8
0
515
آخرین خبر/ علی کوچولو با پدر و مادرش به خانهی یکی از دوستان رفتند. آنجا، سفرهای ساده ولی پر از محبت پهن شده بود. علی با تعجب پرسید: «چرا اینقدر برای مهمونها زحمت کشیدین؟»
پدرش لبخند زد و گفت: «چون مهمون عزیزه. امام رضا همیشه خودش غذا برای مهمونها میبرد، حتی وقتی خسته بود.»
علی با چشمهای گرد شده گفت: «خودش؟ یعنی نمیداد کسی دیگه ببره؟»
مادرش گفت: «نه عزیزم. امام رضا دوست داشت با دست خودش به مهمونها خدمت کنه. با لبخند، با احترام.»
شب، علی برای عروسکش سفره کوچیکی پهن کرد. با لیوان کوچولو و بشقاب اسباببازی. بعد گفت: «تو مهمون منی. مثل امام رضا باهات مهربونم.»
پدر و مادرش نگاهش کردند و لبخند زدند. دلشون گرم شد. چون فهمیدند علی، مهموننوازی رو با دلش یاد گرفته.