چنارِ غموَبار؛ پرونده مرموز ابتلای مردم روستای چنارمحمودی به اچآیوی

شرق/متن پیش رو در شرق منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
محمد باقرزاده| «از زنان چنارمحمودی نپرس! مورد زیاد داریم که زن مبتلاست و شوهرش ذلیلش میکند که میخواهم زن بگیرم... من بعد از این درد، نای بیرونرفتن ندارم و نصفشبها قدمی در همین آبادی میزنم. یک شب ناله خفیف زنی مبتلا چنان قلبم را چنگ زد که خدا میداند اگر زمین دهان باز میکرد، داخلش میرفتم... . زنِ آبرومند، جوری ناله میکرد که کسی نشنود و من هم این سمت دیوار بیصدا با گریهاش زار میزدم و فکر میکنم آن شب خدا هم برایمان اشک ریخت»؛ اینها را مردی میانسال و مبتلا به ویروس اچآیوی در نیمشبی با نسیم شهریوری و بر روی تختی در حیاط بزرگ خانهاش در روستای چنارمحمودی، درست سه سال پس از ابتلا و آغاز این پرونده یعنی در شهریور ۱۴۰۱، میگوید. نامش «علی محمودی» است اما همه او را «رئیسعلی» صدا میزنند. تشخیص زخمی که به جانش افتاده، نیازمند هیچ آزمایشی نیست؛ شش نفر از خانواده و ۱۲ نفر از فامیل نزدیکش، ناخواسته این بار را به دوش میکشند.
رئیسعلی سخنش را اینطور ادامه میدهد که «هشت ماه قصرشیرین بودم، ۱۲ ماه میرجاوه خدمت کردم، یک عمر کشاورزی و کارگری کردم و سرآخر در ولات خودم اسیر شدم. این درد را به چه حقوق بشری بگویم؟ انسان یک عمر با رنج برای شرف زندگی کند ولی یکمرتبه از زندگیای که خودش ساخته، نفرت پیدا کند؟ فرار کند از خودش و زندگیاش؟ باور میکنید روزهای اول چنان نفرت از همه چیز و از خودم داشتم و اینقدر عرصه بر من تنگ شده بود که دراز نمیکشیدم بخوابم، چون شرمم میشد؛ نشسته یک ساعتی میخوابیدم، تا جایی که کارم به بیمارستان کشید. سه بار خودکشی کردم و هر لحظه و هنوز آرزو میکنم که کاش قبل از این داستان مرده بودم». منظورش از «داستان»، پرونده ابتلای بیش از ۱۰ درصد اهالی روستای چنارمحمودی به ویروس اچآیوی آنهم به دلیلی نامشخص است. خانوادهاش داخل خانه خواباند و همین، دل او را برای درددلکردن، قرص میکند. میگوید پیش خانواده، پیش زن و بچهام، مجبورم امیدوار باشم که دردشان کمتر شود. بغضِ جملات قبل هنوز کامل از بین نرفته که با سری رو به پایین، چشمانی خیس که نگاهش را میدزدد و صدایی لرزان ادامه میدهد: «ظلمی که به ما شد، در هیچ جنگی، در هیچ نسلکشیای نشد؛ از طفل شیرخوار تا پیرمرد و بزرگ فامیل، از نوعروس تا نوجوان پرغرور، از آبرومند تا جوان جاهلمان را مبتلا کردند و هرچه خواستند تهمت بارمان کردند. کجا رفتند آن تاریخنویسان باشرف که بنویسند بر این قوم و ولات چه گذشت؟
اینها حتی مقدمه قصه ما هم نیست». از مهر ۱۳۹۸ که خبری مثل بمب منفجر شد و نام روستایی در قلب ایران، در استان چهارمحالوبختیاری را به سرخط اخبار و سخنان مسئولان کشور کشاند تا مهر ۱۴۰۴ که نهتنها خبر و پرونده بلکه حتی سرگذشت اهالی روستای چنارمحمودی هم به فراموشی سپرده شد، چندینبار و در چند سال مختلف به این روستا رفتم و با رئیسعلی و دیگر اهالی حضوری و تلفنی صحبت کردم؛ این مرد پنجاهوخردهای ساله روزبهروز و سالبهسال ناامیدتر و رنجورتر شد تا همین تماس آخر در شش مهر ۱۴۰۴ که گویی چیزی او را کمی امیدوار کرده است. این روزنه امید فقط مختص رئیسعلی نیست و با هرکدام از اهالی چنارمحمودی که اینروزها صحبت کنید، شوق و ترس این امید را در صدا و حرفهایشان میبینید. شوق خبر و حکمی که در راه است و شاید، مرهمی بر زخم ششساله اهالی یک روستای تکافتاده باشد اما همزمان هراس نرسیدن به عدالت، ترسی به دلشان انداخته که نکند بار دیگر هم بخت، یارشان نشود و پرونده دوباره بهجریانافتاده، به سرانجام نرسد. گزارش پیشرو، روایتی است از سه بار سفر به روستای چنارمحمودی از توابع لردگان در استان چهارمحالوبختیاری و دهها ساعت تماس با اهالی این روستا، مسئولان محلی، استانی و کشوری و کارشناسانی که به شکلی درگیر این پرونده بوده یا از جزئیات آن مطلعاند؛ تلاشی برای یافتن حقیقت ماجرا و عامل اصلی ابتلای مردم یک روستا به ویروس اچآیوی و همچنین روایتی از شرایط کنونی زندگی مبتلایان. اما نخست به مهر ۹۸ و نقطه آغاز پروندهای میپردازیم که خبرش مانند یک بمب، تمام ایران را فراگرفت. چندین روز اعتراض خیابانی در لردگان و چند شهر دیگر ساخت، محور بحث، چالش و نامهنگاری مسئولان ارشد کشور شد و خیلی زود هم بدون نتیجهای مشخص از یادها رفت.
«بیماریابی آرام و بیصدای یک بهورز خدوم» یا «جنایت علیه تمامیت جسمانی افراد»
هنوز مهر آغاز نشده بود که بهورزی جوان در روستایی باصفا از دامنههای زاگرس، پرونده فرزندش را از مدرسه گرفت و عازم مقصدی نامشخص شد. منابع محلی میگویند تا اینجا هنوز زندگی در روستا مانند همه شهریورهای دیگر جریان داشت و خنکای روز، نوید فرارسیدن پاییز را میداد. اما آغاز مهر شروع روزگار تازهای برای ساکنان چنارمحمودی بود؛ روزگاری که بسیاری آرزو میکنند کاش به هر شکلی میمردند و پا به این دوران نمیگذاشتند. خلاصه خبر این بود که تعدادی از مردم یک روستا حوالی لردگان در استان چهارمحالوبختیاری به ویروس اچآیوی مبتلا شدند. پیش از انتشار خبر، زمزمهها در روستا پیچیده و تبولرز امان کودک و جوان و زن و مرد را بریده بود اما این راز سربهمهر در دل خانهها و حتی در قلب برخی افراد جا خوش کرده و درگیری ذهنی روز و شبشان شده بود. انگ یک بیماری بدنام، همه را به تحمل درد در سکوت واداشته بود تا اینکه مردی از اهالی چنار با نتیجه آزمایشی در دست از شهر به آبادی رسید و پیش از آنکه به خانهاش برود، با بلندگوی مسجد جملاتی بیان کرد که پس از گذر شش سال، هنوز آثارش تمام که نشده، روزبهروز بیشتر هم میشود: «مردم، بیچاره شدیم. ایدزیمان کردند! هرکسی در خانه بهداشت روستا آزمایش قند و چربی داده، به ایدز مبتلا شده. مردم، بدبخت شدیم...». به این روایت در ادامه گزارش میرسیم اما خلاصه ماجرا همین است: انتشار خبر ابتلای دهها نفر از اهالی روستا به ویروس اچآیوی، شک مردم به بهورز روستا، مصاحبه مسئولان قضائی استان و انتشار خبر بازداشت بهورز، آتشگرفتن خانه بهداشت و چند خانه در روستا و بعد هم چند روز اعتراض خیابانی در لردگان، ایلام، اصفهان و... . در سفر شهریور ۱۴۰۱ به روستای چنارمحمودی یعنی سه سال پس از خبریشدن این پرونده، با تعداد از جوانانی که در این اعتراضات بازداشت شدند، گفتوگو کردم.
میگفتند هنوز کسانی در زندان هستند یا اینکه پروندهشان باز است و برخی هم به جریمه مالی (جبران خسارت به اموال عمومی) محکوم شدهاند. اگرچه این موضوع، محور این گزارش نیست اما اشاره به این نکته که کسانی در روزگار مبارزه با ویروسی پیشرونده که امید میکُشد و جسم را ناتوان میکند، باید چنین هزینهای پرداخت کنند و چنین درگیری ذهنی داشته باشند، بهشدت مورد اعتراض این جوانان بود و میخواستند حتما در گزارش پوشش داده شود که شاید مسئولی صدایشان را بشنود.
در همان روزها و پس از فروکشکردن اعتراضات، سه سناریو در سخنان مردم روستا و مسئولان استانی و کشوری درباره علت و عامل احتمالی این سرایت مطرح شده بود. مردم روستا میگفتند کار بهورز مرد روستاست و او افراد زیادی را به اصرار و به قول خودش دعوت به آزمایش قند و چربی کرده و هرکسی این تست را داده، حالا به ویروس مبتلا شده است. تأیید این موضوع یا دستکم بخشهایی از آن را میتوان در سخنان مسئولان محلی هم پیدا کرد که البته بازداشت این بهورز هم نشانهای از آن است. سناریوی دوم مردم روستا هم این بود که سرنگها آلوده بوده و احتمالا این بهورز همدست یا همدستانی داشته است و شاید چیزی در حال تست و آزمایش روی آنهاست. سخنان یک سال بعد یعنی آذر ۱۳۹۹ محمود احمدینژاد، رئیس دولتهای نهم و دهم، هم از نگاه مردم روستا، تأییدی بر این ادعاست؛ به این ادعا و سخنان رئیس پیشین جمهوری در ادامه این گزارش و هنگام بررسی روایت مردم، بیشتر میپردازیم. سناریوی سوم هم که بیشتر در سخنان مسئولان کشوری و بهویژه مسئولان وزارت بهداشت، نظام پزشکی و بعضی از متخصصان این حوزه مطرح شده، ادعا میکند که تعدادی از افراد روستا به این ویروس مبتلا شده و بهورز تلاش کرده که بیسروصدا دیگر مبتلایان را مشخص کند. یک مثال برجسته درباره سناریوی سوم، نامه سعید نمکی، وزیر وقت بهداشت، به وزیر وقت دادگستری در مهر ۱۳۹۸ یعنی درست اوج روزهای پرالتهاب پرونده است. نمکی در آن نامه ضمن انتقاد از آنچه «ورود و بیان مطلب غیرکارشناسانه از سوی یکی از مقامات قضائی استان مربوطه» خوانده بود، خواستار رسیدگی سریع به این موضوع و اعاده حیثیت کارمند نظام بهداشتی درمانی شد: «از چندی قبل با پیگیری یکی از بهورزان سختکوش ما در یکی از روستاهای شهرستان لردگان استان چهارمحالوبختیاری مواردی از ابتلا به ویروس اچآیوی شناسایی شد. برای حفظ شئونات مردم منطقه به نحو کاملا محرمانه موضوع پیگیری و با آزمایشهای گسترده موارد جدید ردیابی شد که متأسفانه کانون آلودگی در معتادان تزریقی و افرادی با روابط نامطلوب شناخته شد. آرام و بیصدا این حرکت بیماریابی ادامه داشت تا امروز یکی از مقامات قضائی استان با ورود به موضوع و ابراز مطلب غیرکارشناسانه مبنی بر مقصربودن بهورز روستا و آلودگی بیماران از طریق سرنگ آلوده از سوی او، اقدام به جلب این نیروی خدوم و زحمتکش کرد و غمانگیز آنکه رسانههای مغرض بیگانه با استناد به این اعلام نظر و رفتار عاری از هرگونه دیدگاه کارشناسی، خبر کذب آلودگی مردم یک روستا به دلیل قصور پرسنل مرکز درمانی و استفاده از سرنگ آلوده به ویروس ایدز را منتشر کردهاند...». خلاصه حرفش این بود که بهورز روستا، خدوم و زحمتکش است، نهتنها تخلفی نداشته بلکه کاری فراتر از وظیفه انجام داده و باید آزاد شود.
کدام سناریو، واقعیت ماجراست و اینکه آیا حقیقت، چیزی ورای این اطلاعات است، مشخص نیست و پرونده قضائی آن همچنان باز و متهم در زندان است؛ شاید هیچکس با سند و مدرک و نه صرفا براساس تجربه یا حس شخصی، نمیداند که روایت وزیر وقت بهداشت یعنی «بیماریابی آرام و بیصدا یک بهورز خدوم» درست است یا اتهام این بهورز که براساس نظر کارشناسان حقوقی و قضائی، «محاربه و افساد فیالارض» است. پیش از پرداختن به این بخش پرونده، سراغ روایت چندین سفر به چنارمحمودی و توضیح درباره شرایط کنونی ساکنان این روستا میرویم تا تصویری بهتر از این پرونده پیدا کنیم.
داغِ چنار
«اومیه ماه عزا/ غم و غم سواره/ ار غمی سنگینتره/ داغِ چناره/ ای واویلا سی چنار غموبار...»؛ این بخشی از نوحهای است که یکی از اهالی روستای چنارمحمودی در ظهر عاشورای سال ۱۳۹۹ یعنی یک سال پس از ابتلای مردم این روستا به ویروس اچآیوی، میخواند و با طبل و سینهزنی اهالی این روستا همراه میشود. در یکسالگی پرونده و زمانی که موج اخبار و صدای بلند بحث و چالش مردم و مسئولان به سکوتی کرکننده رسیده بود، اهالی روستا با هم میخوانند که «ماه عزا رسیده و غم پشت غم حمله میکند اما داغ مردم چنار از هر غمی سنگینتر است». شاید آن روزها گمان نمیکردند که پنج سال بعد و در ششمین سالگرد، شرایطشان به مراتب سختتر و غمبارتر خواهد بود. ویدئو را یکی از شهروندان لردگان که حدود ۱۰ سال پیش همدانشگاهی بودیم، در اینستاگرامش منتشر میکند؛ تصاویری شاید عادی اما هولناک که سادهترین اثر آن شکلدادن پرسش در ذهن مخاطب درباره سرنوشت مردمی است که یک سال پیش سرخط تمام اخبار کشور بودند: اینکه واقعا داستان چه بود و چطور یکمرتبه حدود ۲۰۰ نفر از اهالی یک روستا به چنین ویروسی مبتلا شدند و سرگذشتشان چه شد؟ چرا در رثای شرایط خود نوحه میخوانند و سینه میزنند؟ همین پرسشها من را به چنارمحمودی میکشاند.
ویرانی یک آبادی
اوایل اسفند ۱۴۰۰؛ یعنی حدود دو سال و نیم پس از انتشار خبر پرونده ویروس اچآیوی در حوالی لردگان و در شرایطی که همهگیری کرونا تا اندازهای به پایان رسیده، در مسیر بازگشت از یک سفر شخصی، عازم روستای چنارمحمودی میشوم. سراغ سوپرمارکتی که کنار روستا و در مسیر جاده بینشهری آنهم با امید کمکگرفتن از این موقعیت پررفتوآمد ایجاد شده، میروم. نوجوانی پشت دخل است و چندان علاقهای به صحبت درباره این موضوع ندارد: «من چیز خاصی نمیدانم ولی اینکه آبادی نابود شده را همه میدانند. همین مغازه را صاحبش دارد جمع میکند چون هیچ ماشینی برای خرید اینجا توقف نمیکند. حتی میترسند پلاستیک و پفک از ما بگیرند چه برسد به کباب و...». دلیل بیمیلیاش برای پاسخ به پرسشها را پس از چند دقیقه صحبت، بهشکلی ناخواسته بیان میکند: «اینجا همه فامیلیم و من نمیتوانم چیزی بگویم که فردا بقیه ناراحت شوند. خودت برو با چشم خودت ببین!». پس از تماس تلفنی، من را به یکی از اعضای شورای آبادی معرفی میکند اما او هم برای گفتوگو بیمیلتر است: «چه شده که بعد از دو سه سال یاد ما افتادی؟ شما شاید ندانی اما هر وقت خبرنگاری پا به این روستا گذاشت، هم برای خودش و هم برای ما مشکل درست کرد. اگر نیمساعت دیگر اینجا باشی حتما خودت را هم میبرند!». نگرانی از مسائل تازه پروندهای پرهزینه که حتی منجر به بازداشت و زندان برخی اهالی شده است، شک و ترس از هدف و هویت واقعی و شاید دهها عامل دیگر، نه تنها این فرد که دیگر اهالی را از هر گفتوگو و توضیح دیگر بازمیدارد. این رخوت و بیمیلی به گفتوگو، در ظاهر و باطن روستا هم انگار تنیده شده و هرسمت را که نگاه میکنید، اثری از میل زندگی و سرزندگی نمیبینید.
حدود یک ساعت کنار جاده میایستم آنهم به امید اینکه ماشینی نگه دارد و من را به هر شهری در اطراف برساند، اما از صدها خودرویی که رد میشوند، کسی حتی نمیپرسد که مقصدت کجاست؟ گویی قانونی نانوشته برای همه وجود دارد که در این محدوده، توقف ممنوع است! جوان پشت دخل با آبمیوهای در دست، سراغم میآید و میگوید: «اگر همین را بنویسی، کارت را برای ما انجام دادی. این زندگی ماست آقای خبرنگار! ۱۰ ساعت دیگر هم اگر بمانی، وضعیت همین است...». با یکی از اهالی روستا که کارش مسافرکشی است، تماس میگیرد و من دست از پا درازتر برمیگردم؛ باید آشنایی پیدا کنم و با هماهنگی وارد این روستا شوم.
روستایی قرنطینهشده حتی پس از همهگیری
چنارمحمودی رنگ به رخساره ندارد و ساکنانش؛ از کودک شش ماهه تا پیرمرد ۸۰ ساله، در حال مبارزه برای زندگی و رسیدن به حقیقت یک پروندهاند؛ ویروس اچآیوی در حال پیشروی است و ایمنی آنها را نشانه رفته و ویروسی دیگر به نام کرونا هم در کمین است؛ تماس تلفنی با اهالی و همچنین نماینده وقت استان در شورای عالی استانها میگوید که بیماری کووید ۱۹ فراتر از متوسط کشوری، جان اهالی این روستا را گرفته است. برای بررسی بیشتر جزئیات پرونده، سراغ مسئولان میروم؛ در بین نمایندگان مجلس و اعضایی که پیشتر به این روستا سفر کردهاند، کسی اطلاعات تازهای ندارد و بهنظر میآید هیچ بررسیای هم دستکم در مجلس جریان ندارد. چندینبار تلاش برای گفتوگو با «سعید نمکی» وزیر وقت بهداشت هم بینتیجه میماند و حتی پس از صحبت با نزدیکانش و پیگیری آنها برای انجام این گفتوگو، اعلام میکند که علاقهای به گفتوگو درباره این پرونده ندارد.
«محمدنعیم امینیفرد»، پزشک و عضو کمیسیون بهداشت و درمان مجلس، در زمان خبریشدن این پرونده، یکی از اعضای هیئت ویژه مجلس شورای اسلامی بود که به این روستا سفر کرد. او همان سال ۹۸ درباره این پرونده گفته بود: «با توجه به اهمیت موضوع شیوع بیماری ایدز در روستای چنارمحمودی، تیمی ویژه برای بررسی موضوع به روستا اعزام شد، البته خود وزارت بهداشت نیز همان ابتدا تیمی را برای بررسی موضوع به روستا اعزام کرده بودند. نمایندگان کمیسیون بهداشت نیز در سفر به این منطقه به همراه یکی، دو نفر از اعضای کمیسیون امنیت ملی موضوع را در منطقه بررسی کردند و گزارش آن را در اختیار کمیسیون بهداشت قرار دادهاند». او درباره نتیجه این بررسی هم گفته بود: «گزارش مقدماتی به کمیسیون اعلام شد و طبق گزارشی که این تیم آماده کردهاند، هیچگونه دخالت سوئی که منجر به شیوع بیماری ایدز در چنارمحمودی شود، صورت نگرفته و انتقال بیماری بر اساس روشهای شایع در دنیا صورت گرفته است». آقای امینیفرد در تاریخ ۱۵ دی ۱۳۹۸ در مسیر خاش-زاهدان بر اثر سانحه تصادف درگذشت و فرصتی برای بررسی بیشتر پیدا نکرد.
«عباس صداقت»، رئیس پیشین اداره ایدز وزارت بهداشت، گزینه دیگری برای گفتوگو درباره جزئیات این پرونده و شرایط کنونی اهالی مبتلا به ویروس اچآیوی است. تماس میگیرم اما او هم علاقهای به ارائه توضیحات بیشتر درباره این پرونده ندارد و میگوید: «من مدتی است که این مسئولیت اچآیوی را ندارم و الان مسئولان اداره کنترل وزارت بهداشت اطلاعات مناسب و کافی دارند. آنها باید توضیح بدهند». گفتوگو با دیگر مسئولان مرتبط در وزارت بهداشت هم یا به نتیجه نمیرسد یا به توضیحاتی مشابه آنچه پیشتر وزیر وقت مطرح کرده، خلاصه میشود. سراغ نمایندگان استان چهارمحالوبختیاری در شورای عالی استانها میروم؛ اگرچه اطلاعات تازهای از وضعیت زندگی مردم ندارند اما دستکم هماهنگیهای لازم برای سفر به چنارمحمودی را فراهم میکنند. خلاصه حرفشان هم این است که در چنارمحمودی همچنان قرنطینه پابرجاست؛ چه پیش از همهگیری کرونا و چه پس از آن ادامه داشته و این روستا فراموش شده است.
سفری به روستای فراموششده در شهریور ۱۴۰۱
تور خبری سازمان محیط زیست و سفر به چهارمحالوبختیاری، جلوهای دیگر از طبیعت بکر، آبشارهای جوشان و حیاتوحش کمنظیر استانی در قلب ایران را نمایش میدهد. در روز آخر و هنگام بازدید از منطقهای حفاظتشده، صحبت با جوانی که مشغول سربازی در این منطقه است به روستای چنارمحمودی کشیده میشود. خودش از اهالی همین روستاست و وقتی میشنود که برنامه دارم به این روستا سفر کنم، یکسری هماهنگی انجام میدهد و درآخر میگوید: «این منطقه حفاظتشده را میبینی؟ برای حفاظت از مار و بز کوهی و... است. کسی باور نمیکند اما بهاندازه این مار و عقربها هم کسی توجه به ما ندارد. برو ولی خدا به دادت برسد». در جلسه شورای اداری استان هم از مسئولان استانی درباره شرایط کنونی مردم چنارمحمودی میپرسم که تقریبا پاسخ همه، به بیاطلاعی و خارجبودن پرونده از دست آنها و سازمانشان اشاره دارد.
پس از هماهنگی با تعدادی از ساکنان چنارمحمودی، از شهرکرد عازم چنار میشوم؛ راننده پراید که پسر و همسرش را برای کارهای پزشکی به شهرکرد آورده، ساکن روستایی حوالی چنارمحمودی است و همین بحث داخل ماشین را به پرونده اچآیوی میکشاند: «خیلیهاشون فامیلهای ما میشن و عروس برادرم از چنارمحمودی است ولی سهساله، از همون مهر ۹۸ که داستان ایدز منتشر شد، دیگه به چنار نرفتیم». در پایان مسیر و بدون اینکه وارد روستا شود، توقف میکند. همسرش پیش از خداحافظی میگوید: «پسرم شب بیا خانه ما. شما هم مثل همین پسرمی بهخدا. میخواهی پیرمرد (اشاره به همسرش) بیاید دنبالت؟ اینجا نمانی برای خودت بهتر است». زنی میانسال با لباس محلی است و با دلسوزی منظورش را میرساند که «مراقب این بیماری باش!». مشابه این رفتار و توصیهها را در هر تماس و گفتوگو با اهالی روستاها و شهرهای دیگر استان هم با تأکید میشنوم.
کمی با نماینده شورای روستا صحبت میکنم تا اینکه میزبان از پیش هماهنگشده سر برسد؛ مردی میانسال به نام «علی محمودی» که پس از سلام، به سرعت و بدون هیچ حرف و سخن دیگری، صرفا با قدمهای تندش که گویی یک فرمان است، مسیر خانه را پیش میگیریم. رسیده و نرسیده، توضیح میدهد که «چرا وسط روستا ایستادی؟ من الان نگرانم که امشب شما را نبرند! انگار نمیدانی کجا آمدهای!». ساعتی بعد بوی کباب بلند میشود و در این بین با چند نفر از دیگر اهالی روستا که به این ویروس مبتلا شدهاند و من از پیش با آنها هم هماهنگ کرده بودم، تماس میگیرد و میخواهد که به خانهاش بیایند. در تماس هیچ توضیحی درباره دلیل دعوت نمیدهد.
این شب شهریور ۱۴۰۱ و روز بعدش به شنیدن روایت اهالی چنارمحمودی میگذرد؛ به ساعتها بغض، اشک، حسرت و آرزو. آرزوی کشف حقیقت و مجازات فرد یا افرادی که به تعبیر اهالی، اینهمه زندگی و انسان زنده را کشتند. روایت رئیسعلی شاید ملموسترین مثال باشد و به همین دلیل داستانش میشود نماینده دهها و حتی صدها روایت دیگر؛ روایتی که از سکوت نیمههای شب و پس از خداحافظی دیگر اهالی روستا، تازه به اوجش میرسد.
یکی از صدها روایت؛ ماجرا دقیقا چیست؟
روایت ۱۰ نفر از اهالی چنارمحمودی از زمانی که به خانه بهداشت و برای انجام «تست و آزمایشهای جدید قند و چربی» دعوت شدند تا زمانی که تبولرزشان شروع و زمزمه سرایت ویروس اچآیوی دهان به دهان چرخید، تا حد زیادی مشابه است؛ هرچند که غم و رنج هر فرد، جنس خود را دارد. این روایت «علی محمودی» پنجاهوخردهایساله است که ظاهرش به ۶۰سالهها میخورد و خودش حالا در تماس تلفنی دیروز (۷ مهر ۱۴۰۴) میگوید که در سه سال گذشته، به اندازه ۲۰ سال دیگر هم پیر و خسته و رنجور شده است. این روایت مردی است که اهالی روستا او را «رئیسعلی» میخوانند: «من اهداکننده خون بودم. کسی که اهداکننده است، بانک خون متوجه اچآیوی مثبتش نمیشود؟ من آزمایش از تیر ۱۳۹۸ دارم که تستم منفی است ولی با خونگیری این خدانشناس، ویروس به جانم زد. من با این آدم در شورای روستا همکار بودم؛ با همین بهورز و میدانم چه کینه و نفرتی در وجودش داشت. شاهد هم داریم که گفته من باید بر این روستا مسلط شوم. تابستان؛ خرداد و تیر ۱۳۹۸، با هرکسی که مشکل داشت؛ هرکسی جز فامیل نزدیک خودش، تماس میگرفت یا حضوری به خانه مردم میرفت و از همه میخواست که برای آزمایش جدید قند و چربی پیشش بروند. ساعت شش صبح به من زنگ زد که کربلایی یک آزمایش جدید قند و خون مجانی میگیریم، بیا آزمایش بده. گفتم فلانی من زحمت میکشم و کشاورزم، قندم کجا بود؟ گفت حالا ضرر که ندارد... . با چهار نفر رفتیم. همانجا و همان روز من حالم بد شد. ما شاهد داریم که با آمپول خونی از یک خانم خون گرفت».
میپرسم در حین آزمایش، متوجه رفتار مشکوکی نشدید؟ در پاسخ میگوید: «این میرفت در یک اتاق دیگر با آمپول آماده برمیگشت. بعد سریع به اتاق دیگر میرفت و بعد دوباره با همین آمپول برمیگشت. همان موقع هم برایمان سؤال شده بود که چرا توی ساعت غیراداری این کار را میکند؛ بعد از هفت صبح آزمایشش را تعطیل میکرد. اصلا فرض که آزمایش اچآیوی میگرفت؛ گیریم حرفشان درست و قصد غربالگری داشتند. مگر نباید اجازه بگیرند؟ مگر نباید در زمان اداری باشد؟ عمد عمد عمد بود. هیچ چیزی غیر از این نیست». روایت آقای محمودی از آنچه پس از این آزمایش بر او گذشت، مفصل و غمبار است اما به طور خلاصه، مدتی پس از آزمایش، تبولرز امانش را میبرد و بههمیندلیل هم به بیمارستان مراجعه میکند؛ یک هفته بستری در بیمارستان لردگان و بعد هم حدود ۲۰ روز بستری در بیمارستان شهرکرد به سختی گذشت بیآنکه دلیل اصلی این حال بد مشخص شود؛ تا اینکه درنهایت نتیجه یک آزمایش روز را بر او شب و زندگیاش را تیره میکند: «با نتیجه آزمایش از محوطه بیمارستان بیرون آمدم. گوشیام زنگ میخورد اما کنترل بدنم را نداشتم. ویروس تازه داشت آثارش را نشان میداد. دست گذاشتم روی صندوق صدقه که تلفن را جواب بدهم ولی نگهبان بیمارستان آمد و چیزهایی گفت که من اصلا نمیشنیدم و نمیدانستم کجا هستم! کمی که به شرایط مسلط شدم، رفتم داروخانه که قرص اعصاب برای یکی از فامیل بگیرم... . قرص را که گرفتم، ۱۲ تا پشت هم خوردم که خودکشی کنم. بیهوش شدم و سه روز آیسییو بودم. میخواهم بگویم که اینقدر ما تحت فشار بودیم». تلخی روایت آن روزها هنوز هم خاطرش را مکدر، چشمهایش را خیس و صدایش را لرزان میکند. آب دهان را قورت میدهد و ادامه میدهد: «اگر از خاطرات سیاه بگویم، یک کتاب هم کم است. موقعی که اعلام کردم و ماجرا را فریاد زدم، اولین نفر از آبادی بودم. همان روزها فامیلی فوت کرد و رفتم قبرستان. مردم جوری من را نگاه کردند که با شرمساری قبرستان را ترک و به خانه برگشتم. هیچکس خانه نبود. خدا که دلش به حال بچههایم بسوزد، خانمم زودتر سر میرسد و طناب را دور گردن من میبیند، جیغ و داد میزند و من را نجات میدهند... . روضه ما ته ندارد! اگر قیامتی باشد، مسئولان را نمیبخشم. همه وزارت بهداشت را از بالا تا پایین از وزیر تا آبدارچی نمیبخشم». بخشهایی از این روایت و تصویر آن چند ساعت گفتوگو در گرگومیش شهریور ۱۴۰۱ چنارمحمودی، چنان تاریک و تلخ است که دیگر اینجا از کنارشان میگذریم. او مانند دیگر اهالی روستا، از وضعیت حمایتهای دولت بهشدت انتقاد میکند و میگوید: «اول به ما قرص آلمانی میدادند اما بعد یک مدت گفتند به دلیل تحریمها دیگر این قرص را به ایران نمیدهند. بعد قرص هندی دادند و همان هم ادامه پیدا نکرد و ناگهان سراغ قرصهای ایرانی رفتند؛ قرصهایی که اصلا با بدن نمیسازد و اعصاب را به هم میریزد. همه الان عصبی و پرخاشگر شدهایم و حتی همین قرصهای ایرانی را هم مدام از شرکتهای مختلف میدهند و تا بدن به یک قرص عادت میکند، شرکت سازنده را تغییر میدهند. این وضعیت ماست و احساس میکنیم رسما موش آزمایشگاهی شدهایم». به بحث خواستهها که میرسم، با یأس و ناامیدی بحث را اینطور ادامه میدهد «میگویند برای شما خانه بهداشت و مدرسه ساختیم. ببخشید این الان لطف است؟ حمایت از ماست؟ مگر ما مردم این کشور نیستیم که منت مدرسه را میگذارید؟ تنها خواسته ما این است که از مظلومیتمان دفاع کنند؛ هر انسان با وجدانی شرایط ما را به یاد بیاورد، اگر کاری از دستش برمیآید، انجام میدهد. از جامعه پزشکی میپرسم آیا در یک آبادی در یک مقطع زمانی کوتاه این تعداد اچآیوی بگیرند، علمی و منطقی است؟ قبل از این قضیه یک نفر در شهرستان لردگان اچآیوی نداشت! اگر این روند غیرمنطقی است، از ما دفاع کنید، همین».
فراموش شدیم؛ مانند روستایی که یکشبه ناپدید شد
جوانی از این روستا که حالا دانشجو است، هم روایتهای مشابهی از ابتلا و شرایط کنونی خود و خانوادهاش دارد. بحث که ادامه پیدا میکند، به یک روستا در همین استان اشاره میکند که یکشبه ناپدید و تبدیل به یک گور دستهجمعی شد: «نمیدانم داستان روستای آبکار کوهرنگ را شنیدید که یکشبه همه ناپدید شدند؟ کل روستا ناپدید شد. وضعیت روستای ما هم همین است، با این تفاوت که ما زنده به گوریم». اشارهاش به روستای آبکار لبد در شهرستان کوهرنگ واقع در چهارمحالوبختیاری است که در فروردین سال ۱۳۷۷، دچار حادثه هولناکی شد و بر اثر بلایای طبیعی یکشبه ناپدید شد. از او درباره شرایط زندگی مردم روستا میپرسم که در پاسخ میگوید: «شاید باورتان نشود ولی اکثرا توان پرداخت قبض برق و آب را نداریم. بسیاری از نانآوران خانوادهها مبتلا شدند و فشار عصبی، درد جسمی و هزارویک مشکل دیگر امکان کار را از همه گرفته است. همین الان در این روستا خیلی از افراد گازشان قطع است؛ بیشتر از ۲۰ خانوار همین الان گاز ندارند. بعضی هم از ناچاری سیم روی سیم برق میاندازند که در آینده معلوم نیست چند نفر با برقگرفتگی کشته شوند! توی همین روستا، یک خانمی داشتیم که صبح آمپول زد و شب تمام کرد ولی هیچکسی پیگیری نکرد. کرونا برای همه سخت بود ولی برای ما با اینهمه فشار عصبی و ناتوانی و ضعف ایمنی، جهنم و خود مرگ بود اما کسی حتی سراغی از ما نگرفت که زندهایم هنوز یا نه؟».
در گفتوگو با دهها نفر دیگر از اهالی روستا، جزئیات فراوانی از شرایط ابتلا، هدف و اسناد موجود علیه بهورز مطرح میشود اما حالا و پیش از انتشار گزارش و به دلیل در جریان بودن پرونده قضائی، تمام این بخشها بازبینی و حذف میشوند؛ اسنادی که هرکدام پرونده را به سمتوسوی دیگر میکشانند. سفر ۱۴۰۱ به چنارمحمودی به پایان میرسد اما تا سه سال بعد و مهر ۱۴۰۴ نهتنها رنجها کم نشده، که غم روی غم سراغ اهالی این روستا را گرفته است. آن روزها پرونده قضائی در جریان بود و همچنان هم به شکلی دیگر در جریان است.
از سفر که برمیگردم، تماسها را به شکلی دیگر آغاز میکنم. از «الهه شعبانی» مدیرعامل مؤسسه مردمنهاد احیای ارزشها که حامی زنان و کودکان مبتلا به اچآیوی است، درباره شرایط این روستا میپرسم: «خبرهای من محدود به همان زمان است. خاطرم هست که تلاش کردیم که با روستا و اهالی تماس بگیریم اما به خاطر جو موجود این امکان وجود نداشت و بعدش هم ما پیگیری نکردیم؛ به این دلیل که آنها دچار مسائل زیادی شده بودند؛ چه در بحث ازدواج و چه در بحث فروش محصولات کشاورزی و... ماجرا چندبعدی و فراتر از حوزه فعالیت و توان یک مؤسسه مردمنهاد بود و به همین خاطر نتوانستیم سراغ این افراد برویم و کمکی انجام دهیم» او اما در ادامه از آمادگی برای همراهی با اهالی این روستا میگوید: «ما البته آماده هرگونه همراهی و همکاری هستیم؛ هر کاری از دست ما و انجمن بربیاید، انجام میدهیم. یکی از دلایلی که هم پیگیری نکردیم نه لزوما به دلایل امنیتی که با هدف افتادن اسم این روستا از زبان مردم است و فکر میکنیم یکی از روشهای انگزدایی هم همین است». مشابه این توضیح را مؤسسات مردمنهادی دیگر و همچنین برخی مسئولان نهادهای دولتی حمایتگر هم بیان میکنند اما بهنظر میآید دلیل کمکنگرفتن از این پتانسیلها به نبود برنامهای مشخص برای این روستا و اهالیاش برمیگردد.
با این مقدمه سراغ روایت رئیسعلی محمودی در مهر ۱۴۰۴ میرویم که تصویر روشنی از شرایط کنونی چنارمحمودی به ما میدهد و ضرورت ورود نهادهای حمایتگر را بیشتر آشکار میکند.
«تنها شدهایم؛ اسم بیماری که میآید، همه میگویند الحذر»
اگرچه سازمان بهداشت جهانی بارها اعلام کرده که داروهای مرتبط با اچآیوی در هیچجای جهان مشمول تحریمها نمیشوند و در برخی کشورها این سازمان داروها را تهیه و به افراد مبتلا میدهد، درباره اهالی چنارمحمودی اما هیچخبری از این داروها و هر حمایت دیگری نیست. این را اهالی میگویند که هر بار داروهای تازه از شرکتهای مختلف، اعصاب و جسم و سلامتشان را به شکلی دیگر درگیر میکند. مشکلات کنونی اهالی این روستا اما به بحث دارو خلاصه نمیشود. آقای محمودی در مهر ۱۴۰۴ و در توضیح شرایط کنونی میگوید: «مشکلات ما که یکی دو تا نیست. اینهمه شبکه تلویزیونی درباره همهچیز برنامه پخش میکنند اما یکبار نگفتند که دوجمله به مردم درباره ایدز بگوییم. اسم اچآیوی که میآید همه فرار میکنند. جوان هست که الان میخواهد ازدواج کند و به مشکل خورده و تمام برنامه عروسیاش تغییر کرده چون تازه متوجه ویروس در آزمایش ازدواج شده است. جوان داریم با هزار بدبختی راننده بیل مکانیکی شده و رفته یزد که در شرکتی استخدام شود اما بعد یک ماه که آزمایش برای کار از او گرفتند، اخراجش کردند. اگر کسی هم توانی برای کار داشته باشد، اجازه کار نمیدهند». او بحث شرایط کنونی خودش را هم به این شکل پاسخ میدهد: «در کل همه؛ چه جوان چه پیر، برابر خدا و قرآن اصلا امیدی به زندگی ندارند. همه سردرگم هستند. من باغی داشتم که تعریفی بود ولی خدا شاهد است امسال حتی یک بار هم سراغ این باغ نرفتم. این از من و جوانها هم دل و دماغ کار ندارند. متخصص نیست و توجهی هم به ما نمیکنند. قرصها را میدهند که این قرصها سرتاسر دنیا برای همه مجانی است و همین را با منت به ما میدهند. برای یک سونوگرافی باید ۱۰ جا تماس بگیریم و نامه از مسئول ببریم و رو بزنیم تا یک سونوگرافی انجام بشود؛ باید خون دل بخوریم برای یک چکاپ. مردن راهکار است که تا الان خدا اجازهاش را نداده. سیتیاسکن و کارهای بیمارستانی خون دل خوردن است». شرایط کنونی داروها برای بسیاری مسئله است و یکی دیگر از اهالی روستا هم دراینباره میگوید: «سال اول خوب به ما میرسیدند اما الان فقط یک قرص میدهند که مدام عوض میشود و میگویند اثر تحریم است. الان هم قرص ایرانی میدهند اما هر چند ماه یک بار شرکتش عوض میشود و بعد شرکت دیگر. هیچکس نیست که راحت بخوابد و راحت زندگی کند؛ همه مشکل عصبی گرفتیم. فراموشی گرفتیم. از بچه بگیر تا فرد ۹۰ ساله. هم اثر قرصهاست هم بلاتکلیفماندن پرونده و هرروز هم یک انگ تازه به ما میچسبانند». اثر انگهایی که از سوی مسئولان مختلف در اینسالها و درباره دلیل ابتلای اهالی روستا به اچآیوی مطرح شد، در جای جای روستا و در بین سخنان همه اهالی آشکار است. این مرد که خود قبلا کارمند دولت بوده در توضیح این موضوع میگوید: «هرچه میخواهند به ما میچسبانند و نمیدانند در این روستا چه داستانها که درست نمیشود. همین چند روز پیش دو نفر با هم بحثشان شد و طرف به دیگری گفت تو همانی هستی که پزشکی قانونی گفته از قبل اچآیوی داشته و طرف میرود و قرص میخورد که خودکشی کند. بحث اصلا درباره زمین بود. کاش نهادهای دولتی و مسئولان بفهمند که با ما چه کردند!».
بار دیگر سراغ رئیسعلی میروم؛ یک روز پیش از انتشار گزارش. تلفن را که جواب میدهد، مضطرب و صدایش لرزان است. میپرسم خوبید؟ که در پاسخ میگوید: «چه خوبی؟ همین دو ساعت پیش بار دیگر همسرم قصد خودکشی داشت که خداروشکر شانسی به دادش رسیدیم. خدا میداند این زندگی نیست». کمی که گفتوگو پیش میرود از او درباره حمایتهای دولتی از اهالی روستا میپرسم: «دولت سال اول تأیید کرده بود که همه بیمه تکمیلی دی باشیم اما الان نیست و برای یک کار ساده باید هفت خان رستم را طی کنیم. بسیاری عملا از کار افتاده شدیم اما الان کل درآمدمان ماهی سه میلیونو ۸۰۰ هزارتومان است که یک میلیون را بنیاد جانبازان میدهد و ۵۰۰ را یک بیمه و همینطور تقسیم کردهاند. کاش حداقل مشمول بیمه بیکاری همین مملکت میشدیم؛ مگر ازکارافتاده نیستیم؟ جوانان و پیرمان و زن مردمان از کار افتاده ولی کیست که سراغی از ما بگیرد اصلا؟» گفتوگو با هر کدام از اهالی این روستا، مورد تازهای از این پرونده را آشکار میکند؛ هرچه هست اما حالا ازدواج جوانان این روستا عملا به صفر رسیده و در این بین زنان و دختران شرایط سختتری را هم میگذرانند.
و پروندهای درانتظار حکم است
دهها ساعت گفتوگو درباره روایتهای مردم از شیوه دعوت به انجام آزمایش «قند و چربی»، گفتوگو با یکی از نزدیکان بهورزی که حالا در زندان به سر میبرد، گفتوگو با دو بهورز از روستاهای همجوار و مصاحبه با مسئولان استانی درباره جزئیات این پرونده، به دلیل درخواست برخی از اهالی روستا از این گزارش حذف میشوند؛ آنها نگراناند که انتشار حتی یک کلمه مسئلهبرانگیز، منجر به تغییر در روند پرونده شود و به همین دلیل میخواهند که این بخشها حذف شود. با وجود ضبط صدای مسئولان و همچنین بررسی روایتهای مختلف و مشاهده دهها سند که از سوی اهالی این روستا ارائه شد و نزد خبرنگار «شرق» محفوظ میماند، این بخش از پرونده فعلا منتشر میشود. میدانیم که حدود ۱۶ ماه از صدور کیفرخواست گذشته و متهم اصلی پرونده هم در زندان به سر میبرد و احتمالا صدور رأی و حکم نهایی نزدیک است و این بخش از پرونده مرموز ابتلای ناگهانی بیش از ۱۰ درصد ساکنان یک روستا در قلب ایران را به زمانی دیگر که اهالی امیدوارند خیلی نزدیک باشد، واگذار میکنیم.
با این همه اما میدانیم که دهها اظهارنظر مطرحشده از سوی مسئولان و برخی کارشناسان نامدار این حوزه، حالا نقض شده یا دستکم محل شک و بحث است. در سمت دیگر اما ساکنان روستای چنارمحمودی که حالا وارد هفتمین سال روزگار و زندگی تازه خود میشوند، امیدوارند که نتیجه صدور حکم مرهمی بر قلبهای آزرده و بدنهای آسیبدیدهشان باشد و این مرهم، کمی از مشکلات اعصاب و روانشان کم کند به این امید که شاید مسئولان هم توجهی به شرایط کنونیشان نشان دهند.
* «غموبار» کلمهای در گویش لری به معنای «بهدوشکشیدن غم، خزین و اندوهگین» است. این کلمه برگرفته از یک نوحه به گویش لری است که یکی از اهالی روستای چنارمحمودی یکسال پس از ابتلای مردم روستا به ویروس اچآیوی، در روز عاشورا و در مراسم عزاداری محرم میخواند و مردم هم در رثای شرایط خود سینه میزنند.