نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
جامعه و حوادث

روایتی تلخ از زندگی دو خواهر زباله‌گرد روستایی در همسایگی اهواز

منبع
روزنامه شهروند
بروزرسانی
روایتی تلخ از زندگی دو خواهر زباله‌گرد روستایی در همسایگی اهواز

روزنامه شهروند/ فرزند کارون‌اند. محصور ميان قعله‌چنعان. نرگس 14 بهار ديده. نسرين منتظر ده‌ساله‌‌شدن است. کودکي‌شان خلاصه شده در پرسه‌زدن با پدر ميان زباله‌ها؛ کارتن‌هاي دورريختني، بطري نوشابه‌هايي که تا تَه سرکشيده شدند شيشه‌هايي که روزي پُر بودند از شيريني مربا.

گيسوان مشکي‌شان پناه مي‌گيرد زير چارقَد رنگ و رو رفته. لباس گشادي مي‌پوشاند همه بچگي‌شان را. خاطره‌شان از نوازش‌هاي مادر مه‌ گرفته است. غريبه‌اند با مزه گس بالا و پايين‌شدن‌هاي الاکلنگ. جيغ‌هاي تاب‌سواري خفه‌ شده ميان سينه‌شان. پيتزا، پفک نمکي، چيپس واژه‌هاي مبهمي‌اند برايشان؛ غريبه، دور و بي‌معني.

سال‌هاست با قدم‌هاي کوچک‌شان شهر را بالا و پايين مي‌کنند. نشاني‌شان براي گم‌نکردن پدر، کيسه سياه و بدبويي است که از پدر سواري مي‌گيرد براي نان شب خانه. کيسه که لبريز شد از کارتن‌هاي نَم‌گرفته، بطري‌هاي لب‌پريده يا حتي تِکه فلزي که بيارزد، وقت برگشت به خانه است.

 پلان نخست؛ نسرين
«دوست ندارم بابام اشک‌هامو ببينه.»
«ميرم کمک بابام» چند سال بيشتر وقت ندارد براي همقدم‌شدن با پدر در کوچه‌پس‌کوچه‌هاي قلعه‌چنعان. سيزده، چهارده ساله که شود بايد مثل «نرگس» خانه‌نشين شود براي تفکيک ضايعات. «از صبح زود مي‌ريم براي کار.» «نسرين» عمر  ده ساله‌اش را ميان ديوارهاي قلعه‌ گذرانده. صبح را شب کرده و شب را با رويا به روز پيوند زده. «همون قلعه مي‌چرخيم. پاي پياده.» رويا يا خاطره‌اي از مادر ندارد. «اصلا به ياد نمي‌آورمش.»

صدايش به ده ساله‌ها نمي‌خورد. صدايي که با لرز از ميان حنجره‌اش نوايي مي‌سازد. واژه‌ها با خجالت ميان لب‌هايش جاي مي‌گيرند. «هميشه اينجا بودم.» دنيايش خلاصه شده در قلعه‌چنعان و خانه تک‌اتاقه‌شان. مدرسه برايش هيچ معنايي ندارد اما آرزوي مدرسه‌رفتن دارد براي همنواشدن با هياهوي بچه‌ها و ورق‌زدن کتاب‌هاي عکس‌دار. «آرزو دارم لباس‌هاي قشنگ بپوشم و صبح‌ها بيشتر بخوابم.» يک‌ سالي است تنهايي، پشت‌ سر پدر صبح تا شب در قلعه‌چنعان مي‌چرخد. «خسته ميشم اما مجبورم.»

روي پنجه مي‌ايستد براي دست‌درازي به دنياي زباله‌ها. شيطنت بطري يا تکه فلزي زخمي بزند بر دستش، اشک‌هايش را فرو ‌مي‌خورد. «دوست ندارم بابام اشک‌هامو ببينه.»

پلان دوم؛ نرگس
«يادم نمي‌آيد از کي با بابام رفتم سرکار.»
چهارده ساله شده؛ کدبانوي خانه تک‌اتاقه پدري. صبح‌ها بعد از رفتن پدر جارويي مي‌کشد، فرش نخ‌نماشده خانه را؛ چهار ديواريي که هيچ‌وقت صداي راديو يا تلويزيون از آن شنيده نشده. زباله‌هاي تلنبارشده گوشه حياط «نرگس» را صدا مي‌زنند. يک‌ سالي است تفکيک زباله‌ها با «نرگس» است. از همان وقت که از گوشه‌وکنار شنيد «دختر بزرگي شده، ديگه.»

پشت هيچ نيمکتي ننشسته. رويايي از پارک و بازي ندارد. «وقت بازي ندارم.» آرزويش خوشبختي «نسرين» است و علاج بيماري پدر. «از کوچيکي مي‌رم. يادم نمي‌آيد از کي با بابام رفتم سر کار.» هياهوي بچه‌ها براي مدرسه‌رفتن کنجکاوش کرده. «دوست داشتم من و نسرين هم مي‌رفتيم.» پدر که سرفه مي‌کند اشک مي‌دود به گوشه چشم نگران «نرگس». قلبش در سينه بيقراري مي‌کند تا بندآمدن سرفه‌هاي پدر. «10 ساله بابام مريضه.» ريه‌ پدر چهل‌وشش ساله «نرگس» براي بالا و پايين‌شدن به دردسر مي‌افتد. ريه‌هايي پُرشده از بوي زباله و ضايعات. «هيچ‌وقت دکتر نرفته. پولش رو نداشته خب.»

به اجبار که خانه‌نشين شد صبح تا شب چشم مي‌دوزد به در حياط خانه. دلواپس زخم برنداشتن دست‌هاي کوچک «نسرين» و نامهرباني ريه پدر. «خونه مي‌مونم ضايعات جدا مي‌کنم.» تک اجاق خانه، ماهي‌تابه «نرگس» را گرم مي‌کند براي سرخ‌شدن سيب‌زميني‌ها. «آشپزي مي‌کنم.» سطل‌ها که پُر باشند از ضايعات کيسه لب‌به‌لب مي‌شود از کاغذ، مقوا و شيشه‌ها. «خوب کار کنند روزي 40هزار تومن مي‌شه.»

کارکردن سرنوشت همه قلعه‌چنعاني‌هاست. «خيلي‌ها مثل من کار مي‌کنند و مدرسه نمي‌روند. بيشتر پسرها.» ضايعات و زباله‌گردي اميد بچه‌هاست براي سير خوابيدن. «همه ضايعات جمع مي‌کنند.»

پلان سوم؛ عموي بچه‌ها
«زباله‌ها را مي‌گردد، چيز به دردبخوري پيدا کُند، مي‌برد براي فروش.»
«بدون درس ماندند.» در غياب مادر، مادربزرگ شد پناه نرگس و نسرين. خانه عمو شد سرپناه‌شان. «خانه داشتيم گذاشتيم برايشان.» ماندند در قلعه‌چنعان بدون هيچ امکانات. «متولد 53. زباله‌ها را مي‌گردد چيز به دردبخوري پيدا کُند، مي‌برد براي فروش.»

مادر که براي هميشه بچه‌ها را ترک کرد پدر ماند و دو دختر؛ نرگس و نسرين. «5-6 سالي است مادرشان طلاق گرفته.» نداري، فقر و… بهانه‌هاي قهر و آشتي پدر و مادر بودند در سال‌هاي دور زندگي نرگس و نسرين. «چند سال قهر بود خانه پدرش. اينها مادر نديدند بالاي سرشان.» مادر که تاب نداري را نياورد مادربزرگ شد جانشينش. «اينها دخترن،مجبورن با باباشون برن.»

بچه‌ها اينجا مَرد زندگي‌اند. کمک‌خرج خانه‌هايي که بوي ناي نَداري گرفته‌اند. دختر و پسر ندارد. همه کار مي‌کنند تا زنده بمانند. زباله‌هاي بيمارستاني، قلعه را به محاصره‌ درآورده‌اند. سرنگ‌ها، باندهاي آغشته به خون و دارو، پنس‌هاي از کارافتاده و … همه ‌جا هستند. «همه بچه‌ها کار مي‌کنن. چاره‌اي ندارن.» کاميون‌ها کارخانه فولاد اميد بچه‌هاي قلعه‌چنعان است. «اين زغال‌سنگ‌ها مال کارخونه فولاده.» کاميون که سياهي زغال‌سنگ‌ها را مي‌پاشد به قلعه‌چنعان، روستا پُر مي‌شود از هياهوي بچه‌هايي که مسابقه گذاشته‌اند براي رسيدن به تپه زغال‌سنگ‌ها. سطل‌ها تاب مي‌خورند با ريتم تند قلب بچه‌ها. دلشوره پيداکردن تکه‌‌هاي فلزي که جَسته‌اند ميان سياهي زغال‌ها. سطل‌ها که لب‌ به ‌لب شدند فصل پايان دلشوره بچه‌هاست. هر سطل يعني بي‌نان نماندن آن شب خانه.

پنج‌، شش سال پيش خانه تک‌اتاقه را ترک کرد تا برادر و دو دخترش سقفي بالاي سر داشته باشند. دست دو پسر بيمارش را گرفت و رفت مستأجري. «کارگرم. يک روز کار مي‌کنم يک هفته بيکارم.» خرج خانه را با بنايي مي‌دهد. يک روز آجر مي‌چيند. روز ديگر گچ‌کاري خانه‌اي به او سپرده مي‌شود. «هر کاري پيش بيايد انجام مي‌دم، حتي حمالي» بي‌درس‌ماندن بچه‌هاي برادرش بر‌مي‌گردد به جيب خالي پدر. «زورش نمي‌رسه بفرسته مدرسه. همون دولتي.» مدرسه که دولتي باشد خرج کتاب و دفتر و لباس که هست. «حتي زورش نمي‌رسه دفتر براشون بخره.»


پلان چهارم؛ مدير دفتر تسهيلگري در شهرستان کارون
«در غياب مدرسه، پارک و محل بازي، نان شب هر روزه، بزهکاري، خشونت، درگيري و جرم جولان مي‌دهند به سرپرستي فقر و نداري.»
قلعه کوچک و قلعه بزرگ؛ مرزبندي روستايي که حالا از 52 شهر خوزستان بزرگ‌تر است. قرارش بر اين بود با جدايي ميان کوت عبدالله و اهواز شهرستاني پا بگيرد به نام کارون. کارون، قرار بود نقاب محروميت به چهره نداشته باشد. شهري در جنوب شرق اهواز نزديک به شرکت فولاد خوزستان که براي  زخم‌هاي محروميتش مرهمي ندارد. قلعه تولد 21هزار نفر را به ياد دارد. اهالي که يا روي زمين کشاورزي به زندگي مشغولند يا براي گذران زندگي پناه برده‌اند به کارگاه‌هاي کوچک هر چند هنوز خيلي‌ها بيکارند. «کشاورزي اينجا به‌صرفه نيست.» زاهد محمدي‌ مي‌گويد که زمين‌هاي کشاورزي متعلق به طايفه ناصري است. بيکاري، اعتياد، زنان، مردان زندان‌رفته، کودکان کار، زباله‌گردي و… در همه‌ جاي اين روستا شهر جولان مي‎‌دهند.

مدرسه‌ها هستند براي دورکردن بچه‌ها از زخم‌هاي قلعه‌چنعان اما زور جيب پدرها قد نمي‌دهد به خرج دفتر و کتاب. بچه‌هاي در ميانه راه خانه‌نشين مي‌شوند براي کمک به خرج خانه. «بچه‌ها اينجا از نظر بهداشتي، آموزش و تغذيه و تحصيل وضعيت خوبي ندارند.» لوله‌هاي نفتي که گذرشان افتاده به قلعه‌چنعان محل بازي بچه‌هاست. لوله‌هايي خزيده ميان زباله‌ها و فاضلاب رهاشده. «امکانات زيرساختي، تفريحي و رفاهي در اين منطقه در حد صفر است.»

در غياب مدرسه پارک و محل بازي، نان شب هر روزه، بزهکاري، خشونت، درگيري و جرم جولان مي‌دهند به سرپرستي فقر و نداري. «محيط بسيار آلوده است. در بحث هپاتيت اغلب بچه‌ها گرفتار شدند.»

زندگي اينجا رنگ سياهي به خود گرفته. فقر وجه مشترک همه اهالي است. فاضلاب، ريزگردها، آلودگي محيط‌ زيست صنايع زخم مشترک اهالي است. «قلعه‌چنعان امکانات داشته باشد شهري است.»

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره