شعر/ روباه گیاهخوار

خراسان/ روباه خسته روی برفها نشست و به درخت تکیه داد. سنجاب فرار کرد.
روباه آهی کشید و گفت: «من خستهتر از آنم که بتوانم خودم را تکان بدهم. چه برسد به آن که مزاحم کسی بشوم.»
سنجاب روی شاخه نشست و به روباه نگاه کرد.
روباه نالهای کرد و گفت: «تو میدانی چشمه کجاست؟ شنیدهام آنجا علفهای خوبی دارد.»
سنجاب با تعجب پرسید: «علف برای چه میخواهی؟»
روباه چشمهایش را بست و خودش را به خواب زد.
سنجاب از روی شاخه پایین آمد و گفت: «تو خیلی پیر هستی. میتوانی تا چشمه بروی؟»
روباه چشم هایش را نیمه باز کرد و گفت: «نمیدانم تا چشمه زنده میمانم یا نه؟ ولی از وقتی گیاه خوار شدهام، فقط دنبال علف میگردم البته اگر این برفها که دیشب باریدهاند، بگذارند.»
سنجاب از بین برفها چند علف کوچک پیدا کرد و جلو آمد. او گفت: «همین ردیف درختها را جلو بروی چشمه را میبینی.» سنجاب پشت سرش را نگاه کرد و ردیف درختها را نشان داد.
روباه جستی زد و سنجاب را گرفت و خورد. او زیر لب گفت: «قول میدهم وقتی پرندههای کنار چشمه را خوردم، دیگر گیاه خوار بشوم.»
حسین مجاهد