نماد آخرین خبر

وطن امروز نوشت: قصه دختران خمینی

منبع
وطن امروز
بروزرسانی
وطن امروز نوشت: قصه دختران خمینی
وطن امروز/ مطلبي که مي خوانيد در وطن امروز منتشر شده و انتشار آن الزاما به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست. وقتي در تاريخ 23 مهر 1359 به اسارت درآمد، سربازان بعثي او و 3 بانوي آزاده ديگر را در اولين کلام «بنات‌الخميني» خطاب کردند و چه عنواني برازنده‌تر از «دختران خميني» براي اين سفيران حقيقي انقلاب او.
نام دکتر «معصومه آباد» با نوشتن کتاب «من زنده‌ام»، در زمينه «ادبيات» هم پس از «آزادگي» و «عضويت در شوراي اسلامي شهر تهران» بر سر زبان‌ها افتاد. استقبال قابل توجه مردم از کتاب ايشان با تقريظ رهبر انقلاب ضريب بيشتري به خود گرفت. اکنون بيش از 300 هزار نسخه از کتاب يادشده به دست مخاطبان ادبيات دفاع مقدس رسيده است. «وطن‌امروز» سراغ نويسنده آن رفت تا گفتني‌هاي نجيب و معطرش را بشنود. لحن خانم آباد در سراسر مصاحبه- مثل کتابشان- حماسي است و هميشه اين حماسه با صميميت گره خورده است بويژه زماني که مي‌گويد: «من دختر توجيبي بابام بودم».
امسال در نمايشگاه کتاب يک ميز ديدم که کتابي به نام «من زنده‌ام» را روي آن چيده بودند. آن موقع فکر کنم چاپ‌هاي اوليه اين کتاب بود. اين تصوير خريد آن کتاب در ذهن من هست و هميشه نيز از آن ياد مي‌کنم و هرگاه «من زنده‌ام» به ذهنم مي‌رسد، اين تصوير جلوي ديدگانم قد مي‌کشد! کليد موفقيت فروش کتاب «من زنده‌ام» از کجا زده شد؟ بسم الله الرحمن الرحيم. سوال شما واقعا سوالي کليدي است. من خودم نيز متوجه نشدم که اين کار از کجا گل کرد و موفق شد. به نظر من، اراده خداوند در موفقيت اين کتاب بيشترين تاثير را داشت. فکر مي‌کردم اين کتابي که در حوزه دفاع مقدس، اسارت و اردوگاه‌هاي عراق مي‌نويسم، شايد به نوعي مانند ساير کتاب‌هاي پر‌شمار در اين زمينه باشد. يعني کتاب‌هاي زيادي درباره رنج و سختي‌هاي اسارت نوشته شده- که البته ذات اسارت نيز همراه با رنج و سختي‌هايش است- در نتيجه من بنا به تکليفي که مي‌خواستم اين کتاب را مستند به تاريخ دفاع مقدس متصل کنم، اين وظيفه را انجام دادم. کتاب در چاپ‌هاي اول بي‌وقفه پيش مي‌رفت و ما تا چاپ بيستم کتاب را پيش‌فروش کرديم.
اين غربت کتاب که در يک گوشه از نمايشگاه و حتي بدون غرفه چيده شده بود و به فروش مي‌رفت، از چه چيز ناشي مي‌شد؟ اين غربت تقريبا هميشگي است. در واقع يک غربت فرهنگي است. شايد همين الان هم که کتاب به چاپ صد و هشتادم رسيده است، اگر نمايشگاهي برپا شود نيز همين غربت دوباره ديده شود، زيرا در نمايشگاه با توجه به تعداد کتاب‌هاي ناشر، به او فضاي نمايشگاهي داده مي‌شود. سعي من اين بوده و هست که در چارچوب قواعد و قوانين پيش بروم. دوستان گفتند شما به علت اينکه ناشري با تعداد عنوان محدود کتاب هستيد، نمي‌توانيد غرفه مشخصي داشته باشيد. من نيز هنگامي که با اين منطق مواجه شدم به همان يک ميز بسنده کردم و فکر کردم براي معرفي کتاب همين يک ميز هم کفايت مي‌کند. ما در آن ايام بيشترين فروش را داشتيم.
