نماد آخرین خبر

برای دیگو مارادونا؛ خدایی که هنوز هست!

منبع
طرفداري
بروزرسانی
برای دیگو مارادونا؛ خدایی که هنوز هست!

طرفداري/ ما بارها با چنين لحظاتي روبرو شده بوديم. وقتي ديگو در بيمارستان بود، شايعه مرگش را پخش کردند اما در نهايت واقعا خبري نبود. مارادونا هميشه بر مي گشت. مارادونا هميشه نجات مي يافت. بارها اين اتفاق افتاده بود و شما فکر مي کرديد که اين هم يکي از آن دفعات است اما اين بار هيچ وقت خبر بازگشت مارادونا نيامد...
در سري يادداشت هاي The Players Tribune که بازيکنان داستان هاي جالبي از تجارب خود در زندگي شخصي و حرفه اي روايت مي کنند، مارتين پالرمو، مهاجم سابق تيم ملي آرژانتين روايت هاي جالبي از تاثير ديگو مارادونا روي زندگي او مطرح کرده است.
آخرين باري که صداي ديگو مارادونا را شنيدم، آغاز سال 2020 بود. در آن زمان پس از ترک پاچوکاي مکزيک، باشگاهي که در آن مربيگري مي کردم، به آرژانتين برگشته بودم. وقتي تلفنم زنگ خورد و ديدم چه کسي است، صادقانه بگويم شگفت زده شدم چون فکر نمي کردم در آن زمان از سال، ديگو براي تماس هاي تلفني فرصت داشته باشد. منظورم اين است ديگو مارادونا بودن، يعني اين که يک لحظه هم مال خودتان نيستيد. او کل عمرش توسط هواداران و خبرنگاران احاطه شده بود و چنين زندگي مي بايست خسته کننده باشد اما به هرحال او در آن زمان، سرمربي خيمناسيا لاپلاتا، تيمي در ليگ برتر فوتبال آرژانتين بود. تا جايي که ديگو را مي شناختم، او قلبي بزرگ داشت اما فکر مي کردم ديگر کشش و تحمل نداشت. با اين حال وقتي ديدم ديگو به من زنگ زده، فهميدم در اشتباه بودم. ما رابطه نزديکي داشتيم اما بيش از يک دهه بود که با يکديگر کار نکرده بوديم. البته رابطه من و ديگو هميشه کاري نبود و با يکديگر دوست بوديم. او گفت: "سلام مارتين، حالت چطوره؟ خانواده ات چطورند؟ براي يک مهماني باربيکيو کي پيش ما مي آيي؟"
اين ديگو مارادونا بود. او مي دانست حضورش براي اطرافيانش مهم است و مي خواست بداند من چه چيزهايي نياز دارم. هميشه اين طور بود. مارادونا هميشه به اطرافيانش دقت مي کرد و مراقب آن ها بود، هميشه وقتي ظاهر مي شد که انتظارش را نداشتيد. اما چيزي که بايد بدانيد اين است که ديگو فقط با من اين طور رفتار نمي کرد. او واقعا با هرکسي که اهميت مي داد و مراقبش بود، اين گونه رفتار مي کرد. صميميت و محبت مارادونا باورنکردني بود. به همين علت است که من هنوز نتوانسته ام با اين حقيقت که اکنون مارادونا بين ما نيست، روبرو شوم و آن را بپذيرم. چند ماهي هست که ديگو از پيش ما رفته. وقتي خبر را شنيدم، فورا به يکي از دوستان خبرنگارم که مي دانستم به ديگو خيلي نزديک است، پيام دادم و گفتم: "درست است؟" او هم جواب داد: "بله". در آن لحظه اصلا نمي خواستم باور کنم. مي دانيد، ما بارها با چنين لحظاتي روبرو شده بوديم. وقتي ديگو در بيمارستان بود، شايعه مرگش را پخش کردند اما در نهايت واقعا خبري نبود. مارادونا هميشه بر مي گشت. مارادونا هميشه نجات مي يافت. بارها اين اتفاق افتاده بود و شما فکر مي کرديد که اين هم يکي از آن دفعات است اما اين بار هيچ وقت خبر بازگشت مارادونا نيامد. هر چه قدر بيشتر صبر کردم، بيشتر مضطرب شدم. حتي به کلوديا، همسر سابق ديگو پيامک زدم تا ببينم خبر درست است يا نه. او هم گفت حقيقت دارد اما بازهم نمي توانستم باور کنم. ذهنم قبول نمي کرد که اين حقيقت را بپذيرم. براي من، ديگو کسي نبود که بميرد و قرار بود صد سال عمر کند. 

مارادونا هميشه به اطرافيانش دقت مي کرد و مراقب آن ها بود


حالا با گذشت روزها، هنوز هم اين احساس را دارم که مرگ مارادونا درست نيست. البته که ديگو هنوز اين جاست. احتمالا در مقطعي دوباره با او روبرو خواهيم شد. من از طرف آرژانتيني هاي زيادي صحبت مي کنم که سخت مي توانند دنياي بدون مارادونا تصور کنند. حتي زماني که بچه بودم، مارادونا هميشه دست نيافتني بود. وقتي بازي هاي مارادونا در جام جهاني 1986 را ديدم، فهميدم که او دنياي ماست و چه ارزشي براي ما آرژانتيني ها دارد. ديگو تمام درک من از ورزش فوتبال را به تنهايي تغيير داد. هنوز هم مارادونا را به عنوان چهره اي که فوتبال را با او حس مي کنم، در نظر مي گيرم. بگذاريد توضيح دهم؛ در جام جهاني 1986 مکزيک، 12 سالم بود و همراه با دوستانم در کوچه هاي محله مان فوتبال بازي مي کرديم. در فوتبال، مثل يک کودک نوپا بودم که تازه ياد گرفته بود چطور به توپ ضربه بزند. خيلي تو دار بودم. با پدرم خيلي درباره فوتبال حرف نمي زدم. وقتي پس از بازي کردن به خانه بر مي گشتم، پدرم مي پرسيد بازي چطور بود. من مي گفتم خوب بود، 2-0 برديم. او مي پرسيد خوب است، گل هم زدي؟ من مي گفتم بله، يک گل زدم. همين. برخلاف خيلي از بچه ها در سالن پذيرايي خانه، روي زانو سر نمي خوردم و فرياد نمي زدم ما بررررررررررديم و من هم گل زدم! با اين حال وقتي که فوتبال بازي مي کرديم، اين احساسات شگفت انگيز را حس مي کردم. وقتي در جام جهاني 1086 مارادونا را ديدم، آن احساسات درون من تقويت مي شد. همراه با پدر، مادر و برادرم، در سالن پذيرايي خانه مان بازي ها را تماشا مي کرديم. ديگو فوتبال را به قدري بالا برد که هرگز فکرش را نمي کردم. گل ها، قهرماني و هيجان. وقتي براي جشن قهرماني در جام جهاني به خيابان ها رفتيم، مي دانستم اين بيشترين ميزان بروز رضايت مندي، ذوق و هيجان است که فوتبال مي تواند آن را در زندگي رقم بزند و منشا تمام اين احساسات، مارادونا بود. 
البته فهميدم که فوتبال مي تواند دردناک هم باشد. وقتي در کودکي فوتبال بازي مي کنيد، براي لذتش اين کار را انجام مي دهيد و کسي شما را به انجام کاري مجبور نمي کند اما وقتي به يک تيم حرفه اي مي پيونديد، مي فهميد ايده فوتباليست شدن، زندگي تان را عوض مي کند. روياي من پيوستن به استوديانتس بود، تيمي که در کودکي هوادارش بودم. استوديانتس، تيم پدرم و برادرم هم بود. کل خانواده ام اهل لاپلاتا بودند. اين مايه خوشحالي بود اما مصدوميت ها، خانه نشيني ها و نااميدي ها از راه رسيد. يک بار ديگر اين مارادونا بود که احساس غم را مثل لذت و خوشحالي، بهتر از همه منتقل مي کرد. در جام جهاني 1994 آمريکا، مارادونا را از ادامه تورنمنت محروم کردند و او گفت با اين کار، پاهايش را بريده اند. در آن زمان بيست سالم بود و دو سال پيش، اولين بازي حرفه اي ام را انجام داده بودم. بدون اين که ديگو را ببينم، در آن مقطع حس مي کردم بيش از هميشه به او نزديک هستم. ديدن دردهاي مارادونا، باعث شد دريچه جديدي از محبت به روي من باز شود. وقتي گريه مارادونا را ديدم، من هم مي خواستم گريه کنم. واقعا سخت بود، توصيف آن لحظات برايم خيلي سخت است. در آن زمان حس مي کردم بيش از هميشه به مارادونا متصل هستم. او مارادونا بود. او خدا بود اما در عين حال، انسان هم بود. 

ديگو مارادونا فاتح جام جهاني 1986


ديدن مارادونا از نزديک، رويايي بود که به حقيقت پيوست. اولين بار، وقتي بود که استوديانتس بازي مي کردم و قرار بود در تابستان 1996 مهمان بوکاجونيورز باشيم. ما هر دو کاپيتان بوديم و اين يعني پيش از شروع بازي، مي توانستيم يکديگر را در دايره ميانه ميدان ببينيم. پس از پرتاب سکه، من با شجاعت به او گفتم: "ديگو، پس از پايان بازي پيراهنت را به من مي دهي؟" مثل يک پسر بچه هوادار به نظر مي رسيدم اما ديگر کار از کار گذشته بود. بازي را برديم، دو گل زدم و وقتي بازي تمام شد، پيراهن را از ديگو گرفتم. چند ماه بعد مارادونا از مائوريسيو ماکري، رييس بوکاجونيورز خواست مرا از استوديانتس خريداري کند. در سال 1997 به بوکاجونيورز رفتم و اين افتخاري بزرگ بود. ستارگاني چون ديگو، کلوديو کانيگيا و برادران اسکلوتو در تيم بودند. با اين حال تيم نمي توانست جام کسب کند و هواداران ناراضي بودند. با اين حال وقتي ديگو آنجا بود، همه چيز آرام بود. حضور ديگو، روي همه چيز سرپوش مي گذاشت. 
هنوز خدا را شکر مي کنم که در ماه هاي آخر دوران حرفه اي مارادونا توانستم کنار او بازي کنم. بديهي است که هرگز نتوانستم ديگر اوج مارادونا، زماني که در ناپولي بود را ببينم. او در ناپولي چيز ديگري بود. با اين وجود او بازهم مارادونا بود، يک انسان پرابهت. وقتي او به تمرين مي آمد، همه چيز انگار متوقف مي شد و وقتي او پا به توپ مي شد، ما فقط محو تماشا مي شديم. اغراق نمي کنم؛ مارادونا به معناي واقعي کلمه توپ را به هرجا که مي خواست، مي فرستاد. آخرين بازي مارادونا در يک سوپرکلاسيکو و دربي مقابل ريورپلاته بود. وقتي او به زمين رفت، مي توانستيد ببينيد او هنوز چه اندازه به فوتبال علاقه دارد. متاسفانه در بين نيمه او به خاطر مصدوميت تعويض شد اما من گل پيروزي را زدم. به همين خاطر دو بار جشن گرفتيم؛ يکي به خاطر برد و يکي به خاطر خداحافظي مارادونا. آواز مي خوانديم و مي رقصيديم. سپس براي شام بيرون رفتيم. تجربه چنين لحظه اي در زندگي کاملا خاص است و با ديگو انجامش داديم. تمام دوراني که کنار مارادونا بودم خيلي سريع گذشت. فقط چند ماه طول کشيد. با بازگشت به گذشته، حس مي کنم شايد لذت بيشتري بايد مي بردم. ديگو مي دانست که به بازنشستگي نزديک است اما تا پايان مبارزه کرد. او هميشه براي تيم تمام تلاشش را انجام مي داد. وقتي بدن مارادونا ديگر کشش نداشت، او بازهم فراتر از مرزهايش مي رفت. ديگو هميشه مي خواست بهترين باشد. اين شبيه فيلم هاي مبارزه اي است؛ مبارزي که هميشه عليه همه چيز و همه کس مي جنگد اما اين کار را براي خودش نمي کند، اين را براي صلاح ديگران انجام مي دهد. مارادونا هم اين طور بود. به عنوان يک شخص، مارادونا هنرمند بود و به عنوان يک فوتباليست، او مثل يک گلادياتور بود. وقتي ديگو بازنشسته شد، به دليل اين بود که او مجبور شد و مي دانست که ديگر نمي تواند تا حد معيني به خودش فشار بياورد زيرا بدن او کشش بازي نداشت. او تمام توانش را گذاشته بود.
پس از بازنشستگي، رابطه متفاوتي ميان من و مارادونا ايجاد شد. من به بازي در بوکا ادامه مي دادم و او به عنوان مدير باشگاه، به تيم برگشت. تعاملات ميان ما بيشتر شد و از نظر شخصي به يکديگر نزديک تر شديم. کارهايي انجام داديم که براي ما معني و ارزش مهمي داشت. چه وقتي ازدواج کردم و چه وقتي که پسر تازه متولد شده ام را از دست دادم، مارادونا کنارم بود. وقتي هم که مارادونا دوران سختي را پشت سر مي گذاشت، من به خانواده اش کاملا نزديک بودم. هرگز فکرش را نمي کردم دوباره کنار يکديگر کار کنيم و همچنين فکر نمي کردم فرصتي دست بدهد تا همراه با مارادونا به جام جهاني بروم. من از سال 1999 هرگز براي تيم ملي آرژانتين بازي نکرده بودم. در سال 2008 و در 34 سالگي، رباط صليبي ام پاره شد و حتي نمي دانستم دوباره ممکن است فوتبال بازي کنم يا نه. در اوايل سال 2009، بهتر شدم و در يک سري اتفاقات عجيب، سرمربيگري تيم ملي آرژانتين به ديگو رسيد. او به بازيکناني که در ليگ داخلي بازي مي کردند، اعتماد کرد. ناگهان من متوجه شدم که به تيم ملي دعوت شدم. يک دهه بود که براي آرژانتين بازي نکرده بودم و حالا ديگو مارادونا، مرا بازي مي داد! در اواخر مقدماتي جام جهاني بود که فهميدم مي توانم عضوي از تيم ملي آرژانتين در جام جهاني 2010 باشم. در اکتبر 2009 بود که بايد در مقدماتي، پرو را مي برديم تا به جام جهاني برسيم. قهرمان نشدن در جام جهاني مي توانست براي آرژانتين يک بحران باشد چه رسد به اين که اصلا به مسابقات نرسيم! شرايط غيرقابل تصور بود و ما انگار زير تيغ بوديم. در بوينس آيرس به مصاف پرو رفتيم. هوا عجيب و غريب بود. گل اول را زديم؛ خدا را شکر. قرار بود 1-0 ببريم اما در دقايق پاياني پرو گل مساوي را زد. فاجعه. کارمان تمام بود. پايان بازي و خداحافظ جام جهاني. برخي از هواداران با عصبانيت استاديوم را ترک کردند. ديگو در رسانه ها به خاطر تاکتيک هايش و البته دعوت کردن مهاجمي مسن که همه فکر مي کردند تمام شده است شديدا مورد انتقاد گرفته بود. حالا کار مارادونا هم تمام به نظر مي رسيد. اما در وقت هاي اضافه، صاحب ضربه کرنر شديم. توپ سرگردان، جلوي من افتاد و گلش کردم. گل. مثل يک ديوانه در هواي باراني مي دويدم. هم تيمي هايم به دنبال من مي دويدند. استاديوم منفجر شد و ديگو به داخل زمين دويد و با سينه روي چمن خيس سر خورد. عجب لحظه و عجب شبي! 

مارتين پالرمو زير باران بوينس آيرس پس از گل به پرو


اين برد، خيلي چيزها را به هم متصل کرد، از جمله پيوند دوستانه ميان من و ديگو. لازم به ذکر نيست که وقتي آرژانتين به جام جهاني 1986 رسيد، در يک مسابقه حساس مقابل پرو، در دقايق پاياني گل زدند. همه اين ها تصادفي بود؟ فکر نمي کنم. يک ارتباطي اين جا وجود داشت. وقتي چنين گلي مي زنيد، طبيعتا به حضور در جام جهاني هم فکر مي کنيد. من در جام جهاني بازي نکرده بودم. ديگو آماده بود ليست نهايي براي تيم ملي را اعلام کند. نمي دانستم مرا به آفريقاي جنوبي مي برد يا نه. هر از چند گاهي مرا صدا مي کرد و حالم را مي پرسيد. روز قبل از اعلام اسامي، او به من گفت: "مارتين، دوشنبه وسايلت را جمع کن، تو به جام جهاني مي روي." هنوز هم صداي مارادونا را در آن تماس تلفني به خاطر دارم، انگار که همين ديروز بود. فقط مي توانستم قدردان اين تصميم باشم. گفتم: "خيلي ممنونم ديگو، براي فرصتي که به من دادي از تو ممنونم". البته مي دانستم قرار نيست از ابتدا بازي کنم. من 36 ساله بودم و در ترکيب تيم، بازيکناني چون ليونل مسي و کارلوس توز حضور داشتند. من نيمکت نشين بودم. در بازي آخر مرحله گروهي مقابل يونان، صعود ما به مرحله بعد مسجل شده بود. ديگو گذاشت در ده دقيقه پاياني به ميدان بروم. اين اولين بازي من در جام جهاني بود و در همان 10 دقيقه گل زدم. با برادرم، همسرم و پسر بزرگم خوشحالي کردم. اين يکي از بهترين لحظات زندگي ام بود. بازي کردن براي ديگو مارادونا تجربه خاصي بود. شيوه مربيگري مارادونا، فراتر از تاکتيک ها بود. او به ما اعتماد به نفس مي داد. وقتي به يک هشتم نهايي رسيديم، اين اعتماد به نفس را داشتيم که مي توانيم قهرمان شويم چون سرمربي ما به عنوان بازيکن قهرمان جهان شده بود. او مي خواست به عنوان سرمربي هم قهرمان جهان شود و مي دانست ما مي توانيم او را به خواسته اش برسانيم. اين ها منطقي به نظر مي رسيد و اتفاقي نبود. بله، اين حقيقت که ما نتوانستيم فاتح آن جام جهاني شويم، يکي از بزرگ ترين نااميدي هاي من در زندگي بود، چه از نظر حرفه اي و رابطه من با ديگو. با اين حال خاطرات آن روزها در تيم ملي را هرگز از ياد نمي برم. البته يک خاطره جالب ديگر هم دارم. ديگو هميشه از گوشواره هايي براق استفاده مي کرد. آن ها قدري براق بودند که در شب همه جا را روشن مي کردند. قبل از بازي با يونان به ديگو گفتم اگر فردا گل بزنم، گوشواره ات را به من مي دهي؟ مشخصا من قصدم شوخي بود اما وقتي گل زدم، او گوشواره اش را به من داد.

مارتين پالرمو در آغوش مارادونا پس از گل به يونان


هنوز آن گوشواره را دارم. آن مثل يک گنج کوچک است که در جايي امن با خيال راحت، نگهداري اش مي کنم. پس از آن جام جهاني، زندگي ديگو فراز و نشيب هايي داشت. مردم بايد درک کنند که فوتباليست بودن يا سرمربي بودن سخت است. وقتي ديگو مارادونا باشي، سختي ها صد چندان مي شوند. در 24 ساعت شبانه روز همه در تعقيب مارادونا بودند و او را به خاطر محبت زياد بعضا آزار مي دادند. او حتي نمي توانست با خيال راحت در خيابان راه برود. چطور مي توانيد انتظار داشته باشيد چنين انساني يک زندگي عادي داشته باشد؟ اگر مي توانستم زمان را به عقب برگردانم، همه تلاشم را مي کردم تا در سال هاي پاياني زندگي ديگو به او کمک کنم. کمک مي کردم زندگي طبيعي تر و واقعي تري داشته باشد. دوست داشتم پير شدنش را ببينم اما کمک به ديگو کار دشواري بود. خيلي ها سعي مي کردند به او کمک کنند اما نمي توانستند. درک اتفاقاتي که براي او افتاد سخت است. در دو سال اخير، ديگو از نظر روحي و جسمي واقعا وضع بدي داشت و آن مارادونايي نبود که دوست داشتم ببينمش. هرگز ديگو را قضاوت نمي کنم. او قطعا اشتباهاتي انجام داد و همه ما اين را مي دانيم اما او زندگي خودش را داشت. چيزي که اهميت دارد اين است که ديگو براي من چه ارزشي داشت و چه احساساتي برايم رقم زد. افراد زيادي هستند که به وجود خدا باور دارند و من هم معتقدم خدا وجود دارد. ديگو در فوتبال، خدا است. خدا دارنده تمام صفات خوب و کامل است و براي من مارادوناي فوتباليست، خوبي مطلق است. نمي دانم چه زماني با واقعيت روبرو خواهم شد. شايد در مقطعي بپذيرم که ديگو رفته است، درست مثل زماني که مرگ پسرم را هضم کردم. هنوز به اين نقطه نرسيده ام. واقعا دردناک است. براي من، ديگو هنوز اين جاست، خدايي هنوز هست و هميشه خواهد بود. 


ما را در کانال تلگرامي «کانال ورزش» دنبال کنيد

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره