سبحان و نازنین زهرا هنوز زندهاند
همشهري/ داغ فرزند سخت است و اگر کودک باشد سخت تر. مردي در اردبيل، 4سال پس از آنکه پسر 4سالهاش بر اثر حادثه، دچار مرگ مغزي شد و اعضاي بدن او را به بيماران نيازمند اهدا کرد، در حادثهاي ديگر دختر 2سالهاش را نيز از دست داد و اعضاي او را هم به بيماران هديه کرد.
سعيد بهرامپور، مرد 35ساله اهل تالش که از سالها قبل در اردبيل زندگي ميکند، مدتي بعد از ازدواج پدر شد. خداوند به او و همسرش پسري داده بود که نامش را سبحان گذاشتند. با وجود اينکه اين زوج نسبت فاميلي داشتند اما فرزندشان در سلامتي کامل بود. سبحان رشد ميکرد و پدر و مادر از بزرگ شدنش لذت ميبردند. زندگي خوب اين خانواده 3نفره ادامه داشت تا اينکه روز 28مرداد سال 95فرا رسيد. آن روز سبحانِ 4ساله همراه مادرش بيرون رفته بود. پسربچه مشتي کشمش در دست داشت و دانه دانه کشمشها را ميخورد. آنها در راه خانه بودند که ناگهان مادر متوجه شد بدن پسرش سست و بيحس شده است. او را در آغوش گرفت اما پسر بچه نفسش بند آمده بود. وضعيتي که مادر تا پيش از آن هيچ وقت نديده بود. با وجود اينکه ترس همه وجود زن جوان را فرا گرفته بود، اما توانست پسر نيمه جانش را به بيمارستاني در اردبيل برساند. در آنجا کادر پزشکي همه تلاش خود را براي نجات سبحان انجام دادند اما قلبش ناباورانه از تپش ايستاد تا کودک 4ساله دچار مرگ مغزي شد. آن روز زن و شوهر جوان واقعيت تلخي را که از پزشکان شنيدند باور نداشتند، اما راهي جز تسليم شدن در برابر آنچه اتفاق افتاده بود نداشتند. به آنها پيشنهاد شد که تا دير نشده اعضاي بدن فرزندشان را به بيماران نيازمند اهدا کنند. خانواده بهرام پور بايد تصميم دشواري ميگرفتند. آنها ميتوانستند با پيشنهاد اهداي عضو فرزندشان مخالفت کنند، اما کودکان ديگري که از بيماري رنج ميبردند و در انتظار دريافت اعضاي اهدايي بودند، از ذهنشان پاک نميشد. در اين شرايط بود که اين زوج برگه رضايتنامه را امضا و با جداسازي و اهداي اعضاي بدن سبحان کوچولو به بيماران نيازمند موافقت کردند.
داغ دوم
با وجود داغ سنگيني که خانواده بهرام پور ديده بودند، اما به خاطر اينکه اعضاي بدن سبحان کوچولو توانسته بود نجات بخش چندين بيمار باشد، از عمق جانشان راضي بودند. آنها مدتي بعد زندگي تازهاي را آغاز کردند و تصميم گرفتند تلخيهاي گذشته را فراموش کنند. زندگي اين زوج ادامه داشت تا اينکه 2سال بعد خداوند دختري به آنها هديه کرد که نامش را نازنين زهرا گذاشتند. او اميد تازه آنها براي زندگي بود. تولد نازنين زهرا رنگ و بوي تازهاي به زندگيشان داده بود. آنها بيش از گذشته مراقب بودند که حادثهاي براي فرزند عزيزشان اتفاق نيفتد. پدر و مادر نازنين زهرا از راه افتادن فرزندشان ذوق ميکردند و خوشحال بودند که فرزند سالمي دارند. دختر کوچولو تازه زبان باز کرده بود و شيرين زباني هايش باعث شده بود آنها خودشان را خوشبختترين پدر و مادر دنيا بدانند. گويا سرانجام قرار بود زندگي روي خوشش را به اين خانواده نشان دهد. همهچيز خوب بود تا اينکه حادثهاي عجيب آنها را در آخرين روزهاي سال 99غافلگير کرد.
سعيد بهرام پور، پدر نازنين زهرا دراين باره ميگويد: خانه پدر زنم مهمان بوديم. دخترم که تازه راه افتاده بود با بچهها بازي ميکرد. او غرق در شادي و خنده بود که به يکباره ديدم روي زمين افتاد و بيحرکت ماند. اول با خودم گفتم شايد دارد بازي ميکند، اما وقتي چند لحظه بعد جلو رفتم ديدم نفس نميکشد. دنيا روي سرم خراب شد. ياد سبحان افتادم که 4سال قبل جلوي چشمانمان پرپر شده بود. بچه را فورا با ماشين شخصيام به بيمارستان رساندم و پزشکان بعد از 20دقيقه تلاش توانستند او را احيا کنند. آنها به ما اميدواري دادند که فرزندم تا چند روز ديگر خوب ميشود. نازنين زهرا دست و پايش را تکان ميداد و خودش نفس ميکشيد. به همين دليل 2روز بعد دستگاه مخصوص را از او جدا کردند. ما نگران شديم و خواهش کرديم چند روز ديگر دستگاه به او متصل باشد، اما پزشکان گفتند ديگر نيازي نيست و خطر رفع شده است. ما هم باورمان شده بود که ديگر همهچيز تمام شده، اما بعد از 2روز ناگهان دخترم به کمايي عميق رفت و پزشکان اعلام کردند که دچار مرگ مغزي شده است.
اين پدر داغدار ادامه ميدهد: باورم نميشد که 4سال پس از پر کشيدن پسرم، حالا دختر 2سالهام هم دچار مرگ مغزي شده است. به درستي معلوم نشد که دخترم به چه دليلي دچار مرگ مغزي شده است. شوکه بودم و نميدانستم بايد چطور با اين غم سنگين کنار بيايم. اين بار خودم گوشي تلفن را برداشتم و با يکي از مسئولان واحد پيوند اعضا تماس گرفتم و ماجرا را توضيح دادم و اعلام آمادگي کردم تا اعضاي بدن نازنين زهرا هم مثل سبحان به بيماران نيازمند اهدا شود. خودم را جاي پدر و مادر کودکان ديگري گذاشتم که ديگر جاني براي عزيزانشان نمانده و منتظر پيوند عضو هستند. گفتم به جاي اينکه بدن فرزندم را به خاک بسپارم آن را به بيماران نيازمند اهدا ميکنم. در آن لحظات هم به خدا گفتم راضيام به رضاي تو و هرچه تقديرم باشد ميپذيرم. سبحان و نازنين زهرا هنوز براي ما زندهاند.
جان محمدحسين در خطر است
حالا همه دارايي اين زن و شوهر رنج کشيده فرزند سوم آنها به نام محمدحسين است. او که حالا 11ماهه است به ظاهر سالم است و هيچ مشکلي ندارد، اما پدر و مادرش نگران هستند که مبادا براي او هم اتفاقي بيفتد. پدر محمد حسين ميگويد: هر 3 فرزندم هنگام تولد مشکلي نداشتند، اما نميدانم چرا سبحان و نازنين زهرا دچار چنين مشکلاتي شدند. حالا ميترسم نکند محمدحسين هم ما را تنها بگذارد. من و همسرم ديگر طاقت از دست دادن او را نداريم. اين دو مصيبت بزرگ باعث شده که همسرم دچار مشکل قلبي شود. ما هنوز با از دست دادن 2جگرگوشه مان کنار نيامدهايم. به همين دليل نگران تنها فرزندمان هستيم.
او در ادامه از جامعه پزشکي درخواست کرد تا براي حفظ سلامتي تنها فرزندش به او کمک کنند: از ترسم پسرم را از خانه بيرون نميبرم و نگران هستم. به همين دليل خواهش ميکنم اگر پزشکاني هستند که ميتوانند پسرم را معاينه کنند و اگر خداي نکرده دچار مشکلي است سريعتر درمانش کنند. ما ديگر طاقت از دست دادن سومين فرزندمان را نداريم. داغ فرزند سخت است و اگر کودک باشد سخت تر.
ايثار بزرگ خانواده بهرامپور
معصومه نجفي زارع، مسئول واحد شناسايي بيماران مرگ مغزي دانشگاه علوم پزشکي اردبيل در اينباره به همشهري ميگويد: اين مورد که در فاصله کوتاهي از يک خانواده، 2نفر اعضاي بدنشان اهدا شود نادر است؛ اما پدر و مادر اين دوکودک دست به ايثار بزرگي زدند و با تصميمشان درخصوص اهداي عضو فرزندانشان موجب نجات چندين بيمار شدند. حالا اما دغدغه ما فرزند سوم آنهاست که به لحاظ بيماريهاي احتمالي کنترل شود تا مبادا دچار مشکل شود.