بدون هيچ تبليغي؟! يعني آن گوشه‌نشيني و عزلت خودش به نوعي رسانه تبليغاتي شما شده است؟ گاهي اوقات همين روش نيز خودش مي‌تواند يک نوع تبليغ باشد. اين موضوع بدون اينکه عامدانه اين قصد را داشته باشيم خودش به نوعي تبليغات براي ما تبديل شد. جالب اينجا بود که کتاب پي‌درپي فروخته مي‌شد و حتي افراد مختلف براي خريد آن، صف مي‌ايستادند. خودم آن يک هفته براي توزيع کتاب به همراه همسرم به آن غرفه مي‌رفتيم. چرا اسم کتاب را «من زنده‌ام» گذاشتيد؟ شما در کتاب اين عبارت را رمزي بين خود و برادرتان مي‌دانيد ولي به نظر من بوي حماسه بشدت در اين عبارت ديده مي‌شود. هر خواننده‌اي اين کتاب را بخواند بوي حماسه از آن مي‌تراود؛ حماسه «دختر عصر انقلاب». حماسه‌اي که به وسيله يک دختر عصر انقلاب که در 17 سالگي قرار دارد، شکل گرفته است. دختر اين کتاب، در ساختن حماسه، نجابتش را حفظ مي‌کند و مدام در حال ضريب دادن به اين رنگ خدايي است. همان چيزهايي که شما با آن بزرگ شديد؛ مثلا بوي تربت بي‌بي که از کربلا آورده بود و... درست است که اين رمزي است که در اين کتاب 650 صفحه‌اي براي خواننده گشوده مي‌شود؟ براي ما از اين راز بيشتر بگوييد. اصلا نمي‌دانم قاعده نام کتاب قبل از خلق کتاب به وجود مي‌آيد يا نه، مثلا همان‌طور که کودکي به دنيا مي‌آيد و پدر و مادرش از قبل براي او نامي را برگزيده‌اند يا مي‌خواهند بعد از تولد برايش نامي انتخاب کنند؛ من در طول نوشتن کتاب هنوز نامي براي آن انتخاب نکرده بودم ولي وقتي به يادداشت‌هاي انتهايي کتاب مي‌رسيدم و خاطرات انقلاب، جنگ و اسارت را با خودم دوباره مرور مي‌کردم، حس حيات و زنده بودن را بيشتر احساس مي‌کردم. جدا از اينکه يک روايت مستند را قيد مي‌کردم که اين روايت مستند اولين نامه‌اي بود که به ايران نوشته بودم و قراري بود که با برادرم گذاشته بودم و اين دو سند را در کتاب آوردم ولي وقتي به آخر کتاب رسيدم يک حس فرياد زنده بودن را در خودم مي‌ديدم که مي‌خواستم آن را به گوش تاريخ برسانم که با وجود همه رنج‌هايي که کشيدم اما هنوز هم زنده‌ام. محمد عزيزي از شاعران هم‌روزگار ماست که مي‌گويد: «فرياد من از دهان توفان شنويد خشم از دل ابر و باد و باران شنويد روييدن من پس از هزاران چيدن چون گل ز زبان روزگاران شنويد»
يعني «من زنده‌ام» طنين دارد. بله! بخشي هم مربوط به احساس من از انتخاب اين اسم بود. من به نمايندگي از يک نسل اين فرياد را مي‌زدم که ما با توجه به اينکه روزگار سختي را پشت سر گذاشته‌ايم ولي هنوز هم روي مواضع و ارزش‌هاي خودمان ايستاده‌ايم و هنوز هم فرياد مي‌زنيم.
خانم آباد! مقدمه کتاب خيلي تکان‌دهنده است. چرا مقدمه را اينگونه توفاني نوشتيد؟ احساس من اين بود که فاصله بين دو نسل باعث غفلت و فراموشي شده و نسل جديد دارد ماجرا را فراموش مي‌کند. مي‌خواستم زنگ هشياري را براي نسل امروز جامعه‌مان بزنم تا به ياد آنها بياورم. نمي‌خواستم خودم را به ياد نسل امروز بياورم بلکه قصد داشتم تمام مشاهدات عيني را که بيانگر يک نسل است به آنها معرفي کنم. مي‌خواستم ديني را که به گردن داشتم ادا کنم و از سرزميني که مردم امروز نديدند و نشنيدند براي‌شان بگويم. در واقع انگيزه خودم از نوشتن کتاب را به‌عنوان تلنگري در مقدمه بيان کردم.
يعني در واقع شما مي‌خواستيد اين گسست نسلي را در مقدمه جبران کنيد؟ بله! ولي شايد بخش دوم مقدمه را که يادآوري است بايد در انتهاي کتاب مي‌آوردم.
احساس من اين است که شما در مقدمه کمي به سمت شعاري شدن پيش رفته‌ايد ولي هميشه هم شعار دادن بد نيست، در بعضي مواقع شعار هم خوب است. يک نکته که مدنظر است اين است که من اگر جاي شما بودم مثلا تا قسمت اسارت شما را در يک کتاب مي‌آوردم و از آنجا به بعد را نيز در کتاب بعدي مي‌نوشتم. اين موضوع به ذهنتان خطور نکرد که دو کتاب بنويسيد؟ يکي از دلايل موفقيت اين کتاب همين پيوستگي آن است يعني اگر من کتاب را به صورت بريده بريده تعريف مي‌کردم شايد به هيچ وجه به اين شيوايي معنايي که امروز دارد نمي‌رسيد و اين کتاب را در کليت معنادار ولي در جزئيات بي‌معنا و بي‌مفهوم مي‌کرد. چون جزئيات کتاب مثلا سبک زندگي يک قومي را در جنوب ايران توضيح مي‌دهد ولي با شروع جنگ همين مردم درگير آن مي‌شوند. يکي از تفاوت‌هاي جنگ در ايران و عراق همين بود که جنگ در کشور ما از شهرها شروع شد و من مي‌خواستم رنج مردم را که در آن فضا دچار بهت‌زدگي شده بودند، به تصوير بکشم. در ابتدا فضاي عاطفي شهر و وابستگي و تعلقات و سبک زندگي مردم را در کتاب نشان دادم و بعد مواجه شدن مردم با جنگ را توصيف کردم. به نظرم همه حوادث در گرو دوران کودکي و نوجواني، يعني دوران رشد و تعليم و تربيت ما است. من خودم ردپاي کودکي‌ام را در نوجواني و ردپاي نوجواني‌ام را در جواني و به همين ترتيب اين ردپا را احساس کرده‌ام. يعني مي‌خواستم به خواننده اين نکته را بگويم که در زندگي آدمي همه چيز به هم پيوسته است. در واقع اين خانواده‌اي که من در کتاب به تصوير کشيدم يکباره از هم متلاشي و دچار بحران مي‌شود. در قسمت دوران اسارت بخش جامعي از آن را به بحث انتظار اختصاص دادم که فکر کنم براي تمام خوانندگان کتاب يک بخش بسيار تاثيرگذار بوده است. در واقع مي‌خواستم حق مطلب خانواده‌هايي را که در فراق عزيزانشان سال‌ها رنج کشيده‌اند ادا کنم. اينگونه تصور مي‌کردم تمام آزادگان ما دوران اسارت و سختي‌هاي آن را به‌خوبي بيان کردند ولي هيچ کس از رنج‌هاي خانواده‌هاي ما که منتظرمان بودند حرفي نزد. اين انتظار براي آنها بشدت کوبنده بود و فراق اين خانواده‌ها را از پا درآورد و ضربات سختي را بر آنها وارد کرد. من با توجه به اينکه سال‌هاست آزاد شده‌ام اين احساس را نسبت به خانواده‌ام دارم که هنوز نتوانسته‌ام دينم را به آنها براي اين رنجي که در فراق و هجر من کشيده‌اند، ادا کنم.
در مقدمه اشاره مي‌فرماييد آقاي مرتضي سرهنگي که از جمله پيشگامان ادبيات دفاع مقدس هستند، شما را به نوشتن اين کتاب تشويق مي‌کنند. چرا پس از گذشت 3 دهه از دوران جنگ اين کار را انجام داديد و چقدر تشويق ايشان موثر بود؟ اينگونه تصور مي‌کردم که اين خاطراتي که از دوران جنگ و اسارت دارم يکسري خاطرات شخصي است که هر کسي مي‌تواند در زندگي‌اش از اين دست خاطرات شخصي داشته باشد که متعلق به خود او است. در واقع من احساس خوبي در مقابل مادران شهدا يا همسران شهدا نداشتم و اين اسارت و رنج‌هاي خودم را در مقابل دردهايي که اين عزيزان کشيده‌اند، هيچ مي‌دانستم. به نحوي شايد بيان خاطراتم را خودستايي مي‌دانستم ولي بعد که محضر حضرت آقا رسيدم و تاکيد ايشان را بر مستندسازي تاريخ شفاهي دفاع مقدس شنيدم، تصميم به نوشتن کتاب گرفتم. ايشان بويژه در حوزه آزادگان و دوران اسارت خيلي گله‌مند بودند.
اين ديدار در چه سالي اتفاق افتاد؟ سال 91.
پس شعله اين کار را حضرت آقا در وجود شما روشن کردند؟ بله! اولين جرقه و انگيزه را رهبر حکيم انقلاب در من ايجاد کردند. حتي در من حس ندامت و پشيماني به وجود آمد که چرا اين کار را سال‌ها پيش انجام ندادم. حضرت آقا در آن ديدار بيان کردند اگرچه کارهاي زيادي در اين حوزه انجام گرفته اما رضايتبخش نيست. ايشان فرمودند لااقل براي رضاي خدا اين کار را انجام دهيد. با شنيدن اين فرمايش، حس شرمندگي‌ام مضاعف شد و بعد از اين مراسم خدمت آقاي سرهنگي رفتم و با راهنمايي‌هاي ايشان اين کار را انجام دادم.
تشويق‌هاي آقاي سرهنگي چقدر در اين مسير موثر بود؟ فردي که راهي را شروع مي‌کند، در طول مسير اين نياز در او ديده مي‌شود که براي ادامه مسير مورد حمايت و تشويق قرار بگيرد. من وقتي اين کار را با مشورت ايشان شروع کردم، به دليل مشغله کاري زياد گاهي از نوشتن آن غافل مي‌شدم و همواره با تشويق‌هاي ايشان بود که دوباره انرژي مضاعفي مي‌گرفتم و اين مسير را ادامه مي‌دادم.
همزمان که در شوراي شهر مشغول بوديد کتاب را هم مي‌نوشتيد؟ بله! البته در مجموع، نوشتن اين کتاب 4 ماه بيشتر طول نکشيد.
اين صميميتي که در قلم شما وجود دارد باعث شده حضرت آقا، سردار قاسم سليماني و خيلي از نفرات ديگر به اين کتاب عنايت ويژه‌اي داشته باشند. به نظر من خود اين اتفاق نيز از الطاف خداوند است. براي ما از نامه سردار بگوييد، نامه‌اي برادرانه و زلال. زماني که يادداشت‌هاي سردار سليماني را دريافت کردم به صورت پاورقي در تمام فضاهاي کتاب نوشته شده بود. جالب اينکه من آن کتاب را به شخص ديگري تقديم کرده بودم و وقتي همان کتاب به دست من رسيد، ديدم سردار براي تمام فضاي کتاب يادداشت نوشته‌اند. نوشته بودند اينجاست که من اين يادداشت‌ها را در تمام دورتادور قفس‌هايي که تو را به اسارت بردند برايت نوشتم. مثلا قسمتي از يادداشت‌ها را در صلاح‌الدين و قسمتي ديگر را در بغداد يا موصل نوشته بودند. از ميان همه يادداشت‌هايي که به دستم رسيد به يادداشت‌هاي ايشان بسيار افتخار کردم و برايم بسيار غرورآفرين بود. افتخار من از باب وجود خود ايشان بود بويژه که در مسجد پنبه‌چي اميريه سخنراني داشتم و در آن مراسم وقتي برادرها تلفن‌ همراهشان را به من نشان دادند، پس‌زمينه تمام گوشي‌هاي آنها تصوير پرافتخار سردار سليماني بود. در آنجا با خودم فکر کردم چقدر خوب است که فرمانده جوان‌هاي ما سردار سليماني باشند و جوان‌هاي ما به ايشان اقتدا کنند. بعد همان جوان‌ها به من گفتند: خواهر آباد! ما انتقام رنج روزهاي جواني تو را مي‌گيريم.
احساس من اين است که ما در زمينه فرهنگ نيز به يک سردار سليماني احتياج داريم. يعني اگر ما در بين جامعه فرهنگي‌مان يک سردار سليماني داشته باشيم، اوضاع فرهنگي جامعه به نحو ديگري رقم مي‌خورد. نظر شما در اين باره چيست؟ سردار سليماني فردي است که حرف و عملش با هم يکي است. مردم ما آنقدر صداقت را قشنگ مي‌فهمند که موجب حمايت و محبوبيت هم مي‌شود. يکي از دلايل اقبال مردم، به گفته خود مردم، «صداقت و سادگي» اين کتاب است. مردم به من مي‌گويند شما اين کتاب را صادقانه نوشته‌ايد. نظر مردم در اين باره کاملا درست است، زيرا ما اصلا چيزي تحت عنوان سبک داستان‌نويسي يا رمان در کتاب مشاهده نمي‌کنيم. ما در اين کتاب با خاطراتي مواجه مي‌شويم که کاملا صادقانه بيان شده‌اند؛ مثلا خاطرات دوران اسارت و... زماني که اين کتاب را مي‌نوشتم به آقاي سرهنگي مي‌گفتم من همانگونه که سخن مي‌گويم اين کتاب را مي‌نويسم يعني بعضي مواقع زبان کتاب محاوره مي‌شود و بعضي مواقع جدي.
شايد به نحوي شما خودتان اين کتاب را نمي‌نوشتيد بلکه به قولي، قلم خود حرکت داشت. بله! يعني شايد اين قلم خودش همين‌گونه که بيان مي‌فرماييد حرکت مي‌کرد. من تمام اين يادداشت‌ها را در يک سررسيد به صورت پي‌درپي نوشته‌ام حتي در نقاطي از کتاب هيچگونه يادداشتي ننوشته‌ام. من تنها صحبت مي‌کردم و تايپيست، آنها را تايپ مي‌کرد. وقتي ديدم روايت خاطراتم اينگونه پيش مي‌رود، موضوع را با آقاي سرهنگي در ميان گذاشتم و گفتم من همانگونه که حرف مي‌زنم، مي‌نويسم. آيا اين روش اشتباه است؟ ايشان به من گفت اين روش کاملا درست است، شما فقط بنويسيد. حتي نوشته‌هاي خودم را بعد از اينکه مثلا قسمتي از آن را مي‌نوشتم، خدمت ايشان مي‌بردم زيرا بسيار ترديد داشتم و مي‌گفتم شايد اين سبک نوشتن کاملا اشتباه باشد. ايشان هم بعد از مطالعه مي‌گفتند همين سبک کاملا درست است و همين طور ادامه دهيد. راجع به نياز به يک سردار سليماني در زمينه فرهنگ در جامعه مي‌فرموديد... غيرتي که پشت اين نوشته سردار سليماني وجود دارد بشدت زيباست. من وقتي حس کردم برادري دارم که کيلومترها و فرسنگ‌ها از من دور است و از عکس من با غيرت محافظت مي‌کند، بشدت به داشتن چنين برادري افتخار مي‌کردم. برادري که به من مي‌گويد من نمي‌خواستم عکس تو را هيچ‌کس ببيند. براي يک زن يا دختر چه افتخاري از اين بالاتر وجود دارد که در حريمي زندگي کند که تا اين حد براي او امنيت ايجاد کنند. اين پيام در واقع يک پيام بزرگ فرهنگي براي جامعه ما نيز بود. اين پيام هم مي‌تواند بر عيار غيرت مردان و هم بر حياي زنان بيفزايد. بعد از دريافت اين يادداشت‌ها به احترام ايشان جلد کتاب را به نحوي طراحي کردم که کتابي را که مي‌خواهم تقديم ايشان کنم به نحوي متفاوت از چاپ‌هاي قبلي باشد.
جالب است! طراحي جديد هنوز به چاپ نرسيده است؟ نه هنوز! من در واقع مي‌خواستم به ايشان بگويم اين تصويري را که من روي جلد از خودم چاپ کرده‌ام کنايه‌اي به دشمن است که من هنوز زنده‌ام و تو مرا به ياد بياور. اين عکس در واقع اولين تصويري است که سازمان ملل از ما گرفت و به ايران فرستاد. با چاپ اين تصوير روي اين کتاب مي‌خواستم به دنيا بگويم اين همان عکسي است که شما در زندان الرشيد بغداد از من گرفتيد و من هنوز زنده‌ام. اما اين نوشته سردار سليماني و دفاع غيرتمندانه ايشان از تصوير من، برايم بشدت مايه غرور بود و دلم مي‌خواست به نحوي با يک پيامي به اين حس غيرتمندي ايشان پاسخ داده باشم.
بزرگواراني مانند حضرت آقا و سردار سليماني با توجه به شرايط و جايگاه و مشغله‌هاي بسيار زيادي که دارند، براي مطالعه اين کتاب وقت مي‌گذارند. آيا از طرف نهادهاي فرهنگي نيز به اين کتاب توجه شده است. مثلا آيا وزير ارشاد يادداشتي براي اين کتاب نوشته است؟ در مجموع توجه وزارت ارشاد که مسؤوليت سياستگذاري فرهنگي کشور را برعهده دارد به کتاب حضرتعالي چگونه بوده است؟ از سطوح بالاي وزارت ارشاد تاکنون يادداشتي را دريافت نکرده‌ام البته در مجامعي به صورت شفاهي سخن‌هايي راجع به کتاب گفته‌اند. مثلا آقاي صالح شريعت که اسم برادرشان که از سرداران شهيد بسيار متعالي جامعه ما بود، براي اولين بار در اين کتاب آمده بود، بسيار از من تقدير و تشکر کردند. تنها حمايت وزارت ارشاد اين بود که يک چاپ کتاب را که حدود 2 هزار جلد مي‌شد خريداري کردند.
زماني که شما اين کتاب را مي‌نوشتيد. آيا به دختران امروز جامعه‌مان و ارتباط آنها با کتاب نيز فکر مي‌کرديد؟ ابتدا فکر مي‌کردم دختران امروز جامعه نمي‌توانند با اين کتاب ارتباط برقرار کنند ولي بيشترين ارتباط با کتاب نيز از سوي همين دخترانمان برقرار شد و فاصله نسل‌ها بسيار کوتاه و کم شد. بيشترين گروهي که از کتاب استقبال مي‌کردند نسل جوان حدودا 17 ساله بود. ما روز کتاب و کتابخواني به صورت نمادين به کتابفروشي‌ها مي‌رفتيم و خودمان کتاب را مي‌فروختيم. به کتاب‌فروشي ترنجستان سروش در خيابان انقلاب رفتم. چند نفر در آن روز براي خريد کتاب مراجعه کردند و هر کدام از آنها 17 عدد از کتاب را مي‌خواستند. ابتدا فکر مي‌کردم شايد به‌طور اتفاقي اين امر صورت گرفته ولي بعد از اينکه دو- سه بار تکرار شد از يکي از آنها سوال کردم چرا 17 نسخه؟ آنها گفتند رمز اين عدد پيش خود شماست. شما بايد به ما بگوييد چرا 17 تا! بشدت خوشحال شدم و احساس کردم جامعه ما با همه بي‌سروساماني‌هاي فرهنگي که در آن وجود دارد، هنوز هم به دنبال الگوي سالم و يک محصول فرهنگي خوب مي‌گردد. بعضي‌ها به من مي‌گفتند چون شما عضو شوراي شهر بودي، کتابت اينچنين مورد توجه قرار گرفت و گل کرد ولي تنها جايي که هيچگونه ارتباطي با نوشتن اين کتاب نداشت، همين مجموعه شوراي شهر و شهرداري بود.
شما عضو شوراي شهر تهران هستيد. عکس‌العمل اعضاي شوراي شهر در مواجهه با اين کتاب چگونه بود؟ اولين نسخه‌هاي اين کتاب را بين همکارانم توزيع کردم. يکي از اعضاي شورا از آقاي مهندس چمران خواستند يک صفحه از اين کتاب را در آن جلسه بخوانند. ايشان در آنجا آن صفحه‌اي را که من درباره پدرم و ابهت نقش پدر در خانواده نوشته بودم، خواندند. در آن صفحه اينگونه مي‌گويم: «رنگ چشم‌هاي پدرم به رنگ خيال بود و تصوير او در هر گوشه اتاق به خانه من ابهت مي‌داد. به هر گوشه اتاق که مي‌رفتم او به من خيره مي‌شد و نگاه مي‌کرد».
لحن‌تان در اين قسمت از کتاب بسيار شاعرانه شده است. من حس خودم نسبت به پدرم را در آنجا بيان کردم. اقتدار خانه ما به نحوي عکس پدرم بود که بر ديوار خانه‌مان نصب کرده بوديم. در کودکي هميشه با خودم فکر مي‌کردم چرا ما هرجا و از هر زاويه‌اي به او نگاه مي‌کنيم اين عکس باز هم به ما نگاه مي‌کند. فکر مي‌کردم فقط عکس پدرم اينگونه است؛ فکر نمي‌کردم همه تصويرها که به دوربين نگاه مي‌کنند اينگونه است. آنجا نوشته بودم: «تمام آرزويم اين بود که قدم بلند شود و دستم به جيب پدرم برسد؛ من دختر توجيبي بابا بودم».
قبل از نگارش کتاب، تصورتان از برخورد مردم با اين کتاب چگونه بود؟ فکر مي‌کردم کتاب من نيز يک کتاب عادي و معمولي مانند ساير کتاب‌هاست يعني کتابي است که بخشي از خاطرات يک زن را که در دوران جنگ اسير مي‌شود بيان مي‌کند. البته تا حدودي احساس مي‌کردم کتاب من قدري با ساير نوشته‌ها متفاوت باشد ولي اين مقدار را به اين اندازه که امروز آن را مشاهده مي‌کنم، تصور نمي‌کردم.
شنيده‌ايم کتابتان به ساير زبان‌ها نيز ترجمه شده است. بله! به 5 زبان ترجمه شده است. انگليسي، عربي و اردو که تمام شده است و فرانسه و آلماني در حال انجام است.
آيا کتاب «من زنده‌ام» ادامه دارد يا ديگر حوصله مرور اين خاطرات تلخ را نداريد؟ «من زنده‌ام» به معناي کتاب معصومه آباد ديگر ادامه ندارد ولي «من زنده‌ام» که حکايتگر آدم‌هايي است با همين سبک و سياق که مي‌خواهند در گوش تاريخ فرياد بزنند براي اينکه بگويند ارزش‌هاي انقلابي و ديني زنده است، همواره ادامه خواهد داشت.
آيا از طرف خانواده شهدا نيز راجع به کتابتان نکته خاصي بيان شده يا يادداشتي نوشته شده است؟ شهيد حسين‌زاده يکي از طلبه‌هاي مسجد «مهدي موعود(عج)» بود که من ايشان و ساير بچه‌هاي آن مسجد را براي اولين‌بار در تنومه ديدم. اسامي آنها را در کتاب آوردم. حدود چند ماه قبل مادر شهيد حسين‌زاده با من تماس گرفت و گفت من وقتي براي اولين بار اسم فرزندم را در کتاب شما ديدم گويي دوباره او را پيدا کردم. ما الان سي و چند سال است دنبال حسين مي‌گرديم و هيچ خبري از او تا به حال به ما نرسيده است. شما وقتي در اين کتاب راجع به حسين و دوستانش سخن گفتيد بعد از سال‌ها دلشوره راحت شدم همچنين مدتي قبل تعدادي از فرزندان شهدا نزد من آمدند و گفتند ما براي معرفي اين کتاب در سطح بين‌الملل برنامه‌اي داريم که در حال حاضر نيز پيگير انجام کارهاي آن هستند.
کتاب در حال حاضر به چندمين چاپ رسيده است؟ چاپ صد و هشتادم.
به نظر شما چه کساني در معرفي اين کتاب سهم بيشتري داشته‌اند؟ بزرگ‌ترين و مهم‌ترين شخصي که در معرفي و ترويج کتاب کمک کردند، رهبر بزرگوار انقلاب بودند. بعد از تقريظ معظم‌له و به برکت آن، کتاب سرعت و رونق بسياري گرفت که ديگر کنترل کار از دستان من خارج بود. اين تقريظ در واقع موتور محرکه‌اي براي کتاب شد. در حقيقت حضرت آقا همين‌گونه هستند يعني برانگيزانندگي اين شخصيت کم‌نظير فرهنگي هميشه عطش‌ها را بيش و آتش عشق را شعله‌ور‌تر مي‌کند. آنچه در فضاي فرهنگي جامعه ما واقعا حيرت‌انگيز به نظر مي‌رسد، اين است که رهبر انقلاب با اين شخصيت جهاني و اين همه مشغله فکري، بحث‌هاي سياسي و بين‌المللي، چاپ اول کتاب را تهيه و مطالعه مي‌کنند. اين کتاب وقتي به دست ايشان رسيده بود، حتي ويرايش هم نشده بود، در چاپ‌هاي بعدي ويراستاري شد. وقتي در جلسه‌اي کتاب را براي ايشان بردم، حضرت آقا به من فرمودند: «من قبلا کتاب «من زنده‌ام» را خوانده‌ام و يک يادداشتي نيز براي شما در آن گذاشته‌ام». من بعد از آن جلسه چند بار ديگر نيز توفيق ديدار ايشان را پيدا کردم که در آن جلسات ديگر مرا به نام خودم نمي‌شناختند. ايشان مرا به نام نويسنده کتاب «من زنده‌ام» مي‌شناختند و در آن جلسه پرسيدند آيا تقريظ ايشان را دريافت و مطالعه کرده‌ام.
ايشان نکته خاصي راجع به کتاب بيان نفرمودند؟ در جلسه‌اي که همراه آقاي دکتر شهيدي به اتفاق خانواده خدمت ايشان رسيديم، حضرت آقا بيان کردند: «ويژگي بارز اين کتاب صداقت آن است.» ايشان در آن ديدار به من فرمودند: «رنج کشيدني است؛ نه ديدني است و نه خواندني ولي هرکس اين کتاب را بخواند، رنج مي‌کشد.» ايشان سپس صحبت‌هاي دوستانه و خودماني را با مادر، برادر و همسرم انجام دادند که همه آنها را از طريق کتاب مي‌شناختند. حضرت آقا در آن جلسه فرمودند ما خانم آباد را مي‌شناختيم ولي خانواده آباد را نمي‌شناختيم که بعد از مطالعه اين کتاب، الان به‌خوبي آنها را نيز مي‌شناسيم.
استقبال آباداني‌ها از کتاب چگونه بود؟ آنها يک مراسم رونمايي منحصر به‌فردي را در آبادان برگزار کردند. همچنين بين تمام دانش‌آموزان دبيرستاني مسابقه کتابخواني برگزار کردند. بعد از آن مراسم رونمايي و استقبال بي‌نظير آباداني‌ها، دلنوشته‌هاي بسيار زيبايي نيز از آبادان و همچنين ساير نقاط کشور به دستم رسيد.
قصد چاپ اين دلنوشته‌ها را نداريد؟ اتفاقا در يک فرصت مناسب اين کار را هم انجام خواهم داد. اين کتاب باعث شد من بسياري از همکلاسي‌هايم را که سال‌ها از آنها بي‌خبر بودم، پيدا کردم. به نظرم علاوه بر همکلاسي‌ها، خيلي چيزهاي کليدي ديگري را نيز همراه اين کتاب پيدا کرديد. همچنين با چاپ اين کتاب خيلي چيزها را به خيلي از افراد ياد داديد. در اين يک‌سال سرتان بشدت شلوغ بوده است. راجع به استقبال از کتاب در سطح کشور بگوييد.يکي از استقبال‌هايي که بسيار برايم جالب بود، استقبال دانشجويان کارشناسي ارشد و دکتراي دانشگاه اصفهان از کتاب بود. آنها مرا براي سخنراني در جمع خودشان در دانشگاه دعوت کردند و در انتهاي مراسم به من گفتند: ما تمام جواني و زندگي‌مان را خرج تحصيل کرده‌ايم و امروز جز پايان‌نامه و رساله‌هاي دانشجويي‌مان هيچ چيز ديگري نداريم. ما قصد داريم اين پايان‌نامه‌ها و رساله‌هايمان را به شما تقديم کنيم، زيرا اگر شما ديروز نبوديد، ما نيز امروز اينجا نبوديم. بعد از آن ديدار به نجف‌آباد رفتم. در نجف‌آباد بعضي خواهران با پاي برهنه به استقبال من آمده بودند. آنها گريه مي‌کردند و مي‌گفتند: ما با پاي برهنه به استقبال شما آمده‌ايم تا شما بدانيد ما چقدر دوست‌تان داشته و به چه ميزان به شما ارادت داريم. البته منظور آنها از دوست داشتن من، شخص بنده نبود بلکه دوست داشتن ارزش‌هايي بود که مردم جامعه ما براي رسيدن به آنها سختي‌هاي زيادي را تحمل کرده‌اند.
نکته ديگري که راجع به کتاب وجود دارد، فعاليت‌هاي فرهنگي‌اي است که در حاشيه اين کتاب شکل گرفت و اجرا شد، مثلا يکسري از شاعران راجع به کتاب اشعاري را سرودند. حدود 400 رباعي راجع به «من زنده‌ام» سروده شده است. منظور من اين است که امروز «من زنده‌ام» يک جريان‌سازي فرهنگي را در جامعه با محوريت خودش پايه‌ريزي کرده است. آيا در ساير قالب‌هاي هنري مانند فيلمسازي و... راجع به اين کتاب ارزشمند کاري صورت گرفته است؟ بعد از محبوبيت کتاب در جامعه، فيلمنامه‌هاي زيادي به دست من رسيد ولي احساس من اين بود که ساخت اين کار از حساسيت ويژه‌اي برخوردار است. در واقع 4 نفر نماد ناموس وطن به شمار مي‌روند. بايد يک فردي با ويژگي‌هايي خاص کار ساخت اين فيلم را برعهده بگيرد و با حساسيت بسياري آن را بسازد. با توجه به حساسيت اين کار، نامه‌اي را به وزارت ارشاد نوشتم و از آنها خواستم فيلمنامه اين کار قبل از تاييد آنها حتما به تاييد من برسد و بدون اجازه اينجانب هيچ‌گونه فيلمي از کتاب ساخته نشود. همچنين پيشنهاد شده سمفوني «من زنده‌ام» توسط آقاي چکناواريان ساخته شود و همان طور که فرموديد راجع به اين کار اشعاري نيز سروده شد و در جاهاي ديگري نيز مسابقات خط و نقاشي براساس اين کتاب برگزار شد.
موضوعي که از نظر من به نوعي خلاف عادت محسوب مي‌شود، بحث جايزه‌اي است که شما مي‌خواهيد براساس اين کتاب به دختر نمونه سال با تراز دختر عصر انقلاب اهدا کنيد. اهداي اين جايزه از چه زماني در ذهن شما شکل گرفت؟ بعد از اينکه من مخاطب‌هاي همسن و سال‌ خودم- البته در مقطع زماني کتاب!- يعني دختران 17 ساله را ديدم، همچنين اشتياق آنها نسبت به پيدا کردن الگويي را که مي‌خواستند دنباله‌رو آن باشند مشاهده کردم، اهداي چنين جايزه‌اي در ذهنم خطور کرد. به اين نتيجه رسيدم که براي الگوسازي نياز به پايداري، استحکام و استمرار داريم و اين کار نبايد با چاپ کتاب خاتمه پيدا کند. نبايد نقطه پايان کتاب، نقطه پايان راه ما باشد. با توجه به همين اهداف به آقاي نيلي پيشنهاد دادم جايزه 17 ساله‌ها را به مولف بدهند و در همه تبليغات نيز اعلام شد جايزه 17 ساله‌ها، ويژه است و توسط مولف اهدا مي‌شود. در تمام اين مدت فکر مي‌کردم چه جايزه‌اي به آنها بدهم تا ماندگار باشد. در واقع ماندگاري جايزه را همراه با فرهنگ مملو از حيا، نجابت، دينداري، انقلابي بودن و ايثارگري مي‌ديدم و حتي ويژگي‌هاي قرآني بودن و همچنين هنري و علمي بودن جايزه نيز برايم مهم بود تا دريافت آن بتواند رقابتي بين دختران ما ايجاد کند. البته فروش کتاب نيز عايداتي داشت و مي‌خواستم اين عايدات را که به واسطه اين خاطرات و از طريق همين مردم به دست آمده بود، به خود آنها هديه کنم. با توجه به اينکه موضوع کتاب درباره اسارت بود و همچنين با توجه به اينکه حضرت زينب سلام‌الله عليها اولين زن آزاده جهان هستند، من جريان جايزه ملي حضرت زينب سلام‌الله عليها را طرح‌ريزي کردم. زمان اهداي اين جايزه نيز مصادف با تولد حضرت زينب سلام‌الله عليها است، دقيقا مانند رونمايي کتاب که در ايام دهه اول محرم حسيني برگزار شد.
در پايان مي‌خواهيم حرف‌هاي‌تان با دختران 17 ساله انقلاب اسلامي را بشنويم. ظرفيتي که در اين کتاب ديده مي‌شود براي دختران 17 ساله امروز جامعه ما نيز مي‌تواند به وجود بيايد. دوران جواني از جمله ارزشمندترين دوران زندگي افراد است. ما بايد به جوان‌هاي امروزمان که ارزشمندترين داشته‌هاي انقلاب هستند فرصت و همچنين جهت بدهيم. ما براي اينکه جواب‌هاي بهتري بگيريم بايد نيت‌مان را در کارها خالص‌تر کنيم. به نظر من جوان‌هاي امروز ما نيز اين آمادگي و ظرفيت را دارند، تنها کافي است ما غذاي خوبي در اختيار آنها قرار دهيم و طباخ خوبي براي آنها باشيم. ما امروز طباخ‌هاي فرهنگي خوبي براي جامعه نيستيم.