وقتی ابرها دلشون بازی میخواد

آخرین خبر/بچهها داشتند توپ بازی میکردند. قطرههای اشک ابری ریزه روی صورت بچهها ریخت. پسر کوچولو سرش را بالا گرفت. ابریریزه را دید. گفت: «چرا گریه میکنی؟ اگه گریه کنی ما باید برگردیم خونه تا خیس نشیم.» ابریریزه گفت: «دلم میخواد با ابریتپله توپبازی کنم اما ما توپ نداریم!»
پسرکوچولو کمی فکر کرد و گفت: «این توپ مال منه، میدمش به تو تا با دوستت توپ بازی کنی.» ابریریزه دیگر اشک نریخت، پرسید: «پس خودتون چی؟» پسرکوچولو گفت: «ما یه بازی دیگه میکنیم.» بچهها گفتند: «بله، بازی دیگه میکنیم.»
پسرکوچولو توپ را برای ابریریزه پرتاپ کرد. اما توپ خیلی زود روی زمین افتاد. پسرکوچولو دوباره و سهباره توپ را برای ابریریزه انداخت اما توپ روی زمین افتاد. ابریریزه بغض کرد و گفت: «نخیر نمیشه. من نمیتونم توپ بازی کنم.» پسرکوچولو گفت: «گریه نکنیها. یه کم صبر کن تا فکر کنم.» بعد چند لحظه، یکدفعه از جا پرید و گفت: «فهمیدم، فهمیدم!»
به طرف مغازهای که آنجا بود رفت. وقتی برگشت یک بادکنک قرمز توی دستش بود. پسرکوچولو شروع کرد به فوت کردن. بادکنک بزرگ و بزرگتر شد. پسرکوچولو بادکنک را گره زد و بالا گرفت. به ابریریزه نگاه کرد و گفت: «بگیر که اومد.» بادکنک بالا رفت تا به ابریریزه رسید. ابریریزه بادکنک را گرفت و گفت: «جانمی جان توپ بازی.» ایری ریزه برای پسرکوچولو دست تکان داد و از آنجا دور شد. بچهها مشغول توپ بازی شدند.
مهدیه حاجیزاده