1
0
513
1
0
513
آخرین خبر/در یک روز گرم مدینه، پیامبر مهربان در مسجد مشغول نماز بود. مردم آرام پشت سرش ایستاده بودند. ناگهان صدای خندهی کوچکی آمد. حسن، نوهی کوچک پیامبر، با پاهای کوچکش دوید و روی دوش پیامبر نشست!
همه منتظر بودند ببینند پیامبر چه میکند. اما او نه ناراحت شد، نه چیزی گفت. فقط آرامتر نماز را ادامه داد تا حسن احساس امنیت کند. وقتی کودک خودش پایین آمد، پیامبر لبخند زد و نماز را تمام کرد.
بعد از نماز، پیامبر گفت: «کودکان هدیهی خدا هستند. باید با مهربانی با آنها رفتار کنیم.»
بچهها با تعجب نگاه کردند. یکی گفت: «من هم میخوام مثل پیامبر مهربون باشم!» دیگری گفت: «من فردا به خواهر کوچولوم کمک میکنم.»
و اینطور بود که مهربانی پیامبر، دلهای کوچک را روشن کرد.