ما آدمهای قبل از جنگ نیستیم!

روزنامه سازندگی/متن پیش رو در سازندگی منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
ما قطعا آدمهای قبل از جنگ نیستیم؛ در ما چیزهایی کاملا تغییر کرده است. ما به تغییرات ناگهانی در اوضاع کشور عادت داشتیم اما به جنگ، نه! نسل ما جنگ ندیده بودیم، آنهایی هم که دیده بودند، میگفتند؛ جنگ اینطور نبود! موشک میآمد اما نه به این اندازه! درگیریها لب مرز بود نه بالای سر ما، در چند قدمی خانه، محل کار و یا مغازه شهرمان. ما قبل از جنگ، جز برای دیدن خود آسمان، سرمان را بالا نگرفته بودیم، حالا اما چشمها دنبال جنگنده میگردند و پهپاد و نگرانند که نکند «دوباره بزند». ما پیش از جنگ برای بازگشت به خانه برنامهریزی میکردیم حالا نمیدانیم چند روز دیگر سالم به خانه میرسیم و آیا آن زمانی که به خانه میرسیم اصلا خانهای هست یا نه! همه چیز سر جایش هست یا نه! اصلا میتوان در آن خانه دیگر صدای خنده و موسیقی شنید؟ دور هم جمع میشویم تا تولد بگیریم و راجع به دستپخت صاحبخانه نظر بدهیم؟ جنگ تمام شده اما از کجا معلوم دوباره شروع نشود که قرارهایمان را به هفته بعد موکول کنیم؟ دیدارهایمان را به تعویق نیندازیم و فکر نکنیم تا همیشه میتوانیم برای با هم بودن، با هم زمان را طی کردن و در آغوش کشیدن هم، زمانی مهیا کنیم؟ از کجا معلوم فرصت پوشیدن لباسهای نو را داریم و یا غذاهایی که دوست داریم را میتوانیم دوباره مزه کنیم؟ در ما چیزهایی تغییر کرده، در ما مفهوم ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، ماه و سال تغییر کرده، ما این روزها واقعا آدمهای آه و دمیم، در ما لحظه کشته شده، در ما زندگی کشته شده و وقتی زندگی بمیرد ما تنها مردگان ایستادهایم.
دیگر همان امید نصف و نیمه را هم نداریم
در این گزارش آدمهای عادی، برایمان از روزگار و احوالات بعد از جنگ میگویند، آنهایی که با خود دیگری در آیینه آشنا شدند و بعضیهاشان به اندازه ۱۲ سال در این جنگ ۱۲ روزه پیر شدند. مژده، مادر ۳۱ ساله میگوید حالا دیگر از کنار هیچچیز به راحتی نمیگذرد. او میگوید؛ «ما خاورمیانهایها بعد از جنگ پیرتر، محکمتر و قدردانتر میشویم. باید ایرانی باشی تا به نداشتن آنچه قبل از جنگ میخواستی در ازای امنیت رضایت بدهی! باید جنگ را هرچند کوتاه تجربه کرده باشی تا دیگر از کنار صدای خندههای کودکانت به راحتی رد نشوی، از عطر غذای مادر و بوی سیگار پدر! باید جنگ را با چشم ببینی تا بدهیات زندگی آرزویت شود! آدمی جنگ را که میبیند، قانعتر، صبورتر و مهربانتر میشود. دیگر همدلی کار هر روزش میشود». او که دانشآموخته روزنامهنگاری است در نهایت میپرسد؛ «اصلا چرا به دنیا آمدیم؟ تا همین دو هفته پیش برای نیازهای ابتدایی زندگی سگدو میزدیم و حالا برای خود زندگی! اصلا میشود سایه جنگ از سر کشور کم شود تا دوباره برای همان چیزهای دو هفته پیش بجنگیم؟» اما او میداند؛ «ما دیگر مثل قبل نمیخندیم، مثل قبل نمیخوابیم، مثل قبل عاشق نمیشویم و در سایه ترس در لحظه زندگی میکنیم، ترسی که هر روز ما را پیرتر میکند! اصلا فردا هست؟ دیگر میتوان با همان بغض و لرزش دست و تپش قلب دست یکدیگر را بگیریم؟ همانهایی که در این ۱۲ روز جنگ بزرگ شدن بچههایشان را یک شبه دیدند، به جای دیدن کارتون، چیزهایی دیدند که برای دیگر بچههای دنیا، زیادی غریب است! شهرمان عین غزه خراب نشده اما ما همان امید نصف و نیمه روزهای گذشته را هم دیگر نداریم! گویی تقدیر ماست؛ ما خاورمیانهایها؛ خاورمیانهایهای زیبا اما با موهای سفید و چشمانی غمگین».
سپری از عشق، زنده باد ایران
پریسا، روزنامهنگار روزنامه هممیهن اما تنها از عشقش به وطن میگوید؛ «خواب با صدای انفجارهای مهیب با دلهره و اضطراب از چشمانمان گریخت. ۲۳ خرداد و حمله اسرائیل حاکی از آن بود که باز هم این خرداد است که آبستن حادثههاست و انگار قرار نیست از توفانهای این ماه رهایی یابیم. روز نخست جنگ ۱۲ روزه با گیجی و ناباوری گذشت. با ناباوری از حملهای خصمانه که میتوانست جان هر یک از ما را بگیرد. روز اول، خبر پشت خبر میآمد و ما، مسخ اخبار شده بودیم. هیچکس نمیدانست موشک بعدی خانه کداممان را ویران خواهد کرد. هیچکس مطمئن نبود آیا نوبت مرگ به او میرسد یا نه. از روز دوم که پوسته شوک پاره شد، مردم دوباره خود را یافتند. همدیگر را یافتند و دست در دست همدیگر ماندند کنار هم. برخی رفتند تا جان خانوادهشان را نجات دهند اما کجای ایران امن بود؟ موشک و ضد هوایی، همه جا بود». او ادامه میدهد؛ «حتی چرت آنها که خارج از ایران نشسته بودند هم پاره شد. آنهایی که سودای تغییر نظام در سر داشتند و تمام تلاش خود را به کار گرفته بودند هم از این حمله ناجوانمردانه عصبانی بودند و از تجاوز به خاک کشورشان که هنوز «خانه»شان بود. آنها هم ایستادند در مقابل دژخیم زمان و صدایشان همان صدای مردم ایران بود. دشمن اما با نیرنگ میکوشید، تجاوز خود را با نام حمایت از مردم بزَک کند. بارها خواست که مردم به خیابان بیایند. اما کدام خیابان امنیت داشت؟ کدام ایرانی حاضر بود برای متجاوز به خاکش قدمی بردارد؟ هیچ کجا و هیچ کس. درست زمانی که هیچ خیابانی امن نبود، دلها سنگر شدند. ما در ایران ۱۲ روز پر از اضطراب اما مملو از محبت، عشق و همدلی را تجربه کردیم». «مردمی که پیش از جنگ؛ همچون ربات بودند و گاهی قدمی برای همدیگر برنمیداشتند، همان مردمی که آنقدر در مشکلات خود غرق شده بودند که دستی برای یاری دراز نمیکردند، دوباره یکصدا شدند و یکرنگ. دیگر کسی تنها نبود. ایران هم تنها نبود. مردم جاری شدند در رگهای ایران و سپری ساختند از شیفتگی و همبستگی. موشکها میآمد و ایرانیان روایت ایستادگی در خرداد داغ را زمزمه میکردند. دشمن حمله کرد، مردم عاشقتر شدند. مرگ آمد اما ما زندگی را با سربلندی سرزمینمان فریاد زدیم. دشمن آمد برای کشتن و ما ایستادیم برای زندگی. خردادِ خون و عشق، ایرانی دیگر ساخت از ایران. هیچ پناهگاه امن وجود نداشت جز دلهای به هم پیوسته مردم ایران. دشمن ایران را نشانه گرفت اما قلب مردم هدفش را تغییر داد. در آتش جنگ ۱۲ روزه ما فولاد آبدیده شدیم. جنگ آمد که ما را بشکند، ما دیوار شدیم دور ایران. همه یک خانواده شدیم در خانه ایران و زندگیمان در یک چیز معنا شد؛ «زنده باد ایران».
کاش خانه، خانه بماند!
نجمه، معلم ۴۳ ساله اما تنها یک آرزو دارد، آرزوی اینکه خانه، فقط خانه بماند نه یک سنگر یا تلی از آوار! «ما دیگر انسانهای پیش از جنگ نیستیم. گویی لایهای از آرامش روزمرهمان را جنگ با خود برده است. پیش از آن، دغدغههای من به آزمونهای پایان ترم، تکالیف دانشآموزان و مشکلات معمول زندگی معطوف بود. اکنون اما،نگاهمان دائماً به آسمان است؛ مبادا صدایی دوباره بشنویم؛ صدای آژیر، صدای انفجار. در همین ۱۲ روز، چهره بسیاری از آدمها برایمان روشن شد. فهمیدیم چه کسانی حقیقتاً کنارمان ایستادهاند و چه کسانی تنها در زمان آسودگی حضور داشتند. آدمی در بحران با چشم خود تشخیص میدهد که دل چه کسی با اوست». او ادامه میدهد؛ «از منظر اقتصادی، هیچ چیز قابل پنهان کردن نیست. پدر یکی از شاگردانم دیگر نتوانست سر کار برود؛ مغازهاش با خاک یکسان شد. خود من مدام درگیر تهیه کردن مایحتاج زندگی بودم اما حالا نگران سقفی هستم که شاید فردا دیگر نباشد». تأثیرات این روزها بر کودکان نیز آشکار است. امیرحسام، پسربچه ۹ سالهاش همان دانشآموزی که همیشه در انشای خود مینوشت «آرزوی من هر هفته به شهربازی رفتن است»، این روزها در دفتر خاطراتش مینویسد؛ «آرزوی من این است که مادرم دیگر از ترس موشک و بمب به خود نلرزد». اگرچه جنگ خانههایمان را بهطور کامل ویران نکرد اما چیزی را ویران کرد که عمیقتر بود؛ حس امنیتی که بیصدا میان دیوارهای خانه جریان داشت. اکنون تنها یک خواسته داریم: کاش خانههایمان، فقط خانه باقی بمانند؛ نه سنگر یا تلی بزرگ از آوار.
دیگر هیچچیز مثل گذشته نیست
سعیده ۳۰ ساله و مادر دو فرزند با اضطراب شدید دست و پنجه نرم میکند. او میگوید؛ «پس از اعلام آتشبس، هیچچیز مانند گذشته نیست. آرامشی که قبلاً داشتیم از بین رفته است. شبها حتی زمانی که تنها هستم، خواب به چشمانم نمیآید. هر صدا برایم معنایی خاص پیدا کرده و مدام نگران تکرار آن لحظات تلخ هستم. اخبار، بهویژه خبرهایی که نام ایران و آمریکا در آنها میآید را مدام پیگیری میکنم». او اضافه میکند؛ « زمانی که برای کار به بیرون میروم، اضطراب بازگشت به خانه و رخ دادن حادثهای ناگوار، مرا رها نمیکند. آیندهای نامعلوم پیش رو دارم که نمیتوانم برایش برنامهریزی کنم. بدنم در حالت دفاعی قرار گرفته؛ اشتهایم کم شده و حتی خرید یک لباس ساده برایم دشوار شده است». فرزندانم نیز تغییر کردهاند؛ وابستگیشان به من بیشتر شده و اضطراب جدایی را در رفتارشان به وضوح میبینم. دختر کوچکتر شبها دندانقروچه میکند و دختر بزرگتر با کوچکترین صدایی بیدار شده و نگران میشود. هرچند تلاش کردم آنها را از اخبار دور نگه دارم اما زندگی در تهران و تجربه صداهای انفجار، ترس و ناامنی را در آنان نهادینه کرده است. اکنون همه ما، با چشماندازی مبهم و پراضطراب، به آینده نگاه میکنیم».