فرارو/ متن پيش رو در فرارو منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۷۵ نخستين دادگاه پرونده جنجالي شاهرخ و سميه برگزار شد و قاضي هر دو را به قصاص محکوم کرد.
اين خبري بود که روزنامههاي شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۷۵ منتشر کردند. روزنامههايي که عکس شاهرخ را با همان موهاي فرق باز کردهاش کنار سميه با آن چشمان نگران چاپ کردند. آن هم در زمانهاي که مفهوم دوست پسر و دوست دختر هنوز تابو بود و حرفهاي يواشکي و مگوي دختران و پسران آن روزها، راهي به درون خانوادهها نداشت که زشت بود و به ويژه دختر را چه به اين کارها!
در زمانهاي که مردم دلشان را خوش کرده بودند به ديدن هفتهاي يک بار مثلث عشقي چند دانشجوي رشته هنر در سريال در پناه توي شبکه دوم سيما که با لفافه حجب و حيا عشق ميان مريم و محمد را روايت اما عشق پارسا به مريم را سانسور ميکرد. در اواسط همين داستان که مريم نازا بود و دلشکسته، از محمد اصرار بود و از مريم انکار، کوزهاي افتاد و بشکست.
روايتي عاشقانه شکل گرفت که با روايت عاشقانه در پناه تو فاصلهاي داشت از زمين تا آسمان.
ساعت چهار و نيم بعد از ظهر روز چهارشنبه ۱۲ دي ماه در خانه شماره ۱۹ خيابان گاندي، همه چيز به خيال مادر خانواده شهبازينيا، آرام بود. او با دلي خوش، فرزند کوچکش سوين را سوار ماشين کرد تا به آرايشگاه برود که از صبح براي آن ساعت قرارش را گذاشته بود.
بيخبر از اينکه در غياب او دختر ۱۶ سالهاش سميه با شاهرخ دوست پسرش همانکه پسر يک مهندس الکترونيکي بود و در پارک ملت با هم آشنا شده بودند؛ ديدار او را با دو فرزند ديگرش سپيده ۱۴ ساله و محمد ۷ ساله به قيام قيامت مياندازند.
مادر ميگفت دخترش داشت در اتاقش فيلم خارجي ميديد وقتي او از خانه بيرون آمد. اما نگفت شايد هم نميدانست شاهرخ نيز در اتاق سميه بود و لابد داشته نقشهاي را که سميه کشيده بود و او در بازجوييها ميگفت تا دم آخر در صدد انصراف سميه از آن بود، مرور ميکرد.
مادر، اما تصورش را هم نميکرد که دخترش و پسر عاشق پيشه آن روزها چه خيالهاي سياهي بافتهاند براي او براي دختر و پسرش و شايد هم براي خودشان.
او بيخيال از اينکه دختر و پسر نوجوان در طبقه بالاي خانه ويلايي و در اتاق سميه در انتظار رفتن او از خانه ثانيه شماري ميکنند تا دستکشهايي را که صبح همان روز از داروخانه خريده بودند به دست کنند و پي اجراي نقشهشان بروند. تا مبادا اثري از انگشتهايشان در صحنه قتل به يادگار بماند.
مادر رفت تا سميه در نبود مادر، محمد هفت-هشت ساله را صدا کند که بيا بالا کارت دارم و چه کاري هم داشت.
آن وقت حتماً سميه شاهرخ را و شاهرخ هم سميه را دوست داشت. آنها ميخواستند با هم ازدواج کنند و خانواده سميه مخالف بودند. اين را شاهرخ در دادگاه گفت. پدر شاهرخ هم تکرار کرد که زنگ زدم خانه سميه براي قرار و مدار خواستگاري، اما نشد.
آقاي وثوق پدر، وقتي توي دادگاه اينها را ميگفت؛ به دستان شاهرخ پسرش، دستبند زده بودند و سميه عروس ناشدهاش هم به جاي تور سپيد، چادر سياه به سر کرده بود و چادر را انداخته بود روي صورتش تا شايد چشمهايش را کسي نبيند. شايد هم نميخواست شاهرخ را با دستهاي دستبند زده ببيند که ميگفتند وقتي براي اولين بار شاهرخ را آن طور ديده بود گفته بود نميتواند شاهرخ را آن طوري با دستبندهاي فلزي ببيند که سخت است و سخت هم بود.
پدر سميه هم گفت: او براي ازدواج شاهرخ و سميه، استخاره کرده و بد آمده است.
سميه، اما چشمهايش دو دو ميزد. چشمهايي که روز چهارشنبه ۱۲ بهمن مضطرب بود و هراسان و شايد هم نگران، اما انگار ترديدي نداشت وقتي محمد را از طبقه پايين صدا زد. وقتي شاهرخ از پشت در محمد را گرفت و دوتايي او را به حمام يکي از اتاقها بردند و شاهرخ گردن پسر بچه را فشار داد.
وقتي هنوز صداي نفس کشيدن محمد را سميه شنيد؛ خواهر بزرگي که بايد عاشق برادر کوچکش باشد سر برادر را در وان پر آب فرو برد و منتظر ماند تا نفس محمد از شماره بيفتد و افتاد. پليس بعدتر لباسهاي خيس سميه را پيدا کرد که مخفي کرده بود.
در اينجا فيلم سينمايي خارجي که مادر فکر ميکرد سميه پاي تماشاي آن نشسته است به جاهاي تلخي رسيده بود! برادرکشي، اما اين بار اين قابيل نبود که هابيل را ميکشت.
محمد ديگر نفس نکشيد وقتي مادر در آرايشگاه بود و به اين خيال که دختر بزرگش دارد فيلم ميبيند و محمد و سپيده در طبقه پايين توي اتاقشان دارند درس ميخوانند. انگار سميه خيلي وقت بود خود را در حصار اتاقي در طبقه بالا زنداني و منزوي کرده بود. اين را خيلي بعد بارها روزنامهها از زبان شاهرخ و اقوام دور سميه نقل کردند.
آن ساعتي که سميه داشت برادر ميکشت پدر هم در کارخانه مواد شيميايياش مشغول در آوردن لقمه ناني بود. سميه ميدانست پدر حالا حالاها خانه نميآيد.
پدر سميه در دادگاه روز هفدهم بهمن به قاضي گفت تا سه و نيم صبح در کارخانه مشغول کار بوده و روحش هم خبر نداشته است وقتي آن ساعت به خانه رسيده شاهرخ در اتاق دخترش بوده است.
پدر خبر نداشت عکس سپيده خواهر کوچکتر سميه با عينکي مد آن روزها با قابي بزرگ و سياه يک روز روي روزنامهها مينشيند که شايد اگر ميدانست...سپيده هم نميدانست اين عکس پس از کشته شدنش آن هم به دست خواهرش در روزنامهها دست به دست ميچرخد و موجب شهرتي ميشود که کاش نميشد.
اگر ميدانست اين عکس در روزنامهها ثبت ميشود آن وقت ژست ميگرفت از همان ژستهايي که دخترهاي همسن و سال آن روزهاي او اين روزها در عکسهاي به اشتراک گذاشته در صفحه اينستاگرام خود ميگذارند. لبهاي غنچه و چشماني که برق شيطنت دارد و يا شايد جور ديگري نگاه ميکرد يک جوري که اين قدر نگاهش آرام نباشد برخلاف سميه و چنگ نيندازد توي دل آدم.
سپيده هم آن روز چهارشنبه در اتاقش بي خبر از همه جا داشت درس ميخواند تا حتما روزي که دور بود چيزي بشود براي خودش. سميه او را صدا زد. سپيده از اتاق بيرون رفت و شاهرخ به او حمله کرد. سميه در دادگاه در همان ۱۷ بهمن ماه ۱۳۷۵ گفت: او را هم به حمام برديم و خفه کرديم. بعد هم منتظر مادر شديم تا از آرايشگاه برگردد. به همين سادگي.
هر چند در اعترافات آنان گاهي اين سپيده بود که اول به قتل ميرسيد. شاهرخ در جلسه بازجويي خود در کانون اصلاح و تربيت گفته بود که خفه کردن سپيده دو دقيقه بيشتر طول نکشيد و بعد محمد را صدا زديم.
اکرم از آرايشگاه برگشت. اکرم با سوين آمد وقتي چراغهاي عمارت خاموش بود و صدايي از محمد و سپيده نميآمد. تاريکي، خاموشي و سکوت شد بلاي جان مادر؛ سراسيمه صدا زد سپيده و محمد و حتي سميه را؟ جوابي که نيامد کلافه در اتاقها چرخيد از اين اتاق به آن اتاق. خانه به آن بزرگي هم دردسري است.
در خاموشي گرفتار، صداي دختر بزرگش آمد مامان بيا بالا کارت دارم؟
مادر متعجب که چرا در خاموشي ايستادي دختر؟ چرا جواب نميدهي؟ مادر خبر نداشت سميه دارد او را از بالکن ميپايد. مادر نگران رفت بالا. دختر افسون شده به او حملهور شد و ناسزا گفت. شاهرخ از پشت، گردنش را گرفت. مادر احساس کرد تيزي دارد گردنش را ميبرد فرياد زد اينجا چه خبره؟ مادر تقلا کرد و اصرار که هر کاري بگوييد ميکنم فقط ولم کنيد. او از چنگال دو قاتل نوجوان گريخت؛ و در عوض شنيد که سميه و شاهرخ با محمد و سپيده چه کردهاند.
اينجا همه چيز تمام ميشد. همه چيز در روزنامههايي که با اين خبر شوم، تيراژشان بالا رفت. روزنامههايي مثل تلاش يا قرن بيست و يک که گزارش اين قتل را منتشر کردند ناياب و به چاپ چندم رسيدند و حتي هفتههاي بعد نيز به آن پرداختند. هر چند صداي اعتراض برخي روزنامهها و گروههاي نزديک به حاکميت بلند شد که هيس! اينها که گفتن ندارد. اما گفتند و گفته شد.
بازتاب جنايت خيابان گاندي در نشريات
حتي صدا و سيماي آن روزها هم عقب نماند. برنامه در شهر شبکه تهران، در شهر چرخيد و به خيابان گاندي هم سرک کشيد و حتي به بررسي کارشناسانه اين حادثه پرداخت.
آن وقتها از موسيقي هوي متال و رپ، روابط سرد با پدر و مادر و فيلمهاي خارجي و روابط ناهنجار پسر و دختر و اصلاً دوست پسرها و دوست دخترها و هر چيز بدي که ميشد فکرش را کرد و صدا و سيما و شايد فضاي آن روزگار نميپسنديد در اين فاجعه سهيم شدند.
کارشناسان گفتند و نوشتند از سميه که افسردگي داشت. پدرش هم همين را گفت: در دادگاه، وقتي که گفت همان چهارشنبه ۱۲ دي ماه سه فرزندش را از دست داده و براي او سميه مرده است. وقتي داشت از شخصيت اجتماعي خود از اينکه کارخانهاش را به سختي راه انداخته است از کارهاي خيرش و از همه چيز ميگفت، در لا به لاي آنها اين را هم گفت که دخترش يک بيمار رواني است و متعجب است که چرا روانپزشکان اين را نفهميدهاند؟
آن روزها، اما روزنامهها او را عتاب کردند که چرا از پدرياش نگفت که براي سميه چگونه پدري بود؟
اما هيچ کس خودش را جاي او نگذاشت. چون کسي نميتوانست جاي پدري باشد که چنين تلخ به سوگ فرزندانش نشسته است. تازه مگر همه پدران، پدري ميکردند و ميکنند براي بچههايشان که او براي سميه نکرده بود؛ که در اين صورت هم سميه حقي نداشت اين طور آبروي او را ببرد.
اين را حتما پدر وقتي رفت در زندان ملاقات سميه و عتابش کرد که چرا آبرويش را برده با خودش چند بار تکرار کرده بود. حتي وقتي رفت سراغ شاهرخ و به صد خواهش او را ديد و در جلسهاي که کسي از آن با خبر نشد با او حرف زد.
با اين حال، آقاي شهبازينيا در همان دادگاه سميه را و شايد هم شاهرخ را قرباني ندانم کاريهاي «ما» دانست. آنچه موجب شد تا برخي آن را بارقهاي از اميد به رضايت و نجات يافتن سميه از چوبه دار تلقي کنند.
هر چند سميه آن روزها ميگفت: زندگي را بدون شاهرخ نميخواهد و هر دو بايد با هم بميرند يا بمانند. شاهرخ هم وقتي حکم دادگاهش را شنيده بود گفته بود بگذاريد لااقل دو ساعت قبل از اعدام، سميه را عقد کنم تا زن شرعيام شود.
اما سميه زن شرعي شاهرخ نشد. نه آن وقت و نه وقتي که عشق پدري چربيد و پدرش رضايت داد تا سميه به ۱۲ سال حبس و شاهرخ به ۱۰ سال زندان محکوم و در نهايت نيز از زندان آزاد شوند. کي؟ معلوم نيست.
هيچ روزنامهاي ديگر سراغي از آنها نگرفت. معلوم نشد چه وقت محکوميت آنها تمام شد. اما ميگفتند شاهرخ در زندان کلي امکانات رفاهي داشته و هم بنديهايش به صدقه سر او همه چيز نداشته در زندان را داشتند.
هنوز هم ميگويند سميه پس از آزادي از زندان انگار که گرسنگي کشيده باشد عاشقي يادش رفت. شايد هم به اجبار روزگار بود. او پس از آزادي، ازدواج کرد، اما نه با شاهرخ. اگر راست باشد که او ازدواج دومي هم کرده است، اما باز هم نه با شاهرخ چقدر ميسوزد دل مادر و پدري که سر هيچ دو طفل معصوم از دست دادند.
شاهرخ هم که ميخواست پيش از اعدام براي دو ساعت هم که شده، سميه همسرش باشد پس از رهايي از زنداني که کشيد و نکشيد به خارج از کشور رفت کجا؟ مقصد نامعلوم.
حالا خانه ويلايي شماره ۱۹ خيابان گاندي همچنان سرجايش نشسته است بدون خانواده شهبازينيا. آنها همان موقع خانه را ميفروشند تا خانه چندين دست بچرخد تا پارسال دو برادر ارزانتر از قيمت اصلي آن براي سرمايه گذاري آن را بخرند و برخي روزها به تنهايي در آن سر کنند.
خانه ويلايي شماره 19 در خيابان گاندي
آن هم بدون واهمه و ترس از اينکه بيست و سه سال پيش در يک عصر چهارشنبه ۱۲ دي ماه يک دختر جوان بر سر عشقي که فکر ميکرد همه چيز است و نبود خواهر و برادري را که اگر بودند الان سي و هشت سال و سي و يک سال داشتند را چگونه فنا کرد.
بعد هم حلقهاي را که عشقش شاهرخ برايش خريده بود دستش کرد و در دادگاه وقتي رويش را با چادر سياه گرفته بود همان دستش را رو به دوربين گرفت. شايد هم نه به عمد، اما حلقهاي که خونبهايش را دو طفل معصوم دادند حالا معلوم نيست کجاست. همان حلقه که ميگفتند سميه به نشانه وفاداري به شاهرخ دستش ميکند.
آن حلقه هم مثل سميه و شاهرخ سرنوشتي مبهم دارد. مثل مادري که پس از فرار از دست فرزندش وقتي پليس به خانه آمد سعي داشت همه چيز را پنهان کند شايد از ترس، از عشق مادري و عجب موقعيت تراژديکي داشته است اين مادر!
مثل مادري که در دادگاه وقتي سميه داشت صحنه قتل خواهر و برادرش را تعريف ميکرد به روايتي سر به زانوي او گذاشته بود. مثل پدري که وقتي داغي داغش همچنان سوزناک بود دخترش را و شاهرخ را بخشيد و رضايت داد.
مثل خيليهايي ديگر که روزي در صدر اخبار بودند چه تلخ چه شيرين.
همه اينها را روزي روزگاري روزنامهها نوشتند و باز هم مينويسند، اما کسي از دل هيچ کدام از آنها خبر نداشت و ندارد. اما کاش اين گزارش را هيچ کدام از آنها نخوانند تا يادشان نيفتد چهارشنبه ۱۲ دي ماه و بعدتر چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۷۵ چه بر آنها گذشت و آوار بر سرشان شد.
بازار