سرنوشت شوم دختر جوان بخاطر رابطهای نامشروع

خراسان/ نمي دانم تا دقايقي ديگر وقتي مادرم به کلانتري برسد چه حادثه اي رخ مي دهد؟ چگونه مي توانم سرم را بالا بگيرم و به چهره نگران او نگاه کنم. اگر او متوجه شود دختر عزيزدردانه اش را به چه جرمي دستگير کرده اند، چه حالي خواهد داشت و ...
دختر 16ساله که ظاهري نحيف و رنجور داشت، در حالي که اشک ريزان به دست بندهاي نقره اي رنگ گره خورده بر دستانش خيره شده بود، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گفت: زماني که همه اعضاي خانواده دور هم بوديم و در کشورمان زندگي مي کرديم، خيلي احساس خوشبختي مي کردم. پدرم به من که فرزند بزرگ خانواده بودم بسيار علاقه داشت. من هم از اين همه محبت و مهرباني لذت مي بردم و دوران کودکي شيريني را سپري مي کردم تا اين که دو سال قبل پدرم که از اوضاع مالي خوبي نيز برخوردار بود، در يک بمباران هوايي زير آوار ماند و جان سپرد. با آن که تا قبل از مرگ پدرم افراد زيادي از فاميل با ما معاشرت داشتند و به منزل ما رفت و آمد مي کردند اما بعد از اين حادثه همه از اطراف مان پراکنده شدند و شيوه بي مهري را پيش گرفتند. در اين شرايط تلخ بود که مادرم به ناچار خودرو، منزل و ديگر اموالمان را فروخت و با چشماني اشکبار به ايران مهاجرت کرديم. از آن روز به بعد مادرم براي تامين هزينه هاي زندگي چهار فرزندش کارگري مي کرد تا روزگارمان بگذرد اما در اين ميان من که دختر بزرگ خانواده بودم از نظر عاطفي خيلي احساس کمبود مي کردم چرا که مرگ پدرم زخمي عميق بر پيکر خانواده ايجاد کرده بود و هيچ چيزي نمي توانست مرا از انديشيدن به روزهاي دلنشين گذشته و نوازش هاي محبت آميز پدرم باز دارد. خلاصه حدود هفت ماه قبل و در شرايطي که اين خلأ عاطفي را بيشتر از گذشته احساس مي کردم، با ابراز علاقه پسر يکي از بستگان دور پدرم رو به رو شدم. «ايوب» مدعي بود مرا دوست دارد و تصميم گرفته است به خواستگاري ام بيايد ولي مادربزرگش مخالفت مي کند. «ايوب» همچنين ادعا مي کرد مادربزرگش معتقد است خانواده ما از نظر مالي بسيار ضعيف هستند و نداشتن پدر نيز موجب شده است تا خانواده اي آشفته و بي سر و سامان باشيم! بالاخره با همين دلايل ماجراي خواستگاري او منتفي شد اما من که در همين مدت کوتاه به ايوب علاقه مند شده بودم به ارتباط پنهاني و تلفني با او ادامه دادم، اين ماجرا موجب شد تا دلباختگي من به ايوب هر روز بيشتر شود تا اين که تلفني از من خواست براي گشت و گذار و تفريح به پارک کوهسنگي برويم. ابتدا مخالفت کردم اما با اصرارهايش قانع شدم تا يک روز را در کنارش بگذرانم. اين بود که به بهانه اي مادرم را فريب دادم و با او به پارک کوهسنگي رفتم. ايوب مکان خلوتي را در گوشه اي از پارک پيدا کرد و من هم در کنارش نشستم. او مقداري تنقلات و يک بطري پلاستيکي نوشابه از کيفش بيرون آورد که درونش مايعي شبيه آب بود. ايوب در حالي که محتويات بطري را درون دو استکان کوچک مي ريخت، خطاب به من گفت: امروز عرقي به تو مي دهم که غم هايت را فراموش کني و خوش باشي! من هم به تصور اين که اين ها عرقيات گياهي است و خاصيت درماني و دارويي دارد، مقداري از آن را نوشيدم ولي طولي نکشيد که مورد ظن ماموران انتظامات پارک قرار گرفتيم و قبل از آن که راه فرار پيدا کنيم، نيروهاي انتظامي را بالاي سرمان ديديم و ...
حالا که دست بندهاي قانون به دستانم گره خورده است تازه فهميدم ايوب نه تنها به درد ازدواج و زندگي آينده من نمي خورد بلکه جواني خلافکار است که با افراد ناباب معاشرت مي کند. از سوي ديگر نمي دانم پاسخ مادرم را چگونه بدهم و چگونه به چشمان او نگاه کنم و ... شايان ذکر است، با صدور دستوري ويژه از سوي سرهنگ عباس عطايي (رئيس کلانتري جهاد) با حضور مادر دختر16ساله در کلانتري بررسي هاي کارشناسي و روان شناختي توسط مشاوران زبده دايره مددکاري اجتماعي براي آگاهي دختر و پسر جوان از عواقب ارتباطات خياباني و همچنين آموزش مهارت هاي خانوادگي و ازدواج ادامه يافت و سپس اين دو متهم براي رسيدگي قضايي و تحمل مجازات هاي قانوني به دادسراي عمومي و انقلاب معرفي شدند.