زندگی در خط پایان!
خراسان/ روزي که پاي سفره عقد نشستم و با «بهروز» ازدواج کردم، درباره توهمات وحشتناک معتادان موادمخدر صنعتي مطالبي شنيده بودم و مي دانستم که اين گونه افراد رفتارهاي عجيبي دارند اما هيچ گاه تصور نمي کردم که روزي با جواني معتاد ازدواج کنم و ...
زن 40ساله در حالي که دستان کودکي را در دستش مي فشرد و مدعي بود ديگر نمي تواند به زندگي خفت بار با يک معتاد توهمي ادامه دهد، درباره سرگذشت پر فراز و نشيب خود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گفت: فرزند چهارم از يک خانواده هفت نفره هستم از همان دوران کودکي تاکنون در کوي طلاب زندگي مي کنم اما سرگذشت تلخ و روزگار سياه من از سومين بهار زندگي ام در حالي آغاز شد که مادر بيمارم از دنيا رفت و من که از معناي مرگ چيزي نمي دانستم، لباس سياه بر تن کردم و از مهر مادري محروم شدم.
به همين دليل هم هيچ تصور ذهني از مادرم ندارم. در اين شرايط تا کلاس پنجم ابتدايي درس خواندم ولي چون هيچ علاقه اي به درس و مدرسه نداشتم، در همان مقطع ابتدايي ترک تحصيل کردم و به دنبال هنر خياطي رفتم. بزرگ تر که شدم تازه فهميدم پدرم نيز بيماري سرطان دارد و به مصرف موادمخدر سنتي آلوده است. او که ابتدا کاهش دردهاي ناشي از بيماري را بهانه اي براي مصرف ترياک قرار مي داد، مدتي بعد از مرگ مادرم اعتيادش را کنار گذاشت و تا روزي که از دنيا رفت لب به موادمخدر نزد.
هنگام مرگ پدرم، من دختري جوان بودم و به عنوان استادکار در يکي از کارگاه هاي توليدي دوخت مانتو و لباس هاي مجلسي زنانه کار مي کردم. اگرچه بعد از مرگ پدرم بسيار تنها شده بودم و احساس يتيمي مي کردم اما دختري 23ساله بودم و اين بار به خوبي حقيقت مرگ را درک مي کردم. به همين دليل همواره با ديگر دوستانم در کارگاه به گفت وگو مي پرداختم و خودم را با کار مشغول مي کردم تا اين که 10سال قبل مادر يکي از دوستانم که در کارگاه خياطي همکار بوديم، نزد من آمد و نظرم را درباره ازدواج پرسيد.
وقتي با پاسخ مثبت من رو به رو شد، جواني اهل شمال را معرفي کرد که براي کار آمده بود و به عنوان نگهبان در يک پروژه ساختماني متعلق به يکي از بستگان آن ها کار مي کرد. روز خواستگاري پدر و مادر بهروز به بهانه فصل شاليکاري در مراسم حضور نداشتند و تنها مادر دوستم به همراه صاحبکار بهروز به خواستگاري ام آمدند و من در حالي که هيچ شناختي از او نداشتم، تنها با اعتماد به حرف هاي مادر دوستم پاي سفره عقد نشستم و زندگي مشترکم را شروع کردم.
اگرچه از همان روزهاي اول زندگي مشترک رفتارهاي نامتعارفي از همسرم مي ديدم اما اين گونه حرکات و برخوردهاي او را جدي نمي گرفتم . مدتي بعد رفتارهاي بهروز به حدي عجيب شد که با هر مشاجره بي اهميتي از کوره در مي رفت و به شدت خشمگين مي شد تا جايي که يک بار سماور آب جوش را به سمت من پرت کرد که خوشبختانه به خير گذشت يا گاهي چنان بدبيني و سوءظن وجودش را فرا مي گرفت که اجازه نمي داد از مقابل چشمانش دور شوم.
بالاخره وقتي درگيري و ناسازگاري هاي ما به اوج خود رسيد، ناگهان همسرم در ميان فريادها شبي اعتراف کرد که به موادمخدر صنعتي آلوده است و قبل از ازدواج با من کريستال مصرف مي کرده. آن جا بود که پي به رفتارهاي عجيب و غريب و خطرناکش بردم و همه تلاشم را به کار گرفتم تا اعتيادش را ترک کند اما نه تنها تلاش هايم بي فايده بود بلکه او استعمال شيشه را نيز به موادمخدر مصرفي اش اضافه کرد و مقابل چشمان پسر 8ساله ام بساط اعتيادش را پهن مي کرد.
از ديدن اين وضعيت بسيار نگران بودم و زجر مي کشيدم تا حدي که ديگر در عالم توهم تهمت هاي زشت و زننده به من مي زد و من با مشاهده اين رفتارهاي خطرناک احساس ناامني مي کردم. به گونه اي که حتي بسياري از شب ها چشم بر هم نمي گذاشتم و مي ترسيدم که در همان عالم توهم بلايي بر سرم بياورد.
حالا زندگي مشترک من به آخر خط رسيده است و ديگر نمي توانم با اين شرايط زير يک سقف با بهروز زندگي کنم. اکنون نه تنها خودم امنيت جاني ندارم بلکه بسيار نگران آينده پسرم هستم و قصد دارم از بهروز جدا شوم و سرپرستي پسرم را نيز به عهده بگيرم تا خود و فرزندم را از اين زندگي خفت بار نجات بدهم و ...