تاريخ ايراني/
متن پيش رو در تاريخ ايراني منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
سيفالله معظمي، وزير پست و تلفن و تلگراف دولت محمد مصدق و برادر عبدالله معظمي، رئيس وقت مجلس شوراي ملي، از جمله همراهان رهبر جبهه ملي بود که در روز کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، خود را به خانه نخستوزير رساند. فرداي آن روز نيز جزو دستگيرشدگان بود و تا شش روز پس از دستگيري مصدق در باشگاه افسران همراه او بود. خانه مادر سيفالله معظمي آخرين مامن دکتر مصدق و همراهانش در روز کودتا بود؛ خانهاي که مصدق به همراه يارانش سيفالله معظمي، دکتر شايگان و صديقي در همانجا دستگير و به باشگاه افسران برده شدند. به گزارش «تاريخ ايراني»، پريوش صالح، همسر سيفالله معظمي در کتاب خاطرات خود، روزهاي سقوط دولت مصدق را اينگونه روايت ميکند.
هميشه تابستانها به همراه خانواده معظمي به باغ شميران ميرفتيم. در مردادماه ۱۳۳۲ از بارداري من هفت ماه گذشته و شکمم خيلي بزرگ شده بود. با پيشآمد حوادث خونين ۲۸ مرداد، بعد از چندين ساعت مقاومت سرانجام در ساعت چهار بعدازظهر همان روز محافظان منزل دکتر مصدق در مقابل هجوم سربازان، افسران ارتش و عدهاي اوباش مجبور به تسليم شدند.
روز ۲۸ مرداد هم در باغ شميران بوديم. سيفاللهخان که هميشه وقتشناس بود و ساعت يک بعدازظهر به خانه ميآمد آن روز تاخير کرد. در باغ هم راديو نداشتيم تا از اتفاقات رخ داده باخبر شويم، کسي هم نبود که به ما خبر بدهد. چند ساعت گذشت اما سيفاللهخان نيامد، نگران شدم و به خيابان نياوران رفتم، خيلي شلوغ بود. شعار «مرگ بر مصدق» شنيده ميشد. همانجا بود که چشمم به شمس قناتآبادي افتاد. لباس شخصي پوشيده بود و در ايوان طبقه دوم يک عمارت با چند نفر ديگر به سلامتي همديگر مشروب ميخوردند و خيلي خوشحال بودند.
با خودم گفتم «چرا شمس قناتآبادي اينجاست؟ چرا او در شلوغي نيست؟» گيج شده بودم. يک دفعه ديدم ماشينها از طرف شهر به شميران ميآيند. اوباش فرياد ميزدند: «مصدق را کشتند، وزرايش را تکهپاره کردند و گوشتشان را هم فروختند.» يکي از ماشينها نگه داشت و رانندهاش گفت: «دولت مصدق سقوط کرده» اراذل و اوباش هم به خيابانها ريختند. با شنيدن اين خبر حالم بد شد و با آن وضعيتي که داشتم گريهکنان به باغ برگشتم.
خبري از شوهرم نداشتم و مضطرب بودم تا اينکه يکي از خويشاوندان معظمي به شميران آمد و به من و خانم بزرگ (مادرشوهرم) گفت: «اينجا جاي شما نيست؛ عدهاي اوباش به خيابانها ريخته و بيرحمانه خانهها را آتش ميزنند.» او به همراه جاريهايم مرا به خانه شريفامامي برد. آنجا امن بود و کسي به خانه او حمله نميکرد چون آن زمان شريفامامي رئيس راهآهن بود. مهدي برادر شريفامامي هم آنجا بود. مهدي به طرز عجيبي شاهپرست بود. مرتب تلفن ميکرد و سقوط مصدق را به دوستانش تبريک ميگفت؛ شريفامامي هم به خاطر رفتار مهدي پيش ما سرخ ميشد؛ اما حرفي نميزد، فقط ميگفت «تا من هستم نگران نباشيد.»
من و خواهرشوهرم (عشرت خانم) خيلي گريه ميکرديم. عشرت خانم با صداي بلند گريه ميکرد و ميگفت: «برادرم را کشتند.» يک مرتبه خانم بزرگ که شخصيت محکمي داشت روي پاي خود زد و گفت: «ساکت، اينقدر دشمنشاد نباشيد؛ اگر ميخواهيد گريه کنيد به صندوقخانه برويد.» با عشرت خانم به بالکن رفتيم و منزل دکتر مصدق را که در حال سوختن بود ديديم. جيغ و فريادهاي من و عشرت خانم به قدري بود که خانم بزرگ هم خطر را احساس کرد و روي پاي خود زد و با لهجه بختياري گفت: «آخ بِچم» شريفامامي هم به ما دلداري ميداد و ميگفت: نگران نباشيد، خيال بد نکنيد.
[معظمي] بعدازظهر آن روز هرچه منتظر مانديم به منزل نيامد. او شرح اتفاقاتي که در آن روز برايش افتاده بود را در جلسه دادرسي گفت و در روزنامهها عينا درج شده است و من روزنامههاي آن روز را دارم.
مطابق اظهارات همسرم در دادگاه، ساعت ۱۰ صبح ۲۸ مرداد به او خبر دادند عدهاي به دستگاه مرکزي مخابرات و تلگراف هجوم آوردهاند. چون دستگاه بيسيم و دستگاه تلفن کارير در آن محوطه بود و بيم آن ميرفت در صورت حمله، ارتباط کشور قطع شود با توجه به کم بودن تعداد محافظ و مراقب، مهندس معظمي به فرمانداري و بعد به تيمسار رياست ستاد تلفن کرد که تعداد مراقبان را زيادتر کنيد. تا ساعت نيم بعدازظهر منتظر ماند اما کمکي نرسيد چون از اين قسمت بيم داشت و به علاوه اوضاع شهر هم عادي نبود براي کسب اطلاع بيشتر از جريان روز و اينکه شايد فرماندار نظامي يا رئيس ستاد را در منزل دکتر مصدق پيدا کند به سمت منزل ايشان رفت و با زحمت زياد موفق شد حدود ساعت ۱٫۵ بعدازظهر از کوچههاي اطراف منزل ايشان و از ميان ماموران انتظامي عبور کند و خود را به خانه دکتر مصدق برساند. مدتي در اتاق آقاي ملکاسماعيلي بود که ديد عدهاي ميآيند و ميروند و از بيرون خانه و آتشسوزي روزنامهها و دفاتر احزاب و غيره خبر ميآورند. حدود ساعت دو بعدازظهر خدمت دکتر مصدق رفت. در آنجا چند نفر از جمله تيمسار دفتري بودند (گويا دفتري در همان روز رئيس شهرباني و حاکم نظامي شده بود). چون مجال صحبت نبود معظمي از اتاق خارج شد و در اتاقي که معمولا هيات دولت تشکيل ميشد رفت. در ساعت ۲٫۵ يا سه بعدازظهر از راديويي که در اتاق دکتر ملکاسماعيلي بود، اخبار مربوط به اشغال راديو و نطق زاهدي که خودش را نخستوزير معرفي کرد را شنيد.
معظمي در ادامه گفت: سپس صداي تير از اطراف بلند شد و ما به اتاق جناب آقاي نخستوزير رفتيم. در حدود ۱۰ الي ۱۲ نفر آقايان آنجا بودند که در اين موقع تيمسار رياحي تلفن کرد که آقاي سرتيپ فولادوند به عنوان مشاوره آنجا تشريف ميآورند. ايشان تشريف آوردند و گفتند اوضاع ايجاب ميکند که جنابعالي استعفا بدهيد يا کنار برويد (يک چنين عبارتي) آقاي نخستوزير فرمودند: «من رئيسالوزراي قانوني هستم و هرگز استعفا نميدهم.»
تيمسار فولادوند گفت که در اين صورت خونريزي خواهد شد و اين خونريزي صورت خوشي نخواهد داشت. آقاي نخستوزير به ايشان فرمودند: «ما با کسي جنگ نداريم و الان دستور خواهم داد که اگر از طرف ارتش به اين خانه حمله ادامه يافت به هيچ وجه مقاومت نکنند ولي از هجوم رجاله به خانه من جلوگيري کنيد» و براي اجراي اين منظور نيز چهار نفر از نمايندگاني که در آنجا تشريف داشتند اعلاميهاي نوشتند و منزل آقاي نخستوزير را بلادفاع اعلام کردند و به دست آقاي سرتيپ فولادوند دادند و به علاوه دو ملافه هم داده شد که در بالاي پشتبام و جاي مناسبي نصب شود ولي پس از اينکه سرتيپ فولادوند رفت، شدت بمباران رو به فزوني گذاشت به نحوي که در ساعت ۳٫۵ يا ۴ بعدازظهر کساني که در اتاق آقاي نخستوزير بودند از چهار طرف گلولهباران شدند. به دکتر مصدق عرض شد که خوب نيست ايشان تشريف داشته باشند، ممکن است از اينجا خارج بشويم؟ ايشان فرمودند: «خير، من همينجا ميمانم تا کشته شوم ولي بهتر است آقايان بروند.» بالاخره با اصرار يک عده ايشان قانع شدند و از آنجا خارج شدند. بعد به وسيله نردبان به اتفاق هشت نفر از آقايان (مهندس رضوي، شايگان، مهندس زيرکزاده، نريمان، حسيبي، ملکوتي، دکتر صديقي و مهندس معظمي) در معيت ايشان به خانه مجاور و از آنجا پس از بالا رفتن از ديوار باز به منزل ديگر و بالاخره در منزل سومي که متعلق به يک تاجر تبريزي بود رفتند. صداي شليک گلوله تا ساعت ۹ شب ادامه داشت و همگي آقايان در زيرزمين آن خانه شب را طي کردند. ساعت ۴٫۵ صبح دور هم جمع شدند. دکتر مصدق فرمود: «من بايستي خودم را در اسرع وقت به فرمانداري نظامي يا شهرباني معرفي کنم.»
بعد از اينکه دکتر مصدق گفت من به شهرباني ميروم، ساير آقاياني که همراه ايشان بودند گفتند: «هنوز ما را احضار نکردهاند؛ چنانچه احضار شديم خودمان را معرفي خواهيم کرد.» به اين ترتيب قرار شد هر کس به خانه خود برود. خانه مادرشوهرم وسط همان کوچه بود و بعد از اينکه همه با هم خداحافظي کردند، سيفاللهخان به منزل مادرش در همان کوچه رفت. هنوز ۵ دقيقه نگذشته بود که دکتر مصدق، دکتر شايگان و دکتر صديقي در زدند و شوهرم خودش در را باز کرد و آنها را به سالن پذيرايي برد و درصدد تهيه ناهار برآمد. در اين ضمن دکتر مصدق گفت: «اگر وسايلي فراهم شود که من بدون اينکه با رجالهها مواجه شوم خودم را به شهرباني معرفي کنم خوب است.» در اينجا سيفاللهخان به دکتر مصدق گفت: «الساعه به منزل شوهر همشيره خود (مهندس شريفامامي) تلفن ميکنم؛ چون همسر و مادرم آنجا هستند و ضمن دادن خبر سلامتيام از او ميخواهم به تيمسار زاهدي اطلاع دهد که ما قصد داريم ساعت ۸ شب خودمان را به شهرباني معرفي کنيم.»
به اين ترتيب وقتي که او به شريفامامي زنگ زد من همانجا بودم. شريفامامي پاي تلفن رفت و بعد از اينکه گوشي را گذاشت به ما گفت: «سيفاللهخان بود، زنگ زد تا خبر سلامتياش را بدهد.» در حقيقت سيفاللهخان از طرف دکتر مصدق مامور شده بود به شريفامامي بگويد که ما ميخواهيم خودمان را تسليم کنيم و قصد نداريم مخفي باشيم. از شريفامامي خواسته بود تا امنيت لازم را فراهم کند تا آنها خودشان را تسليم کنند و ضمنا يک دست کت و شلوار هم برايش ببرد.
شريفامامي رفت و وقتي برگشت خيلي ناراحت و متاثر بود. من هم بيقرار بودم و مرتب جيغ ميکشيدم. وقتي شريفامامي بيتابي مرا ديد، گفت: «اگر ميخواهي سيفاللهخان را ببيني لباسهاي خاتون جان را بپوش تا به ديدن سيفاللهخان برويم.» خاتون جان پيرزني بود که از بچههاي شريفامامي نگهداري ميکرد. چارقد [روسري] و گالشهاي خاتون جان را پوشيدم و خودم را به شکل او درآوردم و به خانه خانم بزرگ رفتم چون دکتر مصدق و همراهان نزديکش آنجا بودند.
همزمان با روز کودتا دکتر شايگان، دکتر صديقي، احمد زيرکزاده، سيفاللهخان و تعدادي ديگر در خانه دکتر مصدق بودند. وقتي صداي توپ و تفنگ بلند شد، دکتر مصدق از همراهانش خواسته بود خانه را ترک کنند. آنها گفته بودند: شما هر جا باشيد ما همانجا ميمانيم، اگر شما را به قتل برسانند ما هم بايد بميريم. هرچه دکتر مصدق اصرار کرده بود از آنجا بروند آنها قبول نکرده بودند و دکتر صديقي با صداي بلند گفته بود: «آقا ما از اينجا نميرويم، شما هم نميتوانيد ما را بيرون کنيد.» دکتر مصدق هم در پاسخشان گفته بود: «پس بلند شويد به خانه همسايه برويم.»
همسايه تاجري اهل تبريز و از طرفداران دکتر مصدق بود که در آن روز به شميران رفته بود. پيشخدمت به صاحبخانه تلفن کرده و گفته بود: «آقاي دکتر مصدق و چند نفر ديگر ميخواهند از روي ديوار به خانه شما بيايند؛ ميترسم عدهاي اينجا بريزند و خانه شما را هم آتش بزنند. بفرماييد چه کار کنم؟» او به پيشخدمت گفته بود: «از آنها مواظبت کن و تا هر زماني که خواستند ميتوانند آنجا بمانند، حتي سفارش کرده بود که اگر اين کار را خوب انجام دهي، قالي سرسرا را به تو هديه ميدهم.»
سيفاللهخان که از همه جوانتر بود، نردباني روي ديوار گذاشت و کمک کرد تا بقيه پايين بيايند. دکتر مصدق و همراهانش با زحمت از روي ديوار به خانه همسايه رفتند. حتي مهندس زيرکزاده هنگام پايين آمدن از نردبان پايش شکسته بود؛ لباس سيفاللهخان هم پاره شد. دکتر مصدق به پيشخدمت همسايه گفته بود ما را جايي مخفي کن؛ ما نه چراغ ميخواهيم و نه غذا. پيشخدمت آنها را به زيرزمين برده بود. ساعت سه بعد از نيمه شب وقتي خيابانها خلوت شده بود، زيرکزاده گفته بود من طاقت ندارم و بايد به مريضخانه بروم. زيرکزاده ميگفت: «وقتي از منزل بيرون آمدم آقايي مرا کول کرد و به مريضخانه برد.»
شايگان که اصولا عصبي بود و زخم معده داشت، معده درد شديدي گرفته بود. سيفاللهخان در طاقچه تکه نان خشکيده سنگک پيدا و در آب خيس کرد و به دکتر شايگان داد تا او قدري آرام شود. آن شب را به اين شکل گذراندند و بعد به خانه خانم بزرگ (مادر معظمي) که با آنجا فاصله کمي داشت رفته بودند. خانه خانم بزرگ منزل قديمي دکتر مصدق بود که به برادرشوهرم ميرزا حسينخان فروخته بود. خانم بزرگ که تابستانها را در شميران ميگذراند همه وسايلش را جمع کرده و وسط پذيرايي رختخوابي براي دکتر مصدق گسترده بود. دکتر مصدق وقتي سرش را روي بالش گذاشت، گفته بود: «بالاخره کار خودشان را کردند.»
سيفاللهخان از طرف دکتر مصدق به شريفامامي گفته بود: «به سرلشکر زاهدي بگو ما ميخواهيم خودمان را معرفي کنيم؛ فقط مواظب امنيت ما باشند.» من هم با لباس مبدل به خانه خانم بزرگ (مادرشوهرم) که دکتر مصدق، شوهرم و همراهان مصدق آنجا بودند، رفتم. شعبان جعفري را در کوچه ديدم که نعره ميکشيد و ميگفت: «مصدق را به جيپ ميبنديم و دور تهران ميچرخانيم.» زنهاي بدنامي هم آنجا بودند که يکي از آنها ملکه اعتضادي بود. ورودي حياط، دالاني بود که ماموران پليس شهرباني آنجا جمع شده بودند.
به داخل رفتم، تن و بدنم ميلرزيد که چه خواهم ديد. سيفاللهخان را ديدم که در انتهاي راهرو پاي تلفن ايستاده بود. هرچه صدايش کردم جواب نداد؛ اصلا انگار مرا نميديد. شلوارش پاره و خاکي بود. از پايين، ساق پاي زرد و باريکي را روي پلهها ديدم، مصدق بود، عبا هم به تن داشت. خدا ميداند وقتي دکتر مصدق را با آن حال و روز ديدم به چه حالي افتادم. بياختيار خودم را بالاي پلهها کشاندم و خود را به دکتر مصدق رساندم، دستش را بوسيدم و گفتم: «آقا جان، الهي قربانتان شوم، الهي فدايت شوم.» در حال گريه کردن بودم که دکتر صديقي گفت: «آقا غش کردند.» دکتر مصدق از حال رفته بود.
ساعت چهار و نيم بعدازظهر ۲۹ مرداد در خانه را زدند. چهار مامور شهرباني با يک جيپ براي تفتيش آمده بودند. يک ساعت بعد اتومبيل سواري ديگري آمد و آقايان دکتر مصدق، دکتر صديقي، دکتر شايگان و همسرم را ابتدا به فرمانداري نظامي و از آنجا به باشگاه افسران برد. سيفاللهخان از بقيه جوانتر بود و هيکل درشتتري داشت. وقت بيرون آمدن از خانه، دکتر مصدق را طوري گرفته بود که اگر تيراندازي شد گلوله به دکتر مصدق اصابت نکند. در اتومبيل هم طوري نشسته بود که کاملا از دکتر مصدق محافظت ميکرد. سه نفر در عقب و دو نفر در جلو تنگاتنگ هم نشسته بودند. نميدانيد اين مردانگي چقدر در من اثر کرد. با خودم گفتم ببين چقدر ازجانگذشته و عاشق است. بيمحلي سيفالله در آن روز تاثير عميقي رويم گذاشت، طوري که علاقه من به سيفالله دو چندان شد. اين ويژگي او براي من خيلي مقدس بود.
از دکتر صديقي شنيدم آنها را براي تسليم به باشگاه افسران بردند و سيفاللهخان به مدت شش شب در خدمت دکتر مصدق در باشگاه افسران زنداني بود. در آن زمان رياست باشگاه افسران با دو نفر از بستگان پدرم بود؛ سرتيپ فولادوند و سرتيپ شيباني. شيباني با هر اتفاقي، رنگ عوض ميکرد؛ ابتدا شاهپرست بود و در دوره نخستوزيري دکتر مصدق آجودان مصدق شده بود؛ البته دکتر مصدق اصلا اهل اين تشريفات نبود و شيباني خودش را به زور در اين منصب قرار داده و به ايشان نزديک کرده بود. بعد از کودتا هم به باشگاه افسران رفت و رياست آنجا را بر عهده گرفت.
شيباني به پدرم که به شدت عاشق دکتر مصدق بود تلفن کرد و گفت: «عمو اوغلي بيا اينجا دکتر مصدق و دامادت را ببين.» بعد از اين تلفن من و پدرم مقداري خوراکي خريديم و به باشگاه افسران رفتيم. شيباني و فولادوند به استقبال ما آمدند. فولادوند ابتدا آشنايي نميداد و خودش را ميگرفت ولي شيباني آشنايي داد. پدرم که خيلي ناراحت بود بياختيار با صداي بلند گفت: «با دستگير کردن اين افراد در دنيا که هيچ، در آخرت هم روسياه خواهيد شد.» يک دفعه فولادوند با آرنج به پدرم زد و با تندي به پدرم گفت: «عباسعليخان! خواهش ميکنم ساکت باشيد. دولت عوض شده و ممکن است با همين حرف تو را هم دستگير کنند.»
ما را به طبقه بالا بردند. در طبقه بالا چهار اتاق خوب و مرتب بود. نميدانم چه کسي به دکتر مصدق به اشتباه خبر داده بود که پسرش (غلامحسين) را کشتهاند چون خودم دکتر مصدق را ديدم که در يکي از اتاقها با صداي بلند گريه ميکرد و مداوم ميگفت: «غلام[حسين] مرا کشتند. غلام، مرا ببخش، تقصير من بود.» در اين بين شخصي داخل آمد و به ايشان گفت: «نگران نباشيد، به شما دروغ گفتند و غلامحسين زنده است.»
سيفاللهخان در اتاق ديگري بود. به ديدنش که رفتيم روي تخت دراز کشيده بود. رنگش مثل زردچوبه زرد شده بود. روي ميز اتاق، غذا و خوراکي بود و معلوم شد اقوام ما هواي او را داشتهاند ولي سيفاللهخان لب به غذا نزده بود. تعجب کردم چون او هميشه خوب غذا ميخورد و خوشخوراک بود. بعد متوجه شدم چون دکتر مصدق اعتصاب غذا کرده بود، او به احترام ايشان چيزي نميخورد.
همان شب دکتر شايگان و دکتر صديقي را به سربازخانه لشکر بردند. سرتيپ شيباني به ملاحظه نسبت فاميلي و سابقه دوستي با پدرم، سيفاللهخان را ضمانت کرد تا او را به خانهاش ببرد و در آنجا تحت نظر باشد. سيفاللهخان که دوست نداشت به آنجا برود، گفت: «هر جا آقا باشند همانجا ميمانم.» ماموران باشگاه افسران به او گفتند: شما چه کارهايد که دستور ميدهيد؟ زودتر آماده شويد که بايد به منزل سرتيپ شيباني برويد. آنجا هم تحت نظريد و حق نداريد تلفن کنيد و با کسي حرف بزنيد. سيفاللهخان در عذاب بود چون همه دوستانش در زندان بودند و خودش بايد به منزل سرتيپ شيباني ميرفت.
سرانجام به منزل سرتيپ شيباني رفتيم. جالب اينکه خانم شيباني طرفدار سرسخت مصدق بود و به همسرش فحش ميداد. دو شب آنجا بوديم و بعد سيفاللهخان اصرار کرد به جايي برگردد که دوستانش بودند و هرچه شيباني اصرار کرد آنجا بماند، قبول نکرد.
منبع: خاطرات پريوش صالح از همسرش سيفالله معظمي (وزير دولت دکتر محمد مصدق)
گفتوگو، تنظيم و نگارش: مرتضي رسوليپور
نشر: نوگل
سال نشر: ۱۳۹۵
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار