نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
جامعه و حوادث

شرح حال 2 کولبر جان باخته از زبان کولبر همراه و دهیار روستای نی

منبع
انتخاب
بروزرسانی
انتخاب/ در روزهاي گذشته حادثه مرگ دو برادر 14 و 17 ساله به نام‌هاي فرهاد و آزاد خسروي در حين انجام کولبري در ارتفاعات گردنه «تته» منطقه اورامانات، موجي از واکنش‌ها را در محافل رسانه‌اي و حتي نهادهاي سياسي کشور از مجلس گرفته تا معاونت رئيس‌جمهور را در پي داشته است. در اين ميان، نکته قابل توجه روايت‌هاي پرشماري است که در فاصله چند روز گذشته يعني پس از جمعه (29 آذر) که پيکر بي‌جان و يخ زده فرهاد پس از 4 روز جستجوي دشوار پيدا شد، نقل شده است. اکنون روايت‌ها آن‌قدر فراوان شده‌اند که نزديکان خانواده خسروي و بسياري از فعالان مدني شهر مريوان از رسانه‌ها به دليل عدم بيان واقعيان گلايه‌مند و شاکي هستند. در واقع، بسياري از رسانه‌ها و حتي کانال‌ها در فضاي مجازي داستان‌هاي مختلفي از حادثه مرگ فرهاد و آزاد نقل کردند و حتي تعدادي از اخبار به حاشيه‌هاي موضوع، همانند پرداختن به وضعيت خانوادگي، اتفاقات قبل از رفتن اين دو برادر به کولبري و اظهارات پدر و مادر آن‌ها معطوف شد. در ميانه تمامي روايت‌ها، يک گفتگو با «زانيار کاوه» دوست و کولبر همراه فرهاد و زانيار در روز رخداد بيش از تمامي روايت‌هاي ديگر به واقعيت نزديک بود اما انتشار ويدئويي از سوي زانيار مبني بر رد کردن نقل‌هاي روزنامه همشهري، واکنش قابل توجهي را به همراه داشت؛ به گونه‌اي که حتي اين روزنامه مجبور شد بخش‌هاي از گفتگوي خود با او را منتشر کند. با تمام اين اوصاف، متعاقب انتشار ويدئوي چند ثانيه‌اي زانيار، خبرنگار «انتخاب» براي پي‌بردن به واقعيات داستان و روايت واقعي ماجراي حزن‌انگيز مرگ اين دو برادر در جاده مرگ کولبري، بلافاصله تلاش‌ها را براي ملاقات با «زانيار» در روستاي ني از توابع شهرستان مريوان آغاز کرد.
زانيار کاوه، گريزان از نقل مجدد روايت و نگران از آينده پس از پي‌گيري‌هاي اوليه و هماهنگي با شخصي به نام «بريار» پسر عموي پدر زانيار، موفق به ملاقات با زانيار 19 ساله (متولد 1379) شديم اما او که اضطراب و وحشت روز حادثه هم‌چنان از چهره‌اش پيدا بود، در همان ابتدا با رد کردن گزارش واقعه از سوي روزنامه همشهري گفت حاضر به گفتگو نيست. انگار او از آينده مي‌ترسيد و واهمه داشت که حرف‌هايش براي او مشکلي ايجاد کند. بعد از اصرار پسر عموي پدر و فعالان مدني شهر مريوان، زانيار به ما گفت: داستان را نقل مي‌کنم اما نبايد آن را ضبط کنيد که مجددا با اصرار نزديکان زانيار و فعالان مدني بر اين‌که بايد حتما صدا ضبط شود، او پذيرفت براي شرح واقعه آن‌هم بروي کاغذ به خانه فاتح ارژنگي، دهيار روستاي ني، بيايد. بعد از حضور در منزل کاک فاتح و پس از شنيدن صحبت هاي سايرين، زانيار قبول کرد که مشکلي با روايت داستان و ضبط صداي خود ندارد. در ادامه او با بيان اين جمله که من «زانيار کاوه» دوست و همراه آن‌ها (فرهاد و آزاد) در جريان حادثه آن شب بودم، شروع به روايت داستان کرد که شرح آن در ادامه آمده است: وقتي در ساعات پاياني شامگاه دوشنبه تصميم مي‌گيرند به مرز کولبري بروند حوالي ساعت 11 شب روز دوشنبه، در مغازه شعيب (چايخانه) جماعتي شامل فرهاد، آزاد، جهانگير و محمود (پدر جهانگير) حضور داشتيم که همگي تصميم گرفتيم براي کولبري به مرز برويم. با خودروي شعيب دسته‌جمعي به سمت مرز (مرز کولبري در منطقه تته اورامان) رفتيم؛ به نزديکي پاسگاه که هميشه کولبرها در آن‌جا پياده مي‌شوند، رسيديم اما کسي را در آن‌جا نديديم. جلوتر رفتيم و به «گناو» رسيديم. در آن‌جا شعيب پيش چند نفر از صاحبان بار رفت که همه گفتند ما امشب کوله نداريم. بعد از اين قصد داشتيم به سوي روستا برگرديم اما ديديم که دو خودرو کولبر در نزديک ما پياده شدند. به شعيب گفتيم که سريع ما را به محل آن‌ها برساند و همراه‌شان به سمت پايين (محل گرفتن کوله از صاحبان بار) حرکت کنيم. به سرعت به آن‌ها رسيديم و همراه‌شان به سمت پايين حرکت کرديم. گرفتن کوله و گرفتار شدن در برف و بوران به نزديکي برجک (برجک پاسگاه مرزباني) که رسيديم، جهانگير و پدرش محمود گفتند ما نمي‌توانيم همراه شما بياييم، قصد داريم به آرامي پايين بياييم. ما يعني من، آزاد و فرهاد گفتيم حال که اين‌طور است ما پايين مي‌رويم، براي شما نيز کوله مي‌گيريم و شما با آرامش بياييد. آن‌ها پذيرفتند و گفتند شما برويد. ما به سمت پايين رفتيم و کوله گرفتيم و حرکت کرديم. به آرامي که سمت بالا حرکت مي‌کرديم (به سمت تحويل دادن بارها)، که به يک محل سوراخ شده درون کوه که کولبران براي محل استراحت خود درست کرده‌اند، رسيديم. در اين مکان نشستيم، مقداري بيسکويت، نان و آب که همراه داشتيم، را خورديم و مجددا حرکت کرديم. به نزديک سنگ بزرگ (صخره‌اي در مسير کولبري در گردنه تته) که رسيديم باد و بارش برف آغاز شد. بوران و برف آن‌قدر شديد بود که حتي نمي‌توانستيم تا چند متري خود را ببينيم. در اين شرايط آزاد گفت: کمي استراحت کنيم ما نيز پذيرفتيم. بعد از يک دقيقه استراحت فرهاد گفت، بگذاريد بدن‌مان سرد نشود و سرما ما را ناکار نکند.» آخرين تلاش‌ها براي نجات آزاد مجددا بلند شديم و کوله‌ها را بر پشت گذاشتيم -کوله‌هايتان چه بود؟ هر سه نفر کفش بود- و 20 دقيقه ديگر به راه خود ادامه داديم که دوباره آزاد گفت: استراحت کنيم. بعد از گذشت يک دقيقه يا اندکي بيشتر بلند شديم و 10 الي 15 دقيقه ديگر به مسير خود ادامه داديم که ديديم وضعيت تعادل بدني آزاد به هم خورد. از او پرسيدم چرا اين‌طور شده‌اي؟ جواب داد نمي‌دانم، از دست خودم خارج است. به او گفتم: کمي دست‌هايت را تکان بوده، چيزي نيست، آثار سرما است و بهتر خواهي شد. اندکي ديگر جلو رفتيم، ديدم آزاد ديگر تعادل لازم را ندارد و حال او اصلا خوب نيست. به او گفتم موبايلت را به من بده و شماره «برهان» را برايم بخوان. او شماره برهان (عموي فرهاد و آزاد) را نداد و در اين هنگام به فرهاد گفتم شماره بهزاد (برادر فرهاد و آزاد، پسر دوم از چهار پسر خانواده عثمان خسروي) را بدهد؛ شماره بهزاد را گرفتم، چون صبح زود بود، کاک عثمان، پدرشان پاسخ داد. به او گفتم، به داد ما برسيد، وضعيت هوا بسيار بد است و حال آزاد هم اصلا خوب نيست و خود را به ما برسانيد. از زانيار پرسيدم، اين روايت‌ها مربوط به حوالي ساعت چند است؟ او پاسخ داد، دقيق نمي‌دانم چون با خود موبايلم را نبرده بودم اما تصور مي‌کنم حوالي پنج و نيم تا شش صبح بود. زانيار در ادامه روايت خود نقل مي‌کند، کاک عثمان به من گفت، بهزاد را بيدار خواهم کرد و خودش تماس مي‌گيرد. بعد از يک الي دو دقيقه بهزاد تماس گرفت. به او گفتم بهزاد به دادمان برس، آزاد در حال يخ زدن است. کمي جلوتر رفتيم، به نزديکي گردنه که رسيديم، مجددا نشستيم و به بهزاد زنگ زدم و گفتم تو را به خاطر خدا به دادمان برسيد. تو و برهان به کمکمان بياييد، داريم از سرما يخ مي‌زنيم. او گفت، سعي کنيد خود را به پاسگاه برسانيد ما هم تلاش خود را خواهيم کرد و به سمت شما مي‌آييم. کمي پايين‌تر که آمديم -(مسير حمل کولبري هم سراشيبي دارد و هم سربالايي؛ قسمت‌هاي که بالا و پايين مي‌روند همگي در ادامه روند رساندن کوله‌ها به مقصد است) -وضعيت آزاد بيشتر به هم ريخت. آزاد تسليم سرما مي‌شود بعد از وخامت بيشتر احوال آزاد ايستاديم، آن‌هم در شرايطي که نمي‌توانستيم چند متر جلوتر خود را ببينيم. فرهاد که جلوتر از ما حرکت مي‌کرد را صدا زدم و او ايستاد. کوله خود را پيش فرهاد بردم و بر زمين گذاشتم و رفتم کوله آزاد را هم آوردم و به او گفتم تو کوله من را برادر؛ قياسه (کمربندي که براي نگه داشتن و کول کردن کوله‌ها، کولبران از آن لستتفاده مي‌کنند) من پهن‌تر است. قياسه آزاد باريک بود و در شانه‌ها و کمر او فرورفتگي ايجاد کرده بود. آزاد پذيرفت و کوله من را برداشت و من هم کوله او را برداشتم و به راه افتاديم. من از پشت نيمه کمکي به آزاد مي‌کردم و کمي از بار کوله او را قصد داشتم کم کنم. ديدم که ديگر وضعيت او بسيار وخيم‌تر شده و پاهايش به هم مي‌پيچد. به آزاد گفتم تو اين‌گونه نبودي، چرا اينقدر کم توان شده‌اي؟ او گفت، به‌خدا دارم يخ مي‌زنم، پاسگاه کجاست، سريع حرکت کنيم. به او روحيه مي‌دادم و گفتم زياد نمانده، 10 تا 15 دقيقه ديگر خواهيم رسيد. کمي جلوتر رفتيم، واهمه اين را داشتم که نتواند خود را کنترل کند و به پايين دره پرت شود. به آزاد گفتم کوله خودم را پس بده، کوله من سنگين است و کوله تو سبک‌تر اما ديدم وضعيت بدتر از اين است؛ در نهايت مجبور شدم کوله او را به پايين پرت کنم (زماني کولبران نتوانند باري را به مقصد برسانند، حال چه نيروهاي مرزباني سر برسند يا بدن‌شان تحليل برود، کوله‌هاي خود را به پايين پرت خواهند کرد و بعدا صاحبان بار خود آن‌ها را جمع مي‌کنند) و گفتم، الان خالي حرکت کن. اندکي جلوتر که آمديم فرهاد هم گفت، نمي‌توانم کوله را حمل کنم و او هم بار خود را به پايين پرت کرد. من هم بعد از گذشت 10 تا 15 دقيقه کوله خود را به پايين پرت کردم و گفتم حالا هر سه هيچ باري بر دوشمان نيست، سريع‌تر حرکت کنيم تا به پاسگاه برسيم که داريم از سرما يخ مي‌زنيم. نزديک برجک که شديم، ديديم پاهاي آزاد به هم مي‌پيچد. چند بار او را بلند کرديم و زير شانه‌هايش را گرفتيم و به مسير ادامه داديم اما اندکي جلوتر آمديم به دوراهي رسيديم که در آن‌جا ديگر آزاد بر زمين افتاد. وقتي فرهاد نمي‌تواند از برادراش دل بکند در اين اوضاع، به فرهاد گفتم کاپشن (لباس گرم) خود را از تن در بياورد که شايد دست‌هايش گرم شود و حالش بهتر شود. کاپشن فرهاد را بر دو دست او پوشانديم و جامانه (پيچ يا شال: دستمالي است سياه و سفيد) بر سر و گردنش بستيم. دستانش را بلند کرديم اما او اختياري از خود نداشت و مجددا بر زمين افتاد. در اين وضعيت ديگر آزاد توان حرف زدن را هم از دست داد. به چشمانش نگاهي انداختم، ديدم که چشم‌هايش نيمه‌خواب شده و نمي‌توانست حتي تکانش دهد. بعد از آن من و فرهاد گريه کنان نمي‌دانستيم چه کاري انجام دهيم. فرهاد گريه کنان «کاکه، کاکه (داداش، داداش)» مي‌گفت و هر دو از سرما داشتيم يخ مي‌زديم. گفتم فرهاد بگذار من پايين بروم و شايد بتوانيم آزاد را نجات دهيم يا اين‌که بيا با همديگر برويم کمک بياوريم. ما راه را اشتباه رفتيم و از دوراهي ديگر مسير اشتباه را رفته بوديم. در اين شرايط فرهاد به من گفت من برادرم را تنها نمي‌گذارم و تو برو کمک بياور. من راه افتادم، تنها با چند قدم دور شدن از آن‌ها ديدم فرهاد هم‌چنان گريه مي‌کند و با بخار دهان‌ و مالش دادن دست برادرش او را گرم مي‌کند که شايد جان ندهد. جسد بي‌جان آزاد در همان روز يافته مي‌شود زانيار با صدايي پر ناله و پر از بغض ادامه داد: «پايين‌تر که رفتم، ديگر نه آن‌ها را ديدم و نه صداي‌شان را شنيدم. در ادامه راه متوجه شدم به قتل‌گاه (محلي در گرنه تته و محل عبور کولبران که تا کنون به دليل صعب‌العبور بودن جان چندين کولبر را گرفته است) رسيده‌ام و از آن‌جا به سمت پايين حرکت کردم. وقتي داشتم به راه ادامه مي‌دادم صاحب بار به من زنگ زد و گفت، چرا کوله‌ها را به مقصد نرسانده‌ايد. به او گفتم که چه بلايي بر سرمان آمده و يکي از ماها وضعيتي ناگواري دارد و از او درخواست کمک کردم. صاحب بار گفت تو پايين بيا، الان چند نفر کمک مي‌فرستم. محل نسبي را به او اطلاع دادم و گفتم در راه خدا هم شده کمک کنيد. وقتي به پايين رسيدم قهميدم صاحب بار چند نفر را براي يافتن‌شان فرستاده بود و من را نيز داخل خودرو تويوتا خود برد و بخاري را برايم روشن کرد. لباس‌هاي يخ زده‌ام را از تنم در آورد تا گرم شوم. همزمان بهزاد (برادر آزاد و فرهاد) همراه با برهان (عموي آزاد و فرهاد) نيز براي کمک آمده بودند و بعد از چند ساعت جسد بي‌جان آزاد نيز پيدا شد. در اينجا از زانيار پرسيدم آيا فرهاد موبايلي همراه نداشت؟ او جواب داد: موبايل داشت اما آن‌قدر سرد بود که حتي توان شماره گرفتن را نيز از دست داده بود. از زانيار پرسدم آيا در محلي که آزاد ديگر زمين‌گير شد، کسي شما را نديد؟ او پاسخ داد: ما راه را گم کرده بوديم، همه از مسير پاسگاه رفته بودند و ما راهي را رفته بوديم که کسي از آن رد نمي‌شد. ما نابلد بوديم و با بارش برف نيز راه مشخص نبود. زانيار کاوه: در لحظه جدايي از دو برادر، فرهاد با هواي دهان و مالش دست‌هاي برادرش قصد داشت او را گرم کند / بار کوله‌هايمان کفش بود؛ در ميانه مسير به پايين پرت‌شان کرديم / دهيار روستاي ني: فرهاد بعد از مرگ آزاد، از قتل‌گاه دوم پايين مي‌رود / او به اولين تماس پاسخ اما توان حرف زدن نداشت / فرهاد تا 24 ساعت قبل از يافته شدن پيکرش زنده بود فرهاد اولين تماس تلفني را برداشت بعد از شنيدن روايت شب حادثه از زبان زانيار کاوه که تا پيدا کردن جسد بي‌جان و يخ زده آزاد بود، روايت جستجوهاي چهار روزه براي يافتن فرهاد را از زبان فاتح ارژنگي پي‌گيري کرديم. کاک فاتح که ميزبان ما نيز بود، دهيار روستاي ني است و از معتمدين اين روستاي حدود 3 هزار نفري به شمار مي‎آيد. او نقل مي‌کند: بعد از رسيدن خبر گرفتار شدن آزاد و فرهاد در گردنه تته به اهالي روستاي ني، مردم بلافاصله به محل وقوع حوادث رسيدند. در همين حين ساعت 11 و 22 دقيقه همان صبح سه‌شنبه اولين تماس با فرهاد گرفته شد، او تماس را پذيرفت اما توان حرف زدن نداشت. شواهد نشان مي‌دهد که بعد از جدايي زانيار از آن‌ها، آزاد جان مي‌سپارد و فرهاد نيز براي نجات جان خود حرکت مي‌کند اما متاسفانه او از قتل‌گاه دوم (ختم‌گاه) پايين مي‌آيد. به نظر مي‌رسد برف و بوران آن‌قدر زياد بوده که او نمي‌تواند مسير صحيح را پيدا کند و به سمت کوليت (کلبه‌هاي تابستاني مردم ساکن منطقه اورامان) در پناه کوهها حرکت مي‌کند. فرهاد تلاش کرد شيشه کلبه را بشکند اما توان‌اش را نداشت ارژنگي در ادامه مي‌گويد، بعد از پيدا شدن فرهاد، شواهد نشان‌گر آن هستند که احتمالا حوالي ساعت 12 ظهر به آن‌جا رسيده و از همان اولين «کوليت» وارد محوطه مي‌شود. متاسفانه صاحبان باغ‌ها بعد از پايان فصل گرما درهاي اين کلبه‌ها را قفل مي‌کنند. فرهاد تلاش مي‌کند شيشه و درها را بشکند اما احتمالا قدرت آن را نداشته که اين‌کار را انجام دهد. آثار مشت‌هاي او به شيشه‌ها با دستان خونينش بعد از پيدا کردن جسد کاملا مشهود بودند. بعد از آن او توان مقاومت را از دست مي‌دهد و بر روي برف مي‌افتد. در همان اولين لحظات جستجو که جسد آزاد پيدا شد، تمام مردم اعم از پير و جوان و در تمامي اقشار جستجو براي يافتن فرهاد را در نقاط مرزي ميان ايران و عراق آغاز کردند. در همان روز اول تا 20 متري فرهاد نزديک شدم اما افسوس... کاک فاتح در ادامه روايت خود از جستجو براي يافتن فرهاد نقل مي‌کند: «بعد از 4 روز جستجو در 26 آذر (روز جمعه) حوالي ساعت 1 و نيم ظهر، پسر عمويش براي اولين بار در محل کلبه‌ها او را پيدا مي‌کند. در همان روز اول جستجو تا 20 متري فرهاد نزديک شدم اما افسوس به ذهنم خطور نمي‌کرد که توان بالا رفتن از آن ديوار را داشته باشد.» پزشک قانوني اعلام کرد تا 24 ساعت قبل از يافتن‌اش زنده بوده است وي افزود: «بعد از پيدا شدن جسد فرهاد، با من تماس گرفتند که به دليل بزرگ بودن عمق فاجعه، در مسجد پزشک قانوني حاضر خواهد شد. در همان محل بعد از معاينات، پزشک قانوني به من گفت، اين پسر تا 48 ساعت بعد از آخرين تماسي که با او گرفتيد زنده بوده و تنها 24 ساعت بعد از جان باختن جسد او پيدا شده است.»
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد