آخرين خبر/
«جزيره سرگرداني » روايت دخترکيست که گم شده است ، گيج شده است... و در ميان همه اين سرگشتگي ها به دنبال ماوايي براي آرامش مي گردد و آيا خواهد يافت؟...
قسمت قبل
اين جمله به دهانش مزه کرده بود. به پگي و موري که بعد آمدند هم همين را گفت. پسر و دختر پگي به سراغ پرويز رفتند و به
انگليسي پرسيدند :
ــ بسته هاي هديه را کجا بگذارند؟
پرويز پرسيد:
ــ اسم هايتان را رويش نوشته ايد؟
بله ، نوشته بودند . پرويز راهنمايي کرد:
ــ روي ميز هال.
پرويز همکلاس پسر موري بود ، خاطر آقاي گنجور آنقدر عزيز بود که فقط پرويز و نوه ي پزشک خاص يکي از ولاحضرت ها در
مدرسه امريکايي ها – خاص بچه هاي امريکايي – با معلم هاي صدرصد امريکايي ، پذيرفته شده بودند.
موري دست به پشت بيژن گذاشت و به فارسي گفت:
ــ پس تازه از ناف امريکا وارد شده اي ؟ مگر عقلت پارسنگ مي برد که به اين خراب شده برگشتي؟ اما عوضش پول ريخته روي
زمين. دولاشو جمعش کن.
بعد به سراغ مامان عشي رفت ، دست به سبيل نازکش کشيد و گفت:
ــ که من بگردم ... شبيه يک درخت پرشکوفه شده اي .
و مامان عشي گفت:
ــ بهاره جوني.
وقتي ماشين کاديلاک مستر هيتي جلو ايوان توقف کرد ، احمد گنجور با پوشش مؤبد زرتشتي از پله هاي ايوان پايين جست و در
ماشين را باز کرد. هلن دختر مستر هيتي اول پياده شد. لباس قلمکاري بلند تنش بود و به کمربندش دو تا زنگوله شتر آويزان
بود- يکي از زنگوله ها کوچکتر و ديگري بزرگتر - به مچ پاهايش خلخال بسته بود. وقتي از پله ها بالا آمد ، زنگوله ها و خلخال ها
جلنگ جلنگ کردند ، موهاي شلال بلندش انگار گلابتون اصل بود. مامان عشي خانم هيتي را در آغوش گرفت و باهم بوسه رد و
بدل کردند. اول گونه چپ و بعد گونه راست، مستر هيتي از مامان عشي کوتاهتر بود چنانکه مامان عشي توانست لب به طاسي
وسط سر مستر هيتي بچسباند و هستي مي توانست ببيند که جاي ماتيک مادرش بر آن کله نشانه گذاري کرده. و حالا مستر هيتي
مرد بلند بالايي را که پشتش کمي خميده بود و موهاي زردش کم پشت بود به گنجور معرفي کرد. مسترکراسلي باستان شناس ،
مستر کراسلي عذر خواست که بدون دعوت آمده ، مستر هيتي دخالت کرد که حيف بود مراسم نوروزي ايراني ها را نبيند. گنجور
براي معرفي بيژن ، همان جمله اي را بکار برد که چندين و چند بار تکرار کرده بود :
ــ يک جوان تر و تازه از امريکا آمده
و هستي را دختر خودش جا زد و مستر هيتي خواست هستي را ببوسد و هستي عذر خواست که مسلمان است. و بعد مهمان هايي
از راه رسيدند که هستي ، هيچکدامشان را – غير از دکتر بهاري و زنش – نه ديده بود و نه مي شناخت.
چشم مهمان ها که به سفره هفت سين افتاد ، صفت شگفت انگيز رکورد صفات ديگر را در وصف سفره شکست و بعد اوصاف
ديگر قطار شدند:
ــ واي خداي من – خارق العاده – رنگ به رنگ - ، رنگارنگ – هر چه رنگ در اين دنيا هست – باور نکردني – افسانه اي – خواب
و خيال – فوق زيبا –
تنها زن ايتاليي دکتر بهاري گفت:
ــ يک اثر هنري کاملا شرقي.
و به ايتاليي هم گفت که دکتر بهاري ترجمه کرد.
