نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

۱۳‌ کیلومتر با کولبرها

منبع
فرهيختگان
بروزرسانی
۱۳‌ کیلومتر با کولبرها
فرهيختگان/ متن پيش رو در فرهيختگان منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست روايت صادق امامي، خبرنگار اعزامي روزنامه «فرهيختگان» از يک روز همراهي با کولبران در منطقه مرزي مريوان به اين شرح است: باران و برف شايد در تهران و خيلي ديگر از شهرها و روستاها برکت باشد، اما براي مرداني که کمي‌ آن‌سوتر از ۱۲۵ کيلومتري غرب شهرستان سنندج، در روي کوه‌هاي پربرف در مرز ايران و اقليم کردستان در حرکتند، نه‌تنها نعمت نيست که نان‌شان را هم آجر مي‌کند. برف که شديدتر مي‌بارد، علاوه‌بر نان‌شان، مي‌تواند جان‌شان را هم بِبُرد. اين قصه هر سال کولبران در مناطق مرزي شهرستان مريوان است؛ قصه‌اي که هميشه همه‌ ما از کنار آن گذر کرده‌ايم تا 25 آذرماه که پيکر يخ‌زده «آزاد خسروي» در گردنه «تَته» پيدا شد. تراژيک‌ترين اتفاق اما نه براي آزاد که براي برادر کوچکش «فرهاد» افتاد. او با 14 سال عمر، در صبح تيره کوه‌هاي پربرف منطقه، ايثار کرد و جان داد؛ ايثار او بيش از اينکه درآوردن لباس گرم و پوشاندن برادرش با آن باشد، براي تمام دو هزار کولبري است که روزانه يک مسير صعب‌العبور را طي مي‌کنند تا بتوانند ناني در سفره خود بگذارند. آزاد و فرهاد چشم خيلي‌ها را به پديده کولبري باز کردند؛ يکي از آن افراد، من صادق امامي بودم؛ خبرنگار اعزامي روزنامه «فرهيختگان» به مريوان و گردنه تَته. من به جست‌و‌جوي ماجراي آزاد و فرهاد، به مريوان رفتم تا علاوه‌بر روايت اين دو برادر، از کولبري و کولبران بگويم و بنويسم.پيشنهاد سفر به مريوان هم مثل سفر به ماهشهر براي گزارش تحولات پس از گراني بنزين، در کمتر از چند ساعت به من داده شد. تا نهايي شدن سفر چند ساعتي طول کشيد و ديگر امکان سفر هوايي به سنندج تا دوشنبه دوم دي‌ماه وجود نداشت. صبح يکشنبه از ترمينال غرب راهي سنندج شدم. حوالي عصر به سنندج رسيدم و با تاکسي راهي مريوان شدم. مسافري که در صندلي جلو کنار راننده نشسته بود، با او صحبت مي‌کرد و گهگاهي هم مرد ميانسالي که سمت چپ من نشسته بود، وارد گفت‌وگو با آنها مي‌شد. کمتر پيش مي‌آيد که در سفر کاري، تا پيش از رسيدن به مقصد درباره ماموريتم صحبت کنم، اما اين بار داستان به گونه ديگري رقم خورد. در ميانه راه تلفن همراهم زنگ خورد. از روزنامه «صبح نو» تماس گرفته بودند تا به بررسي تفاوت روايت‌ها از ماهشهر بپردازند. من هم به دليل سفرم به ماهشهر، يکي از کساني بودم که بايد به سوالات پاسخ مي‌دادم. گفت‌و‌گو که تمام شد، همان آقايي که در صندلي جلو نشسته بود، تکاني به خودش داد و کمي رو به عقب برگشت. رو به من کرد و با لهجه غليظ کُردي، به فارسي پرسيد: «آقا تو چه کاره هستي؟» از چشم‌هايش خيلي خوب خواندم که فکر مي‌کند من يکي از افسران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي هستم. درست هم حدس زدم. در ميانه صحبت‌هايمان، چندين‌بار گفت که اگر پاسدار نيستي و براي گزارش آمدي، واقعا بنويس که وضعيت چطور است. نقطه آغاز سفر من به مريوان از همين‌جا آغاز شد. شروع صحبت‌مان هم از نماينده‌هاي استان سنندج در مجلس است. از من مي‌پرسد: «قبول داري نمايندگان وقت‌هاي خودشان را به نماينده‌هاي ديگر مي‌فروشند؟» به جاي آري يا خير مي‌گويم: «آنقدر راه‌هاي بهتري براي کسب درآمد در مجلس هست که نياز به وقت‌فروشي نباشد.» به نظر مي‌رسد اصلا مساله‌اش پول درآوردن نيست. ادامه مي‌دهد: «خدا شاهده، خدا شاهده، 6 نماينده در استان داريم ولي يکي‌شان نمي‌آيد درد مردم را بگويد.» اولين اطلاعات درباره کولبري را او مي‌دهد و مي‌گويد: «تنها مسيري که شما مي‌توانيد برويد کول بياوري و گير بهت ندهند، همان کوه تته است.» از سيل توريست‌ها در بهار و تابستان به منطقه مي‌گويد و ابراز تاسف مي‌کند که در ميان کوه‌ها اينترنت نيست تا اينستاگرامش را نشان بدهد و بگويد دارد براي من از چه منطقه زيبايي سخن مي‌گويد. چاره‌اي هم نيست، در ميان کوه‌ها نه‌تنها اينترنت که تلفن هم آنتن نمي‌دهد. به همين خاطر باز از مشکلات مي‌گويد: «ولي يک خواهشي مي‌کنم اگر آمدي اينجا، اگر نظامي هستي و آمدي سرکار بروي، که هيچ، ولي اگر روزنامه‌نگاري وجدانا فيلم بگير بده شبکه خبر يا 20:30 يا شبکه 1.» مي‌گويم چرا قضيه سياسي شد؟ با همان لهجه کُردي مي‌گويد: «من اهل سياست نيستم. من توي اين فکر نيستم که دولت فرو بپاشد. فرو بپاشد که ترامپ بيايد؟ آقاي جان کري بيايد؟ آقاي رئيس‌جمهور اسرائيل [رژيم صهيونيستي] بيايد؟ آنها زندگي ما را بسازند؟ ما حرف‌مان اين است که چرا بنزين گران شد؟ چرا نظارت نيست؟» مي‌گويم مي‌خواهم بروم و با کولبرها از مرز اقليم کردستان برگردم ايران. راننده با زبان کردي که برايم قابل فهم است، مي‌گويد اين مرد نمي‌تواند آن جاده را برود. مسافر جلويي مي‌گويد چرا مي‌تواند؟ راننده که قبلا کولبري مي‌کرده با همان زبان کُردي مي‌گويد نمي‌تواند. مسافر جلويي گوشش بدهکار نيست. او نمي‌گويد نمي‌تواني، ولي از سختي مسير مي‌گويد: «اين مسير تخت که نيست. خدا شاهده يک جاهايي راه باريک مي‌شود و کولبرها پشت سر هم مثل لشکر مورچه حرکت مي‌کنند.» مي‌پرسم اگر يکي زمين بخورد، چه مي‌شود؟ حالا راننده هم وارد بحث مي‌شود: «ديگر جمع نمي‌شود آقا... . براي همين مي‌گويم نمي‌تواني بري.» از نبود کارخانه‌ها در شهر گلايه مي‌کند. مي‌گويم چقدر اين وضعيت به ناامني مربوط است؟ جواب مي‌دهد: «مريوان بيش از 100 سرمايه‌دار دارد، ولي آنها هم در شهر سرمايه‌گذاري نمي‌کنند. قرار بود يک کارخانه همبرگر ساخته شود ولي نيمه‌کاره رها شد.» بعد از نيم ساعت صحبت، مسافري که سمت چپ من نشسته و تقريبا 40درصد عقب تاکسي را هم اشغال کرده، با لهجه غليط‌تر کُردي مي‌پرسد که «مساله چيست؟» فکر کردم از کردهاي ايراني است که فارسي بلد نيست، اما در ميانه همان گفت‌و‌گوهاي کردي فهميدم دو سال پيش از کرکوک عراق به ايران آمده است.مسافري که در جلو نشسته با اينکه مي‌گفت سياست نمي‌داند و کاري ندارد، در ميانه صحبت‌ها گريزي هم به سياست مي‌زند. با اينکه اهل سنت است، مي‌پرسد: «راست و حسيني آقاي روحاني راست گفته صبح جمعه از گراني بنزين خبردار شده؟» نمي‌گذارم حرفش را ادامه بدهد و مي‌گويم: «نمي‌دانم.» او ادامه مي‌دهد در شبکه‌هاي خارجي داشتند، او را بابت اين حرف مسخره مي‌کردند. در شهر مريوان، يکي از دوستان مرا به يک مسافرخانه رساند. هماهنگي‌ها انجام شد تا صبح دوشنبه با کسي که اشراف کاملي به منطقه دارد، به محل فوت آزاد و فرهاد خسروي برويم. ساعت 9 صبح کاک عابد را پيدا کردم. لباس کردي به تن داشت و با يک پرايد خسته آن هم مدل 84 آمده بود. راهي مسير شديم. در راه صحبت‌ها آغاز شد و من ويس رکوردر را روي داشبور گذاشتم. کاک عابد خودش هم قبلا کولبري کرده. مي‌گفت سال 97 يک بار آوردم 600 هزار تومان گرفتم. رقم عجيبي بود. خودش کولبر بود و شناخت کاملي داشت، ولي با اين حال مي‌گفت اين کار به درد نمي‌خورد. حدود يک ساعت و نيم هر آنچه را درباره کولبري مي‌دانست، گفت. در ميانه حرف‌ها، ماشين‌هاي تويوتا را نشان مي‌داد که بارهايشان را از کولبرها گرفته و به سمت شهر در حرکت بودند. شرح اين موضوع قصه ديگري دارد اما اصلي‌ترين هدف ما سفر به کوه تته و محل فوت آزاد و پس از آن فرهاد بود. کاک عابد پرسيد: «مي‌خواهي وارد خاک عراق شوي»، گفتم خيلي دوست دارم ولي روزنامه اجازه اين کار را به من نداده است. قرار مي‌گذاريم تا جايي که من توان دارم بالا برويم و سختي‌هاي کولبري را به چشم ببينم.در ابتداي مسير، پاسگاه نيروي انتظامي است. تلاش مي‌کنيم بخشي از مسير طولاني کوهستاني را از جاده برويم اما سرباز نيروي انتظامي مي‌گويد راه بسته است. ناچارا ماشين را پارک مي‌کنيم و از همان جايي که کولبران براي کول آوردن راهي مي‌شوند، به کوهستان مي‌زنيم. بعد از مسافت کوتاهي وارد همان جاده‌اي مي‌شويم که سرباز مي‌گويد بسته است، ولي اثري از برف و يخ نيست. هر از چند قدمي کاک عابد مي‌گويد: «سرباز دروغ گفته.» هيچ چيز ديگري هم نمي‌گويد. فقط تکرار مي‌کند سرباز دروغ گفته. در مسير جاهايي هست که تکه‌هاي بزرگ برف سقوط کرده و جاهايي نيز وجود دارد که برف‌ها به يخ تبديل شده‌اند. در همان ابتداي مسير، يک تيم سه‌ چهارنفره از کولبران را بدون بار مي‌بينم. مي‌خواهم با يکي از آنها فارسي صحبت کنم و فيلم بگيرم ولي مخالفت مي‌کند. به فارسي مي‌گويد: «يک پرونده دعوا دارم و فارسي هم خوب بلد نيستم.» مصاحبه نمي‌کند ولي با اين حال عکس سلفي مي‌گيرد. مي‌گويد: «عکس مرا اينستاگرام بگذار و بنويس کولبر زحمتکش.» آدرس اينستاگرامم را هم مي‌گيرد. بعد از عکس گرفتن از هم جدا مي‌شويم. کاک عابد چند قدم بالاتر برايم مي‌گويد که دليل صحبت نکردن‌شان ترس از سمت اقليم کردستان است: «مي‌گفتند مي‌ترسيم فيلم‌ها به دست تلويزيون «روداو» برسد و آنجا به نمايش دربيايد. دليل ترس‌شان اين است که اگر چيزي بگويند احتمال دارد آن طرف ديگر به آنها بار ندهند و اذيت‌شان کند. راهنما مي‌گويد چند بار از کولبران فيلم گرفته شده و به حزب دموکرات و کومله داده شده است.» کمي بالاتر مي‌رويم. بالاخره اولين نفر براي صحبت کردن جلوي دوربين موبايل پيدا مي‌شود. او در شب حادثه، در حال بازگشت از مرز بوده است. اول محل فوت را مي‌پرسم. حداقل اين مسير را آمدم که آنجا را ببينم. بالاي کوه و جلوتر از گردنه تته، 100 متر آن طرف‌تر عکسي را که روي ديوار کشيده شده است آدرس مي‌دهد. مي‌گويم درباره آن شب بگو. مي‌گويد: «آن شب سرد بود. ساعت 8 شب من از مرز برگشتم. حدود 20 يا 30 نفر داشتند به سمت مرز مي‌رفتند. به‌شان گفتم برگرديد که بوران است. 10 نفر برگشتند و بقيه رفتند. من نمي‌دانستم که آنها هم جزء اين افراد بودند يا نه، ولي بعدا فهميدم که آنها [آزاد و فرهاد] ادامه دادند.» مي‌گويم همه مي‌گويند تجربه نداشتند. مي‌گويد: «نه تجربه نداشتند. پسر 14 ساله تجربه‌اش کجا بود؟ او بايد بازي کند در اين سن و سال. اما اگر پنج دقيقه ديگر مسير را ادامه مي‌داد، به صاحب بارها مي‌رسيد ولي هر چه که داد زده به دليل باد و بوران صدايش شنيده نشده است.» کمي بالاتر مي‌رويم. يک کولبر ديگر را پيدا مي‌کنيم. بعد از توجيه شدن قرار است برايمان به زبان فارسي از وضعيت کولبرها بگويد. صورتش را با کلاه تقريبا کامل پوشانده است و فقط بيني و چشم‌هايش معلوم است. سوال مي‌پرسم ولي چهار کلمه فارسي صحبت مي‌کند و باز کُردي حرف مي‌زند. اول هم مي‌گويد: «تا سوال نپرسيد نمي‌دانم چه بگويم.» اولين سوالم اين است که از اين جاده روزانه چند نفر رد مي‌شوند؟ مي‌گويد: «تقريبا روزهايي که هوا خوب است دوهزار نفر رد مي‌شوند.» از بقيه صحبت‌هايش که کردي است، فقط اسم شهرهاي مريوان و سقز را متوجه مي‌شوم و مي‌فهمم منظورش اين است که از اين مناطق و روستاهاي اطراف براي کولبري مي‌آيند. 40 ثانيه‌اي کردي حرف مي‌زند. مي‌پرسم: خيلي سخت است فارسي بگويي؟ مي‌گويد: «والله فارسي حالي‌ام مي‌شود ولي خوب نمي‌توانم صحبت کنم. هر چه حرف مي‌گوييي، حالي‌ام مي‌شود، ولي خوب نمي‌توانم صحبت کنم.» در مسير جاهايي است که جو و يونجه روي زمين ريخته شده. اين محل‌ها جايي است که قاطرها خسته شده‌اند و توان ادامه مسير را ندارند، به همين خاطر تقويت‌شان مي‌کنند. بعضي‌ها براي گرفتار‌نشدن با اين شرايط نسبتا بحراني، به قاطر قرص نيروزا مثل ترامادول مي‌دهند و به برخي قاطرها هم مشروبات الکلي مي‌دهند که سرحال شوند.کمي بالاتر به يک دوراهي مي‌رسيم؛ يک مسير سمت راست و يکي هم سمت چپ است. مسير سمت راستي مسيري است که کولبران، کوله يا همان بارشان را از مرز مي‌آورند و مسير سمت چپ هم گردنه تته است که کولبران از طريق آن به شکلي پاسگاه نيروي انتظامي ژالانه را دور مي‌زنند. در محل تقاطع دو مسير، سه کولبر در حال حرکت با بار هستند. اين اولين کولبرهايي هستند که با بار مي‌بينم. اينها کساني هستند که بار بهشان رسيده است و با دست پر در حال بازگشت هستند. بقيه افرادي که در مسير در حال بازگشت بودند، بار بهشان نرسيده بود.در سمت راست جاده، يک جوان با لباس کردي و موهاي بور حاضر نمي‌شود جلوي دوربين صحبت کند. از اوضاع مي‌پرسم، مي‌گويد خيلي سخت است. آن روز حادثه مشغول کار نبوده ولي مي‌گويد ما با نزديک به سه‌هزار نفر دنبال فرهاد بوديم و بعد از چند روز پيدايش کرديم. حين صحبت‌هايمان سه کولبر که روي بارشان هرکدام يک جاروبرقي بوش آلماني است، رد مي‌شوند. جلوتر هم دو کولبر يکي جوان و 31 ساله و ديگري ميانسال و خسته مي‌بينيم. آنها اطلاع چنداني از محل فوت ندارند. از آنها هم عبور مي‌کنيم و به بالاترين نقطه در مرز ايران و اقليم کردستان مي‌رسيم. کاک عابد مي‌گويد: «پايين دست اولين روستا متعلق به ايران و روستاي دوم که از آن دود بلندشده، متعلق به اقليم کردستان است.» کمي پايين‌تر دست چپ، شهر «حلبچه» را مي‌بينم که کاک عابد آن را «حلبچه شهيد» مي‌خواند. دليلش را مي‌پرسم و او از بمباران شيميايي صدام مي‌گويد. با وجود اينکه خيلي دوست داشتم مسير سرپاييني را بروم و رد کولبران را از ابتداي مسير دنبال کنم، اما ناچار بودم برگردم و به‌دنبال محل فوت آزاد و فرهاد بگردم. به گردنه تته رفتيم. چندصد متري رفتيم. در مسير برف‌هاي انبوه بر اثر گام‌هاي قاطران، چاله‌هايي 30 سانتي‌متري درست شده است. از آنها عبور مي‌کنيم و به محلي مي‌رسيم که علاوه‌بر ردپا، يک لاستيک سوخته هم هست. کاک عابد که جلوتر از من مي‌رود، صدا مي‌زند که محل فوت آزاد اينجاست. جلوتر مي‌روم و از عکسي که روي سنگ کشيده شده، متوجه مي‌شوم آزاد همين حوالي بر اثر سرما فوت کرده است و فرهاد هم از همين‌جا براي کمک مي‌رود و چند روز بعد جسدش پيدا مي‌شود. چنددقيقه‌اي آنجا مي‌مانيم. به‌دليل سختي مسير خاکي، برمي‌گرديم و از جاده به پايين ارتفاع مي‌رويم. تا به پايين مي‌رسيم تقريبا کولبري نمي‌بينيم. در انتهاي مسير و در نزديکي پاسگاه چند نفر هم‌صحبتم مي‌شوند. از آنها درباره آزاد مي‌پرسم و اينکه شنيده‌ام کساني حاضر به کمک نشده‌اند. دو مرد ميانسال هستند که آنها هم بار گيرشان نيامده و دست خالي برگشته‌اند. مي‌گويند: «خيلي نامردي کردند. اگر کمک مي‌کردند شايد زنده مي‌ماند.» يکي ديگر با سختي به فارسي مي‌گويد: «اگر اين بچه‌کرد و همزبا‌ن‌شان بوده، چرا کسي کمک نکرد تا زنده بماند؟» از کولبراني که با قاطر هم بودند شاکي است و مي‌گويد: «بعضي از اينها که در اين مسير کار مي‌کنند، فقط دنبال پول خودشان هستند.» بالاخره بعد از کلي مسافت به جاده اصلي رسيديم، چايي خورديم و راه افتاديم براي ديدن پدر و مادر آزاد و فرهاد. سفر به روستاي ني در مسير رفتن به روستاي ني، به دهيار روستا زنگ مي‌زنيم ولي تلفنش را جواب نمي‌دهد. شايد به‌خاطر تماس‌هاي زياد اين چندروزه است. او الان در کانون توجهات قرار دارد. مجبور مي‌شويم به يکي از دوستان کاک عابد زنگ بزنيم. کاک عابد مي‌گويد: «با يک آدم آشنا به منزل‌شان بروي بهتر است.» به همين خاطر قرار است با کاک عثمان به منزل «عثمان خسروي»، پدر آزاد و فرهاد برويم. با عثمان هماهنگي‌ها صورت گرفت و ما به سمت روستا رفتيم. از سنندج به سمت مريوان، پليس‌راه را که رد مي‌کني، چند متر جلوتر ميدان بسيج است و سمت چپ مسير روستاي ني. حدود ساعت 16:10 به ني رسيديم. نماز نخوانده بودم و مي‌دانستم رفتن به خانه خانواده خسروي و صحبت‌کردن حداقل يک‌ساعتي زمان مي‌برد و نمازم قضا مي‌شود. نماز را در مسجد روستاي ني مي‌خوانم. معماري مساجد اهل سنت هم زيبايي خاص خودش را دارد. از در مسجد که وارد مي‌شوم، دو نفر در حال شست‌وشوي محوطه هستند. يکي از خادمان مسجد با هيکل درشت و ريش نسبتا بلند که فارسي را هم خيلي خوب صحبت مي‌کرد، گفت براي نماز مي‌تواني طبقه بالا بروي. نماز را که خواندم، کاک عثمان هم آمده بود. سه‌نفري به سمت خانه پدري مرحومان آزاد و فرهاد خسروي مي‌رويم. از زندگي آنها تصوري نداشتم جز اينکه در رسانه‌ها آمده بود. گاز خانه به علت بدهي قطع شده بود. اگر اشتباه نکنم، خانه تقريبا در انتهاي روستا بود. در جلوي خانه يک آغل کوچک بود که چند راس گوسفند داشت. پسرعمه آزاد و فرهاد مي‌گفت اين گوسفندان را پارسال خريدند و امسال زيادتر شدند. با وجود اينکه اين خانه در روستاست اما زيربناي زيادي ندارد و حداقل براي 6 نفر کمي کوچک است. در خانه هيچ‌کس نبود. مي‌پرسم چرا کسي نيست؟ مي‌گويند از چند هفته پيش با کمک اهالي روستا و روستاهاي ديگر، تعمير خانه را آغاز کرديم و الان خانواده چند روزي به خانه اقوام رفته‌اند تا خانه درست شود. همان‌جا از کاک عثمان مي‌پرسم که مي‌گفتند گاز خانه را قطع کردند؟ يکي از جوانان که فارسي مي‌داند، مي‌گويد: «اين‌طور نيست. خانه گازکشي بوده ولي گاز تا در خانه نيامده بود.» دوشنبه که ما در روستا بوديم، جوانان در حال رنگ و نقاشي پنجره‌ها بودند. ماموستا ابوبکر، افسري که متولد روستاي ني هم هست تا مي‌شنود ما براي گزارش آمديم، خودش را براي خوشامدگويي مي‌رساند. چند ثانيه بعد يک نوجوان چهارشانه که بعد از جملاتش مي‌فهمم «بهزاد»، برادر آزاد و فرهاد است با فارسي خيلي سخت گفت: «تشريف بياوريد... پدر من در خانه عموجانم است.» با وجود اينکه گفتند مسير کمي طولاني است ولي ترجيح دادم با ماموستاي روستا پياده تا منزل «کاکه خسروي» برويم و صحبت کنيم. همان ابتدا به ماموستا ابوبکر مي‌گويم برايم سخت است بگويم ماموستا و مي‌خواهم به شما مثل روحانيون شيعه «حاج‌آقا» بگويم. مي‌گويد: «يک‌هفته‌اي است که دائم مشغوليم که کار تعمير خانه را زودتر تمام کنيم.» مشخص است که همه روستا دست‌دردست هم دادند که زودتر خانه آنها را تکميل کنند. ماموستا مي‌گويد: «قرار است شب هم کار کنند تا تمام شود.» مي‌پرسم شنيده‌ام که گاز خانه را قطع کرده بودند، مي‌گويد: «نه... نه... قطع نکردند.» با مخلوطي از فارسي و کردي مي‌گويد: «بابا بي‌خيال! الکي است... گازکشي در خانه انجام شده بود ولي بيرون نه. الان سه روزي است که گاز وصل شده.» در مسير نشان مي‌دهد که از علمک خانه همسايه لوله کشيده شده. خودش مي‌گويد: «ببين! اين لوله‌ها رنگ نشده و مشخص است که تازه کشيده شده. يک خيري اين کار را کرد.» مي‌خواهم عکس بگيرم، مي‌گويد: «از محل رنگ‌شدن لوله‌ها بگيري مشخص است که تازه لوله‌کشي شده.» ادامه مي‌دهد: «بعضي‌ها از اين مساله سوءاستفاده هم مي‌کنند. بعضي‌ها رفتند به دروغ به اسم خانواده پول جمع کردند. ما از اين کار خيلي بدمان آمد چون اگر قرار است هر کمکي بکنند، بايد به خود خانواده باشد.» از حادثه مي‌پرسم، مي‌گويد: «شايد بتوانم بگويم که حدود 50 سال است همچين حادثه‌اي رخ نداده. کساني بوده‌اند که فرزندشان فوت کرده ولي دو فرزند با هم نداشتيم.» از صحبت‌هاي ماموستا مي‌توان فهميد که سواد بالايي دارد. از فرصت استفاده مي‌کنم و همه سوالاتي را که به ذهنم مي‌رسد مي‌پرسم. مي‌پرسم اين بندگان خدا قبل از اين اتفاق شغل‌شان چه بوده است؟ نمي‌شود که تا قبل از شب حادثه بيکار در خانه نشسته باشند. ماموستا با اشاره به کاشت توت‌فرنگي در منطقه مريوان مي‌گويد: «آنها کشاورزي مي‌کردند. در اطراف روستا گلخانه‌هاي توت‌فرنگي است. آزاد و فرهاد گلدان پر مي‌کردند. اين دو نفر تنها کساني بودند که از روستاهاي اطراف به سراغ‌شان مي‌آمدند که بياييد براي ما کار کنيد. آزاد خيلي حرف نمي‌زد و مي‌نشست کار خودش را مي‌کرد. روزي حدود سه‌هزار گلدان پر مي‌کرد. خيلي محبوب بود.» حرفش را قطع مي‌کنم و مي‌پرسم چرا پس رفتند؟ ادامه مي‌دهد: «اين اولين‌بارشان نبود و قبلا هم رفته بودند. اين فصل چون کشاورزي نبود، رفتند وگرنه اگر کار بود دنبال اين کارها نمي‌رفتند.» نگاه به من مي‌کند: «مي‌داني چه مي‌گويم؟ يعني الان که رفتند، بيکاري بوده است.» به خانه در حال تعمير هم اشاره مي‌کند و مي‌گويد: «اين خانه را خيرين روستا و اطرافيان کمک کردند تا تعمير شود. کساني که الان دارند خانه را رنگ مي‌زنند، از اهالي روستا هستند. امروز کار کردند و شب هم مي‌آيند. قرار است آبگرمکن، کابينت و کمدها را دور بريزيم و برايشان بهترش را بخريم.» مي‌پرسم شنيديد معاون اول رئيس‌جمهور قول مساعدت داده؟ جواب مي‌دهد: «بله، ولي رفته تو حاشيه و خيلي اهميت ندادند.» مي‌گويم شنيديد که برخي تلاش مي‌کنند مساله را سياسي کنند؟ بقيه سوال را نپرسيده، مي‌گويد: «بله! بله! من هم گفتم در اهالي [کساني] هستند که کار را سياسي مي‌کنند. مثلا مي‌گويند براي نان درآوردن رفته. وقتي مساله را سياسي مي‌کنند، دولت هم براي خانواده کاري نمي‌کند. اينها اصلا سياسي نبودند... هيچي... فقط سرشان به کار خودشان بود. اين چهار برادر اختلاف سني کمي داشتند، طبيعي است که با يکديگر درگيري داشته باشند اما يک‌بار هم با هم درگيري نداشتند. صدايشان را کسي نشنيد.» ماموستا به تربيت صحيح فرزندان کاک عثمان خسروي اشاره مي‌کند و مي‌گويد: «از همه مهم‌تر براي من اين است که با وجود فقري که داشتند، يک‌بار هم دزدي نکردند. اين تحسين‌آور است. ما کساني را داريم که شايد وضع‌شان خوب باشد ولي دزدي هم مي‌کنند.» از فرهاد هم مي‌پرسم. او را خيلي زيرک مي‌داند: «يعني اگر خودش تنها در کوه بود، نجات پيدا مي‌کرد. کاک فرهاد چندبرابر آزاد و زانيار زيرک بود.» ماموستا وقتي به ماجراي درآوردن کت فرهاد و دادن آن به آزاد اشاره مي‌کند، ناخودآگاه دستش به سمت کتش مي‌رود و چند دکمه را باز مي‌کند و مي‌گويد: «کتش را درآورد و به برادرش داد و براي کمک پيدا کردن راهي ‌شد. اگر خودش تنها بود، برمي‌گشت. اين حکمت خدايي بوده و بايد به اين اعتقاد داشته باشيم.» از ماموستا مي‌پرسم سالانه حداقل 30 نفر در اين مسير کشته مي‌شوند. فرهاد و آزاد اولين نفر نبوده و آخرين نفر هم نيستند. الان چه بايد کرد، مي‌گويد: «ما هيچ کاري نمي‌توانيم بکنيم!» مشخص است منظورم را متوجه نشده. دوباره تکرار مي‌کنم دولت بايد چه کند؟ راه چاره چيست؟ پاسخ مي‌دهد: «راه‌حل اين است که دولت مرز را باز کند. قبلا مرز باز و فراگير بود. الان خانواده کاک عثمان 6 نفر هستند. اگر مرز باز بود و اين خانواده هفته‌اي تنها دوبار مجاز به آوردن بار بود، هر باري 200 هزار تومان برايش درآمد داشت. من يقين دارم هفته‌اي 400 هزار تومان براي اين خانواده کافي بود. چون خودش هم با ضايعات و نان خشک جمع‌کردن مي‌توانست پول دربياورد. ما نياز به مرز فراگير داريم. الان مرز فقط براي کساني است که توان کول‌آوردن دارند. ما در همين روستا چندين زن بيوه داريم. اگر مرز باز بود، کارت‌شان را مي‌دادند به يکي از اهالي روستا و او هم 40 تومان سهم خودش را برمي‌داشت و الباقي را به او مي‌داد. اين‌طور زندگي آنها هم مي‌چرخيد.» به منزل عموي آزاد و فرهاد رسيديم. قبل از ورود به منزل از ماموستا پرسيدم که آيين و شيوه خاصي براي تسليت گفتن نداريد؟ گفت همان‌طور که رسم‌تان است، تسليت بگو. وارد خانه شدم، از تصاويري که ديده بودم، کاک عثمان را شناختم. جلوي در آمده بود. تسليت گفتم و نشستم. در همان ابتدا گفتم که براي چه کاري آمده‌ام. اما بيش از کاک عثمان، ديگران صحبت کردند. شايد بهتر باشد بگويم گلايه کردند. در سه روزي که در مريوان بودم، تقريبا يک جمع‌بندي روي مطالبات مردم داشتم. همه يک‌چيز مي‌خواستند و آن باز شدن مرز بود. اما در منزل عموي آزاد و فرهاد، بودند کساني که در ميان گلايه‌ها حرف‌هايي مي‌زدند که خيلي با مشکل و دغدغه مردم همخواني نداشت؛ حرف‌هايي که براي من عادي اما براي خيلي‌هاي ديگر از اهالي روستا، تازه و غيرعادي بود. شايد خيلي غيرطبيعي نباشد. در اين مدت برخي رسانه‌ها تمام تلاش خود را کردند تا از اين حادثه تلخ، بهره‌برداري سياسي کنند. بخشي از اين بهره‌برداري در مراسم تشييع فرهاد خسروي خود را نشان داد. کسي چه مي‌داند شايد برخي از درد وجدان در تشييع حاضر شده بودند. همان‌هايي که آن شب حاضر نشدند به آزاد خسروي کمک کنند و جان خود را از ميان بوران و برف برداشتند و رفتند. اما جدا از بحث‌هاي سياسي، مردم روستا گلايه‌هاي بحقي هم داشتند. «کاکه خسروي» عموي آزاد، کارتش که روي آن نوشته شده «کارت تردد مناطق مرزي‌« را که «ويژه پيله‌وران و کوله‌بران» است نشانم مي‌دهد. مي‌پرسد: «با اين کارت چه کار مي‌توان کرد وقتي مرز بسته است؟ اين کارت به چه دردي مي‌خورد؟» يک کارت الکترونيک هم از کيفش درمي‌آورد. روي کارت نوشته شده «کارت الکترونيک مرزنشينان». روي کارت شماره کارت بانکي هم هست. گويا قرار بوده در ازاي عدم رفتن به مرز، مبلغ اندکي حدود 300 هزار تومان ماهيانه به حساب کولبران روستايي ريخته شود، اما برخي مي‌گويند اصلا ريخته نشده و برخي مي‌گويند حداکثر دوبار ريخته شده است. کاکه خسروي مي‌گويد: «اگر باور نداري که پولي به اين کارت نمي‌ريزند، کارت را بردار. هرچه در آن ريختند، براي تو باشد.» بعد از کلي گلايه مي‌گويد: «اگر مشکل نداشته باشيم که نمي‌رويم قله کوه. اينجا مرز نيست عزيزکم، دره مرگ است. دولت چند کيلومتر پايين‌تر مرز داشت، چرا آن را بست؟» او با حس انساني که در تغيير تقدير ناتوان است، مي‌گويد: «اين دو پسر که رفتند و تمام شد، براي آينده بايد فکري کرد که ديگر اين اتفاقات نيفتد.» او به وضعيت پدر مرحومان هم اشاره مي‌کند و مي‌گويد: «اين آقا [کاک عثمان] نان‌خشک و ضايعات جمع مي‌کند و خودش به‌تنهايي هفته‌اي 200 هزار تومان درآمد دارد.» آنقدر گلايه درباره بسته بودن مرز هست که فرصت به پدر دو مرحوم نمي‌رسد. او هم برايش صحبت‌کردن به فارسي سخت است و کاک عثمان که نقش مترجم را دارد، کمک مي‌کند. مي‌گويد: «در همان روز، سه قاطر در راه بر اثر سرما کشته شدند. کولبري کجا کار انسان است؟» فرصت به ترجمه نمي‌دهد و چند ثانيه‌اي پشت‌سر هم حرف مي‌زند که يک‌باره يک نفر وارد خانه شد. او روزنامه‌اي در دست داشت و با همه احوالپرسي کرد. او به يک اتاق ديگر رفت و از همان زمان تا پايان حضور ما که 20 دقيقه‌اي بود، ديگر کاک عثمان خسروي را نديدم. نمي‌دانم چه اتفاقي افتاد اما در ميانه صحبت‌ها يک جوان که لباس کردي به تن داشت، به سمت من که نشسته بودم آمد و پرسيد: «آقا شما دولتي هستيد؟» کاک عثمان مترجم که کنارم بود، پاسخ داد: «نه! روزنامه‌نگار است.» او هم در پاسخ گفت: «چون تو مي‌گويي باور مي‌کنم.» نوع گفت‌و‌گو نشان مي‌داد که اگر من از طرف دولت آمده بودم، حداقل از سوي آن فرد برخورد مناسبي صورت نمي‌گرفت. البته ساير افرادي که در خانه بودند، براساس همان ويژگي ميهمان‌نوازي کردها، برخورد کردند و در آخر هم اصرار داشتند شام بمانيم ولي هنوز سوالاتي زيادي بود که بايد جواب آنها را پيدا مي‌کردم. روايت پسرعمه فرهاد پيش از خروج از منزل عموي فرهاد و آزاد، يک جوان که پسرعمه مرحومان آزاد و فرهاد بود، آدرس اينستاگرامم را گرفت. به شهر مريوان نرسيده بودم که ديدم مرا در اينستاگرام دنبال کرده است. در اينستاگرام «ناصح يزداني» بود. از او مي‌خواهم که روايت درگذشت دو برادر را برايم بگويد و او هم ظهر سه‌شنبه اين کار را انجام مي‌دهد. ناصح مي‌گويد: «پسردايي‌هاي من شب مي‌خواستند به مرز بروند ولي پدر و مادرشان نمي‌گذاشتند. با اصرار گفته بودند چرا دوستاي ما مي‌روند و پدر و مادر آنها مي‌گذارند و شما نمي‌گذاريد؟ بالاخره هرجور بود رفتند. نزديک نيمه‌شب، يک ماشين گرفتند. دو پسردايي من زانيار، جهانگير و محمود (پدر جهانگير) که همگي اهل روستا بودند به سمت مرز کولبري در منطقه تته اورامان که کنار پاسگاه نيروي انتظامي «ژالانه» است، رفتند تا از آنجا به سمت مرز بروند. وقتي به محل گرفتن کول از صاحبان بار مي‌رسند، جهانگير و محمود که مي‌بينند اوضاع آب‌وهوايي بد است، همان‌جا مي‌مانند و برنمي‌گردند. ولي سه نفر ديگر چون سن و سال و تجربه نداشتند، شرايط بد آب‌وهوايي را مدنظر قرار ندادند و راه افتادند.» او ادامه مي‌دهد: «پس از گذراندن بخشي از مسير سخت، آزاد کم مي‌آورد و مي‌گويد من نمي‌توانم ادامه بدهم. کول‌ها را نصفه راه پرت مي‌کنند تا خودشان به سلامت به مقصد برسند. پنج‌دقيقه‌اي طي مي‌کنند تا به بالاي کوه تته مي‌رسند. در اينجاست که آزاد کم مي‌آورد. فرهاد مي‌گويد زانيار بيا کمک کنيم ولي آزاد قدش بلند بود و دو نفر نتوانستند بلندش کنند و بياورندش. زانيار از فرهاد خواسته بود که به مسير ادامه بدهند ولي فرهاد گفته بود تو برو کمک بياور من اينجا مواظب آزاد هستم. حدود ساعت 6 صبح زانيار قبل از رفتن با گوشي آزاد، براي کمک به موبايل بهزاد زنگ مي‌زند ولي درست متوجه نمي‌کند که چه اتفاقي افتاده است. مي‌گويد بياييد آزاد نمي‌تواند راه برود. جواب مي‌شنود که چيزي نيست پاهايش سست شده و درست مي‌شود. زانيار رفت ولي اينقدر شرايط جوي بد بود که برنگشته بود. معلوم هم نيست که واقعا رفت کمک بياورد يا خير؟ فرهاد کمي منتظر مي‌ماند ولي مي‌بيند کسي براي کمک نمي‌آيد. به همين دليل خودش به جاده مي‌زند. بهزاد، برادر آزاد و فرهاد با برهان عمويش براي کمک مي‌آيند. تا به ارتفاعات تته مي‌رسند ساعت 8:30 بوده و آزاد ديگر زنده نبوده است. مي‌بينند بدنش به برف و يخ چسبيده است. برهان، جنازه آزاد را روي کولش مي‌گذارد تا به جاده برساند و بهزاد هم دنبال فرهاد مي‌رود ولي هرچه بيشتر مي‌گردد، کمتر اثري پيدا مي‌کند. متاسفانه شاهد ماجرا هربار يک چيزي مي‌گويد. ولي به‌نظر مي‌رسد از شدت سرما، هر کسي فقط به فکر جان خودش بوده است.» ناصح مي‌گويد: «سه روز ما کوه‌ها را گشتيم. فرهاد تا نصفه راه آمده بود ولي برگشته بود. او در نزديکي آزاد نبود و خودش را به پايين جاده رسانده بود. اگر پنج دقيقه ديگر به مسيرش ادامه مي‌داد به جاده مي‌رسيد يا حتي اگر در همان جاده مي‌نشست، زنده مي‌ماند و پيدايش مي‌کرديم ولي اين اتفاق نيفتاده بود و جنازه‌اش را در حالي پيدا کرديم که دست و صورتش سياه شده بود.» جزئياتي از جاده کولبري جست‌وجوهايم براي درک حادثه تلخي که در مسير کولبري براي آزاد و فرهاد خسروي اتفاق افتاد، اطلاعات جديد و تازه‌اي را به‌دنبال داشت. هم من و هم بسياري از کساني که اين نوشته را مي‌خوانند به‌خوبي نمي‌دانند که کوله چه مسيري را طي مي‌کند تا از کردستان عراق به گردنه تته، مريوان، سنندج، تهران و ايران برسد. همه‌چيز از خاک اقليم کردستان آغاز مي‌شود. آن‌طور که از منابع آگاه و کولبران شنيدم، تقاضا براي بار از تهران يا هر شهر ديگر توسط يک تاجر بزرگ و کسي که در بازار رسم و نامي دارد، ارائه مي‌شود. اين تاجر شايد در آن‌سوي مرزها با تاجري کرد تعامل داشته باشد اما هيچ‌کدام تمايلي ندارد که بدون واسطه بار را به مقصد برسانند و اساسا اين موضوع امکان ندارد. به همين‌خاطر تاجري که دنبال کالاهايي مثل کفش، تلويزيون سامسونگ، جاروبرقي، موبايل، پوشاک و... است، به‌دنبال يک واسطه در مريوان است. اين واسطه مهم‌ترين نقش را در روند جابه‌جايي و تحويل بار دارد. اعتماد به اين واسطه، البته به اين آساني‌ها هم نيست. او مي‌تواند در يک بار چند 10 ميليون سود يا ضرر کند. يکي از کساني که پيش از اين خود کولبري مي‌کرده و از اين روند اطلاع دارد، اين‌گونه مي‌گويد: «فرد واسطه به صاحب بار مي‌گويد که بارت را تضميني به تهران مي‌رسانم و به ازاي هر کيلو 40 هزار تومان مي‌گيرم.» اين يعني فرد واسطه مسئول هر اتفاقي است که براي بار مي‌افتد. او البته بايد يک ضمانت محکم اعم از پول يا سند با ارزش به صاحب اصلي بار که يک سرمايه‌دار است، بدهد تا اگر باري به مقصد نرسيد، صاحب بار که پول تاجر آن سوي مرز را داده است، ضرر نکند و ابزاري براي مطالبه مالش داشته باشد. يکي ديگر از کولبران مي‌گويد: «فرد واسطه از اين 40 هزار تومان که بابت تحويل تضميني مي‌گيرد، کيلويي پنج‌هزار تومان به افرادي در آن‌سوي مرز مي‌دهد که بارها را از حلبچه با قاطر تا يک ارتفاعي بالا مي‌آورند؛ کيلويي 12 تا 18 هزار تومان به کولبران مي‌دهد و کيلويي سه‌هزار تومان هم به ماشين براي انتقال بار به مريوان. الباقي مبلغ سود خالص فرد واسطه است.» انتقال کوله‌ها به چه شکل است؟ بار از کردستان عراق با الاغ يا قاطر دو ساعت تا دم کوه‌ها بالا مي‌آيد و آنجا پياده مي‌شود تا کولبرها بروند و بار کنند. مرحله دوم به کولبران مربوط است. کولبران يا خودشان بار را مي‌آورند يا اينکه بار را توسط قاطر جابه‌جا مي‌کنند. در مواقعي که هوا مساعد است، اين قاطرها هستند که هرچه بار است را ازآن خود مي‌کنند. آنها حدود 80 تا 120 کيلوگرم بار مي‌توانند جابه‌جا کنند. حضور قاطرها در مرز نرخ‌شکن است. به‌عبارت بهتر، کولبرها براي جابه‌جايي بار، براساس وزن پول مي‌گيرند. آنها در بيشتر مواقع ساعت 12 تا 4 صبح راهي مرز مي‌شوند تا در اول وقت بار گيرشان بيايد. آنها سه ساعت بعد به مرز مي‌رسند و در آنجا صاحبان بار ايستاده‌اند و هرکدام يک قيمتي را پيشنهاد مي‌دهند. پيشنهادها هم متفاوت است. از 10 هزار تومان به ازاي هر کيلو آغاز مي‌شود و تا 18 هزار تومان هم بالا مي‌رود. البته 18 هزار تومان براي زماني است که جنس حتما بايد به مقصد برسد و وضع هوا مساعد نيست. اگر قاطرها نباشند، کولبرها به‌ازاي هر کيلو بار 12 هزار تومان مي‌گيرند و اگر قاطرها زياد باشند اين رقم هزار يا دوهزار تومان کاهش پيدا مي‌کند. کولبرها حداقل باري که مي‌آورند، 30 کيلوگرم است. يعني يک کولبر در وضعيت مناسب 360 هزار تومان براي يک کوله دريافتي دارد. مسير برگشت هم حدودا 6 ساعتي طول مي‌کشد. سخت‌ترين بار براي کولبران پوشاک و پارچه است و آسان‌ترين هم تلويزيون. به همين دليل هم نرخ حمل پوشاک بالاتر از تلويزيون است. بيشترين سود هم در دو محصول نهفته است؛ يکي کالاهاي ممنوعه و ديگري موبايل. يکي از کولبران که دوشنبه بار موبايل داشت، مي‌گويد: «بار من 25 کيلو بود و طبق تعرفه معمولي بايد 300 هزار تومان مي‌گرفتم ولي چون کوله من موبايل بود و حدود 90 ميليون قيمت داشت، براي 25 کيلوگرم، 750 هزار تومان گرفته‌ام.» حمل ماهواره هم به همين شکل است. به‌دليل اينکه احتمال دستگيري کولبران وجود دارد، آنها نرخ بيشتري را مطالبه مي‌کند. براساس تجربه کولبري خودم در روز سه‌شنبه، تلويزيون‌هاي ال‌اي‌دي به‌دليل ثبات‌شان حين حرکت گزينه خوبي براي کولبران هستند. دو دستگاه ال‌اي‌دي بزرگ سامسونگ حدود 48 کيلو وزرن دارد. با احتساب کيلويي 12 هزار تومان، کولبر 570 هزار تومان دريافتي دارد. بعضي از کولبران که دنبال سود بيشتر هستند، بار بيشتري را سفارش مي‌دهند. يکي از کولبران مي‌گويد: «برخي تا 70 کيلوگرم هم کوله حمل مي‌کنند ولي قبل از حرکت ترامادول مي‌خورند.» البته همه کولبران هم خوش‌شانس نيستند. بعضي‌ها قبل از حرکت به سمت مرز، با طرف کردستان عراق تماس مي‌گيرند و اگر باري باشد راهي مي‌شوند؛ اما اگر قاطرها و کولبران زودتر از آنها رسيده باشند، مثل 15 نفري که در مسير ديدم، چيزي گيرشان نمي‌آيد و دست خالي برمي‌گردند. با اين حال اگر مسير رفت حدود سه ساعت باشد، مسير برگشت به‌دليل حمل کوله، دو برابر زمان مي‌برد. در مسير برخي کولبران البته خيلي تمايل ندارند صحبت کنند. سه کولبر در ابتداي گردنه تته با هر اصراري حاضر به گفت‌و‌گو نمي‌شوند و با لهجه غليظ کردي مي‌گويند: «خَطَريَه.» آنها در گردنه تته به ميانه راه رسيده‌اند و حدود سه ساعت راه تا مقصد دارند. مقصدي که کولبران بارهايشان را خالي مي‌کنند، درست مقابل پاسگاه ژالانه است. شايد در بدترين حالت از پاسگاه تا آن نقطه دو کيلومتر راه باشد. در پاي ماشين‌هاي تويوتا که به آنها 3F و 4/5F مي‌گويند، يک باسکول است که بار را وزن کرده و همانجا نقدا پول کولبران را پرداخت مي‌کند. در مسير کولبران، نگهباناني هستند که بايد مراقب دو موضوع باشند؛ يکي اينکه بار توسط کولبران دزديده نشود و دوم اينکه اگر ماشين نيروي انتظامي بالا آمد، به ساير افراد اطلاع دهد. گاهي اتفاق افتاده که فردي بار را سرقت کرده و در بازار فروخته است و چند برابر کولبري درآمد به جيب زده. نگهبانان هستند تا اين اتفاق نيفتد. به همين دليل هم در محل بار اگر کولبر را کسي نشناسد يا کولبر غريبه باشد، به او کوله نمي‌دهند. يکي از کولبران مي‌گويد: «از ما نام، فاميل و نام پدر را مي‌پرسند؛ شماره تلفن و آدرس هم مي‌گيرند.» يکي از کولبران که صداي خش‌دار دارد، حاضر مي‌شود صحبت کند آن‌هم به فارسي. او مي‌گويد: «6 صبح از کنار پاسگاه ژالانه راه افتادم و حدود 10 صبح رسيدم. کول گرفتم و برگشتم. الان ساعت 13 است و اين بار 30 کيلويي سيگار را سه ساعت ديگر تحويل مي‌دهيم.» مي‌پرسم هر روز مي‌آيي؟ مي‌گويد هر 9 روز در ميان. از درآمدش مي‌پرسم؟ مي‌گويد: «درآمدش خوب است. يعني چه‌جوري بگم از يک جايي به بعد اين‌جوري يک ناني پيدا مي‌کنيم.» مي‌پرسم مرز باز باشد، بهتر نيست؟ جواب مي‌دهد: «باز باشد، براي ما راحت‌تر است ولي مرز بسته شود بايد از اين مسيرهاي دورتر عبور کني که سه ساعت رفت و 6 ساعت برگشتت مي‌شود.» کولبران بخشي از درآمدشان را هزينه مسير مي‌کنند. کولبري مي‌گويد: «حدود 50 هزار تومان هم هزينه رفت‌وآمد دوطرفه‌مان است.» مي‌پرسم سخت است؟ مي‌گويد: «خودت ببين، نمي‌شود با زبان صحبت کني. خودش مي‌گويد کجايي. اين کوه‌ها خودش مي‌گويد چه سختي‌هايي هست.» در آخر هم مي‌گويد: «حالي شدي؟» تا حدودي حالي شدم و باز مي‌گويد سوالي داري در خدمتت هستم. به کردي که من هم متوجه آن مي‌شوم، به راهنما مي‌گويد: «براگم عفو کن؛ من فارسيم خوب نيست.» از کولبران مي‌پرسم اگر يکي در مسير سربالايي که راه باريکم هست، سر بخورد چه مي‌شود؟ مي‌گويد: «همه مي‌ريزند پايين. مي‌داني بعضي چطور تمام مي‌شوند [مي‌ميرند]؟ لاستيک زيرشان مي‌گذارند و مي‌آيند پايين. گاهي سرعت‌شان به حدود 50 کيلومتر هم مي‌رسد. سرشان به سنگ مي‌خورد و تمام. اگر سالانه 30 کشته بدهيم، 10 نفر اين‌طور مي‌روند.» با يکي از کساني که کوله ندارد، صحبت مي‌کنم. مي‌گويد: «از اين وضعيت راضي هستيم ولي نمي‌گذارند. ديشب (دوشنبه) پاسگاه ژالانه آمد بالا و 100 ميليون بار را گرفت.» او ادامه مي‌دهد: «درآمد هر بار کولبري 300 يا 400 هزار تومان است ولي کار ما آينده ندارد.» مي‌پرسم اگر در مريوان کارخانه بود، بازهم کولبري مي‌کردي؟ مي‌گويد: «نه. روزي 100 هزار تومن به من بدهند کولبري نمي‌کنم.» مي‌پرسم بيشترين سود را چه کساني مي‌برند، جواب مي‌دهد: «بعضي وقت‌ها کولبرها، بعضي وقت‌ها صاحب بار و بعضي وقت‌ها صاحب قاطرها.» صاحبان قاطرها در اين مسير بيشترين پول را مي‌گيرند. او مي‌گويد: «باري يک‌ميليون تومان مي‌گيرند. آنها 100 کيلو بار مي‌آورند. کيلويي 10 هزار تومان است. ولي آدم کيلويي 12 هزار تومان است.» تکليف کولي که از بين مي‌رود اگر بار به هر شکلي از بين برود، کولبر هيچ مسئوليتي در قبال آن ندارد. همه مسئوليت برعهده فرد واسطه است که ضمانت کرده. يکي از مطلعان مي‌گويد: «در همين مريوان کساني را داريم که پول نداشتند سيگار بخرند ولي الان 10 ميليارد سرمايه دارند و کساني هستند که سرمايه‌دار بودند و الان بدبختند، به‌خاطر همين ضمانت.» کولبرها زماني که احساس خستگي کنند و نتوانند بار را با خود بياورند، آن را رها مي‌کند. بعضي مواقع از کوه پرت مي‌کنند پايين تا بار دست نيروي انتظامي نيفتد و صاحب بار برود و آن را بردارد. پس از بارگيري پس از تحويل بار به ماشين‌هايي که منتظر کولبران هستند، روي ماشين پارچه کشيده مي‌شود و از مسير فرعي که جاده خاکي است، پاسگاه دور زده مي‌شود. روزانه صدها خودروي تويوتا از اين مسير در حال انتقال کالا هستند و هيچ اقدامي هم براي جلوگيري از اين کار صورت نمي‌گيرد. درآمد اين ماشين‌ها که قيمت‌شان تا 300 ميليون هم مي‌رسد، روزانه حداقل يک‌ميليون تومان است. البته اگر بار موبايل باشد، اين رقم تا پنج‌ميليون تومان هم افزايش پيدا مي‌کند. از پاسگاه ژالانه با دوربين به‌راحتي مي‌توان مسير حرکت کولبران را رصد کرد و حتي با يک مامور در گردنه، مسير انتقال بار را بست اما به‌نظر مي‌رسد يک قانون نانوشته وجود دارد که مي‌گويد فقط نبايد از جلوي چشم ماموران کولبري صورت بگيرد. در کنار پاسگاه، صدها ماشين که کولبران را به منطقه آوردند حضور دارند و تويوتاهاي 3F و 5.4F هم به‌راحتي و بدون هيچ مشکلي اجناس را بارگيري مي‌کنند. اگر قرار بود نيروي انتظامي مانعي در برابر اين روند ايجاد کند، با بستن مسير فرعي که خوردوها از آن عبور مي‌کنند، مي‌توانست روند انتقال کالا را به‌صورت کامل مسدود کند. يکي از کولبران مي‌گويد: «مگر مي‌شود قاچاق را از کنار پاسگاه برد؟ واقعا راهي تا پاسگاه نيست و ماموران کاري با کولبران ندارند. پاسگاه‌هاي مرزي خيلي با مردم و کولبران کاري ندارند. آنها فقط مراقبند ضدانقلاب وارد کشور نشود.» کولبري خيلي هم محبوب نيست دزلي، يکي از روستاهايي است که کولبران براي رسيدن به کنار پاسگاه ژالانه از آن عبور مي‌کنند. يکي از مردم محلي مي‌گويد: «بسياري از جوانان دزلي براي کولبري نمي‌آيند. اينها دام دارند يا کار ديگري مي‌کنند.» در روستاي «دره‌کي» هم وضع همين‌طور است. مي‌گويند بسياري از مردم اين روستا سرمايه‌دار هستند. اين منطقه پر از درخت‌هاي گردو، گيلاس و آلبالو است. قيمت گيلاس‌دار منطقه از کيلويي هفت تا 25 تومان است. گردو هم هزارتاي آن از 200 تا 500 هزار تومان خريد و فروش مي‌شود. با اين وضعيت کمتر کسي هست که به‌دنبال کولبري در اين روستاها باشد. معماري ساختمان‌هاي اين روستاها هم تفاوتي با شهرهاي بزرگ نداشت. نماي برخي منازل از بهترين سنگ‌هاي مرمر بود و بسياري از منازل کرکره‌هاي برقي داشت که گاهي در تهران هم در همه محلات اين‌گونه نيست. با اين حال اما براي برخي کولبري بهترين منبع درآمد است. يک جوان با خنده مي‌گويد از اين کار راضي هستم. وقتي دوستانش انتقاد مي‌کنند، به فارسي مي‌گويد: «در مريوان من چندماه پيک‌موتوري بودم و ماهي 800 هزار تومان مي‌گرفتم. الان دو روز کولبري مي‌کنم و 800 هزار تومان مي‌گيرم.» براساس گزارش مرکز آمار ايران در سرشماري رسمي سال 1395 کل کشور، شهرستان مريوان با نرخ بيکاري 28.6 درصدي، هفتمين شهرستان کشور با بالاترين نرخ بيکاري بوده است. درست است که برخي کولبران کاري غير از کولبري ندارند و دولت هم اقدام به ساخت کارخانه‌اي در اين شهر نکرده است تا آنها به شغل ديگري مشغول شوند، اما پاي يک طرف ديگر هم در اين ميان است؛ کساني که سرمايه‌دار هستند و بازهم کولبري مي‌کنند. روز سه‌شنبه يکي از اين افراد را ديدم. خودروي شخصي‌اش 100 ميليون تومان قيمت و سه طبقه خانه داشت که دو طبقه را اجاره داده بود. يکي از کولبران مي‌گفت: «من طلافروش هم در اينجا ديده‌ام.» يکي از محلي‌ها مي‌گويد: «کارگري در شهر الان حدود 100 هزار تومان است. درآمد کولبري واقعا بالاست. فکر کن شما به‌خاطر 9 ساعت کار 700 هزار تومان بگيري کم است؟ درست است در منطقه ما کارخانه و کار دولتي نيست ولي اگر باشد شايد خيلي‌ها کار نکنند، چون درآمد کولبري بيشتر است. نگاه کن ما کساني را داريم که ماشين مدل‌بالا و خانه دارند ولي بازهم کولبري مي‌کنند.» * صادق امامي، خبرنگار اعزامي فرهيختگان به مريوان
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره