نماد آخرین خبر

روایتی زنانه از دیدار ورزشکاران با رهبر معظم انقلاب

منبع
مشرق
بروزرسانی
روایتی زنانه از دیدار ورزشکاران با رهبر معظم انقلاب
مشرق/ يکي از کبدي‌کارها مي‌گويد ما مي‌تونيم دست آقا رو بوس کنيم؟ يکي مي‌گويد نه که نمي‌تونيم، نامحرمه. کناريم مي‌گويد مگه رهبر مثل دکتر محرم نيست؟ و همه ريزريز مي‌خندند. ما را در کانال تلگرامي «کانال ورزش» دنبال کنيد حاشيه نگاري از ديدار قهرمانان بازيهاي آسيايي با رهبرانقلاب را به قلم زهرا قدياني منتشر کرده که در ادامه مي خوانيد: يک ربع به اذان ظهر مانده، وارد محوطه بيت رهبري مي شويم؛ حياطي کوچک، باصفا و پُر از دارودرخت. نسيم خنکي مي وزد. انبوه گنجشک هايي که لابد لابه لاي همين دارودرخت لانه دارند، جيک جيک مي کنند. يک طرف اين حياط، با دري کوچک منتهي مي شود به خانه آقا. روبه رويمان يک ساختمان يک طبقه است که گويا محل برگزاري ديدارهاي اين چنيني است. بنا و معماري ساختمان شبيه خانه افراد مهم در حدود سال هاي دهه 1330 است: سرستون هاي پهن، پنجره هاي بلند باريک، پنجره هاي گرد و مربع کوچک؛ شبيه خانه هاي خيابان صفي عليشاه ميدان بهارستان. ولي خبري از تجملات و زرق وبرق در آن نيست و سادگي در آن موج مي زند. اين ساختمان، محل ديدار سران کشورهاي دنيا با رهبر انقلاب هم هست ولي به کاخ هاي آنها هيچ شباهتي ندارد. رزمي کار ها در صف نماز منظم ترند به اندازه نيم طبقه پله مي خورد و بالا مي رود. همه، کفش ها را جفت و مرتب گذاشته اند؛ يعني هرکس تحت تاثير شان فضا، خودش کفشش را مرتب گذاشته؟ بعيد نيست. يا کسي آمده و مرتب کرده؟ ممکن است. اين هم اخلاق ورزشي است؟خيلي از مدال آوران ما از رزمي کارها هستند؛ در رزمي هم که نظم و اصول اخلاقي شرقي حرف اول را مي زند. يادم هست جلسه اولي که در يکي از همين ورزش هاي شرقي شرکت کردم، مربي بدون هيچ حرفي قبل از شروع کلاس، زانو زد و دانه دانه کفش ها را جفت کرد. آموزش اخلاقي از طريق شرمسار کردن! کفش ها را جفت مي کنم و وارد مي شوم. از جلوي در، صفوف نماز شروع مي شود؛ يک سرسرا به اندازه چهار در چهارمتر است که با موکت نرم و کرم رنگي پوشيده شده. بالاي سرمان از سه طرف، بالکني باريک با نرده هاي سنگي هست. يک پرتره به اندازه سه در دومتر از امام خميني هم بر سردر سرسرا آويخته شده است. به سمت خانم ها مي روم. يک سوم ورزشکاران خانم هستند. محافظان خانم، محترمانه به من تذکر مي دهند که برو عقب بنشين. بي هيچ واکنشي مي روم صف دوم مي نشينم! کنارم بچه هاي کبدي هستند؛روبه رويم بچه هاي رزمي؛در صف اول، دو تا از خواهرهاي منصوريان نشسته اند؛ مثل هم لباس پوشيده اند: يک مانتوي بلند مشکي حرير که نيم تنه بالا از جلو و پشت، طلايي کار شده. ده يازده نفر از دخترها گرمکن ورزشي پوشيده اند. لباس ورزشي شان قدري کوتاه است. بعضي از ورزشکاران زن ته آرايشي دارند. يک نفر مانتوي لي پوشيده با آستين کوتاه؛ شلوارش مچ پاهايش را نپوشانده. مگه رهبر مَحرم نيست! ؟ بچه هاي هم تيم با هم هستند. بچه هاي کبدي که من کنارشان نشسته ام در مورد ترکيب تازه تيم هاي رقيب، بازي هاي چهارسال آينده و هم تيمي مصدومشان که تحت عمل جراحي است، صحبت مي کنند. جلوي من دو تا از بچه هاي تکواندو نشسته اند؛ يکي صورت زيبايي دارد و بيني اش را عمل کرده. چطور با بيني عملي مبارزه مي کند! دخترهاي کبدي مدام شيطنت مي کنند. آن که کنارم نشسته دستان پت وپهني دارد و مدام مزه مي پراند. يکي از کبدي کارها مي گويد ما مي تونيم دست آقا رو بوس کنيم؟ يکي مي گويد نه که نمي تونيم، نامحرمه. کناريم مي گويد مگه رهبر مثل دکتر محرم نيست؟ و همه ريزريز مي خندند. من تندتند يادداشت مي کنم. رزمي کارهاي روبه روي من يادداشت کردنم را که مي بينند زيرلب به هم چيزي مي گويند و خودشان را کمي منقبض مي کنند. بعد از آن، مدام تلاش مي کنند توي دفترچه ام سرک بکشند؛بکشند هم سر درنمي آورند. با خطي نامفهوم نوشته ام: دماغ، بوس، دکتر، نامحرم. آقاي خادم و وزير ورزش که مي آيند، زن و مرد بلند مي شوند. کمي از اذان گذشته و همه منتظرند آقا بيايند براي اقامه نماز. انتهاي سالن روي درگاهيِ يکي از پنجره ها سه پارچ آب همراه چند ليوان شيشه اي ساده قديمي گذاشته شده. از پشت در، الله اکبر مي گويند. از پنجره دراز و باريک نگاه مي کنم به محوطه. رهبر وارد مي شوند. اولين بار است که از اين فاصله مي بينمشان. صفوف نماز به هم مي ريزد و همه مي روند به استقبال آقا. محاسن شان يکسره سفيد نيست. تک وتوک توي محاسن، موي خاکستري هست. رهبر با چهره اي خندان وارد مي شود و به اتاق جلويي مي رود و صف ها دوباره مرتب مي شوند. خانم ها هفت هشت صف عقب تر هستند. تکبيرگو پيرمردي است با لباسي شبيه خدام حرم امام رضا(ع). ياد مرحوم کوثري مي افتم. نماز که تمام مي شود همه بلند مي شوند و با عجله مي روند جلو تا جاي خوبي گيرشان بيايد. يکي از دخترها مي گويد يعني تا اين حد جلو؟ همه که مي نشينند، آقا مي گويد کمي جلوتر بياييد! رديف اول يک متر با ايشان فاصله دارد. خواهران منصوريان و يکي دو تا از پُرافتخارترين ها و معاون وزير، رديف اولِ خانم ها هستند. چند تا از محافظان، دُورتادُور ورزشکاران زن نشسته اند و آن ها را از مردها جدا کرده اند. آقا مي پرسد برنامه چيست؟ مسئول جلسه مي گويد ورزشکاران خودشان را معرفي مي کنند و بعد وزير ورزش صحبت مي کنند. رهبر مي گويد وزير که صحبت کند جلسه رسمي مي شود؛ اين بچه ها صحبت کنند خوب است. «اين بچه ها»يش حس پدربزرگي مي دهد. پذيرايي با 2 سيني شيريني! با تصور آن سطح از محروميت در سيستان و بلوچستان، برايم جالب است چطور اين زن اين قدر محکم است: «ما خانواده ورزشي بوديم. من يک دختر بين دو برادر بودم. پدرم خيلي من را تشويق مي کرد در ورزش. خيلي تلاش مي کنم اما الان بيکارم و جوياي کار». مي پرسم يادت هست چند سال پيش آقا آمد به استانتان؟ با لبخند مي گويد: بله، کمي يادم هست. من خيلي کوچک بودم. يادم هست رفتيم توي استاديوم براي ديدن رهبر. سال 81 که او خيلي کوچک بوده، من سال اول دانشگاه بودم. پس ده دوازده سالي از من کوچک تر است. اما خيلي شکسته تر. از هر مصاحبه اي استقبال مي کند. مي خواهد زبان گوياي مردمش باشد. جلوي دوربين دفتر نشر هم مي رود و چيزهايي که به من گفت را تکرار مي کند. مي گويد مردم که نمي دانند من کاره اي نيستم اما وقتي مي فهمند مي خواهم بيايم ديدار رهبر، انتظار دارند حرف هايشان را منتقل کنم. بعد از صحبت هاي آقا، جلسه تمام مي شود. ايشان بلند مي شوند و بچه ها مي روند دورش حلقه مي زنند. چهره آقا همچنان بانشاط و خندان است. حلقه، بسته است و نمي توانم جلوتر بروم. يکي از عکاسان بيت، هرجور هست خودش را مي رساند جلو. دوربين را روي دست و بالا مي گيرد و توي حلقه را مي گيرد. يکي از دخترها مي گويد شما با دوربينت آن جلو را بگير، ما هم توي مانيتور دوربين شما جلو را ببينيم. ساعت دو و نيم است. از وقت ناهار گذشته و واقعاً گرسنگي فشار مي آورد. مسئولان مي گويند بفرماييد پذيرايي. با اشتياق مي رويم. پذيرايي عبارت است از دو سيني شيريني! شيريني هايي کمي بزرگ تر از نان برنجي کرمانشاهي، با رنگي بين سفيد و زرد و چند دانه کنجد رويش؛ کاچي به از هيچي. يکي اش را برمي دارم، وسطش قدري فيلينگ کِرِم مانند دارد که مزه کنجد و فرآورده هايش را مي دهد. از همان پارچ هاي روي درگاهيِ پنجره، کمي آب توي يکي دو تا ليوان تميزِ باقيمانده مي ريزم و با شيريني مي دهم پايين. شيريني به قيافه اش نمي آمد اما عجيب قوت داشت. همه آقايان مي خواهند شانه رهبري را ببوسند احسان حدادي صحبتش را با آقاجان شروع مي کند. با آن هيبت، نفَسش از استرس کمي تنگ شده. بعد از حدادي، جوادي و رستميان، مدال آوران واترپلو بلند مي شوند و خودشان را معرفي مي کنند. آقايان اکثراً درخواست بوسيدن شانه آقا را دارند که با روي باز رهبر مواجه مي شوند. خيلي ها مدال هايشان را اهدا مي کنند. رهبر به آنها مي گويد مدال واقعي شما هستيد. و بعد اضافه مي کند من هديه شما را قبول مي کنم و چند روزي پيش خودم نگه مي دارم و بعد به خود شما باز مي گردانم. چون بايد پيش خود شما باشد. چندتايي انگشتر مي خواهند. چهار پنج نفر هم مشکل سربازي شان را مطرح مي کنند. آقايان يکي يکي بلند مي شوند و خودشان را معرفي مي کنند. من همچنان تندتند يادداشت برمي دارم. سه چهار رديف از آقايان خودشان را معرفي کرده اند. درخواست بوسه شانه رهبر، دومينويي تکرار مي شود. صف هاي عقب تر تا يکي يکي خودشان را از لابه لاي صفوف به رهبر برسانند، طول مي کشد. خانم ها زيرلب غرولند مي کنند؛ اوف، پنجاه نفرند، يعني همه شان مي خواهند ماچ وبوس کنند؟ آن ديگري مي گويد تا فردا اينجاييم. ديگري مي گويد ما که نمي تونيم. يکي از مردان ورزشکار از رهبر مي خواهد پيشاني اش را ببوسد. يکي از خانم ها زير لب مي گويد آفرين، حداقل اين يک تنوعي داد. يکي از آقايان بلند مي شود و مي گويد سلام آقا. يکي از خانم ها اشتباهي فکر مي کند مي گويند صلوات. بلند صلوات مي فرستد! خانم جلويي ام به بغل دستي اش مي گويد من استرس دارم، سوتي ندم. يکي از آقايان مي رود براي بوسيدن رهبر. موقع برگشت حسابي سرخ شده. يکي از خانم ها زير لب به دوستش مي گويد اوه، چه رنگش عوض شده! دوستش مي گويد اين هميشه همين جوريه. تمام زبان ها را بلد است؟ دو تا از مردان ورزشکارِ ميانه اي به ترکي خودشان را معرفي مي کنند. آقا پاسخشان را به ترکي و گاهي فارسي مي دهند. يکي از خانم ها بازويش را به هم تيمي کناري اش مي زند، به رهبر اشاره مي کند و مي گويد: تمام زبوناي کشورو بلده. دوستش با لهجه لري گفت ما که هيچي نفهميديم. خيلي از آقايان مدالشان را تقديم رهبر مي کنند و آقا آن جمله خود را چند بار تکرار کردند. رهبر انقلاب : با اين حساب من بيشتر از شماها مدال دارم! معرفي آقايان که تمام مي شود، آخرين نفر، بلندگو را به خانم ها مي دهد. هنگام صحبت خانم ها، آقا معمولاً رويشان سمت ديگر بود. آزاده سيدي از کرمانشاه، بازيکن تيم کبدي که مقام اول را آورده صحبت مي کند. رهبر مي گويد ماشاءا...، دستتون درد نکنه. عطارديان، نفر بعدي و از تيم کبدي، توضيح مي دهد که بعد از 15 سال هند را شکست داده ايم. خانم ها به ترتيب بلند مي شوند. پگاه زنگنه، صاحب برنز کاراته از کرمانشاه؛ عليپور که نقره گرفته؛ مرجان سلحشوري، تکواندوکار؛ کياني که برنز تکواندو دارد و راحله نادري از کبدي.کبدي کارها هربار تاکيد مي کنند که بعد 15 سال هند را پشت سر گذاشته اند. زهرا کريمي هم کبدي کار است و مي گويد مدالش را به عموي شهيدش و رهبر تقديم کرده. عباسعلي از پُرافتخارهاي کاراته با چند طلا؛ کرمي که کبدي کار مي کند؛ سنچولي که از زابل آمده و در تيم کبدي بازي مي کند، چادر نازکي روي گرمکن ورزشي اش سر کرده؛ وقتي سرِ صحبت را در مورد مردم محروم سيستان و بلوچستان باز مي کند چادر از سرش مي افتد و دور کمر نگهش مي دارد؛ از زابل مي گويد، از بي آبي و بيکاري و محروميت. آقا با روي باز، حرف هايش را مي شنوند. جهان بزرگ، مدال آور تيراندازي، صحبتش را اين گونه شروع مي کند که متاسفانه تنها مدال تيراندازي را کسب کرده. آقا پاسخ مي دهد چرا تاسف؟ هميني که داريد را شکر کنيد و فکر نداشته ها را نکنيد! راستي چقدر خوب مي شود اگر به اين توصيه در همه زندگي عمل کنيم! جهان بزرگ اضافه مي کند که چندسال پيش براي ادامه ورزش زنان از شما کسب تکليف کردم و شما اجازه داديد و من ادامه دادم تا اينجا. شما هم براي بازي هاي 2020 ما دعا کنيد. خيلي از خانم ها هم مدالشان را به رهبر تقديم مي کنند و خانم ها هم همان جمله آقا درباره قبول هديه و بازگرداندنش را مي شنوند. شهربانو منصوريان -قهرمان ووشو- مي گويد با همين دست هاي کارگري و ورزشکاري، مدالم را به شما تقديم مي کنم. رهبر مي گويد با اين حساب من مجموعاً بيشتر از همه شما مدال دارم؛ همه مي خندند. الهه منصوريان از رهبر مي خواهد فيلم صفر تا سکو که داستان زندگي خواهران منصوريان است را ببينند؛ بعد تعريف مي کند که در فينال، شش قسمت صورتم شکست و مدالم را در بيمارستان تقديم کردند. نوبت به ظريف دوست مي رسد از زابل؛ ظريف دوست مي گويد من مدالم را به مردم محروم شهرم تقديم کردم اما مردم از من خواستند مدالم را به شما اهدا کنم تا صداي مظلوميت ما به گوشتان برسد. آقا استقبال مي کنند. ظريف دوست ادامه مي دهد: من فرزندم را فداي پرچم کشورم کردم. آقا، استان ما خيلي محروم است، مشکل آب واقعاً آزاردهنده است، بيکاري خيلي زياد است، مردم مشکل دارند. آقا مي گويد من مشکلات سيستان را مي دانم ولي شما هم کار خوبي کرديد بيان کرديد. روبه مسئولين مي کند و مي پرسد چه سالي بود رفتيم سيستان؟ کمتر از 12سال پيش بود انگار. داستان سيستان اميرخاني را تازه خوانده ام و يادم هست سفر رهبر به سيستان سال 81 اتفاق افتاده. مي گويم اما صدايم نمي رسد انگار. بعداً ظريف دوست را بيرون گير آوردم و ماجراي فرزندش را پرسيدم. گفت: «فرزندم شيرخوار بود. من بازي داشتم و بايد مي آمدم تهران. با خودم آوردمش. توي راه تصادف کرديم و فرزندم فوت شد.» قلبم به درد آمد. نزديک بود اشک هم توي چشمانم جمع شود که خودم را سفت گرفتم. ديدم خود ظريف دوست سفت است. فکر کردم مدت زيادي از اين ماجرا گذشته، که گفت «همين دو سال پيش بود. من بچه ام را فداي پرچم کشورم کردم. انتظار دارم ديده شويم. من 12 سال آرزو داشتم آقا را ببينم. به خاطر مسافت و هزينه بليط نمي توانستم بيايم. الان آمده ام صداي مظلوميت مردم استانمان را به گوش مسئولين برسانم.» الان چه مي کني؟ «الان کرمان ارشد مي خوانم. خانه ام زاهدان است.» ما را در کانال تلگرامي «کانال ورزش» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره