خاطره همسر شهید حججی از لحظه شنیدن خبر شهادتش
ايسنا/ زهرا عباسي همسر شهيد مدافع حرم محسن حججي با حضور در يکي از برنامههاي راديو اربعين درباره چگونگي آشنايي با همسرش، زندگي و شهادت وي ميگويد: ماجراي آشنايي ما به طلبي که من قبل از ازدواجم داشتم برميگردد. من به شهيد کاظمي خيلي علاقه داشتم، دوست داشتم از سبک زندگي و منش اين شهيد درس بگيرم. فکر ميکنم شهيد حججي، حاجتي بود که من داشتم و وقتي ايشان خواستگاري من آمد و با هم ازدواج کرديم اين حاجت برآورده شد. سال ۹۱ در نمايشگاه دفاع مقدس کار ميکردم و ايشان هم در بخش کتاب فروشي و عکاسي مشغول کار بود. اين آشنايي منجر به آشنايي خانوادهها شد. کمتر از يک ماه بعد از آشنايي ما بود که با هم عقد کرديم.
بار اولي که محسن را ديدم، گفتم: چقدر شبيه شهداست. خانواده نيز همين حرف را زدند که چقدر شبيه شهداست. نور اخلاص و ايمان در چهرهشان پيدا بود. با وجودي که ظاهر سادهاي داشت. اين مدلي مثل عکسهاي اواخرشان نبودند. ايشان بعد از آشنايي با من، برايم تعريف کرد در سفر يک روزه اي که به حرم امام رضا (ع) به مشهد مقدس داشت، از خود حضرت خواست که خانمي داشته باشند که اسمشان زهرا و از خانوادههاي سادات باشد. مادرم سادات هستند. در مجموعه شهيد کاظمي فعاليت ميکرديم. دقيقا بعد از اينکه آشنا شديم گفتند من چنين چيزي را از خدا خواسته بودم. من خودم هم اين طوري بودم که اگر کسي قرار است، بياد خواستگاري من، کسي باشد که حضرت زهرا(س) تاييدش کنند. در واقع شهيد کاظمي واسطه اين نيت ما و ازدواجمان و حضرت زهرا(س) هم نقطه اشتراک ما بود.»
وقتي خانواده ميگفتند چقدر چهره حججي شبيه شهداست، اوايل ناراحت ميشدم، حتي گريه ميکردم. روزي که آمدند خواستگاري يک شرطي گذاشتند. گفتند دوست دارم همسرم در مسير شهامت و شهادت من را ياري کند. پرسيدند که ميتواني شرط من را قبول کني؟ آن جا قبول کردم چون هدفمان بود. خيلي شهيد تورجيزاده را دوست داشتم. من فکر ميکنم هر چيزي که بدست آورديم همان ارتباط هاي قلبي و دلي بود که با شهدا برقرار کرده و بدست آورديم. وقتي اين شرط را گذاشتند اصلا آن موقع پاسدار نبودند.ميگفتم انشاءالله عاقبت کارشان و زندگي مان ختم به شهادت شود. محسن با اصرار به سپاه رفت. ميگفتم: «آقا محسن اگر شما بريد سپاه و آنجا شاغل بشين، زودتر به هدفتان ميرسيد؟» ايشان اوايل قبول نميکرد. ميگفت: «اين مسير سخت است،مأموريت دارد ، تنهايي دارد.»
اما من خودم قبول کردم و گفتم: «خيلي بهتر ميتواني به آن هدف برسي. هر جايي که اسم اسلام باشد بايد بروي. هر جايي که اسم مظلوم باشد بايد برويم.اين يک وظيفه انساني است.» وقتي ايشان شاغل سپاه شد، بيقراريهايشان بيشتر شد. چون در جريان بحث مدافعان حرم قرار گرفتند. در شيراز يکي از پاسدارهايي که دوره ميديد، شهيد شد. خيلي جدي نگرفتم و گفتم: «تازه وارد سپاه شده، غيرممکن است آقا محسن را ببرند. قطعا افرادي را ميبرندکه خيلي تخصص داشته باشند و حتما داوطلبانه بروند.» کمي گذشت و بعد از آن يکي از دوستانش به نام علي رضا نوري شهيد شد. بيقرارياش بيشتر شد. با شهيد دوست نبود. چهرهشان را که ميديدم نميتوانستم تحمل کنم. شهيد نوري هم يک چهره نوراني داشت. آقا محسن ميگفت: «اين شهيد هم زن و بچه دارد و رفته است.»
عباسي يادآور شد:کتابهايي مرتبط با تانک را که مخصوص کارش بود بيشتر مطالعه ميکرد. تحقيق ميکردند. بسيار زياد دقت ميکرد که اگر خواست اعزام شود نتوانند ايراد بگيرند. سال ۹۴ بعد از کلي خواهش و اصرار و نذر و اينکه چله بگيريم قسمت شد که براي اولين مرتبه به سوريه اعزام شود.
آقا محسن اهل تفال زدن به هم حافظ و هم قرآن بود. اهل دل بود. تفال به قرآن زد. استخاره زد و با خانواده به خواستگاري آمدند. جلسه اول خواستگاري داشتيم صحبت ميکرديم. کل جلسات خواستگاري من هم همان يک جلسه بود. گفتند: «قرآن داريد؟» قرآن را باز کردند سوره نساء بود.
اردوهاي جهادي را با هم شرکت ميکرديم. محسن سعي ميکرد مقدار پولي را در سال پسانداز و به کار فرهنگي اختصاص بدهد. تلاش ميکرد در مسائل مالي کمک کند. ميگفت: «هر کاري بشود از بنايي تا کارهاي ديگر را انجام خواهم داد.» بعد از بنايي به کودکان اذان و وضو گرفتن ياد ميداد و در ساخت مسجد کمک ميکرد.زندگياش را به بطالت نگذراند. به گونهاي زندگي کردکه خدا عاشقش بشود. به نظرم بايد مثل شهيد زندگي کني تا عاقبت به خير شدنت مثل شهيد باشد.
معمولا يک نفري که داغ ميبيند جمع ميشوند دورش و آرام آرام ميگويند اين اتفاق افتاده. مثلا درباره اغلب شهدا اولش ميگويند زخمي شده، بعد ميگويند حالش بده شده است و در انتها ميگويند شهيد شده است. من چند ساعت قبل از اسارت با محسن صحبت کردم. ايشان اول گفتند که دلم خيلي تنگ شده است. دلم براي علي آقا تنگ شده است. انشاء الله بتوانم براي عرفه برگردم و اگر نشد دهه اول محرم برميگردم. پرسيد که آيا علي آقا فرزندمان راه افتاده که به استقبالم بيايد؟ گفتم که بله تا آن موقع راه هم افتاده و ميآيد استقبالت.
صبح زود از منزل پدرم بيرون آمدم و به بانک رفتم. تلگرام محسن روي گوشي من هم نصب بود تا اگر پيام مهمي بياد به او اطلاع بدهم. مدام پيام ميآمد و دوستانش ميگفتند يا حسين يا ابوالفضل. نگران شدم.همان ملعون پشت سر آقا محسن ايستاده بود. ابتدا خنديدم چرا که دوستان محسن شوخ بودند و با خودم گفتم که چقدر دوستانش بيکار هستند. گوشي را بستم، اما در يک لحظه مجدد پيام را باز کردم و ديدم روي پيراهنش نوشته: جند خادم المهدي. من نفهميدم. حالم بد شد افتاده بودم روي زمين و خودم را ميزدم.تصورش را نداشتم. خبر شهادتش را اگر ميشنيدم اينگونه نميشدم. اسارت را نميتوانستم تحمل کنم. ديدم اين عکس واقعي است. ديدم تک تک خبرنگارها اين عکس را منتشر کردند.
پس از اين ماجرا من را به اتاقي بردند و يادآور شدند که اسرا گاهي تبادل ميشوند و مشکل حل خواهد شد. اما من نميتوانستم اين گفتهها را بپذيريم. تماس گرفتم به پدرم و گفتم: «بابا بيا.» پدرم چند دقيقه قبلش خبر دار شده بود زنگ زده بود که از مابقي بپرسد که اين خبر واقعي است يا نه؟ تمام کساني که پشت باجههاي بانک بودن ، آمدن پيشم. همه گريه ميکردند. تمام مردم اشک ميريختند.
بعضيها ميگفتند: «مي خواست نره.» پدرم ميگفت: «زهرا آرام باش اسير نشده.» آن لحظه بود که فهميدم واقعا آقا محسن رفتني شده است. اين که اسير شده من را اذيت ميکرد.۷۰ هزار ختم سوره حمد گرفتم که آقا محسن شهيد شود. خودم خبر اسارتش را به همه دادم. خبر را خودم فهميدم. وقتي رفتيم منزل نزديکهاي سحر بود که گوشي را باز کردم و ديدم در يکي از گروهها نوشته شده «شهيد بيسر شهادتت مبارک.» دوباره گريه کردم. فردي به من زنگ زد و گفت: «مگه خودت نخواستي که به سپاه برود و به آرزويش برسد؟ الان شهيد شده مثل امام حسين(ع) شهيد شده است.» علي آقا تازه بابا گفتن و راه رفتن را ياد گرفته بود.
در دلم گفتم: «از همه لذتها ميگذرم تا تو به خواستهات برسي. دلم تنگ شده برات. چيزي نميخواهم. هيچ توقعي از شما ندارم. آن دنيا شفاعتم کن.هواي علي را داشته باشي. تو و دوستان شهيدت،براي ظهور آقا امام زمان (عج)دعا کنيد..» قطعا آقا يک نگاه ديگري به ما ميکند. ما که گناه کار هستيم.
اسارت در راه حق توسط دشمن خودش يک اجري دارد و شهادت هم اجري ديگر ، هر چند که آقا محسن قبل از اسارتشان جانباز هم شده بودند.علي آقا کامل ميدانند قهرمان زندگياش بابا محسنش است. علاقه خاصي دارد. چهارسال و نيم سن دارد. مدام ميپرسد: «بابا محسن دشمنها را کشت؟بابا محسن رفت جنگ» و از اين سوالها. خودم اين نگراني را دارم.ا ي کاش علي آقا يک طور متوجه شود که پدرش چطور شهيد شد. واقعا براي من سختترين کاري هست که بخواهم برايش توضيح بدهم. هنوز ميتوانم حواسش را طوري پرت کنم که متوجه نحوه شهادت پدرش نشود.
پس از شهادت محسن، روزهاي اول خيلي بيقرار بودم. متوسل به امام حسين(ع) شدم و از ايشان خواستم که قلب من را آرامش دهند. ديدم آرام آرام ديگر آن قدر بيتاب نيستم. اشکم به نيت امام حسين (ع) و حضرت زينب(س) ميآمد. با خودم خيلي تمرين کرده بودم که همسرم اگر شهيد بشود چه کار بايد کنم؟ ساعتها براي شهادتشان دعا ميکردم و بعد ميرفتم جلوي آينه و به خودم ميگفتم گريه نکن و آرام باش. خودت ميخواستي و آرزويش بود. اين طوري به خودم آرامش ميدادم.
قبل از شهادت ايشان ، تمام هيات هايي که با هم مي رفتيم، وسط اشک و آه و گريه براي امام حسين و سر بريدهشان، غربت اهل و عيالشون گريه ميکرديم، آقا محسن پيام ميدادند که تو را خدا دعا کن که من هم شهيد بشم.من هم مثل امام حسين شهيد شم.واقعا دلم ميشکست و شروع مي کردم به بيشتر گريه کردن.
قبل از اينکه سوريه برود، مدام ميگفت: «خيلي دلم ميخواهد که قبرم حسينيه باشد. پارچه سياه و پرچم زده باشد.» قبل از اينکه پيکر بيسرشان را بياورند داخل قبر شدم. پارچه مشکي از قبل خريده بودم. همراه با يک پارچه قرمز رنگ که داده بودم همه علما و افرادي که قلبشان به امام حسين (ع) نزديک است، زيارت عاشورا را سطر به سطر بنويسند. کل قبرشان را پارچه مشکي زدم. پارچه قرمز را گذاشتيم کنار صورتشان. بالاي جايي که قرار است باشند، پرچم يا اباصالح زدم، سر بند زدم.يک حسينيه خيلي خوشگلي درست شد. من داخل قبرشان دراز کشيدم انگار توي اين دنيا نبودم.
گاهي که با آقا محسن مي رفتيم نزديک مزار شهدا، قبرهايي را که کنده بودند هميشه ميگفتم که مثل پرتگاه ميماند. آقا محسن داخل قبر رفته بودند. وقتي داخل قبر آقا محسن شدم. متوجه شدم قبرشان شبيه آن قبرها نبود. آرامش خاصي در قبرشان حس مي شد. واقعا قبرشان حسينيه بود.