و موري به ارسي گفت:
ــ مامان عشي ايواالله ، دست مريزاد
و مامان عشي حرکتي به سرش داد و قسمتي از موهايش مثل آبشار طلا به شانه راستش جاري شد وموري راحت چهار زانو روي
مخده نشست و رو به مهمانان گفت:
ــ هر کس توانست مثل من بنشيند .
پگي کنارش ولو شد و گفت :
ــ موري تو سعي کن مثل ما بنشيني.
مستر کراسلي کنار هستي نشست. ننه آقا سماور زرد براق جوشان را آورد و گوشه سفره گذاشت و پسيتا کنار سماور نشست ، ننه
آقا رفت و برگشت و آتشدان پر از آتش هاي گداخته را آورد . از ظرف بلور يک مشت برداشت و مشت پرش را گرداگرد سفره
چرخاند و در هوا علامت هايي رسم کرد و اسفند را در آتشدان ريخت و احمد گنجور که پشت سر پسيتا ايستاده بود ، شروع کرد
به توضيح دادن خواص دود کردن اسفند و تفسير حرکت هايي که ننه آقا کرده بود. بعد سه ترکه انار که گوشه سفره بود برداشت
و گفت :
ــ آفرين
و از همه مهمان ها خواست که با او همصدا بشوند و آفرين بگويند که گفتند. بعد درباره "برسم " به سخنراني پرداخت که زنگ
تلفن از سرسرا به گوش رسيد. گنجور کلام خود را قطع کرد و گفت:
ــ دخترم هستي ، پاشو تلفن را جواب بده.
هستي صداي خانم فرخي را شناخت و خانم فرخي هم صداي هستي را. خانم فرخي توضيح داد که:
ــ سليم صبح حالش خوب بوده – حمام رفته – تصميم هم داشته بيايد- اما سرما خورده - حالا کمرش باز دردي گرفته که مسلمان
نشنود ، کافر نبيند .
و گفت :
ــ عزيز منتظرش نباشيد.
و هستي نفس راحتي کشيد اما اظهار تأسف کرد و عيد نيامده را تبريک گفت و افزود :
ــ دکتر بهاري اينجاست ، مي خواهيد بيايد پاي تلفن.
خانم فرخي گفت:
ــ عزيز حکيم آمده ، عيادت کرده ، آمپول زده.
هستي که به تالار برگشت ، گنجور از آتش مقدس حرف مي زد و بوي عود و کندر در هوا بود. گنجور بوي خوش را ستود و گفت
که بوي خوش يادآور انتظار ما براي ورود فرورهاست.
احمد گنجور " برسم " در دست و کستي به کمر چند قدم راه رفت و سخراني اصليش را شروع کرد:
ــ در نوروز ، کيهان از نو رويش مي يابد. جشن نوروز ، جشن زايش زمين و آسمان است. فرورها که نام فروردين از نام آن ها
گرفته شده به زمين مي آيند و مهمان بازماندگان مي شوند فرورها فرشته هاي نگهبان آدميان در آسمان هستند. روح
درگذشتگان هم هستند. حالا ما در انتظار فرورها درگذشتگانمان هستيم.
لعل بيگم دستهايش را بهم زد و گفت :
ــ خداي من ، پس آسمان ايران پر از فرشته است .
احمد گنجور ادامه داد :
ــ فرورها نيرويي هستند که از پيش اهورا مي آيند و بعد از مرگ انسان پيش اهورا باز مي گردند. فرور جزء ايزدي و اهورايي
ماست. با روان ما مي آميزد و روان ما را راهنمايي مي کند.
فرورها همزاد روحاني ما ، پيش از ما در آسمان بوده اند و با ما به زمين مي آيند.
مستر کراسلي گفت:
ــ بسيار جالب توجه است ، شبيه مثل افلاطوني است.
احمد گنجور گوشه سبيل جوگندميش را جويده و گفت :
ــ افلاطون از ما گرفته.
نگاهي به ساعتش کرد و گفت :
ــ دخترم ، هستي ، شمع ها را روشن کن
و هستي چنان کرد و گنجور چند قدم ديگر برداشت و گفت :
ــ دنياي روشنايي ، قلمرو اهورامزداست . در موقع تحويل سال فرورهاي درگذشتگان به زمين مي آيند و مهمان بازماندگان مي
شوند و در شادي خانواده شرکت مي کنند. پس بايستي خانه تميز – لباس نو – سفره پر و پيمان – و اجاق خانواده روشن باشد.
فرورها از سبزه و خرمي شاد مي شوند و دعا مي کنند. اما اگر بازماندگان خود را مفلوک و از همديگر قهر ببينند از رنجش هاي
خانواده دلگرفته مي شوند. نفرين مي کنند و مي روند.
ترکه هاي انار را که در دست داشت رو به سقف بلند کرد، چشم به سقف دوخت و گفت:
ــ اي فرورهاي درگذشتگان ما بياييد ، بياييد. ما آماده ايم ، قدمتان به روي چشم.
موري دست روي دهان گذاشت و خنديد. گنجور نگاه التماس کننده اي به او کردو ادامه داد:
ــ انار نمادي است از سينه ي زنان هنگام زاييدن ، پس علامت باروري است.
موري قهقه زد و به فارسي گفت:
ــ که من بگردم به قربان انار ، اين درخت سکسي .
گنجور با صدايي جدي گفت:
ضمناً انار درخت مقدسي است چرا که شکوفه هايش شبيه شعله آتش است.
اما هفت سين که در اين سفره مي بينيد نماد شادي و وفور نعمت و سمبل اهورامزداست که در رأس شش امشاسپند قرار دارد.
اين بار موري انگشتانش را شمرد و گفت:
ــ با خودش مي شود هفت تا.
گنجور گفت:
ــ درست گفتي. هفت سين.
سکوت کرد انگار بقيه سخنراني يادش رفته بود. بيژن به دادش رسيد:
ــ بابا امشاسپندان چي هستند ؟
گنجور لبخند زد:
ــ امشاسپندان صفات اهورا يا مظاهر او هستند. اهورامزدا با کمک آنها جهان را اداره مي کند و عدد هفت مقدس است.
لعل بيگم گفت :
ــ همه تان مي دانيد که من مسلمانم خواستم بگويم در اسلام هم هفت ملک مقرب داريم جبرائيل ، ميکائيل . ..
گنجور نگذاشت لعل بيگم حرفش را تمام بکند گفت :
ــ زرتشتيان بالاي سفره کتاب اوستا را مي گذارند و ما مسلمان ها قرآن مي گذاريم و با برسمهايش به قرآن اشاره کرد.
مستر هيتي پرسيد:
ــ حالا آمديم يک ايراني يهودي بود؟
بيژن پيشدستي کرد:
ــ خوب آن وقت تورات مي گذارد.
احمد گنجور با برسمهايش به گندم و عدس سبزه شده اشاره کرد و گفت:
ــ سبزه علامت وفور نعمت و باروري است. سمنو از جوانه گندم آماده مي شود و مي دانيد که گندم مقدس ترين گياهان است.
اولين غذايي است که آدم خورد.
موري خنديد و گفت:
ــ آدم حوا را گول زد و حوا را شيطان گول زده بود و خدا هر سه را از بهشت بيرون کرد.
پگي زد به پهلوي موري و گفت :
ــ آنقدر مزه نريز بگذار حرفش را بزند. نمي دانستم احمد آنقدر داناست.
و احمد دانشش را با اعتماد به نفس بيشتري عرضه داشت:
ــ خوردن سمنو باعث باروري مي شود.
موري از خنده ريسه رفت و گفت :
ــ همه مان امشب امتحان کنيم .
پگي گفت:
ــ موري خفه مي شوي يا نه ؟
گنجور برسيم ها را در هوا تکان داد و تهديد کرد : نچ نچ گفتم که در موقع تحويل سال بايستي شاد بود و گرنه ...
موري از رو نرفت و جمله گنجور را اينطور تمام کرد:
ــ و گرنه فرورها قهر مي کنند و راهشان را مي کشند و مي روند.
احمد گنجور به فارسي به موري گفت:
ــ مردان ، جان بچه هايت يک امشب کاسه کوزه ما را بهم نريز.
به سنجد اشاره کرد و ادامه داد:
ــ شکوفه سنجد محرک دلباختگي است که به زايندگي مي انجامد. نمادي است از زايندگي کيهاني. اگر در بهار زير درخت سنجد
بايستيد بوي اسپرم مي شنويد.
موري دست روي دهانش گذاشت. با اين حال نتوانست خودش را نگهدارد و گفت:
ــ و حالي به حالي مي شويد.
گنجور به سير اشاره کرد و گفت:
ــ سير يک گياه طبي است. هرچند بويش اهريمني است اما به علت خواص طبي استثناست.
و رو به هستي گفت:
ــ دخترم پاشو پارچه سبز روي نقلها را بردار.
هستي پارچه را برداشت و تعجب کرد که آن همه سکه يک پهلوي طلا روي نقل ها ريخته شده. چه کسي و چه وقت سکه ها را
روي نقلها ريخته ؟ و چرا به هستي اعتماد نکرده؟
گنجور گفت:
ــ دخترم ، تلويزيون را روشن کن اما صدايش را خفه کن.
هستي به اتاق ناهارخوري رفت و پرويز را ديد که با لباس بچه مؤبد سر ميز نشسته و بچه هاي مهمانش دخل خوراکي ها را
درآورده اند. و حالا نمي دانست کدام تکمه را فشار بدهد. به چند تکمه وررفت تا عاقبت تکمه اول صداي تلويزيون را درآورد و
بلبل زباني مردي که نوروز را مي ستود ، تالار را پر کرد.
مامان عشي گفت:
ــ هستي جان ، تکمه پنجم را بکش به دست چپ و هستي نمي دانست تکمه پنجم از بالا به پايين يا بعکس. عاقبت پرويز به دادش رسيد.
به تالار که برگشت ، گنجور مي گفت :
ــ سکه علامت برکت و سماق ...
موري گفت :
ــ و سماق دهن آدم را آب مي اندازد و به فارسي افزود که من بگردم ...
بعد احمد گنجور از گل سنبل گفت که گل نايابي بوده و از سيب گفت که نماد باروري و زايش است و داستان مرد درويش را نقل
کرد که به پادشاه و ملکه عقيم سيب دعا خوانده اي داد و توصيه کرد که پيش از همخوابگي نصف سيب را شاه بخورد و نصف
ديگرش را ملکه ، و عقيم بودن آنها درمان شد.
موري به سيب هاي سبد ميوه اشاره کرد و پرسيد:
ــ احمد ، اين سيبها هم دعا خوانده است ؟
و همه خنديدند.
بيژن به ساعتش نگاه کرد و به سراغ تلويزيون رفت و صدايش را بلند کرد:
« حول حالنا الي احسن الحال ». هستي انديشيد : فقط حول حالنا و دلنگ ... نوروز رسما به مهماني زمين آمد.
همه مهمانها عير از خانم هيتي پاشدند. بعضي ها به سختي و لعل بيگم به راحتي. خانم هيتي گفت:
ــ پاهايش خواب رفته
همه دست زدند و همديگر را غرق بوسه کردند و هستي از بوسه کراسلي چندشش شد. بعد گنجور دست در جيب لباده اش کرد
و يک قوطي مخمل سفيد درآورد. سه النگوي طلا که در گوشه اي بهم پيوسته بود با سه زنجير طلا که دنباله اين بهم پيوستگي
ادامه مي يافت ، و سر هر زنجير خوشه مانندي بترتيب از زمرد و الماس و ياقوت . النگو ها را در دست مامان عشي کردو دستش و
گل وگردنش و لبانش را غرق بوسه کرد. مامان عشي النگوها را به همه نشان داد و گنجور گفت که سبز و سفيد و سرخ نشان
بيرق ايران ... من عاشق وطنم هستم . تمام ذرات وجودم به اين خاک اهورايي وابسته است .
به مامان عشي گفت:
ــ خانم خوشگل ، سکه و نقل را دور بگردان .
و هشدار داد که عيدي شما يکي يک سکه طلاست. شگون دارد و تا آخر سال جيب هايتان پر و کار و بارتان سکه است. اما عدد
يک علامت اين است که خدا يکي است و شريکي ندارد. دکتر بهاري از خنده ريسه رفت و گفت :
ــ احمد اينجا را نارو مي زند ، همچين نسخه اي حضرت زرتشت ننوشته.
مامان عشي نقل و سکه را دور گردانيد و همه حتي بچه ها و حتي هستي و پسيتا و بيژن و پرويز يکي يک سکه و يک مشت نقل
برداشتند. هستي جا به جا دستمال کاغذي در سفره گذاشته بود. کشور دلال ، نويدي راننده ، تقي خان ، آشپز افغاني و ننه آقا و
ليدي به تالار جنبي آمدند. ليدي خودش را به پرويز رسانيد و در بغلش جا گرفت. ارباب قاب سکه و نقل را از زنش گرفت.
همگي دستش را بوسيدند و او را با دست خود يکي يک سکه و يک مشت نقل به هر کدامشان داد و هستي دستمال کاغذي را به
موقع رسانيد.
هستي قاب خالي گل مرغي ژاپوني را به اتاق بيژن برد و روي تختخواب او گذاشت و در را بست. وقتي برگشت همه به جاي خود
نشسته بودند و کشور و خدمه روي تخت تالار جنبي . کشور و ننه آقا چهارزانو و مردها دو زانو . احمد گنجور تخم مرغ اولي را که
روي آينه قرار داشت خورده بود. روي به هستي گفت:
ــ دخترم نمک دان.
هستي سراع ميز ناهارخوري رفت و نمکدان را آورد. گنجور به هستي گفت :
ــ تخم مرغ اولي را براي سلامتي فرزند ارشدم خوردم و دومي را براي سلامتي تو عزيزم و سومي را براي سلامتي پرويز مي خورم.
دکتر بهاري کرکر خنديد و گفت:
ــ خوب شد که هشت بچه نداشتي ، اگر هشت تا تخم مرغ مي خوردي ثقل سرد مي کردي.
گنجور گفت:
ــ آن وقت تو معالجه ام مي کردي.
مامان عشي تخم مرغهاي خانم هيتي و لعل بانو و پگي را به دست خودش به آنها هديه کرد و گفت :
ــ نقاشي راست راستکي است . هستي کشيده .
بعد پسيتا قاب محتوي تخم مرغ هاي رنگين را دور گردانيد.
سخراني احمد گنجور تمامي نداشت و بي آنکه کسي از او پرسشي بکند به سراغ تخم مرغ رفت که ساده ترين نمادي است از نطفه
و زايش و خودش از خودش پرسيد و حالا چرا روي آينه گذاشته شده ؟ ... وقتي گاو کيهاني در موقع تحويل سال کره زمين را از
اين شاخ به شاخ ديگر مي اندازد ، تخم مرغ روي آينه تکان مي خورد. اما آينه هم مقدس است. در آينه زندگي را مي بيند.
مستر کراسلي پرسيد:
ــ فلسفه ماهي ها در آب چيست؟
ــ آب نشان آناهيتا فرشته آب است ، اما ماهي ... اين را نمي دانم . شايد بيژن بداند.
بيژن گفت :
ــ ماهي هم نماد آناهيتا است چرا که بي آب زنده نمي ماند.
مامان عشي گفت:
ــ حالا فرورها سر سفره هفت سين حضور دارند و از هفت سين مي چشند . شما هم ميل بفرماييد.
بخور بخور شروع شد و هستي يکي از پاهاي عمده پذيرايي کننده بود و احساس مي کرد در فيلم صامتي با دور تند بازي مي کند
همه پذيرايي کنندگان در اين دور تند فيلم با او همبازي بودند. ننه آقا چاي مي ريخت ، پسيتا دور مي گرداند . هستي با جوراب ،
وسط سفره بود و در کاسه هاي گل مرغي کوچک سمنو مي ريخت و بيژن جلو مهمان ها مي گذاشت. او هم کفش هايش را در
آورده بود. پرويز ليدي را رها کرده بود و بچه ها ظرف هاي خالي را به دستش مي دادند و او با گيوه نوش ، شلنگي وسط سفره
مي انداخت و از خوردني هاي سفره پرشان مي کرد. ليدي هم سري به سفره زد و مرغ و ماهي خام در قاب گل مرغي بوکشيد.
بيژن بغلش زد و در دامن ننه آقا نشاندش و ننه آقا يک تکه پنير به دهانش گذاشت. به توصيه مامان عشي به سراغ شيريني هاي
خانگي خانم حکيمي رفتند. باقلوا – لور نارگيل – لوز بادام – توت – سوهان عسل - برشتوک – نان پنجره اي و ... لعل بيگم گفت
که :
ــ بي نظير است.
و آدرس خواست. مامان عشي آدرس مغازه ي « پر » را داد . بعد ميوه و آجيل. ميوه کم خوردند ، پسته زياد.
حاجي فيروز به راهنمايي تقي خان با دايره زنگيش به تالار جنبي آمد با لباس قرمز و کلاه شيپوري :
ــ ارباب خودم سلام عليکم . ارباب خودم بز بز قندي...
و هستي ندانست، چرا او مستر کراسلي را به جاي احمد گنجور گرفت.
شايد چون در دسترس تر بود . از تالار جنبي به کنار او آمد و به دايره زنگي کوبيد و بعد دست زير چانه مستر کراسلي گذاشت و
خواند:
ــ ارباب خودم سرت را بالا کن ... ارباب خودم چرا نمي خندي؟
مستر کراسلي حاجي فيروز را هل داد که در دامن هستي افتاد و دايره زنگيش رها شد که هستي در هوا قاپيدش و زنگ دايره
صداي شگرفي داد.
مستر کراسلي داد زد :
ــ برو به جهنم ، کاکا سياه . از تو متنفرم ، بوگندو.
بيژن دست حاجي فيروز را گرفت و بلندش کرد و دايره زنگي را داد دستش . بيژن حاجي فيروز را به تالار جنبي کنار تخت برد و
در گوشش چيزهايي گفت. اما حاجي فيروز ساکت بود. تقلا مي کرد برود و هستي به مستر کراسلي مي گفت که حاجي فيروز سياه
نسيت ، صورتش را با دوده سياه کرده و تازه اگر هم ... هستي احساس مي کرد که صدايش مي لرزد. بيژن حاجي فيروز را رام
کرده بود ، چون آواز و ساز ادامه يافت. اما عاري از سرخوشي و آکنده از دل گرفتگي. وقتي حاجي فيروز خواند :
ــ بشکن بشکنه بشکن
و همه به دستور گنجور کوشش کردند بشکن بزنند ، انگار حاجي فيروز آهنگ عزا سر داده بود. هستي برگشت و نگاهش کرد:
دو شيار سفيد اشک در صورت سياهش جاري بود. هستي پا شد حاجي فيروز را روي تخت نشانيد.
به تالار اصلي برگشت. سيني نقره را از استکانهاي خالي ، خالي کرد و در بشقاب هاي گل مرغي آجيل و ميوه و شيريني گذاشت. از
سمنو چيزي نمانده بود. سيني را به تالار جنبي برد و روي تخت جلو حاجي فيروز گذاشت و گفت:
ــ عيد است ديگر ، مردک اشتباه کرد. ميل بفرماييد.
تقي خان چندين تنگ بلور لبالب از شراب قرمز در سيني نقره آورد و کنار دست پسيتا گذاشت و استکان ها را جمع و جور کرد و
با چشم دنبال سيني زير آنها گشت، که نيافت. نويدي جام هاي کريستال را آورد که آنها هم در سيني نقره چيده شده بود. آشپز
افغاني قاب هاي محتوي ساندويج خاويار را آورد. تقي خان رفته بود و بزرگترين سيني استيل خانه را آورده بود و ظرفهاي خالي يا
نيم خالي يا نيم خورده را به کمک پسيتا جمع
مي کردو نيمي از سفره جا خالي داد. و حالا جا براي ساندويج مرغ و خيار شور باز بود. دخل " مرواريد سياه بحر خزر " به تعبير
احمد گنجور ، به محض حضور ، درآمده بود :
ــ من ذره ذره اين خاک اهورايي را مي پرستم . مخصوصاً خاويارش را .
هستي به سرسرا رفت و ميز وسط سرسرا را پر از توپ و تانک و طياره و کشتي و فضانورد و کاغذهاي کادويي مچاله ديد. مي
دانست که گنجور گفته بود که تنها براي پرويز تحفه بياورند تا خرجي روي دست آنها نگذاشته باشد. اما پرويز کي به سراغ
اسباب بازيها رفته بود؟ لابد وقتي سخنراني پدرش حوصله اش را سربرده بود.
تصميم گرفت بي سر و صدا برود. به اتاق خواب رفت. خواست کيفش را از روي ميز آرايش مادرش بردارد که چشمش به عکس
رنگي سليم افتاد . چرا عکس سليم آنجا بود؟ خوب ، لابد ، خانم فرخي عکس پسرش را به مامان عشي داده بود که نشان هستي
بدهد. اگر پسنديد قرار ديدار را بگذارند. اما چرا تصوير سليم حالا روي ميز بود؟ عکس را برداشت. در لندن گرفته شده بود ،
همان چشم ها ، همان نگاه . همان قيافه منهاي ريش و سبيل : گوشه عکس نوشته شده بود : تقديم به مادر نازنينم . فوريه . چه
سالي ؟ خوانده نمي شد يا
چشم هاي هستي درست نمي ديد. سليم کت و شلوار سورمه اي با تکمه هاي طلايي براق به تن داشت و کراوات هم زده بود. روي
يک صندلي با روکش مخمل آبي نشسته بود. دسته و پشت صندلي کنده کاري شده بود و به طلايي مي زد. سليم آنقدر آرام تکيه
داده بود که انگار مجسمه بوداست و در حال مراقبه ، منتها با چشم هاي باز. آن شب در خانه مادر بزرگ چشمهايش بسته بود. به
هستي گفته بود از نظر شما در عالم هپروت سير مي کردم . عکس سليم را در کيفش گذاشت . تحفه پرويز را از ساکش درآورد.
بسته ادوکلن ساواژ را هم درآورد. مي خواست روي بسته بنويسد :
ــ آقاي گنجور ، من دختر شما نبوده ام و نيستم و نخواهم بود. از وقتي يادم مي آيد مامان عشي حتي التماس مي کرد که من و
شاهين ، شما را بابا احمد صدا کنيم . هرگز.
اما کاغذ کادويي که بسته ادوکلن ساواژ را سرتاسر پوشانده بود پر از گل و نقش و نگار بود. گوشه بسته را امضا کرد و به سرسرا
آمد و هديه پدر و پسر را روي هم روي ميز گذاشت. صداي نوشانوش را مي شنيد و شنيد که بيژن به فارسي گفت :
ــ پدر ، من حاجي فيروز را مي رسانم و مي روم دنبال مطرب روحوضيها .
به سرسرا که آمد هستي گفت:
ــ بيژن جان ، مرا هم سر راهت به خانه برسان .
بيژن گفت : مي فهمم .
باهم به ايوان آمدند . ماشين ها هر جا خالي اي که در باغ وجود داشت اشغال کرده بودند. نويدي در راس گروه بود. مي خوردند و
مي آشاميدند . بيژن و هستي را که ديدند چندتايشان بلند شدند و بيژن دست روي شانه يکي شان گذاشت و گفت :
ــ راحت باشيد .
نويدي خواست بلند بشود نتوانست ، باز شکمش تکمه کت نو نوارش را پراند.
حاجي فيروز هم به ايوان آمد . دستمال بسته اي در دست داشت . دستمال کي بود و کي به دستش
داده بود ؟ بيژن کيفش را از جيب پشت شلوارش درآورد و بي اينکه بشمارد چند تا اسکناس لاي دستمال بسته حاجي فيروز
چپانيد.
وانتي بوق زد و سر به داخل باغ کرد. راننده متوجه شد که نمي تواند پيشتر بيايد. پنج مرد پياده شدند و بيژن گفت :
ــ هستي کمي صبر کن آنها را به دست قلي افغاني بسپارم و برگردم.
هستي به حاجي فيروز گفت:
ــ آن مرد آمريکايي حتي دعوت نداشت ، خيال کرد شما سياهپوست هستيد. بيشتر آمريکايي ها
از سياه پوست ها بدشان مي آيد.
حاجب فيروز گفت:
ــ ميدانم . آن آقاي جوان حاليم کرد .
ــ حالا کجا مي رويد؟
ــ چهار راه کالج . آنجا هم باز فرنگي باز ي است.
ــ دو تا نوارسفيد روي گونه هايتان هست.
ــ آن آقاي جوان واکس سياه داده .
مردي ، يک ديگ بزرگ بر سر ، از جلو مي آمد. مرد ديگري ديگ کوچک تري بر سر داشت . سومي يک سيني روي سر گذاشته
بود که چندين قابلمه بزرگ و کوچک در آن بود. چهارمي يک سيني بر سر داشت که رويش پارچه سفيدي کشيده شده بود و
سيني روي سر مرد پنجم عين سيني مرد چهارم بود با اين تفاوت که مرد پنجم يکدسته سيخ دستش بود. هستي از خنده ريسه
رفت و چندتا از راننده ها نگاهش کردند . آيا آنها از رده نشخوار کنندگان بودند ؟ قصه موش و گربه عبيد زاکاني يادش افتاده
بود. موشها و توبه گربه و زهد و ورع او را داشتند ، هر چه خوراکي در لانه هايشان داشتند در طبق گذاشتند و پيشکش کردند. پنج
تا هم بودند و پشت سر هم مي آمدند ، عاقبت گربه : پنج موش گزيده را بگرفت ...
بعد هستي يادش آمد که " والي " در کارگرداني " چوب بدست هاي ورزيل " ساعدي از همين صحنه استفاده کرده بود و چه بجا.
بيژن دير کرده بود . پنج موش گزيده بار خود را کنار ايوان بر زمين گذاشته بوند و نويدي يکي يک بطر پپسي کولا بدست هاشان
داد. هستي مي اندشيد مادرش از بال ماسکه حرف زده بود. خودش به ياد خميه شب بازي و پهلوان کچل افتاد ، اما گنجور که
موهاي فلفل نمکي پرپشتي داشت ، اگر سليم آنجا مي بود ، که خدا را شکر که نبود ، مي گفت :
ــ عقده حقارت و غربزدگي و ارضاي آن به وسيله شرق زدگي .
مي گفت :
ــ تاريخ و سنت را به رخ يک ملت شيفته تاريخ و با تاريخ کوتاه مدت کشيدن.
اگر مراد بود که کولاک مي کرد. فرياد مي زد:
ــ مصرف ، مصرف ، اسلحه ، نفت ، مس ، اورانيوم ، خاورميانه ، جهان سوم ، خليج .
به اسباب بازي هاي پرويز نگاه مي کرد و مي گفت:
ــ مدلهاي واقعيش غير از انسان فضايي در زرادخانه هاي کشور شاهنشاهي انباشته شده .
شايد از گرسنگان هند يا پافرا هم حرف هم مي زد.
حاجي فيروز کنار بيژن در ماشين پژو سفيد نشست و بيژن جاي آينه را نشانش داد و او صورتش را با واکس سياه برق انداخت ،
هستي در صندلي عقب نشست. سکوت ، حاجي فيروز که پياده شد ، هستي به جاي او کنار بيژن نشست و گفت :
ــ سخنراني پدرت را درباره نوروز و هفت سين خيلي خوب نوشته بودي .
و بيژن افزود :
ــ و با رعايت حال شنوندگان که کشته و مرده س ک س هستند.
هستي پرسيد :
ــ در عرض پنج روز اين همه مطلب را از کجا جمع آوري کردي؟
بيژن گفت :
ــ آخر من يک پا متخصص مراسم نوروز هستم . هر سال در يو .اس.سي. جشن نوروز را براه مي انداختيم. پدرم حتي سمنو و
سنجد و اسفند برايم مي فرستاد ، و همچنين کتاب هاي پور داوود و مقاله هاي دکتر فره وشي و هر چه راجع به نوروز نوشته مي
شد. سخنراني درباره نوروز هميشه بر عهده من بود.
هستي بي حوصله تر از آن بود که بپرسد :
يو. اس. سي. کجاست يا کي است؟
بيژن فندک ماشين را تو زد. سيگاري گيراند و گفت :
ــ سه شب تمام اين پيرمرد راه رفت و نوشته هاي مرا از بر کرد و به من پس داد و من تلفظش را اصلاح کردم و الحق خوب از
عهده برآمد.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار