نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

خاطرات یک خون آشام- جلد پنجم – قسمت یازدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
خاطرات یک خون آشام- جلد پنجم – قسمت یازدهم
آخرين خبر/ داستان هاي ترسناک هميشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سليقه شما احترام مي گذاريم و هر شب با يک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستيم. حواستان باشد در تاريکي و تنهايي بخوانيد تا بيشتر بترسيد. ترسناک بخوانيد و شب پر از ترسي داشته باشيد و کتابخوان باشيد. قسمت قبل آريزونا، ايالتي دقيقا همانقدر گرم و بيآب و علف بود که الينا تصور ميکرد. ديمن و او مستقيما به سمت جونيپر ريزرت رانندگي کردند و الينا از اينکه ديد مت اتاقي نگرفته است، شايد حيرت نکرد اما افسرده شد. به محض اينکه به اتاقهايشان راهنمايي شدند، گفت:» نميشه بيشتر از ما طول بکشه که برسه اينجا. مگه اينکه... اوه خدايا ديمن! مگه اينکه شينيچي يه جورايي گيرش انداخته باشه!« ديمن بر روي تختي نشست و عبوسانه به الينا نگريست. » فکر کنم که پيش خودم خدا خدا ميکردم که نخواد اينو بهت بگم... که اون عوضي حداقل اين قدر نزاکت داشته باشه که خودش بهت بگه. اما از وقتي که ترکمون کرد، رد هالهاش رو گرفتم. همينطور بيشتر ازمون دور ميشد.... به سمت فلز چرچ.« گاهي اوقات، خبرهاي واقعا بد طول ميکشد که جا بيفتند. الينا گفت:» منظورت اينه که اون اصلا قرار نيس اينجا پيداش بشه؟« » منظورم اينه که جايي که ماشينها رو خريدم، خيلي از فلز چرچ دور نبود. مت به اون سمت رفت. و بر هم نگشت.« گويي منطق ميتوانست به نوعي حقيقت را شکست دهد، الينا ملتمسانه پرسيد:» اما چرا؟ چرا اون بايد بره و من رو ول کنه؟ مخصوصا چرا بايد بره فلزچرچ، جايي که اونا دنبالش ميگردن؟« » دربارهي اينکه چرا اون رفته: فکر کنم که راجع به من و تو فکر اشتباهي به سرش زد يا... شايد هم فکرش درست بود اما يکم زودتر از موعد.« – ديمن ابروانش را براي الينا بالا برد و او بالشي را به سمتش پرت کرد – » و تصميم گرفت يکم تنهامون بذاره. اينکه چرا فلزچرچ...« ديمن شانه بالا انداخت. » ببين، تو بيشتر از من پسره رو ميشناسي. اما حتي منم ميتونم بگم که از اين آدماي لوتي هستش. از اين شواليههاي پخفي ژانتي١٦. سان پور ايت سان خيپوش١٧. اگه بخوام حدس بزنم بايد بگم که اون رفته تا با اتهامات کرولاين روبهرو بشه. « الينا، که با شنيدن صداي ضربهاي بر روي در به سمت آن ميرفت، گفت:» آخ نه. نه بعد از اينکه هزار بار بهش گفتم و گفتم...« ديمن که کمي قوز کرده بود، گفت:» آخ چرا. حتي با وجود نصيحت خردمندانهي تو که توي گوشاش زنگ مي- زد...« در باز شد. باني بود. باني با آن هيکل ريزنقش، موهاي فرفري و به رنگ توتفرنگياش، چشمان درشت، سرزنده و قهوهايرنگش. الينا که نميتوانست به چشمان خودش اعتماد کند و هنوز بحثش با ديمن تمام نشده بود، در را بر روي او بست. الينا که بطوري مبهم اعصابش خرد شده بود که صداي در زدن از جايي ميآمد، تقريبا جيغ کشيد:» مت بدون محاکمه بازداشت ميشه!« ديمن بدنش را صاف کرد. الينا را به طرف در برد، گفت:» فکر کنم بهتر باشه بشيني.« و سپس او را بر روي يک صندلي نشاند و تا وقتي که الينا دست از تلاش براي بلند شدن برداشت، همانجا نگهش داشت. سپس در را باز کرد. اين بار مرديث بود که داشت در ميزد. بلند و باريک، با گيسواني که همچون ابري تيره بر روي شانه هايش ريخته بود. قيافهي مرديث نشان ميداد که قصد داشته تا زماني که در باز شود، بر آن ضربه بزند. چيزي درون الينا اتفاق افتاده بود و او متوجه شد که ميتواند همزمان ذهنش را بر روي بيش از يک موضوع متمرکز کند. اين مرديث بود. و باني. در سدوناي آريزونا! الينا از روي صندلي که ديمن بر روي آن نشانده بودش، بالا جهيد و دستانش را دور مرديث انداخت در حاليکه به صورت نامفهوم ميگفت:» شما اومدين! اومدين! ميدونستين نمي- تونم زنگ بزنم، خودتون اومدين!« باني خود را از آغوش او کنار کشيد و با صداي آهستهاي به ديمن گفت:» دوباره هر کسيو ببينه ميبوسه؟« ديمن گفت:» متاسفانه خير. اما آماده باش که در حد مرگ فشارت بده.« الينا به طرف او چرخيد. » شنيدم ها! اوه باني! آخه باورم نميشه شما دوتا واقعا اينجا باشين. خيلي دلم مي- خواست باهاتون حرف بزنم!« در همين حال، او باني را در آغوش گرفته بود و باني او را بغل کرده بود و مرديث هر دويشان را. در يک زمان ،سيگنالهاي ماهرانهي خواهرانه از يکي به ديگري فرستاده ميشد. ابرويي بالا برده در اينجا، سر تکان دادني جزيي در آنجا، يک اخم و بالا انداختن شانهاي که با کشيدن يک آه به پايان رسيد. ديمن روحش هم خبر نداشت اما تا همين حالا او مورد اتهام قرار گرفته، محاکمه شده، تبرئه گشته و به مسئوليتهايش بازگردانده شده بود... با اين نتيجهگيري که در آينده به تحقيق و نظارت بيشتري احتياج دارد. الينا اولين نفري بود که از اين ماجرا خود را بيرون کشيد. » شماها بايد مت رو ديده باشين... اون حتما راجع به اينجا بهتون گفته.« باني يک نفس گفت:» آره مت گفت. اون وقت پريوس رو فروخت و ما يه جورايي هولهولکي بار و بنديلمون رو بستيم و بليط هواپيما واسه اينجا خريديم و منتظر مونديم... نميخواستيم بهتون نرسيم!« ديمن با خستگي همينطور يک آرنجش را به صندلي الينا تکيه ميداد، رو به سقف پرسيد:» گمون نکنم که بيشتر از دو روز از وقتي بليطها رو خريدين، گذشته باشه.« باني شروع کرد به حرف زدن:» بذار ببينم...« اما مرديث بيهيچ حسي گفت:» آره همينطوره. چطور مگه؟ باعث شد بلايي سرتون بياد؟« ديمن گفت:» ما سعي داشتيم که براي دشمنا مسائل رو کمي مبهم نگه داريم. اما اين طور که معلوم شد ،خيلي هم اهميتي نداشته.« الينا فکر کرد، نه. چونکه شينيچي ميتونه هر وقت بخواد به درون مغزت راه پيدا کنه و سعي کنه خاطرات رو برداره و تنها کاري که از دست تو برمياد اينه که سعي کني باهاش بجنگي. ديمن ادامه داد:» اما به اين معناست که من و الينا بايد همين الان راه بيفتيم. من بايد اول يه کاري انجام بدم. الينا هم بايد وسايل رو جمع کنه. تا جايي که ميتوني کم وسايل بيار، فقط چيزاي خيلي ضروري... اما شامل غذا براي دو يا سه روز باشه.« باني نفسش را بيرون داد:» گفتي... همين حالا شروع کنيم؟« و سپس سريع بر روي زمين نشست. ديمن جواب داد:» اگه عامل سورپرايز رو از دست داده باشيم، کاملا منطقيه که اين کار رو انجام بديم.« الينا گفت:» باورم نميشه که شما دوتا اومدين با من خداحافظي کنين درحاليکه مت مراقب شهره. اين خيلي شيرينه!« لبخندي تابان زد قبل از اينکه در ذهن خود اضافه کند،" و خيلي احمقانه!" »خب...« ديمن بدون آنکه رويش را برگرداند، دستش را تکان داد و گفت:» خب، من هنوزم يه کاري دارم. بذار اينجور بگيم که در عرض نيم ساعت اينجا رو ترک خواهيم کرد.« وقتي که درب در کمال امنيت پشت سر او بسته شد، باني لب به شکايت گشود:» خسيس! اينطوري که فقط چند دقيقه وقت ميمونه حرف بزنيم قبل از اينکه شروع کنيم.« الينا با ناراحتي گفت:» من مي تونم در کمتر از پنج دقيقه وسايلم رو جمع کنم.« و سپس درگير جملهي قبليِ باني شد. » قبل از اينکه شروع کنيم؟« مرديث داشت بيسر و صدا غرولند ميکرد:» من اصلا نميتونم فقط چيزاي ضروري رو بردارم. نتونستم همه چيزو بريزم روي گوشيم و اصلا هم نميدونم کي ميتونم باتري ها رو دوباره شارژ کنم. يه چمدون چيز ميز دارم که روي کاغذ نوشته شدن!« الينا با نگراني به يکي پس از ديگري مينگريست. او گفت:» اومــم. من کاملا مطمئنم که من اون کسيم که بايد وسايلش رو جمع کنه چونکه من تنها کسيم که داره ميره... درسته؟« نگاه ديگري به آن دو انداخت. باني گفت:» انگار ميذاريم بدون ما بري به يه جهان ديگه! تو به ما احتياج داري!« مريدث گفت:» نه يه جهان ديگه، فقط يه بُعد ديگه. اما همين اصول و قواعد توش حکمفرماست.« » اما... من نميتونم اجازه بدم که همرام بياين!« مرديث گفت:» معلومه که نميتوني. من از تو بزرگترم. اجازه هيچ کار من دست تو نيست. اما حقيقتش اينه که ما يه ماموريت داريم. ما ميخوايم که اگه بتونيم، گوي ستارهشکل ميسائو يا شينيچي رو پيدا کنيم. اگه موفق بشيم، فکر ميکنيم که بشه فورا بيشتر اتفاقايي که توي فلز چرچ ميفته رو متوقف کنيم.« الينا که جايي در اعماق ذهنش، تصويري پريشان ميچرخيد، گيج و مبهوت پرسيد:»گوي ستارهشکل؟« » بعدا توضيح ميدم.« الينا سرش را تکان ميداد. » اما... شما مت رو رها کردين تا با هر ماجراي ماوراطبيعي که در حال وقوعه، مواجه بشه؟ وقتي که فراريه و مجبوره از دست پليس پنهان بشه؟« » الينا، حتي پليس هم الان از فلزچرچ ميترسه... و راستش، اگه توي ريجمونت حبسش کنن، ممکنه که امن- ترين مکان ممکن براش باشه. اما چنين نخواهند کرد. اون با خانم فلاورز همکاري ميکنه و واقعا با هم جور شدن؛ اونا يه تيم ناب بوجود آوردن.« مرديث متوقف شد تا نفسي تازه کند و به نظر ميرسيد که دارد بررسي ميکنه چگونه نکتهاي را بگويد. باني با صدايي آهسته به جاي او گفت. » و من خوب نبودم، الينا. من شروع کردم به... خب، من عصبي ميشدم و چيزهايي رو ميديدم و ميشنيدم که وجود نداشتن... يا حداقل به تصور کردن چنين چيزايي و حتي حقيقت بخشيدن بهشون. از ذهن خودم وحشت ميکردم و فکر ميکنم که در حقيقت مردم رو در خطر ميانداختم. مت خيلي فرد اهل عمليه و خطري بوجود نمياره.« چشمانش را پاک کرد. » ميدونم که دارک ديمنشن خيلي بده اما حداقل قادر نخواهم بود که خانههاي پر از افراد بيگناه رو به خطر بندازم.« مرديث با سر تاييد کرد. » همهچي ... با وجود باني اونجا خيلي بد پيش ميرفت. حتي اگه نميخواستيم که با تو بيايم، مجبور بودم که از اونجا حارجش کنم. نميخوام پياز داغش رو زياد کنم اما باور دارم که اونجا شياطين دنبالش بودن. و با توجه به نبودن استفن، ديمن شايد تنها کسي باشه که بتونه اونارو دور نگه داره. يا شايد هم تو بتوني کمکش کني، الينا؟« مرديث و زياد کردن پياز داغ؟ اما الينا ميتوانست لرزشهايي ريز را در زير پوست مرديث و درخشش ضعيفي از قطرات عرق را بر روي پيشاني باني که باعث مرطوب شدن حلقه هاي موهايش شده بود، ببيند. مرديث مچ الينا را لمس کرد. » ما فقط پستهامون رو ترک نکرديم يا همچين چيزي. فلزچرچ درحال حاضر صحنهي نبرده ؛ درسته ولي ما مت رو بدون متحداني در کنارش، ول نکرديم. مثله دکتر آلپرت... اون زن منطقي هست... بهترين دکتريه که در منطقه وجود داره... و حتي شايد بتونه کسي رو متقاعد کنه که شينيچي و مالاچ حقيقت دارن. اما به جز اينها، والدين زمام امور رو دست گرفتن. والدين، روانشناسان و خبرنگاران. و درهر صورت اونا فعاليت در ملاعام رو عملا غيرممکن کردن. مت رو هيچ خطري تهديد نميکنه.« » اما... در عرض فقط يه هفته...« » يه نگاه به روزنامهي شنبهي اين هفته بنداز.« الينا روزنامهي ريجمونت تايمز را از مدريث گرفت. اين مهمترين روزنامه در محدودهي فلزچرچ محسوب ميشد. يکي از تيترها به اين صورت بود: تسخير ( جنزدگي) در قرن بيست و يکم؟ در زير آن تيتر، خطوط خاکستري بسياري چاپ شده بود اما چيزي که واقعا به چشم ميآمد عکسي از يک دعواي سه نفره بين دختراني بود که به نظر ميرسيد تحت حملات يا کج و معوج شدنهايي که براي بدن انسان غيرممکن بود، قرار گرفته باشند. حالت چهرهي دو تا از دخترها تنها ترس و وحشت را القا ميکرد اما اين دختر سوم بود که خون را در رگهاي الينا منجمد نمود. بدنش چنان قوز کرده بود که صورتش وارونه گشته بود و او با لباني که از روي دندانهايش کنار رفته بودند مستقيما به دوربين مينگريست. چشمانش... نميشد چيزي غير از اين گفت که شيطاني شده بودند! آنها در حدقهي چشمانش بر نگشته بودند يا اينکه بدشکل و ناهنجار گشته باشند. به طرز وحشتناکي، داراي درخشش قرمزرنگ نبودند. همه اشکالشان در حالتشان بود. الينا پيش از اين چشماني را نديده بود که حالش را بهم بزنند. باني آهسته گفت » تا حالا شده پاتون بلغزه و اين حس بهتون دست بده که " آخ، اوخ تمام دنيا داره دور سرم ميچرخه؟« مرديث گفت:» مدام. از وقتي با استفن آشنا شدم. الينا بهت برنخورهها. اما منظور اينه که تمام اينا در عرض چندين روز به وقوع پيوسته؛ از لحظهاي که آدم بزرگايي که ميدونستن حقيقتا چيزي در جريانه، بهم پيوستن. « مرديث آهي کشيد و پيش از اينکه ادامه دهد، انگشتانش را با آن ناخنهاي کاملا مانيکور شده، در ميان موهايش کشيد. » اون دخترا، در وضعيتي هستن که باني بهش ميگه تسخير شدن نوع جديد. يا شايد توسط ميسائو تسخير شدن... تصور ميشه که کيتسون زن چنين کارايي انجام بده. ولي اگه فقط ميتونستيم اين چيزايي که بهش ميگن گوي ستاره شکل رو پيدا کنيم... يا حتي فقط يکيشون رو... ميتونيم مجبورشون کنيم که اين گند را کاملا ترو تميز کنن.« الينا روزنامه را پايين گذاشت تا ديگر مجبور نباشد آن چشمهاي وارونه را ببيند که به چشمانش خيره شدهاند. » و در حيني که همهي اينا داره اتفاق ميافته، دوست پسر تو چي کار ميکنه با اين بحران؟« براي اولين بار، مرديث کاملا آسوده به نظر رسيد. » شايد همين الان که داريم حرف ميزنيم، توي راه باشه. من راجع به همهي اتفاقهاي در حال وقوع نوشتهام و حقيقتش اون بود که گفت باني رو خارج کنيم.« نگاه عذرخواهانهاي به باني انداخت، کسيکه تنها دستان و صورتش را به طرف آسمان بالا برد. » و به محض اينکه کارش بر روي جزيرهاي به اسم شينمي نو يوما تموم بشه، مياد به فلزچرچ. اين جور مسائل، تخصص آلاريکه و اون به راحتي نميترسه. پس حتي اگه چندين هفته هم نباشيم، مت يه پشتيبان خواهد داشت.« الينا دستان خودش را با ژستي شبيه به باني بالا برد. » فقط يه چيز هست که قبل از شروع، بهتره بدونين. من نميتونم به باني کمکي کنم. اگه روي من حساب ميکنين که هر کدوم از اون کارايي را که وقتي با شينيچي و ميسائو براي بار آخر ميجنگيديم، انجام بدم... خب، نميتونم. من بارها و بارها تلاش کردهام، به شديدترين حالتي که ميتونستم، تا همه ي حملات بالهام رو انجام بدم. اما اصلا نتيجهاي ازش حاصل نشد.« مرديث آهسته گفت:» خب، پس، شايد ديمن چيزي بدونه...« » شايد بدونه اما مرديث، الان بهش فشار نيار. نه دقيقا الان. نکتهاي که ازش اطمينان داره، اينه که شينيچي ميتونه بهش نفوذ کنه و خاطراتش رو برداره... و کي ميدونه، حتي شايد دوباره تسخيرش کنه...« باني با هيجان و لحني تقريبا مالکانه گفت:» اون کيتسونِ دروغگو! شينيچي قسم خورد که ...« الينا پيش خود فکر کرد که انگار ديمن دوستپسرش است! » و همچنين قسم خورد که فلز چرچ رو ترک خواهد کرد. تنها دليلي که به سرنخهاي ميسائو راجع به کليد روباهي اميد دارم، اينه که داشت منو دست ميانداخت. هيچوقت فکرشم نميکرد که ما معاملهاي کنيم باهاشون براي همين سعي نداشت دروغ بگه يا خيلي باهوش باشه... من اينطور فکر ميکنم.« باني گفت:» خب، بخاطره همينه که ما اينجا پيش توييم تا استفن رو بيرون بياريم.« » و اگه شانس بياريم، گويهاي ستارهگون رو هم پيدا کنيم که ميذارن شينيچي رو کنترل کنيم، درسته؟« الينا با حرارت گفت:» درسته!« مرديث موقرانه گفت:» درسته.« باني با سرش تاکيد کرد:» خواهران ابدي!« سريعا دستهاي راستشان را بر روي يکديگر قرار دادند و چرخ سهپرهاي را ساختند. اين الينا را به ياد روزهايي انداخت که چهار پره وجود داشت. پرسيد:» از کرولاين چه خبر؟« باني و مرديث با نگاهشان با يکديگر مشورت کردند. سپس مرديث سرش را تکان داد. گفت:» دلت نميخواد بدوني. واقعا ميگم.« الينا تقريبا با زمزمهاي گفت:» من از پسش بر ميام. واقعا. مرديث، من تا بحال مردهام، يادته؟ دوبار!« مرديث هنوز سرش را تکان ميداد. » اگه نميتوني اون عکس رو نگاه کني، نبايد دربارهي کرولاين بشنوي. ما دوبار رفتيم ديديمش...« باني مداخله کرد:» تو دوبار رفتي ديديش. بار دوم من غش کردم و تو منو کنار در گذاشتي و رفتي.« » و متوجه شدهام که ممکن بود براي هميشه از دستت بدم و معذرت خواستم...« وقتي باني دستش را بر روي بازوي او گذاشت و کمي فشرد، مرديث حرفش را خورد و گفت:» به هر حال، دقيقا يه ملاقات نبود. از جلوي مادرش دويدم و به داخل اتاق کرولاين رفتم و داخل لانهاش پيداش کردم، حالا بيخيال اينکه اون چيه ،درحاليکه داشت چيزي ميخورد. وقتي منو ديد، فقط نخودي خنديد و به خوردنش ادامه داد.« الينا وقتي جو زيادي برايش سنگين شد، گفت:» و؟ اون چي بود؟« مرديث غمگين گفت:» فکر کنم که کرم و حلزون بود. ميگرفت و همينطور ميکشيدشون و قبل از اينکه گازشون بزنه، اونا به خود ميپيچيدن. اما اين بدترين قسمتش نبود. ببين بايد اونجا ميبودي تا کاملا حسش کني اما فقط به من پوزخند زد و با اون صداي زمختش گفت:» يه گاز ميخواي؟« و ناگهان دهان من پر شد از اين اجسام که وول ميخوردن... و از گلوم پايين ميرفتن. بنابراين من همون جا حالم بد شد، درست روي فرش اتاقش. کرولاين فقط شروع کرد به خنديدن و من دوباره دويدم پايين و باني را برداشتم و بيرون زدم و هيچوقت برنگشتيم. اما... نصف مسير به خونه رو رفته بوديم که متوجه شدم باني داره خفه ميشه. اون... کرمها و اينچيزا رو... داخل دهانش و دماغش داشت. من احيا رو بلدم؛ موفق شدم قبل از اينکه بيدار بشه و حالش بهم بخوره، بيشترشون رو بردارم. اما...« » اين تجربهاي شد که ترجيح ميدم هيچوقت ديگه نداشته باشمش.« عدم احساس در لحن باني بيش از هر لحن وحشتباري توانست حرف بزند. مرديث گفت:» من شنيدهام که والدين کرولاين از اون خونه نقل مکان کردن و نميتونم بگم که اونا رو مقصر ميدونم. کرولاين بالاي هيجده سالشه. تنها چيزي که ميتونم اضافه کنم اينه که همه دعا ميکنن که يک- جوري خون گرگينه درونش غالب بشه چون اون حداقل کمتر از مالاچ... يا خون شيطاني وحشتناکه. اما اگه غالب نشه...« الينا چانهاش را به زانوانش تکيه داد. » و خانوم فلاورز ميتونه با اين سر و کله بزنه؟« » بهتر از باني ميتونه. خانوم فلاورز خوشحاله که مت رو دور و بر خودش داره، همونطور که گفتم يه تيم نابن. و حالا که بالاخره با بشر قرن بيست و يکم صحبت کرده، فکر کنم خوشش اومده. و دائما مهارتش رو تمرين ميکنه.« » مهارت؟ اوه...« » آره ،مهارت جادوگري رو اينطوري مينامه. هيچ ايدهاي ندارم که کارش خوبه يا نه چون هيچ معياري ندارم که اونو باهاش مقايسه کنم...« باني محکم گفت:» مرهمهاش که عين جادو ميمونه.« درست همان لحظه که الينا گفت:» نمکهاي حمامش که قطعا جواب ميده.« مرديث لبخند ضعيفي زد:» چه بد که بجاي ما، اون اينجا نيس.« الينا سرش را تکان داد. حالا که دوباره با باني و مرديث ارتباط برقرار کرده بود ميدانست که هيچوقت نميتواند بدون آنها به سوي تاريکي برود. آنها چيزي فراتر از دستانش بودند؛ اهميت خيلي زيادي برايش داشتند... و حالا اينجا بودند، هر يک آماده براي در خطر انداختن زندگيش به خاطر استفن و بخاطر فلزچرچ. در اين لحظه، در اتاق باز شد. ديمن به داخل قدم گذاشت درحاليکه دو پاکت قهوهاي را در يک دست حمل ميکرد. او پرسيد:» خب همه درست و حسابي خداحافظي کردن؟« به نظر ميرسيد که براي نگريستن به هر يک از دو ملاقاتکننده، مشکل داشته باشد بنابراين مخصوصا به الينا زل زده بود. الينا گفت: خب... نه واقعا. نه اونطوري که بايد.« نميدانست که ديمن قابليت پرت کردن مرديث از طبقه ي پنجم را دارد يا نه. بهتر بود که ذره ذره به او مي- گفت... مرديث گفت:» چون که ما هم باهاتون ميايم.« و باني گفت:» هرچند يادمون رفت اسبابمون رو جمع کنيم.« الينا سريع ليز خورد طوريکه بين ديمن و ديگران قرار گرفت. اما ديمن فقط به زمين خيره ماند. او بسيار نرم گفت:» اين فکر خيلي بديه. خيلي خيلي خيلي فکر بديه.« الينا هر دو دستش را با نشانهي فوريت، جلوي او تکان داد. » ديمن، به ذهنشون نفوذ نکن! لطفا!« و ديمن يک دستش را به نشان مخالفت بالا برد و به نوعي دستانشان بهم خورد... و در هم پيچيد. شوک الکتريکي! الينا انديشيد، اما يک شوک از نوع خوب. گرچه واقعا وقت نداشت که به آن فکر کند. ديمن و او، هر دو به سختي سعي ميکردند دستشان را به سمت خودشان برگردانند اما به نظر نميآمد موفق شوند. امواج ريز شوک از کف دست الينا به تمام بدنش جريان يافت. بالاخره، آزادسازي جواب داد و سپس هر دو با حس گناهي همصدا، برگشتند تا به باني و مرديث بنگرند، کساني که با چشمان گشاد شده به آندو زل زده بودند. چشماني مشکوک. چشماني که به صورت هايي تعلق داشتند که ميگفتند:» آها! اينجا چه خبره؟« لحظهاي طولاني هيچکس تکان نخورد و حرفي نزد. سپس ديمن با جديت گفت:» اين يه سفر دلخوشي نيس. ما داريم ميريم چون هيچ چارهي ديگهاي نيس.« مرديث با لحني بيطرف گفت:» تنها نميرين. اگه الينا بره، همه مون ميريم.« باني گفت:» ميدونيم جاي بديه. اما قطعا باهاتون ميايم. « مرديث اضافه کرد:» به علاوه، ما دستور جلسه خودمون رو داريم. راهي براي پاکسازيِ فلزچرچ از صدماتي که شينيچي باعث شده و همچنان باعث ميشه.« ديمن سرش را به علامت نفي تکان داد. محکم گفت:» متوجه نيستين. خوشتون نخواهد اومد.« به موبايل مرديث اشاره کرد:» نيروي الکتريسيته اونجا ممنوعه. حتي مالک يکي از اينا بودن هم جرمه. و مجازات هر گونه جرمي، شکنجه و مرگه. « قدمي به سمت او برداشت. مرديث جلوي خود را گرفت که عقب نکشد، نگاه تيرهاش بر روي نگاه ديمن ثابت شده بود. ديمن رک گفت:» اولا، شما به به خونآشام نياز دارين... و خوششانسين که يکي دارين. بعدش بايد تمام کارايي که دوست ندارين، انجام بدين...« مرديث آهسته مداخله کرد:» اگه الينا ميتونه، پس ما هم ميتونيم.« الينا با عجله گفت:» من نميخوام هيچ کدوم از شما صدمه ببينين. من بخاطر استفن دارم ميرم.« بخشي از اين سخن را خطاب به دوستانش و بخشي را به درونيترين هسته ي وجودش، که امواج شوک و ضربان بالاخره به آن رسيده بودند، گفت. براي چيزي که به عنوان يک شوک شروع شده بود، چه شيرينيِ غريب، ذوبکننده و تپنده-اي داشت. عجب شوک قدرتمندي فقط در اثر لمس دست يک نفر... الينا موفق شد که نگاهش را از چهره ي ديمن برگيرد و وارد بحثي که در جريان بود، شود. مرديث به او ميگفت:» تو به خاطر استفن ميري داخل، و ما با تو ميايم داخل.« ديمن بي حالت، با چهرهاي تيره ميگفت:» دارم بهتون ميگم، خوشتون نمياد. تا زنده اين پشيمان خواهيد بود... اگه زنده بمونين البته.« باني به سادگي نگاهش را بالا گرفت و به ديمن دوخت، با چشمان قهوه ايِ درشتش و التماس در صورت قلبگون کوچکش. دستانش در جلوي گردنش بهم گره شده بودند. الينا انديشيد که قيافه اش شبيه تصويري روي کارت هالمارک شده. و آن چشمها به صدها مجادله ي منطقي مي ارزيدند. بالاخره ديمن نگاهش را به الينا برگرداند. » ميدوني، احتمالا اونا رو به سمت مرگشون ميبري. تو، احتمالا ميتونستم ازت مراقبت کنم. اما تو و استفن ودو تا دخترکوچيک و نوجوونت... نميتونم.« شنيدن مطلب به اين صورت، حيرت انگيز بود. الينا دقيقا اينگونه به آن نيندشيده بود. اما ميتوانست تصميم راسخ را در چانه ي مرديث و طوري که باني بر روي پنجه هايش بلند شده بود تا بزرگتر به نظر برسد، ببيند. آهسته، در حاليکه از لرزش صدايش آگاه بود، گفت:» فکر کنم از پيش تصميم گرفته شده.« وقتي به چشمان تيره ي ديمن نگريست، زماني طولاني سپري شد و سپس ناگهان، ديمن لبخند به سرعت نورش را بر همگي آنها تاباند و تقريبا پيش از شروعش، خاموشش نمود و گفت:» ميفهمم. خب در اين صورت، من يه کار ديگه دارم. شايد براي مدتي برنگردم پس اتاق رو مال خودتون بدونين...« مرديث گفت:» الينا بايد بياد اتاق ما. من خيلي چيز دارم که نشونش بدم. و اگه نتونيم زياد با خودمون بيارم بايد امشب همه رو بررسي کنيم...« ديمن گفت:» پس بذار بگيم که سحر، اينجا همديگر رو خواهيم ديد. از اينجا به طرف دروازه ي شيطان راه مي- افتيم. و يادتون باشه... با خودتون پول نيارين؛ هيچ فايده اي اونجا نداره. و اين يه تعطيلات نيس... اما به زودي خودتون متوجه خواهيد شد.« با ژستي باشکوه و کنايه آميز ساک الينا را تحويل او داد. وقتي به آسانسور رفتند، باني گفت:» دروازه شيطان؟« صدايش ميلرزيد. مرديث گفت:» هيس. فقط يه اسمه بابا.« الينا در دل آرزو ميکرد که کاش اينقدر خوب نميدانست مرديث کي دروغ ميگويد. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد