قصه شب/ راز سرگرمی در حسینیه

آخرین خبر/ یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی یه شهر قشنگ، یه حسینیه بزرگ بود که هر هفته توش روضه برگزار میشد. خیلی از خانوادهها با بچههاشون میاومدن روضه. بعضی از بچهها کوچولو بودن و زود خسته میشدن.
یه روز، چند تا از این بچهها که اسمهاشون “مینا”، “مانی”، “حسن” و “زهرا” بود، تو یه گوشه نشسته بودن و حوصلهشون سر رفته بود. مینا گفت: “ای کاش یه کاری بود که میتونستیم انجام بدیم و بقیه بچهها رو هم سرگرم کنیم.” مانی که همیشه فکرای خوبی داشت، گفت: “بیاین یه صندوق درست کنیم و توش چیزای جالب بذاریم. هر کی حوصلهاش سر رفت، بیاد از صندوق ما یه چیزی برداره!”
حسن و زهرا هم کمک کردن. اونها چند تا کتاب قصه کوچولو، چند تا مداد رنگی و برگه نقاشی، و یه عالمه شکلات رنگی توی صندوق گذاشتن. وقتی بچههای کوچولو خسته میشدن، میاومدن سراغ صندوق مینا و مانی. بعضیهاشون نقاشی میکشیدن، بعضیهاشون قصه میخوندن و بعضیهاشون هم یه شکلات میخوردن و دوباره سرحال میشدن.
بقیه بچهها که این کار قشنگ رو دیدن، یاد گرفتن که میتونن با کارهای کوچیک، دل بقیه رو شاد کنن. اونها فهمیدن که توی روضهها هم میشه با هم مهربون باشن و به هم کمک کنن تا هیچکس احساس تنهایی نکنه.