داستانک/ مهربان بودن بدون توقع
![داستانک/ مهربان بودن بدون توقع](https://app.akharinkhabar.ir/images/2025/02/11/c4c3fa2c-2d71-4627-9bfe-b61d620c1c02.jpeg)
آخرین خبر/ شب سردی بود...
زن بیرون میوهفروشى زُل زده بود به مردمى که میوه مىخریدند .
شاگرد میوهفروش ، تُند تُند پاکتهاى میوه را داخل ماشین مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فکر مىکرد چه مىشد او هم مىتوانست میوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزدیکتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که میوههاى خراب و گندیده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههایش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دوید...
دیگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه میوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد میوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال کارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت کشید .
چند تا از مشترىها نگاهش کردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را کشید و رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ایستاد ، برگشت و به آن زن نگاه کرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اینارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستیک دستش بود ، پُر از میوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نکنه ، اما من مستحق نیستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهیچ توقعى . اگه اینارو نگیرى ، دلمو شکستى . جون بچههات بگیر . »
زن منتظر جواب زن نماند ، میوهها را داد دست زن و سریع دور شد... زن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه مىکرد .
قطره اشکى که در چشمش جمع شده بود ، غلتید روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدایى لرزان گفت : « پیرشى !... خیر ببینى...» هیچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست