نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت پنجم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت پنجم
آخرين خبر/ سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...
اثر: وين سنت ج بارنز قسمت قبل فورا از جا پريديم و بدون کوچکترين اعتراضي بغل دست سايرين در کنار ديوار ايستاديم.پرستار گاسيدي براي چند لحظه اي خارج شد و به اتفاق دو نفر کارگر زنداني مرديکه با کمک تسمه هايي که به شانه حمائل کرده بودند هر يک چهارچرخه انباشته از پتو و ملبوس را بدنبال ميکشيدند داخل شد به هر نفر زنداني يک بالش کوچک سفت مثل يک تکه سنگ دو تخته ملفه کثيف چرک مرده يک زيرپو ش يک روبالش يک تشک پر از پوشال و دوتا پتوي سربازي داده شد پتوها انقدر نازک و سبک بودند که چندان وزني نداشتند. پس از تقسيم وسائل پرستار گاسيدي بدون اينکه تکليف ما را معلوم کند به اتفاق دو نفر مرد حامل چهار چرخه ها از درب خارج شده ساعتها همينطور بلتکليف همانجا مانديم.آن روز صبح که صبحانه نخورده بوديم حال که ساعتها از ظهر ميگذشت از شدت گرسنگي و سرپا ايستادن در ميان سالن نزديک بود از پا در آييم سرم گيج ميرفت احساس کردم ديوارهاي سالن شروع به چرخيدن در اطراف من کرده اند.قيافه زندانيان مثل اشبا ح و اروا ح خبيثي بنظرم ميامد که آرام ارام در حال محو شدن بودند بيش از اين چيزي بخاطرم نمانده زيرا به طوري که سايرين اظهار داشتند از حال رفته و به زمين افتاده بودم. نميدانم تا چه مدت بهمين حال باقي بودم يک موقع بهو ش آمده و متوجه شدم که کسي مشغول پاشيدن آب به صورتم ميباشد کم کم موفق شدم چشمها را باز و اطراف را نگاه کنم.خانم گاسيدي بالي سرم ايستاده بود داد زد:خيلي خوب چشم ما روشن از همين روز اول داري براي ما رل بازي ميکني و کلک در مياري؟هوم ...بسه بسه!اينجا نقشت نميگيره پاشو پاشو کلکو بکن تا بعد ش دستور بدهم پرستارها حسابي به خدمتت برسند.چي فکر ميکني خيال کردي براي ييلق و هواخوري به اينجا آمدي؟نه کور خوندي جونم بازوي مرا گرفت و بزور از جا کندم.هنوز هم سرم گيج ميرفت.بسته وسائلم را به ميان سينه ام کوبيد و گفت:جون بکن ببينم تکان بخور کار داريم. سپس رو به سايرين کرده فرياد کشيد:يال راه بيفتين خود ش جلو افتاد و با گامهاي بلند ش ما را پشت سر ش ميدوانيد.يک دفعه مکث کرد برگشت چشمش به من افتاد که پشت سر سايرين بي حال و بي رمق بزور خودم را ميکشم اصول علوه بر احساس ضعف و گرسنگي شديد با اين کفشهاي گل و گشاد لعنتي هم مگر ميشد راه رفت.فورا خود ش را به من رسانيد.سقلمه محکمي به پهلويم زد و کمي هم بطرف جلو هلم داده گفت:بجنب مردني بعد با قدم دو خود ش را به سر صف رسانيد و با قدمهاي بلند ش شروع به شلنگ برداشتن کرد.از يک رديف پله هاي باريک فلزي بدنبال خود ما را به يکي از اتاقهاي کنار پله هاي طبقه دوم بود. در سمت راست اين اتاق بزرگ يک رديف تختخواب در حدود نه عدد قرار داده بودند.به محض ورود ما يکدفعه نه جفت چشم زندانياني که مشغول شام خوردن بودند بروي ما خيره شد.به غير از اين نه تختخواب چيز ديگري در اين سالن وجود نداشت هر يک از محکومين در حالت نشسته پاها را بزير خود جمع کرده و همانجا روي تخت خويش مشغول صف شامشان بودند.بهر يک از ما هم يک تخت فلزي خالي که در سمت چپ سالن قرار داشت دادند.تشک و پتوهايم را از زور خستگي بروي تخت خود پرت کردم همگي به سرعت مشغول مرتب کردن تختخوابهايمان شديم.بهر نفر يک عدد يقلوي يک بشقاب و يک قاشق آلمينيومي داده شد و بلفاصله به منظور دريافت اولين شام اين زندان براه افتاديم.شام ان شب عبارت از يک پياله يا فنجان کوچک چاي يک تکه نان کامل خمير و ترشيده و يک عدد دلمه خوشرنگ ولي بدبو و تهوع آور بود. بدين طريق من اولين شب خود را در زندان باستيل زنداني که قرار بود سالهاي سال از عمر و جوانيم را در فاصله ديوارهاي سنگي بلند بد منظره و در پس ميله هاي فلزي آن بسر برم شروع کردم.زنداني که اعمال پر شکنجه و غير انساني زندانبانان آن را تا عمر دارم هرگز فرامو ش نخواهم کرد.و خاطره آن هميشه برايم چند ش آور و وحشت زا ميباشد. سالن خوابگاه ما سالن پر عرض و طول و باريک و درازي بود که رو به هم رفته هفتاد نفر محکوم در آنجا مثل کرم در ميان هم لوليده و به اصطل ح زندگي مي کرديم. براي اين همه زنداني، تنها يک دستگاه نوالن و دستشوئي در قسمت انتهاي سالن وجود داشت. در آن طرف ديگر سالن هم، هال بزرگ ساخته شده بود که به اصطل ح محل هواخوري زمان استراحت کليه زندانيان موجد در زندان بود. که همه روزه پس از صرف شام و خانمه سر و صداي ظرف شستن، به عنوان هواخوري و تنوع داخل آن سالن مي شديم و از کمي جا کيپ هم مي ايستاديم. جاي تکان خوردن نبود. اغلب دو به دو يا چند نفر چند نفر کپه هائي تشکيل و به دور هم جمع شده، مشغول گفتگو مي شديم. کنار اين هال راهرو باريکي قرار داشت که در حدود سي متر طول آن بود. در طرفين اين راهرو هم نيمکت هاي چوبي سنگيني قرار داده بودند، که تعدادي روي آنها نشسته و بقيه چهارزانو و تخت روي سنگفر ش هاي وسط آن مي نشستند. بقيه هم سرپا مي ماندند. در ميان جمعيت به هم فشرده ي اين سالن، همه جور آدمي ديده مي شد. شل، کور، پيرزن هاي فرتوت، يا زن هاي جوان ولنگار و سر به هوائي، که گاه تعداد زيادي از آنها از نژادهاي مختلفي مثل، چيني، ژاپني، آيتاليائي به ظاهر ايرلندي، سياه و سفيد، خلصه کلکسون و مجموعه درهمي از تعداد سيصد نفر زن محکوم و زنداني شده به اتهام و جرائم مختلف بود. که اينجا و آنجا بق کرده و نشسته اند. بدين طريف عده ايستاده يا قدم مي زدند و ضمن اين قدم زدن بلند بلند با هم مشغول صحبت بودند. در بين اين گفتگوها بازار فحش هاي رکيک کامل رواج داشت. عادت داشتند ضمن صحبت و اعريف کلم خود، هرچند جمله يک بار چند فحش چاشني آن کنند. همه ناراحت جملگي عصيان زد، به زمين و زمان بد مي گفتند و غوغاي عجيبي به پا ساخته بودند. نگاه من متوجه گوشه اي از سالن شد که در آنجا پزشکياري مشغول صحبت درگوشي با چند نفر زنداني ديگر بود. در گوشه اي ديگر دو نفر زن ايتاليائي به شدت مشغول بحث بودند. طرف ديگر گروهي قمارباز ورق ها را روي زمين سنگفر ش تخت کرده، بدون توجه به اطراه به سختي درگير قمار خود بودند. در سمت ديگري از اين سالن، يکي از پرستارها دست به کمر زده، کف به دهن آورده و يک ريز و مسلسل وار فحش و کلمات رکيکي حواله دونفر زنداني مي کرد، که ظاهرا به دليلي او را عصباني کرده بودند. ما تازه واردها هم هر جور بود، به يک گوشه اي خزيده، جاي ايستادني براي خود دست و پا کرديم. بدين طريق خود را داخل جمعيت جهنمي نفرين شده اي که در اين سالن دم کرده، بدون منفذ و هواکش به هم رفته بودند جا کرديم. مبهوت و متجير گرم تماشاي اين مناظر و طرز هواخوري اين رانده شدگان از دنياي انسان ها شديم. اندک اندک هوا رو به تاريکي مي رفت، سياهي و ظلمت رفته رفته بر همه جا مستولي مي شد. ولي من هنوز هم بهت زده و حيران در آن گوشه نشسته، مجذوب و مسحور اين صحنه هاي تراژدي انساني شده بودم. تا اين که سرانجام تحت تاثير اين مناظر غرقه در افکار خويش موقعيت خود را فرامو ش کردم و خود را خارج از مکان و محيط فعلي زندان زنان احساس کردم. ولي اين رويا هم کم کم تمام شد. وقت خاب رسيد، همه به سلول ها و سالن عمومي خود را برگشتند و کليد درب در قفل ها چرخيد. زن ها هم يکي يکي شروع به کندن لباس هاي خود کرده، آماده خوابيدن شدند که اين منظره هم به جاي خود کامل جالب و تماشائي بود. بعضي ها آنقدر چاق و درشت و بدهيکل بودند، که انسان رغبت نمي کرد نگاهشان کند. در صورتي که تعدادي زن و دخترهاي جواني هم بودند که آدم از تماشاي ظرافت پوست، تناسب اندام و هيکل آنها سير نمي شد. روي تخت سمت چپي بغل دست من، دخترک جوان و خوشگلي نشسته بود، که مشغول شانه زدن به موهاي بلند و افشانش بود. چه موهائي. کامل سياه و موج دار که مثل يک آبشار تا پشت شانه هاي زيبايش ريخته بود. خلصه هيکل بسيار متناسبش خيلي زيبا و خو ش ترا ش بود، عينا مثل مجسمه هاي مرمري يونان قديم، يا ملکه هاي زيبائي. زيرچشمي متوجه نگاه تحسين آميز من گرديده، با لبخند نمکين رو به من کرده پرسيد: دختر جون اسم تو چيه؟ مال من هلنه. هلن. با دستپاچگي پاسخ دادم: مال منم الينور براونه، اغل بمنو براون صدا مي کنند. گفت: باشد خيلي هم خوبه همون براون بهتره. براي تو چقدر بريدن؟ گفتم: منظورت چيه؟ منظورم اينه که تا چندوقت باهاس او اين هلفدوني باشي؟ اي مثل اين که هفت سال. جرمت چيه؟ باز دستپاچه شدم.و من من کنان زير لبي،اي چي بگم فقط يه چک پنجاه دلري بي محل و تقلبي. هلن:خوب خواهر جون اينکه چيزي نيست و خجالتي نداره.بزار يک مدتي اينتو بموني، وقتي انشاال کارت تموم شد، و از اين سوراخ در امدي، اونوقت ديگر عادتت ميه عقب کارهاي بچگانه و جزئي، مثل چک و اينجور کارها نگردي.بهت قول ميدم اون موقع يکدفعه هست و نيست فروشگاه ها را يک جا بال بکشي و قورت بدي.اينجا کارخونه تبهکار سازيه.موقعي که دور تکميلي زندونت تموم شد.از هر جور کلکي فارغ التحصيلي.متخصص هر نوع حقه بازي و نيرنگ ميشي.يک جنايتکار حرفه اي و زرنگ.بهرحال خيلي ازت خوشم اومده.وقتي چراغها خامو ش شد يک کمي با هم تعريف ميکنيم و گپ مي زنيم.گفتم: چشم حتما ولي مي خواستم بپرسم با وجود اينکه اينجا دستت به ارايشگر زنانه نميرسه، چطوري موفق شدي موهاي خودتو اين فرمي، با اين زيبايي اراي کني و مرتب نگهداري؟ هلن:اي بابا، مثل اينکه خيلي از مرحله پرتي، کمي صبر داشته با ش، کم کم به تمام فوت و فن هاي اينجا اشنا مي شي.اينجا هر کس پول داشت، همه چيز واسش فراهمه، همه چيز...فهميدي؟". سرانجام هنگام خواب فرا رسيد، چراغها همه خامو ش شد، ابتدا صدائي از جائي شنيده نمي شد و همه خامو ش بودند، فقط گاهگاه صداي تنفس چند نفر شنيده مي شد.ولي رفته رفته صداهائي از اين گوشه و ان گوشه شنيده شد و جنب و جو ش و پچ پچ سالن قرار گرت.در سمت راست ما و قسمت عقب سالن صداهاي مشکوکي جلب توجه مي کرد.ناگهان از انتهاي سالن صداي داد و بيداد و فحشهاي بلندي همه را از جا بلند کرد و روي تختخوابهاي نشاند.پس از پايان يافتن اين فحش کاري، از انطرف سالن زن ديگري شروع به دکلمه يک قطعه شعر ادبي کرد. ولي سرانجام و کم کم همه اين سر و صدا ها خامو ش شد و جاي خود را يه صداي تنفس هاي منظم و يکنواخت بهنگام خواب سايرين داد.منهم احساس کردم که رفته رفته چشمانم از خستگي و بيخوابي بهم مي رود و پلک انها بي اختيار رو بهم قرار مي گيرد.در اين ضمن، ناگهان متوجه شدم دست يک نفر از زير پتو بروي اندام من ميلغزد.سراسيمه تکاني خوردم، خواب از سرم پريد و چشمهايم کامل از هم باز شد.صداي هلن را شنيدم که به اهستگي نام مرا صدا ميکرد، پس معلوم شد اين دست هلن، همان دختر خوشگل و خو ش اندام بغل دستي من مي باشد. راستي فرامو ش کرده بودم اين مطلب را قبل ذکر کنم که بعلت کمي جا، تختخوابها را کامل کيپ هم گذاشته بودند، بطوريکه فاصله تخت ها از هم چندان زياد نبود. هلن با اهستگي:خوب جونم حال يک کمي درباره خودت برايم تعريف کن. منهم بطور خلصه کليه سرگذشت خودم را از ابتدا تا انتها براي او شر ح دادم.پس از خاتمه شر ح سرگذشت من، او شروع کرد بشر ح زندگي خود ش.در تمام اين مدت دست هاي ما در دست هم صميمانه فشرده مي شد، و خيلي نسبت بهم علقمند شده بوديم. هلن:من اصل پدر و مادرم را به خاطر نمي اورم.در يک سالگي مادرم مرا به يک پرورشگاه سپرده، قول داده بود که پس از پيدا کردن شوهر ش برخواهد گشت و مرا با خود خواهد برد.بنابر مدارک ثبت در پرونده پرورشگاهيم، گويا دوباره بسراغ من امده و ار ان پس ديگر کسي خبري از او ندارد و معلوم نشد چه شده و به کجا رفته؟بعدها يک زن يهودي که از پرورشگاه ديدن مي کرده، از من خوشش امده و مرا به فرزندي خود پذيرفته، اصل نمي دانم چطوري و در حالي که خود اين زن کم بضاعت که اسمش کابلن بوده هفت تا بچه قد و نيم قد داشته، مرا هم سربار زندگي خودشان کرده، بهرحال از حق نمي شود گذشت هر چه بود خيلي به من محبت مي کرد بعد ها که بزرگتر شدم، خود بخود اسم و فاميل او روي من ماند و بدين طريق حال به اصطل ح يهوديهم از کار در امده ام. بيش از سيزده سال از سنم نمي گذشت که پيرزن بيچاره هم مرد،از همين جا بدبختي و دربدري من شروع شد. کم کم همينطور که مي بيني يک تبهکار حرفه اي از کار در امدم و کارم باينجا کشيده.بمنظور ادامه زندگي مجبور بودم دست بهر کاري بزنم.سرقت، کش رفتن و دستبرد به مغازه ها، دزديدن و بلند کردن جواهرات و سنگ هاي قيمتي، گاهي هم اگر چنين دستبردهايي به تورم نمي خورد، به بنگاه هاي کار يابي مراجعه مي کردم و خودم را به نام مستخدم يا کلفت در منازل ثروتتمندان و کله گنده ها جا مي زدم.ضمن خو ش خدمتي و نشان دادن صداقت کامل در اين مدت،پي به محل پول و جواهرات انها مي بردم و در اولين رصت بار خود را مي بستم و مي زدم به چاک.ولي اينو از من داشته با ش، من هيچوقت سراغ مردمان کم بضاعت نمي رفتم همانطور که گفتم شکارهاي خودمو از ميان خرپول ها انتخاب مي کردم و مطمئن بودم که اين نوع دستبرد و شکارهاي جزئي من چندان لطمه اي به انها که مثل ريگ پول خرج مي کردند نمي زد.از طرفي اين دم کلفت هاي نسناس همه چيزشون بيمه شدس.نشد که يکي از اين پولدارهاي که من چيزهاشونو ميدزديدم، بدون شيله پيله و پدرسوخته بازي همان چيزي را از بيمه ادعا کنند که من دزديده ام، بلکه با کلک ليست مفصلي تحويل انها ميدادند و چند برابر انچه را که من از انها دزديده بودم، از بيمه مي گرفتند. اين دومين دفعه گير افتادن منه.چون تقريبا چهار سال پيش، پنج سالي برايم بريده بودند. سلمتي بعد از چهار ماه فلنگو بستم و در رفتم. دو ماه پيش هنگاميکه يک تکه جنس ناب، يعني يک جواهر درشت را مي خواستم به پول برسانم و توي بانگ گرو بزارم از بد شانسي گير افتادم.فعل رو بهم مثل اينکه دوازده سالي برام بريده اند.منتظر اينده هستم تا ببينم چه کاري مي شود کرد.ميدوني از همه بيشتر دلم واسه چي ميسوزه؟بزار رو راست بهت بگم واسه بوي فرندم، چون هر شب دلم هواي اونو مي کنه. دلم واسش يه ذره شده.قربونش برم خيلي گل پسره،گرچه اونم خيلي ناقل و تموم کلکه ولي عيب نداره، بجا ش لوطي گريم سر ش ميشه، با من يکي که خيلي روراسه، اگه قسمت شد و از اين هلفدوني در اومدم، باها ش عروسي مي کنم...بعد ش ساکت شد. کمي تو فکر فرو رفت..اره وقتي در اومدم...اخه جکي جون خودم کجائي، اهي کشيد و گفت:خوب بسه ديگه جوني شب بخير.خواب خو ش. مدتي بيحرکت دراز کسيده بودم و به سرگذشت عجيب هلن فکر مي کردم، که چگونه در اثر جبر و فشار سرنوشت، کار ش به اينجا کشيده و بدين گونه منحرف شده بود.خوب از انساني اين چنين که مثل يک علف خودرو بدون سرپرست و مربي بار امده، جز اين هم نمي شد انتظار داشت و بهتر از اين هم نمي شد. غرق در اين تصورات و افکار بودم که دوباره صداي هلن را شنيدم که به اهستگي ميپرسيد:خوب بگو ببينم جونم تو که تا بحال تو اين خراب شده زنداني نبوده اي، ولي بزودي پي به همه چيز خواهي برد فعل شب بخير تا بعد.ولي من خواب از چشمم گريخته بود. بيرون از زندان نور ماه، چون فانوسي نقره اي و ستاره ها چون گوهري درخشان در پهنه فيروزه اي تيره اسمان بخوبي مي درخشيدند و نور خود را از لي ميله هاي پنجره کوچک بال به پايين مي فرستاند. هوا هم خيلي صاف و مطبوع بود.ولي هواي خوابگاه عمومي زندان دمکرده، سنگين،بدبو و ناراحت کننده، يطوريکه تنفس را مشکل ساخته بود.صداي خور خورهاي بلند و عميق تعدادي از زندانيان با هم درهم شده بود سمفوني عجيبي براه انداخته بود.اصل معلوم نيست چرا شب هاي زندان اين چنين مشئوم و پرکابوس است.مثل اينکه عفريتي هولناک چون عقابي سياه هميشه بالهاي خود را روي محيط زندان گسترده، و انچنان در فکر و مغز انها اثر ميگذارد که زنداني بيچاره هر چه براي يستن چشم و بخواب رفتن خويش تل ش ميکند، خواب راحت از انها گريزان است و اين فرصت را به او نمي دهد که حتي لحظه اي خود را خارج از محيط خفقان اور زندان حس کند.بدين طريق شبهاي زندان صدها بار غم اورتر و ناراحت کننده تر از روزهاي انست.مثل اينکه در ميان سياهچال تاريک و خفقان اوري به چهار ميخ کشيده شده اي، روي گودال سياهچال را نيز بسته و رفته باشند. خدايا چرا خوابم نمي برد.سرانجام بي اختيار دوباره متوجه شکوه و زيبايي ماه شدم که بر عکس ساير همنوعاني که ما را به فراموشخانه فرستاده و رفته بودند، بيدريغ نور طلئي خود را از لي ميله ها به داخل مي فرستد و رو از ما برتافته بود.بدين طريق دست نوازشي به چهره رنگ پريده و استخواني ما ميکشيد. فکرم همه جا دور زد تا بياد اريس همان کارگاه جوان و با وجدان افتادم، هنوز هم اثر نگاه هاي مشتاق پاک و بي اليشش در اخرين لحظه خدافظي بخاطرم مانده بود.انسان با عاطفي که حاظر شده بود بخاطر فرار دادن من براي خود ش دردسر ايجاد کند.اخ چه پسر ماهي... و مثل اينکه در روياهاي شيرين خود بخواب رفتم. او را ديدم که از دور شتابان بسوي من ميآيد. موهاي صاف و تميز ش در زير نور ماه درخشش خاصي بخود گرفته بود. کم کم جلوتر و جلوتر آمد با ملطفت تمام شروع به دلداريم نمود. رفته رفته کلامش گرمتر و جملاتش شيرينتر، و جنبۀ عاشقانه بخود گرفته بود و طپش قلب مرا تندتر و بدنم را گرمتر ساخته و بيش از پيش مرا شيفته خود ميساخت. ناگهان سراسيمه از خواب پريدم. متوجه تعدادي سوسک درشت شدم، که با آن دست و پاهاي زبر خود مرتب يين دويدن از روي بدن من هستند. معلوم ميشد به هنگاميکه من مشغول در خواب بوده ام، از لاي شکافي که در گوشه باليي سقف موجود بود، پايين آمده و به شکار بودم و کام ا تازه وارد خود حمله ور شده بودند. هنوز بين خواب و بيداري ل موفق به فرار دادن و دور کردن آنها از خود نشده بودم، که يک موجود تازۀ ديگري مچ پايم را بشدت گزيد. هراسان از جا پريدم. از تخت به پايين جستم. به سرعت کبريتي را که قب ال بالي سرم گذاشته بودم، روشن کردم. در اين موقع بود که ناگهان متوجه شدم که چه غوغايي به پا شده. واي خداي من، ستوني از کک و ساس، روي ملفه چرک مرده من مشغول رژه و مانور بودند و به سرعت از اينسو به آنسو ميدويدند. وحشتزده و بلتکليف در کنار تخت ايستادم. تکليف خودم را نميدانستم. در اين هنگام يک مرتبه متوجه مو ش سياه، درشت و چند شآوري شدم. مرتب يرجير ميکرد. از بغل پايم رد شد. وقتي کمي بيشتر دقت کردم آنوقت بود در حاليکه متوجه شدم تعدادي مو ش آزادانه از اينطرف به آنطرف و از زير اين تخت به زير آن تخت ميدوند و مشغول خوردن آشغال و پسماندۀ غذاهايي هستند که زندانيان بيقيدانه و بدون ملحظه به زير تختها پرت کرده بودند. خلصه اين انواع حشرات موذي با موشها دست به دست يکي کرده. پارتي شبانه خوبي براي خود به راه انداخته بودند. سرانجام طاقت نياورده ديدم چارهاي جز اين ندارم که با آنها به مبارزه بپردازم. ابتدا يک لنگه کفش خود را بدست گرفته شروع به کوبيدن بر فرق سوسکها نمودم و براي پيدا کردن موشها از اين طرف به آنطرف ميدويدم. ناگهان پايم به يک حلب خالي مخصوص آشغال گير کرد و بياختيار با توليد صداي وحشتآوري به روي آن افتادم. سطل لعنتي مثل توپ صدا کرد. يکي از زنان زنداني که از سايرين به حلب آشغال نزديکتر بود، وحشتزده در روي تختخواب خود نيمخيز شد.چشمهاي پف کرده خود را کمي از هم باز کرد و داد زد: چه خبره، زنکه سليطه اين نصف شبي داري چه غلطي ميکني؟ آخر سلخته خانم مگر مرض داري که اينجور سر و صدا به راه ميندازي؟ حال دست از اين پدرسوخته بازيهات ورميداري يا پاشم از هم جرت بدم؟ بدون اينکه جوابي به او بدهم، نفسزنان خودرا به روي تختم انداختم. در حاليکه از شدت عقده و ناراحتي، قتل عام حسابي در ميان کک و ساسسها به راه انداخته بودم، ولي با اين وجود خواب از سرم پريده، تا مدتي قادر به خوابيدن نبودم. تا سرانجام در اثر صداي جيرجير فنرهاي يکي از تختها از جا پريدم. خواب که امکان نداشت. ساعت در حدود چهار تا چهار و نيم بعد از نيمه شب بود. بلند شدم روي تختخواب خود چمباتمه نشستم، هوا هنوز هم تاريک و جايي ديده نمي شد. ولي صداهاي مشکوکي، بطور مبهم از بعضي گوشههاي سالن به گو ش ميرسيد که اص ال ارتباطي با صداي فنر تختخوابها از اينسو به آنسو شدن زندانيان به روي بسترشان نداشت. ابتدا فکر کردم شايد کساني دچار ناراحتي، دل درد يا امثال آن شده نياز به کمک دارند. ولي ناگهان صداي چرخيدن کليدي در داخل قفل درب بزرگ خوابگاه مرا در جاي خود ميخکوب کرد. در اين موقع کمکم چشمم به تاريکي عادت کرده و قادر به تشخيص بعضي چيزها بودم. لي درب کمي باز شد و چهار هيکل رو ح مانند با نوک پنجه کام ال سريع و با احتياط وارد خوابگاه شده، به طرف تختخوابهاي خود رفتند و آرام و بيصدا مثل موشي که به داخل سوراخ خويش ميخزند به ميان رختخوابهاي خود خزيدند. چند دقيقه بعد پرستار نگهبان شب وارد شد. در حاليکه چراغ قوۀ بزرگي بدست داشت، شروع فاصله تختها کرد و اص ا ي به آن چهار نفر نشان نداد و در به قدم زدن در لبلي ل توجه صورت ظاهر مشغول قدم زدن و بازديد شبانۀ خود بود. پس از خارج شدن پرستار و قفل شدن مجدد درب، به طرف هلن چرخيدم. متوجه شدم که او هم بيدار و ناظر بر تمام جريانات بوده. يواشکي پرسيدم: اينجا چه خبر است؟ معني اين کارها چيه؟ اينها کجا بودند؟ هلن در حاليکه انگشت خود را به علمت سکوت روي بيني گذاشته بود، گفت هيس، سپس خندۀ معنيداري به لب آورده گفت: ساکت بخواب کارت با اينها نباشد. از دست اين زنها همه کاري برميآيد. ميخواهم بگويم هر کاري که فکر ش را بکني. فع ال بخواب تا بعد. سرانجام به هر رنج و ناراحتي بود، اولين شب اين زندان هم سرآمد و صبح فرا رسيد. روشني خاکستري کمرنگ سحرگاه از لي ميلههاي نيم پنجره بالي خوابگاه عمومي دخمه مانند به داخل خزيد. ساعت در حدود پنچ صبح بود. من کام ال بيدار بودم و به تماشاي کرمي که تار ا نازکي از سقف تا به بالي سر تخت من کشيده، همچون بند باز ماهري ا شروع به بال و مرتب پايين رفتن از آن کرده بود، در در ضمن گاه روي آن شروع به تاب بازي ميکرد، مشغول بودم. بالخره از تماشاي اين منظره يکنواخت هم خسته شده سرم را به سوي رفقاي هم زنداني خود چرخاندم که همگي در خواب بودند. قيافه اکثر آنها در پرتو اين نور کمرنگ سحرگاهي اا ناله کرده و از اين شانه زشت و زننده بود. بعضي با وجود اينکه هنوز هم خواب بودند، مرتب به آن شانه ميچرخيدند. برخي هم بطور نامفهومي شروع به حرف زدن در خواب کرده بودند. ساعت شش زنگ چکني زندان بصدا درآمد. جنب و جوشي از هر طرف شنيده شد و اغلب شروع به خميازه کرده. يکييکي در حاليکه کام ال اخم کرده بودند، شروع به پايين آمدن از روي تخت خود کردند و ضمن پوشيدن لباس شروع به غرغر و اظهار ناراحتي نمودند. تعدادي هم هنوز چشمها را از خواب باز نکرده شروع به فحش و ناسزاگويي کرده بودند. تنها تعدادي استثنايي از آن بيغم و بي خيال هاي الکي خو ش، بدون اعتنا به اين رنج و ناراحتي ها، مشغول سوت زدن و تصنيف خواندن شده بودند. زندگي يکنواخت و پرشکنجه زندان که قويترين انسان ها را دچار عدم تعادل روحي و عصبانيت و ناراحتي اعصاب ميکند، گاه در بعضي ها بي تاثير است و قادر به تغيير دادن حالت بي خيالي و بي تفاوتي آن ها نميگردد. ولي به هر حال ماشين زمان چون آسيائي گردان روزهاي زندگي ما را در ميان سنگ آسياهاي سنگين خود خرد کرده و در هم مي سايند. معمو ال اول هر صبح اکثر زندانيان تحت تاثير محيط، خستگي و تحمل ناراحتي هاي حاصله از بيخوابي و خستگي تل ش شب گذشته در درگيري با ساس و کک، شپش ها، سوسک ها و ساير حشرات ناراحت هستند و عکس العمل اين ناراحتي درون خود را با فحش و ناسزاگويي به هر کس و هر چيز ظاهر مي سازند اغلب هم کم حوصله و عصباني هستند. ولي تعداد انگشت شماري هم پيدا مي شوند که گويي براي گذراندن يک پيک نيک و گرد ش ييلقي، به ويل يا نقطه خو ش آب و هوائي آمده، شب خو ش و نشاط انگيزي را پشت سر گذاشته اند، کام ال خو ش و سر حالند. علت اصلي اين موضوع در اينست که اين بيچاره ها در زندگي معمولي و روزمره خارج از زندان جا و مکاني ندارند. از اين گذشته داراي هيچ نقطه اميد و اتکائي در بيرون از اين محيط نيستند اغلب ولگرد و بيکاره هائي هستند، که زمين زيرانداز و آسمان بالپوششان ميباشد. به طور خلصه مي توان گفت که زندگي بيرون از زندان آن ها هم امتيازي بر دربند بودن در زندانشان ندارد، اکثر اين نوع زندانيان را مردمي عوام، کم سواد طبقه پايين، بي تجربه، بي نزاکت و خشن تشکيل ميدهد. گرچه گاه در بين اين نوع اشخاصي هم، افرادي زرنگ، باهو ش، با تجربه، سرسخت، پرتحمل و پخته شده در کورۀ نامليمات زندگي ديده مي شود. اما فقر و بدبختي، فشار و تنگدستي و نياز به زنده ماندن و زندگي کردن آن ها را وادار به به کار انداختن فکر و هوششان در راه هاي شرارت و تبهکاري و کارهاي غير قانوني ميسازد، تا بدين طريق بتواند وسيله امرار معا ش و ادامۀ زندگي خود را فراهم کنند. از هر ده نفر از آن ها، نه نفرشان براي بار دوم، سوم، يا حتي چهارم بود که دوباره محکوم شده و به اين زندان برگشته بودند. در نتيجه به هرگونه سختي، فشار و شرايط بد زندگي در اين سياهچال بدبختي آشنايي پيدا کرده و خو گرفته بودند بعضي از آن ها بدون ملحظه و شرم، با شور و هيجان و آب و تاب تمام شر ح جرائم و کلک هاي خود را ميدادند، در حاليکه تعدادي هم با شور و علقه زياد به دور آن ها جمع شده از اين تعريف ها لذت برده و آن ها را تحسين ميکردند. مث مغازه دزدها، يا فاحشه و دوره گردهاي خودفرو ش نيز ضمن تعريف از شاهکارهايشان ال به حرفه و عمل خود مفتخر بودند و به آن مباهات ميکردند. ساعت هفت بود که خانم کاسيدي با آن صورت سرخ، غبغب گوشتالود زير چانه و قد کوتاه خپله ا ش، بين دو لنگه درب ظاهر شد و چهار چرخه حامل صبحانه را به داخل هول داد. اين صبحانه عبارت بود از يک فنجان قهوه کهنه بو کرده کمرنگ مخلوط با بوي پودر تالک يک تکه نان شور و کمي سوپ آ ش جو فاسد، که عده اي اين صبحانه را با اشتهاي تمام مي بلعيدند. ولي من به علت احساس ضعف و لغري از کمبود غذائي، با تحمل ناراحتي زياد اجباراا کمي از آن را ميخوردم ولي به محض نزديک اولين قاشق از آن به دهانم، ابتدا حالت چند ش، سپس تهوع شديدي به من دست ميداد و تنم مورمور ميکرد و استخوان پشتم تير ميکشيد. بدترين چيز عذاب دهنده زندان، غذاي بوگندو و نامطبوع آنست. هرگاه کسي قادر باشد در مدت زنداني بودنش غذاي ديگري هرچند سبک هم که شده براي خود تهيه کند، اندک اندک به بقيه سختي و ناراحتي هاي روزمرۀ زندان خو ميگيرد و در نتيجه زياد رنج نميکشد و شکسته و ناراحت نميشود.مسلما دولت ما که فقير نيست و از تهيه غذاي بهتر و مطبوع تري عاجز نبود. من مطمئنم که ا اصو ال هم با دادن چنين غذاهائي به خورد زندانيان بدبخت، به هيچ وجه موافق نبود. ولي اصل موضوع بر سر بستن پيمان و قراردادها، در مورد تحويل مواد غذائي از طرف پيمانکاران به زندان ها بود. در اين هنگام کليه مسئولين و مديران زندان، از انباردار و حسابدار گرفته تا به بال، همه دهان طمع خود را باز کرده و چشم طمع به دست پيمانکاران داشتند تا به هر طريق از آن ها حق و حساب و تلکه اي بگيرند. پس از تحويل جنس نامطبوع به انبار، تازه هنوز هم هم مدير زندان، سرپرستارها، پزشکياران، حتي آشپزها و کليه کارمندان جزء و دون پايه زندان هم بطوري با طريقي اگر موفق به حق و حساب پولي نميشدند، از جنس انبار کش ميرفتند. اين بي انصاف ها تنها به اختلاس از خوار و بار و مواد غذائي قناعت نکرده، بلکه از بودجه مربوط به خريد قفل، شيشه، ميله نرده، و رنگ آن گرفته تا لباس و پوشاک و ساير وسائل نيز بال ميکشيدند و ميدزديدند. آنطوريکه شايع بود ولي من باورم نميشد، در حدود نيمي از کليه بودجه اي که بايستي خرج زندان و زنداني ها شود، به مصرف حق و حساب و چرب کردن سبيل و پر کردن جيب گشاد روساي بالدست و کله گنده هائي که به هر طريق به امور مربوط به ادارۀ زندان بستگي و نظارت داشتند، ميرسيد. صبحانه جمع ظرف ها شسته و تختخواب ها مرتب شد. سرخ بي نور (اسمي بود که زنداني ها براي خانم کاسدي گذاشته بودند.) دوباره وارد شد، ابتدا به منظور جلب توجه و ساکت کردن زندانيان کف دست ها را محکم به هم کوبيد. آهاي، زندانيان جديد بيايند جلو و همين وسط بايستند، تا به اتفاق به دفتر رئيس برويم. برنامۀ مصاحبه اي با آن ها دارند. در اين موقع هلن يواشکي خم شد و سر بيخ گو ش من آورد و گفت يادت نره، اگه ميخواي از اين تاريخ به بعد تو اين زندون بهت بد نگذره، وقتي با رئيس روبرو شدي زياد سخت نگير، کمي خوشروئي و نرمش نشان بده. من که درست پي به منظور او نبرده بودم به هر حال سري به علمت موافقت تکان داده و از او تشکر کردم و داخل صف زندانيان به راه افتادم. چه صف و گروه ناجوري، لباس و قيافۀ ظاهر ما با آن کفش هاي گل و گشاد و لباس هاي جد يچ کس حق پوشيدن لباس ديگري ا پوسيده خاکستري ا خنده دار و مسخره بود. در زندان ه جز لباس زندانيان را ندارد. سرخ بينور جلو و همه ما به ترتيب پشت سر او قرار گرفته بوديم. ابتدا لورا مغازه دزد خوشگل و مليح هفده ساله، پشت سر او معتادين، دزدهاي سابقه دار ولي خوشگل و خو ش ترکيب مثل يک عکس. و پشت سر آن ها ربکا زن يهودي سي ساله، که در روز محاکمه به علت تکرار جرم يعني چهارمين بار محکوم شدن خيلي در دادگاه اذيتش کردند و سر به سر ش گذاشتند. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد