آیندهای که در یک کف دست جا میشود!
خراسان/ زير تيغ آفتاب، کف دست راستم را پيش روي فالگير ميگيرم و با دستچپ، مخفيانه دکمه ضبط صداي گوشي را فشار ميدهم.
«بيا فالت ببينم»؛ دنبال منبع صدا، سر ميچرخانم. صدا نزديک ميشود. با چشمهاي سرمه کشيده و دو، سه تا خالِ ريزِ سياه کوبيده شده روي صورت، انگار مستقيم از توي داستان يا فيلمي درآمده باشد. سالها بود در شهر فالگير نديده بودم. خيلي وقت پيش يکي به پستم خورده بود و بعد از آن هرچه از آن ها شنيدم، از زبانِ بزرگترها بود، مربوط به زمانِ رونقِ طالعبيني. البته هنوز هم اين کسب وکار مشتري دارد اما شکل وشمايلش فرق کرده است. کوليهاي سبزهرويي که چادرشان را پشت سر گره ميزدند، تبديل شدهاند به زنهاي خوشپوش و آراسته و بساط رمل و اسطرلاب هم از گوشه خيابان و دخمههاي ترسناک به سالنهاي زيبايي و کافيشاپها منتقل شدهاست اما پيشرفت حرفهايشان در اين ها خلاصه نميشود؛ همگام با تغيير زمانه، به روز شدهاند و با سرويسدهي آنلاين و پستي، جاي پاي محکمي در بازار براي خودشان ساختهاند. آنقدر که با يک جست وجوي ساده در تلگرام و اينستاگرام، بهراحتي ميشود گره از گرفتاريهاي اقتصادي باز کرد، معشوقِ رفته را برگرداند و دهانِ دشمن را دوخت! حالا که بخت به من رو کرده است، فرصت را غنيمت ميشمارم. پشت به آرامگاه فردوسي، زير تيغ آفتاب، کف دست راستم را پيش روي فالگير ميگيرم و با دست چپ، مخفيانه دکمه ضبط صداي گوشي را فشار ميدهم.
ما در قبرستان رياضت کشيده ايم
توي صورتم نگاه ميکند و چون از پشت ماسک و عينک آفتابي چيزي دستگيرش نميشود، مردد ميپرسد: «اعتقاد داري؟»، «بله» سفت ومحکمي ميگويم که خيالش را راحت کنم. ميدانم که بدون خالي کردن کيفم، دست از سرم برنخواهدداشت، با اين حال ميپرسم: «چقدر ميشود؟» مي گويد: 10هزارتومان ناقابل ، البته خيليزود ميفهمم شگردش است. اولِ کار، مبلغ کمي ميگويد که مشتري نپرد. بعد وارد فاز دوم و سوم کار ميشود و تا به خودت بجنبي، ميبيني کرايه برگشت هم نداري. نگاهش را از روي دستم برنمي دارد و تندتند راجع به خصوصيات اخلاقي ام حرف ميزند: «سرتق و لجبازي. حرفْ حرف خودت است ولي بهوقتش کار بقيه را راستوريست ميکني و...» فرض بگيريم که ازبين اين 20-15 ويژگي به طورتصادفي پنجتايش مطابق واقعيت باشد. اينها را که خودم ميدانم، چه کمکي قرار است به من بکند؟ جواب اين سوالها را در فازِ دوم ميگيرم. ميپرسم: «اين چيزها را از کجا گفتي؟»
+بد گفتم؟ از روي پيشانيت معلوم است. ما چله نشينيم. نگاهِ کف دست و پيشاني کنيم، همه چيز را ميفهميم.
-چله نشين يعني چي؟
+يعني رياضت کشيديم. 40روز در قبرستان چله نشستيم.
-هرکس چله بنشيند، فالگير ميشود؟
+بايد استعدادش را داشته باشي و نترسي. استعداد اين کار، از بزرگ ترهاي مان به ما ارث رسيده است. پشت درپشت ما فالگير بودند.
-ترس از چي؟
+از ماندن در قبرستان.
-اهل کجايي؟
+اسم يکي از شهرهاي ايران را مي گويد.
خوشش نميآيد که حرفش را قطع و سوال مي کنم. ترجيح ميدهد زودتر کار من(يا خودش؟) را راه بيندازد و برود دنبال مشتري بعدي. پس ميرود سراغ فاز دوم: «توي کارت طلسمانداختهاند. عقيده داري برايت بازش کنم؟»
-چقدر؟
+جانت را ميخواهي يا مال دنيا را؟
-پول زياد همراهم نيست.
+به جان دوقلوهايم براي زائرها 100تومان و 200تومان باز ميکنم. نميگويم اين قدر بده. ببينم خدا چقدر به قلب خودت داده. فرزندِ مردي، چندمدتي است در کارت مشکلي افتاده. دوسال است يا دوماه، ناراحتي. دست راستت را باز کن.
رفع طلسم با دهان گرگبيابان
حالا معلوم ميشود که چرا براي کف بيني به 10هزار تومان قانع بود. ازبين سيلِ حرفهايش، نصفش را نميفهمي. نصف ديگرش ربطي به تو ندارد ولي توجهي به آنها نميکني چون نصفِ اين نصفه ديگر، دست برقضا درست از آب درميآيد. توجهت به همانها جلب ميشود و غافلگير از اينکه يک غريبه خصلتهاي اخلاقيات را ميشناسد، به او اعتماد ميکني. بعد از مرحله جلب اعتماد، ميرسيم به قسمت بازکردن طلسم که اصلِ کاسبي آنجاست. طلسم همان مشکلي است که فالگير هيچ اشاره مستقيمي به آن نميکند ولي تو مطمئن هستي منظورش دقيقا هماني است که در ذهنت ميگذرد. يک گلوله پارچهاي رنگارنگ از توي جيبش درميآورد. نخ کاموايي بلندي از آن آويزان است. گلوله را کف دستم ميگذارد. ميپرسم داخلش چيست، جواب ميدهد: «دهان گرگ بيابان! دستت را ببند. اسمت را بگو» به حرفش گوش ميکنم.
+[ کلي دعا مي خواند و مي گويد:] بستم نظرت را. گرفتاريات را بگو. بستم سياهيات را. دوستانت الهي دوست شوند و دشمنانت کور. به عزا ننشيني. به بلا، گرفتاري و جدايي خرج نکني. بگو آمين. ميدانم تو خوشگله فالگير زياد ديدي، کم اعتقادي. اصليت من هم از سر کوليها و فالگيرها نيست.
-مال کجايي؟
+مال بغداد. پدرم گبر بود. سه ساله که بودم، بين کوليها خريدوفروشم کردند. شب محرم، امام رضاي غريب را در خواب ديدم، گفتم به دينت ايمان آوردم و مسلمان گشتم.
يادش رفته که اول حرف مان گفته بود اهل يکي از شهرهاي ايران است و پشت درپشت فالگير بودهاند. ادامه ميدهد: «از امشب، شبها را بشمار. 47شب ديگر، سه تا عَلم در خواب ميبيني. علم وسط را زيارت کن. سه تا حاجت دلت را بهت ميدهد. علمِ آخري، چهره يک مادر و دختر ميبيني که زندگيات را دعا زدهاند. آن وقت ميفهمي دوستت کيست و دشمنت کيست. دم خانهات بود، ازت زياد ميگرفتم. به نيت مشکل زندگي ات، 45تومان!» روي جمله آخر، يک فالگير ديگر به ما نزديک ميشود. اسم و سن فالگير اولي را ميپرسم، جواب ميدهد: «مريم بغداديِ تازه مسلمان! 28سالهام» فالگير دوم، کنارمان ميايستد. مريم بغدادي، از نخ گلوله رنگي، دو تکه ميکَند و ميگويد: «رفتي خانه اين نخ را با اسپند دود کن. بگو سوختم بلا، بسوزد زبان دشمنان. اين يکي را هم با جفت مهره مار همراه کن. مهره مار داري؟»، جوابش معلوم است، وارد فاز سوم ميشويم و دليل نزديک شدن فالگير دوم هم روشن ميشود. ميگويد: «بيا اين جا نگينخانم! به جان يک دانه دخترت قسم ميدهم، يک جفت مهره مار بهش بده.»
مهرهمارِ مشکلگشا
نگين خانم يک بسته پلاستيکي کوچک کف دستم ميگذارد که سه تا مهره داخلش است. قيمتش را که ميپرسم، جواب ميدهد: «قيمت ندارد. بگويم فلان قدر بده، ميگويي ندارم. الان يک هديه بگذار. سري بعد که آمدي، براي دخترم يک کادو بياور.» خيلي مطمئن است که دوباره برمي گردم. ميگويم: «اگر فايده نداشت، چي؟»، خوشش نميآيد: «توي کار، «اگر» نياور. مردم طوري کارشان خوب شده که با کادوي طلا پيشم برگشتهاند.» چشمم به النگوهاي طلاي پهن او ميافتد که از مچ تا ساعد را پوشاندهاند. توضيح ميدهد: «اين دوتا مهره مار است؛ يکي نر و يکي ماده. اين يکي هم مهرگياه است. اگر ميگويي دروغ است، توي يک ظرف کمي سرکه يا آب ليمو بريز. مهرهها را بگذار دو طرف ظرف. بعد پنج دقيقه خودشان با هم جفت ميشوند. به کسي نشانشان ندهي که دعا باطل ميشود. توي يک تکه پارچه سبز، بدوزشان و هميشه همراهت باشد. هروقت مشکلي برايت پيش آمد، سه بار به مهرهها بگو خر شو، به فرمان من شو.»
-اينها را از کجا آوردي؟
+از پاکستان براي مان ميآورند.
-از کجا ميداني که خاصيت دارند؟
+کلي مشتري دارم از شمال، کرمانشاه و .... خيليهاي شان را حتي نميبينم و مهرهها را براي شان پست ميکنم.
-چندوقت است فالگيري؟
+از بچگي. اين چيزها ارثي است ولي بايد تو چله خانه درس هم بخواني.
-چه درسي؟
+درس فال بيني، پيش درويشها.
ته کيفم 30هزارتومان مانده است، همان را ميدهم بهش. ميتوپد که: «پول نداري يا عقيده نداري؟»، بهش ميگويم همين هم کرايه برگشتم بود. نگاهي به سرتاپايم مياندازد و راهکاري پيدا ميکند: «چيزي يادگاري بده! خانم تروتميزي هستي، يک نگاه تو کيفت بکن.» چيزي همراهم نيست. وقتي ميگويد «خب کيفت را بده!»، نوبت من است که شاکي بشوم: «وسايلم را چه کار کنم؟»، عقب نشيني ميکند: «دفعه بعد که آمدي، از من يادت نرود.» تا ايستگاه تاکسي همراهي ام ميکنند، دنبال مشتري تازهاند. از مريم ميپرسم: «گفتي دنباله اسمت تازهمسلمان است. در اسلام، فال بيني مجاز است؟ نشنيدي که ميگويند دخالت در سرنوشت و کار خداست؟»، جواب ميدهد: «ما در کار خدا دخالت نميکنيم. فقط طالع مردم را ميگوييم. پس اين روان شناسها که روان آدمها را ميخوانند، دخالت در کار خدا ميکنند؟ جز مرگ و زندگي که دست خداست، براي بقيه چيزها مثل بخت و بچه آوردن و رونق کاسبي، به مردم کمک ميکنيم.» اگر منظور از «مردم»، فالگيرها باشد، دروغ نگفته است؛ حسابي به رونق کاروکاسبي شان کمک ميکنند.