ناصر هادیان: احتمالش زیاد است که امریکا به برجام بازگردد

ايران/متن پيش رو در ايران منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
مريم سالاري/ اجماع نانوشته «دولت در سايه» امريکا براي مهار قدرت رو به ظهور چين، تعريف جديدي از مناسبات در حال تغيير سياست بينالملل را رقم زده که بيش از همه مختصات فضاي بعد از جنگ جهاني دوم و دوره جنگ سرد را يادآور ميشود؛ فضايي که باعث شده مناسبات جديدي حول محور تعريف دو قدرت امريکا و چين از سياست بينالملل شکل بگيرد تا ساير کشورها ناگزير به انتخاب براي حضور در اردوگاه هر يک از اين دو کشور باشند. اين تحليلي است که دکتر ناصر هاديان، استاد دانشگاه و صاحبنظر مسائل بينالملل در مقدمه گفتوگوي خود با روزنامه ايران مطرح کرد و در ادامه به بررسي موقعيت ايران در تقابل راهبردي چين و امريکا و تحولات جاري پيرامون توافق هستهاي پرداخت. او از سناريوهاي محتمل و پشت پرده براي حل و فصل بحران ديپلماتيک ميان ايران و امريکا هم سخن گفت و پيشبيني کرد که دو کشور بعد از انتخابات رياست جمهوري امريکا به توافقي زودهنگام دست خواهند يافت. با هم اين گفتوگو را ميخوانيم.
جهان جديدي در حال شکلگيري است و مهمترين کانون اين تحول و جهان جديد هم به جدايي راهبردي قدرتهاي بزرگ بخصوص چين و امريکا مربوط است. به نظر ميرسد با روي کار آمدن دونالد ترامپ، روابط چين و امريکا وارد دوره رقابت استراتژيک فراگير شده و اين رقابت در لايههاي مختلف با عمق قابل توجهي در روابط دو کشور در حال افزايش است؛ رقابتي که حجم دامنه آن صرفاً به حوزه روابط دوجانبه محدود نيست و به لايههاي منطقهاي و بينالمللي هم سرايت کرده است. درباره منطق اين رقابت راهبردي که به نظر ميرسد نتيجه آن يک مناقشه مجموع صفر است، توضيح دهيد ريشههاي شکلگيري اين رقابت را در چه تغيير و تحولاتي ميدانيد؟ آيا ميتوان گفت که اکنون پکن صدرنشين و مهمترين عنصر سياست خارجي ايالات متحده امريکا است؟
بحث تئوريک مفصلي درباره نظم حاکم بر روابط بينالملل وجود دارد که جايگاه قدرتها و کشورهاي ذينفع را در استقرار و تداوم و توسعه اين نظم تبيين ميکند. اما من با عبور از اين بحث تئوريک به طور مشخص درباره تحولات مربوط به نقشآفريني امريکا در عرصه بينالمللي صحبت ميکنم. حاکميت امريکا دربرگيرنده يک دولت در سايه و متشکل از نخبگان و چهرههاي امنيتي، نظامي و ديپلماتيک از دو حزب جمهوريخواه و دموکرات است که بهطور معمول درباره موضوعات مهم کشور تصميمگيري کرده و پس از اجماع، دولت حاکم را به سمت اجراي اين تصميمات هدايت ميکنند. اين دولت در سايه تقريباً از دوران رياست جمهوري بوش پسر به اين نتيجه رسيده بود که چين يک قدرت رو به ظهور و روسيه يک قدرت رو به افول است. آنها سياست راهبردي خود را بر اساس برداشت جديدشان از نظم جهاني دوباره طراحي و تنظيم کردند. اجراي گستردهتر اين ديدگاه از دوره رياست جمهوري اوباما آغاز شده بود و تا دوره ترامپ ادامه پيدا کرد. اين دولت در سايه در دوره ترامپ، سياست راهبردي خود را بر پايه مهار قدرت چين ادامه داد. ممکن است ترامپ در برخي از موضوعات براي بهرهبرداري داخلي و تبليغاتي خود براي برخي موضوعات جنجال به پا کند؛ اما سياست مهار چين از پيش از روي کار آمدن او طراحي شده و براي اجرايي کردن آن اجماع به وجود آمده بود. سياست اصلي امريکا اين اساس است که اجازه ندهد چين به يک قدرت هژمون منطقهاي تبديل شود. چين در سطح منطقهاي يک چالش براي امريکا به شمار ميآيد و براي اينکه بتواند قدرت امريکا را در عرصه جهاني به چالش بکشد، همچنان بايد راه زيادي را طي کند. در واقع تنها قدرت جهاني کنوني، امريکاست و بقيه کشورها از اروپاييها گرفته تا روسها و چينيها جزو قدرتهاي منطقهاي به حساب ميآيند. آنچه که امريکا را به يک قدرت جهاني تبديل کرده عمدتاً نيروي دريايي اين کشور است. امريکا يازده ناو هواپيمابر دارد که هواپيماهاي مستقر در آنها از نيروي هوايي بسياري از کشورها پيشرفتهتر است. اين نيروي دريايي، امريکا را به يک قدرت جهاني تبديل کرده است. امريکا ميخواهد در جهان از طريق سياستي که به آن موازنه از راه دور گفته ميشود، موازنهاي ايجاد کند که هژموني در هيچ منطقهاي از دنيا شکل نگيرد. اين کشور در واقع سعي ميکند از طريق ائتلافي که از ژاپن، کره جنوبي، استراليا و هند درست ميکند و با بهرهگيري از قدرت نيروي دريايي خودش در برابر چين موازنه ايجاد کند تا قدرت آن را مهار کند. امريکا همچنين قصد دارد روسيه را با ناتو و ايران را با کشورهاي شوراي همکاري خليج فارس و کشورهاي همسوي منطقهاي مهار کند.
از نظر امريکا مؤلفههاي قدرت در حال ظهور چين چيست؟
چين در شرايطي نيست که قدرت جهاني امريکا را در معرض تهديد قرار دهد. اما با اين حال امريکا چين را يک قدرت رو به ظهور ميداند. ميتوان مؤلفههاي قدرت چين را شامل قدرت سخت و قدرت نرم برشمرد. قدرت سخت دربرگيرنده مؤلفههاي نظامي و اقتصادي و قدرت نرم شامل توليد ايدههاي جذاب و توان متقاعد کردن و ايجاد جذابيت در زمينههاي مديريت فرهنگي و تبادلات آموزشي- فرهنگي و نحوه مديريت تبليغات است. چين تا الان در بهکارگيري قدرت نرم مولد ايدههايي نبوده است که نسل جوان دنيا را به خود جذب کند و همچنان در استفاده از مؤلفههاي قدرت نرم دچار ضعفهاي جدي است. ايدههايي مانند دموکراسي، جامعه مدني، حقوق بشر و... منسوب به جامعه غرب است اما چين مولد و دنبال کننده چنين ايدههايي نبوده است. اما در بعد اقتصادي وضعيت فرق ميکند و چند مسأله در اين زمينه قابل ملاحظه است؛ يک آنکه چين در سطحي مازاد اقتصادي توليد ميکند که ميتواند يک ارتش بزرگ و قوي را تأمين مالي کند، کاري که روسها در حال حاضر نميتوانند انجام دهند. اين توليد مازاد بسيار اهميت دارد. دومين مسأله اين است که چين در عرصه تکنولوژيک به سطحي از توانمندي دست پيدا کرده است که در لبههاي تکنولوژيک راه ميرود.
ممکن است که روسيه موقعيت خوبي در عرصه نظامي داشته باشد؛ اما چين الان در حال تبديل شدن به يک پايه و مبنا در همه عرصههاي تکنولوژي است. سومين عامل اين است که چين به دليل برخورداري از يک مازاد اقتصادي قابل ملاحظه، وارد عرصه سرمايهگذاري در علوم محض و نه صرفاً علوم کاربردي شده است. هر کشوري نميتواند در علوم محض سرمايهگذاري کند و بايد توان اقتصادي آن از چنان قدرتي برخوردار باشد که امکان ورود به اين عرصه را داشته باشد. کشوري که مازاد اقتصادي نداشته باشد به اندازه کافي نميتواند روي علومي تحقيق کند که نميداند چه کاربردي در آينده خواهد داشت. کشورهايي اين کار را انجام ميدهند که از مازاد اقتصادي برخوردارند. به عنوان مثال کشورهاي اروپايي در قالب اتحاديه تلاش ميکنند در اين حوزه سرمايهگذاري کنند. البته هر يک از اين کشورها به تنهايي توان انجام اين کار را ندارند. روسها هم به نسبت خيلي کم وارد اين حوزه شدهاند؛ اما چينيها بهطور وسيعي در اين حوزه سرمايهگذاري ميکنند يعني اقدام به توليد علم و دانشي ميکنند که نميدانند کاربرد آن در آينده نزديک چيست. اينها سه شاخص مهم است که چين را به يک قدرت رو به ظهور تبديل ميکند. فراموش نکنيم که فعلاً بحث بر سر جلوگيري از چين براي تبديل شدن به يک هژمون منطقهاي است. اين در حالي است که امريکا پيشتر سرمايهگذاري در اين عرصه را شروع و در سطح بسيار گستردهاي در اين زمينه کار ميکند.
براي سالها تفکر متعارف سياست خارجي حکم ميکرد که تنها شريک راهبردي پايدار براي کشورهاي خليج فارس، ايالات متحده است و تنها اين کشور از اراده کافي براي ضمانتهاي امنيتي برخوردار است و اين در حالي است که اهداف راهبردي اين کشور و متحدان عربي خاورميانه در راستاي مقابله با تهديد ايران است. چه امريکا بيش از هر کشور ديگري نيروي نظامي در خاورميانه مستقر کرده است. حالا اين نظريه با يک واقعيت به چالش کشيده شده است و آن اينکه چين اکنون مهمترين وارد کننده نفت از کشورهاي خليج فارس است و به نظر ميرسد اهداف راهبردي اين کشور به طور فزايندهاي به ثبات در خاورميانه گره خورده است. خليج فارس نيز به خاطر رفاه اقتصادياش بيش از پيش به چين متکي است و اين در حالي است که به نظر ميآيد خاورميانه ارزش راهبردي خود را براي امريکا از دست داده است. با اين حساب نقطه تلاقي امريکا و چين در منطقه خاورميانه کجاست؟
امريکا براي دههها به عنوان قدرت جهاني امنيت تأمين انرژي دنيا را به عهده داشت و خاورميانه خيلي منبع مهمي در اين انرژي جهاني به شمار ميآمد. در واقع چين در اين فضا از اين شرايط استفاده مجاني ميکرد و هزينهاي براي تأمين امنيت اين انرژي پرداخت نميکرد. با کشف «شل اويل» يا «شل گس» در امريکا اهميت استراتژيک خاورميانه براي امريکا کم شد؛ يعني امريکا از اين به بعد خودش يک صادرکننده نفت به شمار ميآيد و از جمله مواردي که براي آن در خاورميانه اهميت دارد، مسأله امنيت اسرائيل است که آن نيز تا حدودي تأمين شده است و اين رژيم ميتواند از خود محافظت کند. الان مسأله اين نيست که امريکا منطقه خاورميانه را رها کند بلکه اهميت استراتژيک اين منطقه براي آن کاهش پيدا کرده است. اما درست عکس اين اتفاق براي چين در حال رخ دادن است. در شرايط کنوني امريکا به چين ميگويد که خودش بايد هزينه حضور در منطقه خاورميانه و امنيت انرژي را تأمين کند و در توليد انرژي در اکتشاف انرژي نقش داشته باشد. امريکا به چين گفته است که ديگر نميتواند به آن اتکا داشته باشد. چين تا الان اين دعواي خود با امريکا و غرب را به تأخير انداخته است؛ اما ديگر اين شانس و امکان را ندارد که وضعيت موجود را ادامه دهد. چين به خوبي ميداند که حداکثر تا 5 سال ديگر رويارويي خيلي مستقيمتري با امريکا خواهد داشت. نه اينکه جنگ شود بلکه تقابل ديپلماتيک ميان امريکا و چين افزايش خواهد يافت. بنابراين يک مسأله خيلي مهم براي چين تأمين انرژي و امنيت آن است. براي اين کشور خيلي مهم است که خيالش جمع شود که اين انرژي به پايان نميرسد. لذا چين در همه قسمتهاي خاورميانه از جمله ايران، عربستان، امارات، اردن و لبنان سرمايهگذاري کرده است. چين براي توليد نفت سرمايهگذاري کرده است. يعني ابتدا بايد امنيت توليد و سپس انتقال وجود داشته باشد. پس چين بايد خودش امنيت يکسري بنادر و راههاي زميني را تأمين کند.
بنابراين پررنگ شدن سياست همگرايي چين با برخي از کشورهاي منطقه از جمله ايران در امتداد تقويت حضور در خاورميانه است؟
تا الان هم رابطه ايران و چين از نظر اقتصادي و بازاري که دو طرف به روي محصولات يکديگر باز نگه داشتهاند، خوب بوده است. اما اين نگاه در حال تغيير است. طبق ديدگاه جديد، ايران يک کشور بسيار مهم در خاورميانه است نه تنها فقط به عنوان يک منبع انرژي بلکه براي برقراري ثبات و امنيت مهم است. حالا اگر امريکا براي تشکيل ائتلاف با کشورهايي که اشاره کردم، موفق شود بايد تصور کرد که مؤتلفين بالقوه چين در برابر اين ائتلاف چه کشورهايي هستند؟ اين کشورها در حال حاضر روسيه، پاکستان و ايران هستند.
بنابراين چين دارد يک نگاه استراتژيک به ايران پيدا ميکند و معتقد است که نقش ايران در ايجاد ثبات در منطقه خاورميانه و در کشورهايي چون افغانستان، عراق، سوريه، لبنان و يمن مهم است و از طرف ديگر ايران خودش به عنوان يک منبع توليد انرژي، کشور خيلي مهمي است. چين همچنين ميداند که کشورهايي همچون عربستان، امارات، اردن و کويت در نهايت در اردوگاه امريکا قرار دارند؛ ولي ايران و مؤتلفين آن اين طور نيستند. بنابراين در اينجا اهميت استراتژيک ايران براي چين مورد توجه قرار گرفته است؛ يعني من به هيچ وجه متعجب نخواهم شد که چين به سمتي حرکت کند که نمونهاي از ما براي دنيا بسازد که اردوگاه غرب از کره جنوبي ساخت.
قرار گرفتن موضوع چين در اولويت اول سياست خارجي امريکا به سياست اين کشور در خاورميانه گره خورده است؟ يعني واشنگتن حفظ هم پيماني با متحدين عرب منطقه و تقابل رو به افزايش با ايران در اين منطقه را در عرصهاي فراتر و در مقابله با چين جستوجو ميکند؟
وزن چين با وزن ايران و حتي روسيه بسيار متفاوت است. ايران که يک قدرت متوسط است؛ ولي در دريافتهاي استراتژيک دولت در سايه امريکا، چين به عنوان قدرت بزرگ وزن متفاوتي با روسيه دارد. بنابراين امريکا به دنبال مهار چين و اثرگذاري در ملاحظات و سود و زيان چينيهاست. اين در حالي است که امريکا با ايران هم مسأله دارد. پس اگر امريکا پايگاههاي خود را در منطقه حفظ ميکند فقط به اين دليل نيست که از امنيت مؤتلفين سنتي يا از امنيت اسرائيل حمايت کند البته همه اين موارد مطرح است؛ اما قطعاً يک عامل بسيار مهم آن، چين خواهد بود. امريکا يک قدرت جهاني است و اينطور نيست که درکل خاورميانه را رها کند بلکه صرفاً از چين ميخواهد که هزينه امنيت انتقال انرژي که دارد بهره آن را ميبرد، پرداخت کند و در عين حال هم امريکا حضور داشته باشد. در غير اين صورت اگر چين هزينه ندهد به مراتب با هزينه بيشتري از سوي امريکا روبهرو ميشود.
از نظر چين، در پيش گرفتن چنين سياستهايي از سوي امريکا و حضور هرچه بيشتر اين کشور در منطقه آسيا پاسيفيک و مداخله اين کشور در امور منطقه از طريق تقويت نظامي چه خطراتي به دنبال دارد؟ پيامدهاي حضور امريکا در آسيا براي چين و متحدانش از جمله ايران چيست؟
امريکا و چين هر دو بهخوبي متوجه اين رقابت هستند. فقط چينيها ميخواستند اين دعوا را به تأخير بيندازند و تا حدودي هم موفق بودند؛ ولي ديگر مسأله اين است که چقدر اين دعوا ميتواند به تأخير بيفتد. به نظر ميرسد اين دعوا که الان هم شروع شده است، حداکثر 5 سال ديگر به اوج ميرسد و امريکا کاملاً آماده است و چين ديگر نميتواند براي مدت طولانيتري اين دعوا را به تأخير بيندازد. حضور امريکا در آسيا باعث ميشود که قطب حول محور امريکا ايجاد شود که بايد معلوم شود چه کشوري در اردوگاه کدام کشور قرار خواهد گرفت. امکان اينکه کشورها در تقابل چين و امريکا رويکرد خنثي داشته باشند، ضعيف خواهد بود زيرا اين کشورها خصوصاً امريکا کشورها را مجبور ميکند که تکليف خود را روشن و معلوم کنند که در اردوگاه چين هستند يا اردوگاه امريکا. يعني ديگر شرايط به سادگي دورهاي که از گذشته تا الان براي آسياييها بوده است، نخواهد بود. هر چه زمان ميگذرد براي چينيها سختتر ميشود؛ زيرا آنها تا الان خيلي از اين شرايط استفاده ميکردند و قدرتي وجود نداشت که آنها را مجبور کند سمت و سو بگيرند و در يک اردوگاه قرار گيرند؛ ولي اين شرايط تغيير ميکند و کشورهاي خنثي شانس کمي براي ادامه اين رويکرد خود دارند.
يعني بايد انتظار داشت که همانند شرايط بعد از جنگ جهاني دوم و دوره جنگ سرد، مناسبات جديدي حول محور تعريف دو قدرت از سياست بينالملل و اين بار چين و امريکا شکل گيرد؟
دقيقاً اين طور است. اما يک سناريوي محتمل هم وجود دارد که شايد چين و امريکا اجازه دهند يک سري از کشورها اجازه داشته باشند بدون جهت گيري به نفع هر يک از اين کشورها در موقعيت خنثي باقي بمانند. از اين نظر يک فضاي تنفسي مستقل براي کشورها به وجود ميآيد. ولي من بيشتر معتقدم که امريکا و چين کشورها را وادار ميکنند به سمت هر يک از اين اردوگاهها بروند.
ميتوان انتظار داشت که اولين اثر افزايش رقابت استراتژيک ميان چين و امريکا براي ايران آن باشد که چنين تحولاتي حداقل در کوتاه مدت، بيش از گذشته چين را به عنوان يک شريک در دسترس براي جمهوري اسلامي ايران تبديل کند؟ چون دستکم تا پيش از برجام، ايران خيلي از جايگاه خوبي در سياست خارجي چين برخوردار نبود.
چين تا قبل از برجام سياست نسبتاً مستقلي در مناسبات بينالمللي داشت؛ اما هميشه تلاش ميکرد که کاري نکند در مقابل امريکا قرار گيرد؛ يعني سياست تأخيري در اولويت سياست خارجي اش قرار داشت. به همين دليل در خيلي از قطعنامهها عليه ايران رأي داد و هيچ يک را هم وتو نکرد؛ زيرا نميخواست در مقابل امريکا بايستد. اما الان با سياست تهاجمياي که امريکا عليه چين در پيش گرفته و در اين 10 الي 15 سال گذشته هم افزايش يافته است، چين بايد اقداماتي انجام دهد که به امريکا نشان دهد که دستش چندان خالي نيست؛ به عنوان مثال چين در مسأله تايوان خيلي حساس است و به هر اقدامي که امريکا در اين کشور يا در درياي چين جنوبي انجام دهد، بسيار حساس است. بنابراين وقتي چين با اهرم سازي و نفوذ امريکا در منطقه آسيا روبه رو ميشود، اقداماتي مانند حمايت از ايران را که در نقطه مخالف اهداف امريکاست، در پيش ميگيرد.
نزديکي راهبردي ايران به چين، حاصل چه شرايطي در داخل کشور است؟ همکاري تهران و پکن در زمينه روابط اقتصادي و امنيتي زير سايه تحريمهاي يکجانبه امريکا عليه ايران پيشرفت زيادي داشته است. اين مؤلفههاي منحصر به فرد، تعامل براي تسهيل همکاريهاي مشترک بين دو کشور را به وراي مسائل دوجانبه ارتقا داده است. برخي معتقدند تقويت رابطه با قدرت هاي شرق از جمله چين راه ناگزير ايران براي مقابله با فشارهاي امريکا بوده است.
من تا چند ماه پيش بحثي را مطرح ميکردم مبني بر اينکه ميان سه گروه نخبه درگير تصميمسازي و سياستگذاري در ايران بحثي جريان داشت. اين سه گروه با هم مناظره داشتند؛ يک گروه از طرفداران دولت و نهادهاي نزديک به وزارت خارجه و کساني بودند که رابطه نزديکتر با اروپا را توصيه و تجويز ميکردند. گروه دوم شامل کساني بودند که طرفدار روسيه بودند و به طور سنتي رابطه با روسها براي نخبگان از جمله ميان نظاميان و گروهي از نيروهاي سياسي ايران اهميت زيادي داشت. گروه سوم طرفدار چين بودند. اين گروه که جزو طبقات تجاري بودند، ارتباطات گستردهاي با چين داشتند و پروژههاي متعددي را در ايران انجام ميدادند و ارتباطات زيادي با نيروهاي نظامي ايران داشتند و همين گروهها هم رابطه قوي با چين را پايهگذاري کرده بودند. اين سه گروه با هم مناظره داشتند.
واقعيت اين است که سياستهايي که ترامپ اتخاذ کرد و بي عملي اروپا و فقدان اراده لازم در ميان آنها براي ايستادن در مقابل امريکا با وجود تعهداتشان، باعث شد که مناظره فکري ميان سه گروه مرتبط با نهادهاي تصميمگير در عرصه سياست خارحي تمام شود. الآن همه اين گروهها به نحوي حامي ارتباط وسيع و گسترده با چين هستند و طرفداران روسيه هم در مجموع پذيرفتند که چين قدرت رو به جلو است.
مهيا شدن مقدمات توافق راهبردي 25 ساله ايران و چين حاصل به پايان رسيدن اين نزاع تئوريک ميان اين سه گروه و رسيدن به درک مشترک لزوم تقويت رابطه با چين است؟ اگر چنين است چرا اين توافق باز هم به چالش کشيده شده است؟
درباره همين بحث باز دو ديدگاه ميان نخبگان تأثيرگذار در تصميمگيري سياست خارجي وجود دارد؛ يک گروه ميگويند که رابطه گسترده با چين و اين قرارداد 25 ساله خوب است و ميگويند ايران بايد با بقيه کشورها هم در منطقه و هم با کشورهاي حوزه غرب و امريکا هم به چنين توافقهاي راهبردي و بلند مدت دست يابد. به اعتقاد اين گروه، اين رابطه هم نشانه ثبات و هم موجد ثبات است؛ يعني يک رابطه ديالکتيکي و تعاملي با اغلب کشورهاي جامعه بينالملل برقرار ميشود. بنابراين از نظر اين گروه توافق با چين، توافق خوبي است و در واقع نخبگان مربوط بر سر اين موضوع اجماع دارند. اما يک گروه ديگر از نخبگان طرف منازعه ميگويند که ايران در نتيجه انعقاد اين توافق با چين در دعوايي که قرار است بين امريکا و چين شکل بگيرد، در اردوگاه چين قرار ميگيرد؛ يعني ايران، روسيه و پاکستان همراه با کشورهاي کوچک در اردوگاه چين قرار ميگيرند و اين اتفاق ملزوماتي به دنبال دارد. الان نزاع بين اين دو گروه است؛ يعني يک گروه که حامي توافق و رابطه نزديک با چين هستند و معتقدند که ايران با پيگيري اين سياست در اردوگاه چين قرار ميگيرد و گروه ديگر که ميگويد توافق 25 ساله خوب است؛ اما ايران نبايد در اردوگاه چين قرار گيرد. اين دعوا فعلاً در اين سطح است.
ممکن است ديدگاه ديگري در ميان افکار عمومي و جريانها و نخبگان غيرمربوط همچون اهالي هنر و رسانه در اين رابطه وجود داشته باشد و تمايل بيشتري براي تقويت رابطه با غرب وجود داشته باشد، اما اين جريانها در حلقههاي سياستگذاري حضور ندارند.
به نظر ميرسد که در سطوح ارشد حاکميت و نهادهاي تصميمگير پيرامون انعقاد اين توافق، اجماع حاصل شده است؟
ما هنوز در اردوگاه چين قرار نگرفتهايم و مناظره و دعوا درباره اين موضوع وجود دارد. من شخصاً موافق انعقاد اين توافق 25 ساله هستم اما خودم را در اين دعوا در طرفي ميبينم که ميگويم رابطه 25 ساله با چين «آري» اما قرار گرفتن در اردوگاه چين خير. مردم به دليل ماهيت انقلاب و اهميت استقلال که بخش مهمي از اهداف انقلاب بوده است، به قرار گرفتن ايران در اردوگاه غرب يا شرق حساسيت دارند. من پيشبيني ميکنم که ما به اردوگاه چين نخواهيم رفت.
برخي معتقدند تلاش براي رسيدن به توافق با چين در نتيجه جبر حاصل از ناکامي در حل دعوايي است که ميان ايران و امريکا بر سر برجام جريان دارد؟ برخي ديگر اين نظر را ندارند آيا ايران در تنگناي سياست راهبردي خودش مجبور به سياست نزديکي به شرق و چين شده است؟
اولاً من از زاويه چين نکتهاي را بگويم. چين به ايران مقداري با ديده ترديد نگاه ميکند و اطمينان ندارد و به ايران ميگويد که شما همين که راه غرب برايتان باز شود، به سمت آنها ميرويد. برجام هم شاهد اين مسأله است. چينيها قبلاً هم اين دريافت را داشتند و برجام نمونه خوبي است؛ زيرا همين که ايران احساس کرد راهي دارد به واسطه برجام به سمت غرب متمايل شد. پيشنهاد قرارداد 25 ساله و فرستادن اين سيگنال از جناحهاي خاص ايران دلالت بر اين دارد که به چين اين اطمينان داده شود که اين بار اين طور نيست. بالاخره چينيها مواضع ايران را رصد ميکنند و ميدانند که شايد اين نزاع تئوريک در ميان جريانهاي تصميمگير ايراني تمام شده باشد و ايران اين بار به دنبال آغاز يک راه درازمدت است و اين قرارداد از اين زاويه طرح شده که چين اطمينان حاصل کند اين بار سياست ايران مانند قبل يک سياست گذرا نخواهد بود.
اما بخشي از اين حرف که آيا ايران از سر ناگزيري به سمت چين رفته است، درست است. اگر اروپاييها به شکل ديگري عمل ميکردند شايد مناظره ميان گروههاي داخلي در ايران به اين سادگي و به اين زودي تمام نميشد. بنابراين اين يک بحث جدي است که گزينههاي ما محدود شده بود و لذا گزينه نزديکي به چين انتخاب شد.
مانند رابطه با امريکا؟
بله.
به نظر نميرسد که مقدمات کاهش تنش با امريکا در چنين شرايطي فراهم باشد.
راه آن بسته نيست تصميمي است که ما بايد بگيريم اما نزديکي به چين نه از سر اجبار و ضرورت که يک حرکت هوشمندانه است؛ زيرا ارزش استراتژيک ايران در دعوايي که قرار است در آينده ميان چين و امريکا شکل گيرد، بالا ميرود. اين در حالي است که خصوصاً اروپاييها خيلي حساسيت دارند که ما در اردوگاه چين يا در اردوگاه امريکا قرار بگيريم. نبايد فراموش کرد که سرنوشت ايران کاملاً با موضوع عراق، سوريه، لبنان، يمن و افغانستان که وزن خيلي زيادي به آن ميدهد، پيوند خورده است. نقش ايران در اين کشورها بسيار مؤثر است. بنابراين خصوصاً اروپاييها و عقلاي امريکا اين مسأله را ميدانند و ميگويند چه نفعي دارد که ايران را به سمت اردوگاه چين هل دهند. بنابراين اروپاييها که متوجه شدند روند نزاع ميان امريکا و چين بسيار جدي است، منتظر انتخابات امريکا هستند تا چراغ سبزي از امريکا بگيرند که به طور گستردهاي در صحنه حاضر شوند و مانع از نزديکي ايران به چين شوند. بنابراين اروپاييها هم ممکن است به سمت انعقاد يک توافق راهبردي طولاني مدت با ايران قدم بردارند و حضور خيلي قويتري داشته باشند و حتي قادر باشند که امريکاييها را قانع کنند که به آنها ملحق شوند يا دست کم ساکت باشند و در مسير نزديکي رابطه ايران و اروپا سنگاندازي نکنند يا راهي پيدا کنند که اگر امريکا به برجام هم برنگردد تفاهمي حاصل شود که ايران به همه تعهدات هستهاي خود بازگردد و امريکا هم همه تحريمهاي برجامي خود را بردارد. بنابراين من وضعيت را از اين لحاظ مناسب ميدانم.
نزاع تئوريکي که بر سر سياست راهبردي ايران نسبت به چين جريان دارد، درباره سياست مناسبات جاري ما با اروپا و امريکا و بحراني که بر سر اجراي برجام به وجود آمده است، نيز جريان دارد. به هر حال ما در حالي که سياست نزديکي به چين را انتخاب کرديم بايد تکليف برجام را هم مشخص کنيم. پيشبيني شما درباره آينده اين توافق با توجه به انتخابات امريکا چيست؟
سه گروه داخلي در اين باره بحث ميکنند که دو گروه از آنها معتقدند که خوب است ترامپ ببرد و يک گروه موافق انتخاب بايدن هستند. بخشي از دو گروهي که موافق انتخاب مجدد ترامپ هستند، بيشتر تفکرات ايدئولوژيک دارند و ميگويند ترامپ موفق شده است که تارهاي نظم ليبرال جهاني، بحث جامعه مدني، دموکراسي و حقوق بشر را سست و متزلزل کند و چهار سال ديگر لازم است که پودهاي آن را هم بزند و به طورکل تار و پود آن متلاشي شود. اين دسته معتقدند که شرايط کنوني امريکا به گونهاي است که بعد از حاکميت بيش از دويست و خردهاي سال دموکراسي، فردي مانند ترامپ با اين سطح از بي سوادي و ويژگيهاي ديکتاتور مآبانه روي کار ميآيد و رئيس جمهوري امريکا ميشود. اين در حالي است که رقيب او «جو بايدن» 79 سال سن دارد و به نظر ميرسد که سن زيادي براي حضور در چنين عرصه و سطحي باشد؛ يعني بضاعت سيستم دموکراسي در امريکايي که بيش از 300 ميليون نفر جمعيت دارد، اين دو نفر است که هر کدام يکسري مشکلات جدي دارند. اين مسائل سؤالهاي جدي را در جامعه امريکا ايجاد کرده و بخشي از گروهي در ايران که حامي انتخاب مجدد او هستند، معتقدند در شرايطي که سيستم سياسي امريکا تا اين سطح نزول کرده، حضور دوباره ترامپ ميتواند به کاهش ارزشهاي دموکراتيک و ليبرال امريکا بينجامد.
دومين گروه به دلايل عمل گرايي موافق ترامپ هستند و ميگويند که او اهل معامله است و نوعي خودشيفتگي دارد که ميتوان از اين خودشيفتگي استفاده کرد و از او امتيازات بيشتري گرفت و به توافق بهتري رسيد.
گروه سوم موافق روي کار آمدن «بايدن» هستند و ميگويند که بهتر ميتوان با بايدن کار کرد؛ زيرا ديپلمات هاي ايراني شناخت خوبي از ديپلماتهاي نزديک به دموکراتها دارند و از قبل آنها را ميشناسند؛ يعني قبلاً يک اعتمادسازي به وجود آمده و بنابراين توافق ساده تر و سريعتر شکل ميگيرد. بخصوص که او شعار بازگشت به برجام را داده و راحتتر ميتوان آن را اجرايي کرد.
به نظر ميرسد در صورت انتخاب «ترامپ» يا «بايدن» راه ناگزير، تعيين تکليف زودهنگام براي بحران رو به افزايش جاري باشد.
من معتقدم که امکان شکلگيري معامله با ترامپ آن هم در مدت زمان کوتاهي وجود دارد. اين توافق تاکنون به تعويق افتاده است. در ماههاي اخير هم اتفاقهايي افتاد. مواضعي که اخيراً آقاي روحاني، آقاي آشنا، آقاي واعظي و آقاي قاليباف داشتند و از برداشته شدن زودهنگام تحريمها خبرداده بودند، نشان داد که قرار به وقوع اتفاقي براي توافق با امريکا بوده است که رخ نداد و من معتقدم که اين اتفاق فقط به تعويق افتاده است و بعد از انتخاب ترامپ يا بايدن در امريکا حتماً توافقي زودهنگام با امريکا شکل خواهد گرفت.
اين در حالي است که قبلاً «مکرون» و «آبه» براي ميانجيگري تلاش ميکردند؛ اما دو سناريو براي ميانجيگري به طور جدي تر به جريان افتاد. يک سناريو اين بود که خانم «مرکل»، صدر اعظم آلمان ميان ايران و امريکا ميانجيگري کند و انگليس هم موافق بود و بر اين اساس قرار بود که امريکا ابتدا يکسري از تحريمها را بردارد و مذاکرات شروع شود و مذاکرات بعد از انتخابات امريکا ادامه پيدا کند. سناريوي ديگر هم به تمايل آقاي «پوتين»، رئيس جمهوري روسيه براي ميانجيگري برمي گردد. پوتين علاقه دارد که ترامپ انتخاب شود و بتواند نقش ميانجي را ميان ايران و امريکا بازي کند. او ارتباط خوبي هم با ايران دارد بنابراين شايد ايران ترجيح دهد که از طريق پوتين اين کار را انجام دهد. البته حتماً پوتين مايل است اين کار قبل از انتخابات باشد زيرا او ميداند به هيچ وجه نميتواند با بايدن نقش ميانجيگري را ايفا کند. من تعجب نمي کنم که پوتين به ايران فشار بياورد که از حالا مقدمات مذاکره با امريکا را آغاز کند. به مصلحت ايران است که اين مذاکرات بعد از انتخابات امريکا انجام شود؛ زيرا اگر ما الان اين کار را انجام دهيم، اين پيام را براي دموکراتها ارسال ميکنيم که خواهان پيروزي مجدد ترامپ هستيم.انجام اين مذاکرات و رسيدن به توافق هم در محدوده اختيارات نظام است که بايد تصميم به اين کار بگيرد.
در کمپين فشار حداکثري امريکا عليه ايران تا چه اندازه امريکا موفق بوده است؟ آيا فشارهاي اين کشور توانسته است اهداف آنها را در قبال ايران تحقق ببخشد؟
بجز معدودي از چهرهها در دولت امريکا که از فشار بر ايران حمايت ميکنند و ميگويند موفق بوده است تقريباً بقيه ميگويند امريکا شکست خورده است و با ارائه شاخص مشخص ميکنند که اين فشار حداکثري به چه نتايجي رسيده است. آنها ميپرسند آيا با فشارهاي ترامپ، رفتار ايران در منطقه تغيير کرده است؟ نه . ايران ديگر موشک پرتاب نکرده است؟ نه. برد موشک هاي خود را افزايش داده است؟ بله. تغييري در رفتار حقوق بشري آن اتفاق نيفتاده است؟ نه. منتقدان ترامپ ميگويند وقتي ايران از برجام خارج شد، اين رفتارهاي خود را تشديد کرد و پيش از خروج امريکا از برجام، 300 کيلو اورانيوم غني شده داشت اما ذخاير آن الان به بيش از 2000 کيلوگرم رسيده است. منتقدان، نزديکي ايران به چين را هم در نتيجه همين فشار حداکثري امريکا ميدانند. لذا اکثريت نخبگان امريکايي و مسئولان مرتبط با سياست خارجي در دولت سايه نظرشان اين است که ترامپ درباره ايران موفق نبوده است.
اما حاميان سياست فشار عليه ايران دستاوردهاي اين سياست را کم شمار نمي دانند. آنها ميگويند که با خروج امريکا از برجام امريکا توانست به تنهايي تحريمها را اعمال کند. آنها همچنين ميگويند در حالي که انتظار واکنش تندي از طرف ايران ميرفت، ايران هم کاري انجام نداد و اتفاق خاصي نيفتاد. ديگر اينکه مؤتلفان امريکا و دوستان ايران از جمله چين و روسيه هم در واکنش به خروج امريکا کاري نکردند. همچنين کمک ايران به متحدانش درمنطقه به دليل کاهش درآمد اقتصادي کاهش پيدا کرد. آنها معتقدند امريکا از طريق اين سياست ثابت کرد توانمنديهايي دارد که قبلاً تصور آن وجود نداشت. بنابراين در مجموع اين عوامل را به عنوان دستاورد ميدانند اما ديدگاه غالب اين است که دولت ترامپ درباره ايران موفق نبود و حداکثر از سرعت يکسري از کارها جلوگيري کرد.
بنابراين امريکاييها معتقدند که امروز در شرايط بهتري نسبت به روزهايي که در برجام بودند، قرار ندارند. دموکرات ها ميگويند اگر ترامپ در برجام ميماند امريکا ميتوانست اعتمادسازي کند و وارد حوزههاي ديگر شود و در آن صورت ايران با مشاهده پايبندي امريکا به تعهدات خود وارد گفت وگو درباره موضوعات ديگري مانند يمن، عراق و افغانستان و... ميشد. بنابراين بجز اعضايي که در دولت ترامپ هستند بقيه خيلي اين سياست را موفق نمي دانند.
در امتداد اين سياست ناموفق ترامپ عليه ايران ميتوان به تضعيف موقعيت اين کشور در بهره گيري از سازوکارهاي بينالمللي همچون شوراي امنيت و شکاف معنادار ميان 5 عضو دائم شوراي امنيت بر سر ايران اشاره کرد؟ منظور من بيشتر متوجه چين و روسيه است. آيا ميتوان به مواجهه جدي اين دو کشور با امريکا در حمايت از ايران اتکا داشت؟
بخشي از حمايت روسيه و چين از ايران به خود اين دو کشور باز ميگردد؛ يعني اهرم سازي و دعواي امريکا با چين و روسيه است و ايران الان به موضوع آن تبديل شده است. وجه ديگر اين سياست به ايران بازميگردد. چين و روسيه الان در حال هزينه کردن براي ايران هستند و متقابلاً از آن درخواستهايي دارند. آنها در شوراي امنيت در حمايت از ايران رأي ميدهند و امريکا قادر به متقاعد کردن آنها نيست اما بعد انتظارات خود را از ايران مطرح ميکنند. آقاي پوتين يک ماه پيش پيشنهاد داد که سران ايران و 1+5 به صورت مجازي ملاقات کنند که رؤساي جمهوري ايران و امريکا هم باشند. خب اين پيشنهاد برخلاف سياستهاي اعلامي ايران بود که تا امريکا به تعهدات برجامي خود عمل نکند، مذاکرهاي انجام نخواهد داد. اما ايران در عين حال نميتواند به طور صريح به روسيه عکس العمل نشان دهد؛ زيرا روسيه ميگويد وقتي به طور مرتب از ايران در شوراي امنيت حمايت ميکند ديگر ايران نميتواند به طورمرتب از خواستههاي اين کشور سرباز بزند. يعني ممکن است ايران بتواند خواستههاي روسيه يا چين را دو يا سه بار ناديده بگيرد اما وقتي اين خواستهها تکرار شود، ديگر اين خواستهها به دليل حمايتهاي آن دو کشور، قابل ناديده گرفته شدن نيست. اين مباحث نشان ميدهد که در سياست بينالملل حمايت مجاني وجود ندارد. اگر آن کشور براي ايران هزينه ميکند، انتظاراتي هم دارد و ايران هم قطعاً اين مسأله را ميداند. البته نبايد واقعيت قدرت را هم ناديده گرفت. هرچند همه کشورها در حمايت از ايران بيانيه مي دهند و حق را به آن ميدهند اما در عمل و در مواجهه با شديدترين تحريمهاي امريکا قادر به ايستادگي نبودند. اگر هم کاري انجام دادند پنهاني و با هزينه بسيار بوده است بنابراين ما نبايد اين نکته را فراموش کنيم که مسائل حقوقي بي ترديد مهم است؛ اما به مراتب مهمتر از همه واقعيات قدرت است.
آيا ماندن ايران در برجام به رغم پيشبينيها و فشارهاي امريکا متأثر از نگاه واقعگرايانهاي است که مزاياي حاصل از حفظ اين توافق را به واکنش آني و احساسي براي مقابله به مثل با امريکا ترجيح داده است؟
تصميم ايران براي ماندن در برجام هوشمندانه بود که هم موجب ثبات و هم علامت ثبات است، اما بحث من درباره قدرت دو بعد داشت؛ يک بعد خود ما هستيم که بايد قدرتمند شويم. آنچه اهميت دارد، قدرت است که ابعاد سخت و نرم دارد؛ بخش اقتصادي و نظامي جزو وجوه سخت قدرت است که بازدارندگي سخت ايجاد ميکند و وجه ديگر بازدارندگي نرم است.
ما بايد به سمت افزايش قدرت برويم و به حمايت ساير کشورها و قوانين و نهادهاي بينالملل دل خوش نکنيم. هر چند که براي تقويت جايگاه خود در آنها بايد به تلاش خود ادامه دهيم اما اتکاي صرف نداشته باشيم. الان بايد تکليف قدرت از نظر بينالمللي براي ما معلوم شده باشد. امريکا به تنهايي ميتواند کارهايي انجام دهد که بقيه با همديگر نميتوانند انجام دهند. اگر ميخواهيم تصميم بگيريم بدانيم در چه شرايطي بايد تصميم بگيريم و نهايت اينکه بدون اينکه از اهميت اروپا و کشورهاي چين و روسيه غافل بشويم مسأله قدرت ميان ايران و امريکا را در نظر بگيريم. ما بايد بتوانيم بازدارندگي ايجاد کنيم که ايجاد کرديم؛ ولي عمدتاً اتکاي ما بر بازدارندگي سخت و با اتکا به قدرت نظامي بوده است. بعد اقتصادي قدرت هم خيلي مهم است؛ زيرا اگر ما اقتصاد قوي نداشته باشيم که بتواند مازاد توليد کند نميتواند نيروي نظامي را در درازمدت تأمين مالي کند و هيچ کشوري بدون تأمين مالي در دنيا نميتواند در بلندمدت قدرت نمايي کند. البته حوزه اقتصادي ايران الان تحت فشار تحريمها در شرايط مناسبي قرار ندارد، افزايش آمار بيکاري و تورم تأثير زيادي بر معيشت و زندگي مردم داشته است و همين شرايط به تضعيف يکي از وجوه مهم قدرت سخت ايران منجر شده است.
از سوي ديگر ما در بعد بازدارندگي و ايجاد قدرت نرم هم کار لازم را انجام ندادهايم. بازدارندگي نرم بعد جهاني، منطقهاي و ملي دارد. ما اساساً برنامهريزي نکرديم اصلاً شايد فهم عميقي از اين مسأله نداشته باشيم از اينکه چقدر بازدارندگي نرم در جهان مهم است و ملزومات آن چيست. از منظر وجه جهاني آن، ما بايد نيروهاي ضد جنگ دنيا را سامان دهيم و تغذيه فکري کنيم و تسهيلاتي دهيم که کار خود را کنند.
از همه مهمتر بازدارندگي نرم ما در داخل بسيار مهم است؛ ما يکسري شکافهاي بسيار مهمي در کشور داريم که شامل شکاف دولت- ملت، شکاف جنسيتي و شکاف طبقاتي است. اينها شکافهايي است که ميتوان براي رفع آن کار کرد، حالا ممکن است رفع شکاف طبقاتي روندي طولاني مدت داشته باشد؛ اما کم کردن شکافهاي جنسيتي خيلي راحت است اگر مثلاً دولت ايران وزير زن انتخاب کند، چه اتفاقي ميافتد. اينکه ديگر شکاف طبقاتي نيست که براي افزايش مازاد اقتصادي لازم باشد سرمايهگذاري خارجي افزايش يابد و به ملزومات و رفع يکسري ديگر از موضوعات درهم تنيده بينالمللي نياز باشد و سالها طول بکشد. يا اگر دولت دو وزير اهل تسنن بگذارد يا ده نفر سفير زن انتخاب کند، چه اتفاقي ميافتد. ميتوان اين اقدامات را به راحتي اجرا کرد. من نميخواهم مشکلات کشور را به اين مسائل تقليل دهم؛ اما اين موارد از جمله وجوه بازدارندگي نرم است که انسجام ملي را تقويت ميکند. نهايتاً اگر ميان مردم و دولت انسجام وجود داشته باشد و مشروعيت دولت افزايش يابد، هيچ سياستمدار امريکايي در ذهن خود نميانديشد که با ايران جنگ کند بلکه ميگويد مردم ايران حامي دولتشان هستند. اين مسأله خيلي مهم است اما ما روي اين قدرت سرمايهگذاري و برنامهريزي نکرديم که چه کار کنيم بازدارندگي نرم ما افزايش پيدا کند.
حفظ برجام زير فشارهاي شديد امريکا که در روزها و هفتههاي در پيش رو هم دوچندان خواهد شد، به مراتب دشوارتر است. با اين اوصاف بايد چند ماه آينده را دوره حساسي براي رابطه بحراني ميان ايران و امريکا در نظر گرفت؟
من شايد اولين کسي بودم که پيشنهاد کاهش تعهدات ايران در برجام را دادم و الان هم همچنان اين طور فکر ميکنم البته منظور من دو الي سه ماه آينده نيست و صلاح هم نيست تا انتخابات امريکا اقدامي صورت گيرد. اما اين وضعيت بعد از انتخابات امريکا نبايد ادامه پيدا کند و نميتواند ادامه يابد؛ زيرا ما در فشار هستيم و منافع موردنظر خود در برجام را به دست نميآوريم. اين در حالي است که همه تعهدات را انجام ميدهيم بنابراين الان شرايط خوبي برقرار نيست. توصيه من اين است در دو سه ماه آينده و قبل از انتخابات امريکا هرگاه ترامپ در شرايط مساوي برد يا امکان بيشتر برد قرار گرفت ما به سمت کاهش بيشتر تعهدات خود در برجام حرکت کنيم و خصوصاً غنيسازي 20 درصد در فردو را شروع کنيم؛ زيرا غرب خيلي به اين مسأله حساسيت دارد اما هرگاه امکان باخت ترامپ بيشتر از برد او باشد، اصلاً هيچ کاري نکنيم؛ زيرا او دنبال جنگ با ايران است و اين بهانهاي براي جنگ ميدهد بخصوص که اين ايده در دولت امريکا زمزمه ميشود که مردم در انتخابات پشت رئيس جمهوري که در حال جنگ است، خواهند ايستاد و زمان را براي تغيير او مناسب نميدانند. امکان اجراي چنين ايدهاي هم از سوي ترامپ وجود دارد که تحت عنوان سورپرايز اکتبر دنبال ميشود. هميشه در اکتبر ميتواند سورپرايزهايي اتفاق بيفتد. بنابراين اگر امکان باخت ترامپ بالا برود ايران نبايد کاري انجام دهد.
اما در صورت بالا رفتن احتمال قوت گرفتن جنگ، ايران بايد به امريکا پيام دهد که اين يک جنگ کوتاه مدت که امريکا حمله کند و برود نيست، بلکه حتماً جنگ به صورت گسترده و منطقهاي خواهد بود؛ يعني ترامپ بايد متوجه شود که اين کار بينهايت پرهزينه است. اين وضعيت در دو سه ماه آينده برقرار است. اگر بعد از انتخابات توافقي ميان ايران و امريکا حاصل نشد، ايران بايد به سمت کاهش تعهدات برود؛ يعني بايد ظرفيتسازي و اهرمسازي کند که در مذاکره محتمل دستش براي چانهزني پرتر باشد.
در صورت انتخاب مجدد ترامپ، تصميم او درباره ايران صرفاً حول مذاکره با ايران ميچرخد؟ چرا ترامپ در حالي که برخي معتقدند در صورت انتخاب مجدد امکان عمل بيشتري براي رويارويي سخت با ايران خواهد داشت، تصميم به مذاکره خواهد گرفت؟
من تصور ميکنم ترامپ به سمت توافق ميآيد يعني ميانجيگران ميآيند و ترامپ هم موافقت خواهد کرد که برخي تحريمها را بردارد که مذاکره شروع شود و بعد از آن بقيه تحريمها برداشته شود و توافقاتي هم خواهد شد که درباره برخي از موضوعات منطقهاي گفتوگو صورت گيرد. من اين راه حل را در صورت انتخاب دوباره ترامپ محتملتر ميدانم. ما بايد چند کار انجام دهيم؛ يک مسأله اهرمسازي افزايش قدرتمان در عرصههايي است که اشاره کردم. (من قبلاً درباره اين موضوع به طور مفصل بحث کردم و از تکرار آن خودداري ميکنم) قبلاً به دليل تهديد تسليحات هستهاي و امکان وقوع جنگ شرايط براي مذاکرات هستهاي فراهم شد که برجام حاصل شد. ايران بعد از خروج امريکا از برجام درصدد معتبرسازي 2 تهديد برآمد؛ ابتدا تعهدات برجامي خود را کاهش داد که خطر تلاش ايران براي رسيدن به تسليحات هستهاي را القا ميکند و از سوي ديگر اتفاقات و تنشهايي در خليج فارس، عربستان و امارات رخ داد که نشان داد ايران آمادگي جنگ را دارد و اين تهديد جدي است. تلاش ايران براي معتبرسازي اين تهديدات باعث شد که اروپاييها خيلي حساس شوند که جنگي رخ ندهد؛ زيرا جنگ منطقهاي تبعات بسيار زيادي براي اروپا دارد؛ از آغاز موج شديد پناهندگي گرفته تا افزايش تروريسم و بيثباتي در منطقه و تهديد امنيت انرژي. بنابراين اروپاييها هم جنگ نميخواهند. بايد مشخص شود که آلترناتيو مذاکره براي همه خطرناک است.
دوم اينکه بايد مطالباتمان مشخص باشد؛ از جمله اينکه بايد بخواهيم همه تحريمهاي برجامي برداشته و خسارت پرداخت شود. فراموش نشود که ما برجام را نقض نکرديم و به دليل نقض امريکا خسارتهايي ديديم که اين خسارتها بايد توسط اروپا يا امريکا به ايران پرداخت شود.
تقاضاي سوم بايد رسيدن به توافقي با امريکا باشد که اين کشور نتواند در قالب برجام، ايران را تهديد کند. برخي در ايران معتقدند بهتر است که امريکا به اين توافق برنگردد؛ يعني اين طور باشد که ايران در بيرون از برجام با امريکا توافق کند که اين کشور به تعهدات برجامياش عمل کند و ايران هم متقابلاً به طور کامل به اجراي تعهدات برجامي خود بازگردد، بدون اينکه امريکا به برجام برگردد. اين دسته معتقدند که ممکن است امريکا برگردد و از اسنپ بک استفاده کند لذا اگر نيايد بهتر است من پيشنهاد ديگري دارم و معتقدم امريکا ميتواند به برجام برگردد اما حق اسنپ بک از اين کشور گرفته شود. هردو اين روشها خوب است؛ چه امريکا در بيرون از برجام باشد و توافق کند چه برگردد و حق اسنپبک نداشته باشد. ما بايد اين موارد را مستندسازي و خسارات را مشخص کنيم و براي توافق احتمالي آينده اهرمسازي و ظرفيتسازي کنيم.
يعني ترامپ در صورت انتخاب مجدد، مذاکره با ايران را گزينه در دسترستري براي تحقق اهدافش ميبيند؟
امريکا الان خيلي درباره ايران نگران نيست اما همين که ايران به سمت غنيسازي 20 درصد در فردو برود، نگران ميشود و بايد عملي انجام دهد که ايران را متوقف کند. خب همه تحريمها را که انجام داده و در شوراي امنيت هم که نميتواند کاري کند بنابراين بايد به سمت جنگ برود و جنگ هم همان مشکلاتي را دارد که اشاره کردم و تبعات غير معلومي براي امريکا دارد و کل منطقه از اسرائيل تا سوريه، لبنان، عربستان و امارات را درگير خواهد کرد. مجموع اين تبعات انگيزه ترامپ را براي پرهيز از جنگ و مذاکره با ايران تقويت ميکند. اما در حال حاضر فشار چنداني از طرف ايران احساس نميکند و معتقد است که زمان گريز هستهاي ايران زياد است؛ اما آغاز غنيسازي 20 درصد در فردو ميتواند محاسبات استراتژيک را تغيير دهد که امريکاييها وارد عمل شوند از اين رو احتمالش زياد است که امريکا به برجام بازگردد.
در نهايت اينکه موقعيت ترامپ و بايدن را در آستانه انتخابات رياست جمهوري چگونه ميبينيد؟
من اساساً اهل پيشبيني نيستم و به نظرسنجيها اهميت ميدهم اگر انتخابات رياست جمهوري امريکا هفته ديگر برگزار شود، من ميگويم که بايدن ميبرد. انتخابات بيشتر بر سر ترامپ است تا بايدن؛ يعني رفراندومي درباره ترامپ است. اما دو عامل ميتواند کمر ترامپ را بشکند؛ يک عامل موج دوم کروناست و عامل ديگر هم که به عامل اول ربط دارد و بسيار مهم است، تأثيري است که موج دوم کرونا ميتواند روي بيکاري و اشتغال داخل امريکا داشته باشد. ترامپ با آغاز موج دوم کرونا ديگر شانسي ندارد يا شانس او بسيار کم خواهد بود؛ زيرا ديگر فرصتي براي ريکاوري نخواهد داشت. در انتخابات امريکا رأي 6 الي 7 ايالت مهم است و تکليف بقيه ايالت ها مشخص است؛ ايالت هايي که حامي او و حزب جمهوريخواه هستند که سرجاي خود هستند و دموکراتها هم همينطور؛ اما تکليف 6 الي 7 ايالت معلوم نيست. در حال حاضر بايدن در اين چند ايالت جلو است و اگر موج دوم کرونا شروع شود ترامپ به سختي ميتواند در اين ايالت ها ريکاوري کند با اين حال بايد صبر کرد.