شديم. پس از آن و در چشم بر هم زدني بيش از 20 نفر وارد لنج شدند و دست و پاي ما را بستند. دقايقي بعد هم لنج را به محل استقرار خودشان که حدود 70 مايل فاصله داشت، هدايت کردند تا روزهاي عذابآور و مرگبار گروه ما آغاز شود. هرچند در آن لحظات پر استرس، اصلا تصور اتفاقاتي را که الان برايم افتاده است، نميکردم.»
4 ماه اسارت روي لنج!
اسارت آنها با رسيدن به محل استقرار دزدان دريايي شروع مي شود. پناهنده روزهاي اول اسارت را چنين توصيف ميکند: «چهار ماه ابتدايي اسارت روي لنجي بوديم که در ساحل آرام گرفته بود و فقط شکنجه روحي و جسمي ميشديم. البته بعدها که لنج را ترک کرديم، فهميديم شرايطمان روي آب خيلي هم بد نبوده و از آن بدتر هم وجود دارد! در مدتي که روي لنج بوديم، اجازه برقراري هيچ تماسي را نداشتيم و دست و پايمان زنجير شده بود و روزي يک وعده غذاي ناچيز داشتيم که اغلب از ماهيهايي بود که خودمان صيد کرده بوديم. دزدها جرئت استفاده از لنج ما را نداشتند و از آن براي ماهيگيري يا آمدوشد هم استفاده نميکردند زيرا به شدت واهمه داشتند که در آبهاي بينالمللي دستگير شوند. حتي به آنها پيشنهاد کرديم يکي دو نفر از ما لنج را به ايران ببرند و بفروشند و مبلغ آن را براي دزدان بفرستند که باز هم قبول نکردند. حرفشان هم اين بود که نميتوانيم به شما اعتماد کنيم. آنها فقط دنبال پول بودند اما اهل خطر براي به دست آوردنش نبودند.»
نيروهاي ناتو گول يک پيرمرد را خوردند!
در ماههاي اولي که محمدشريف و دوستانش در چنگ دزدان دريايي بودند، اميد زيادي به آزادي و رسيدن کمک از سمت گشتها و پليسهاي دريايي داشتند، در اين بين، محمدشريف ماجراي جالبي از انفعال نيروهاي ناتو برايمان تعريف ميکند: «نيروهاي ناتو بارها تا نزديکي ما آمدند. هم با کشتي و هم با بالگرد. ما را ميديدند و به ما نگاه ميکردند و با اينکه دزدان دريايي به شدت از آنها ميترسيدند اما هيچ کاري براي آزادي ما نميکردند. در ابتدا تصور ما بر اين بود که آنها در حال آماده سازي خود براي حمله به دزدان و نجات ما هستند اما ناتوييها فقط از شرايط اسارت ما فيلم برداري ميکردند و بعدش هم از ما دور ميشدند! با اينکه ما با نشان دادن نوشتههايي از آنها تقاضاي کمک ميکرديم، هيچ حرکتي براي آزادي ما نکردند. يک بار هم که ناو و نيروهاي اسپانيايي به ما نزديک شدند، کدخداي همان منطقه که همدست دزدها بود به سمتشان رفت و به آنها گفت ما از اين گروگانها طلبکاريم و به اين دليل آن هارا گرفتهايم و به همين سادگي نيروهاي ناتو با آنکه ميدانستند آنها دزد هستند، حرف آن پيرمرد را قبول و بدون توجه به وضعيت سخت ما، منطقه را ترک کردند.»
درخواست 2 ميليون دلاري دزدها از خانوادههايمان!
محمدشريف درباره اولين تماسهايي که از سمت دزدان دريايي با ايران گرفته شد، ميگويد: «بعد از مدتي به دليل توفانهاي سهمگين آن منطقه، ما را از لنج خارج کردند و به محلي جنگلي بردند. لنج را هم تا جايي که توانستند اوراق کردند و لوازم آن را فروختند و بقيه لنج را در دريا غرق کردند. از لنج که خارج شديم، شرايط به مراتب سختتر شد. به گروههاي چهار نفره تقسيممان کردند و هر دونفر را با زنجير به هم بستند، هفت هشت نفر هم با اسلحه نگهبان ما بودند. حدودا بعد از شش ماه اولين تماس ما با خانواده برقرار شد و دزدها دو ميليون دلار براي آزادي ما از خانوادههاي مان درخواست کردند که ما ميدانستيم چنين مبلغي اصلا در توان آن ها نيست و قطعا نميتوانند اين پول را جور کنند. همين نکته را هم به آنها گفتيم که البته نااميد نشدند. آن روزها نمي دانستيم چه فکري در سرشان است. چند روزي گذشت که گره کار را کشف کرديم. دزدان دريايي بعد از ديدن مارک کارخانه سازنده لنج روي بدنه آن، گمان کرده بودند ما هم مانند شرکتهاي بزرگ نفتي هستيم و اصرار داشتند به شرکت خود اعلام کنيم پول آزادي ما را فراهم کنند، در صورتي که لنج ما شخصي بود و بعد از آنکه متوجه اين قضيه شدند، مبلغ را به يک ميليون دلار کاهش دادند! هر روز هم با تلفن به سراغمان ميآمدند که بايد با خانواده خودتان، دولت ايران، سازمان ملل يا هرجايي که ميدانيد تماس بگيريد و درخواست پول کنيد.»
از 90 به 48 کيلوگرم رسيدم
موقعيکه اسير شده ۹۰ کيلوگرم بوده و حالا ۴۸ کيلوگرم است. يادآوري روزهاي تلخ اسارت براي پناهنده بسيار سخت است و ضعيف شدن صدايش در لحظاتي خاص، خود گواه اين موضوع است اما او با حوصله به سوالات ما پاسخ ميدهد و با مکثي کوتاه درباره شرايطشان در اسارت ميگويد: «روزگار ما هرروز بدتر ميشد. ابتدا در کلبهاي روستايي بوديم اما بعد از آن ما را به منطقه جنگل مانندي بردند که خشک شده بود. زير درختان مينشستيم و به اين علت که به همديگر زنجير شده بوديم، بسيار زجر ميکشيديم. روزانه مقدار کمي برنج به ما ميدادند که آن را در آب ميجوشانديم و مصرف ميکرديم. در اين بين، آنقدر خوراک من کم شده بود که هر 15 روز يک بار اجابت مزاج داشتم و چون به فرد ديگري زنجير شده بودم، کمي آن طرف تر چالهاي ميکندم و ... . در تمام اين مدت يک لباس به تن داشتم و گاهي که به شدت عرق ميکردم، آن را از تن در ميآوردم و خشک که ميشد مجدد ميپوشيدم. بسته شدن به يک فرد ديگر، باعث شده بود اصلا خواب راحتي نداشته باشم و تمام اين مسائل به شدت بيمارم کرده بود. علاوه بر اوضاع رواني، اصلا حال جسماني خوبي هم نداشتم و مرگ را جلوي چشمانم ميديدم.»
فکر فرار نه، التماس مرگ داشتيم!
در همان روزهايي که هر ثانيه اوضاع بدتر مي شده است، بيماري محمدشريف هم عود ميکند و طبيعتا هيچ پيگيري درماني هم اتفاق نميافتد. او از سخت و سختتر شدن بيمارياش و تقاضايي که براي مرگ خود داشته به اين صورت ميگويد: «براي اينکه بيش از پيش اذيت شويم، هم با قنداق تفنگ ما را کتک ميزدند و هم در اطراف ما با فاصله خيلي نزديک شليک ميکردند و آنقدر اين اتفاق هولناک بود که از هوش ميرفتم. اين آزارها و بيماري ام باعث شده بود بارها از آنها خواهش کنم تير خلاص را بزنند و راحتم کنند اما قبول نميکردند. تماسهايي با سازمان ملل برقرار و عکسهايي از من براي آنها ارسال ميشد. آنها هم از گروگان گيرها خواستند تا من را آزاد کنند که با مخالفت سخت دزدان سوماليايي روبه رو شد اما وقتي شرايط من وخيم شد سازمان ملل به آنها گفت اگر اسير شما فوت کند، ديگر اعتمادي به شما وجود ندارد تا به شما پولي پرداخت شود و همين نکته باعث شد آنها با آزادي من و چند نفر ديگر موافقت کنند.»
هنوز باور نميکنم که آزاد شدم
محمدشريف پناهنده که اين روزها را در کنار خانواده خود سپري ميکند، همچنان نگران دوستان خود در سومالي است و حاضر است براي آزادي آنها هر کمکي انجام دهد. او بعد از 52 ماه يا به عبارتي 1675 روز اسارت درباره آزادي ميگويد: «آنقدر درخواست سومالياييها براي دريافت پول بيپاسخ ماند که راضي به آزادي ام شدند و مرا تحويل سازمان ملل دادند و به شهر گالکايو منتقل شدم و بعد از اين که دو روز تحت مداوا قرار گرفتم، به سفارت ايران در پايتخت اتيوپي شهر آديس بابا منتقل شدم. بعد از اينکه دوستان سفارت، محبت بسياري به من داشتند به کشور ترکيه منتقل شدم و سپس به سمت تهران پرواز کرديم. اين روزها بسيار نگران آن سه نفري هستم که در سومالي اسير هستند. به منطقهاي که در آن اسير هستند، اشراف دارم و چهره گروگان گيرها را هم در ذهن دارم و حاضر به هرکمکي هستم که منجر به آزادي گروگانها شود. از تمام کساني که ميتوانند در اين زمينه اقدام کنند، تقاضا دارم به ياري آنها بشتابند که شرايطشان بسيار دشوار است. آنها هم مثل بسياري از ما خانوادههايي دارند که بعد از گذشت اين همه روز، همچنان چشم انتظارشان هستند.»
داغ ديدن دوباره برادرم بر دلم پدرم ماند / برادر محمدشريف از حال و احوال خانوادهشان در روزهاي اسارت برادرش ميگويد
«اسماعيل» برادر «محمدشريف پناهنده»، صاحب لنج ماهيگيري است که به دست دزدان دريايي افتاد و در نهايت اوراق شد. در ادامه، گفتوگوي ما با او درباره حال و هواي خود و خانوادهاش در زمان اسارت برادر و احساس مسئوليتي که به تمام گروگانها داشته، خواهيد خواند.
شما ماهها از برادر خود بيخبر بوديد. تا قبل از اولين تماس دزدان دريايي، اطلاع داشتيد گروگان گرفته شدهاند؟
بله، از گروگا ن گيري مطلع بوديم و لنجهاي اطراف به ما اطلاع دادند که لنج ما توسط گروگان گيرها ربوده شده است اما ارتباط و تماسي نداشتيم.
به عنوان صاحب لنج چه احساسي درباره اين اتفاق داشتيد؟
بسيار متاسف بودم. خانواده ديگر ملوانها هم به من مراجعه ميکردند و از من اطلاعات ميخواستند و درخواست ميکردند پول تهيه کنم و براي دزدان دريايي بفرستم تا اسرا را آزاد کنند اما مبالغ درخواستي گروگان گيرها بسيار بالا بود و در توان من نبود ولي از طريق دولت و وزارت امورخارجه و هرجايي که در توانم بود و امکانش را داشتم براي آزادي تمام گروگانها تلاش کردم.
در اين مدت شرايط خانوادهتان به چه شکل بود؟
سوال هميشگي فرزندان برادرم از من اين بود که پدر ما کجاست؟ اين براي من خيلي سخت بود. فرزند سوم برادرم که در زمان گروگان گرفته شدن پدرش نوزاد بود، امسال به مدرسه رفت و تمام اين سالها از حضور پدرش محروم بود. در اين مدت پدرم از دنيا رفت و داغ ديدن دوباره پسرش بر دلش ماند. جداي از اين مشکلات، تماسهاي گروگان گيرها بود که گاهي ميگفتند گروگانها را کشتهاند و گاهي گوشي را به برادرم و بقيه ميدادند تا با التماس از شرايط بدشان بگويند. واقعا شرايط دشواري بود. البته چندباري هم مبالغي در حد هزار دلار به منظور خريد نيازهاي ضروري برادرمان براي گروگانها ارسال کرديم که نه اين پول براي برادرم و ديگران خرج شد و نه ما توان داشتيم که بيشتر از اين ميزان بفرستيم.
در اين حادثه به عنوان مالک ضرر مالي زيادي را متحمل شديد. اکنون به کاري مشغول هستيد؟
لنج من که به دست دزدان دريايي افتاد، اکنون حدود هفت ميليارد تومان ارزش دارد که تمام سرمايهام بود. با اين حال، بيکار ننشسته ام و با قايق به دريا ميروم و ماهيگيري ميکنم.
بازار